. . .

در دست اقدام رمان دسیسه‌ی ستارگان | صبا صفرخواه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
  4. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  5. طنز
  6. جنایی
  7. علمی_تخیلی
نام رمان: دسیسه‌ی ستارگان
نویسنده: صبا صفرخواه
ژانر: علمی-تخیلی، معمایی، دلهره‌‌آور(هیجانی)، تراژدی، جنایی، عاشقانه، طنز
ناظر: @مهدیه شهیدی
خلاصه:
در آیندگان دور، گروهی از فضانوردان به ماموریتی با نام SELV: LV به اکتشاف فضا و پرده برداری از اسرار کیهانی برای پیشرفت بشریت اعزام می‌شوند؛ ولیکن همه‌چیز طبق برنامه پیش نرفت، زیرا ستارگان دسیسه‌ای غیرقابل پیش‌بینی چیده بودند. آغاز در آن‌جا بود که ناچار به خاک بیگانه و مبهمی رفتند و چشم‌های آن‌ها انواع ناهنجاری‌های عجیب اکوسیستمی و بیوسفری را دیدند. اما حتی زمانی که موفق به گریز از آن سیاره شدند و خواستار بازگشت دوباره به خانه‌ی حقیقی خویش، یعنی زمین شدند، مکاشفه‌ای بزرگ‌تر و تکان‌دهنده‌تر آن‌ها را غافلگیر کرد...
مقدمه:
هر ستاره شاهد ساکت در طراحی بزرگ و پیچیده خلقت جهان بوده‌ است.
با این حال، فراتر از حجاب شب، ستارگان دسیسه‌گر اسرار را برای کسانی که جرأت گوش دادن داشتند، زمزمه می‌کردند.
زمزمه‌های دسیسه‌ی ستارگان که از باد‌های کیهانی تکرار می‌شد، به یک طراحی بزرگ ماوراء درک انسان، به حقایق باستانی و سرنوشت‌های پنهان در هم تنیده اشاره داشت.
مکالمات ساکت ستارگان صورت‌های فلکی را نقاشی می‌کردند که کلید اسرار‌هایی را که هنوز حل‌نشده بودند، نگه می‌داشت.
لانا به سمت بالا چشم دوخت؛ قلب او در حالی که دنباله درخشان صورت‌های فلکی را با انگشت باریکش ردیابی می‌کرد، سریع‌تر می‌تپید؛ در آن لحظه، او می‌دانست که مسیر او به‌طور غیرقابل توصیفی با این نجوم مبهم مرتبط است.
احساس می‌کرد همه‌ی این‌ها یک دسیسه است تا او و آن‌ها به این‌جا برسند، دسیسه‌ی ستارگان...
موسیقیِ رمان:

Audio Image

پخش‌کننده موسیقی

بارگیری

0:00 0:00
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
1,125
پسندها
7,858
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2a3627_23IMG-20230927-100706-639.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

برای رمان شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد


جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

...rose

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
ناظر
آزمایشی
ناظر+ ویراستار
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
57
پسندها
723
امتیازها
148
محل سکونت
...Little Pluto

  • #3

فصل اول: اولین مکاشفه

پارت اول: متوفی


سفینه فضایی عظیم در وسعت فضا معلق بود. بدنه‌‌ی آن مانند مار نقره‌ای عظیم و سوراخ‌ کننده‌ی کیهان بود. بدنه‌ی نانوکامپوزیتی براقش همچون ابسیدین، درواقعه رنگی نقره‌ای، سیاه و سفید داشت؛ و زیر نور اثیری ستارگان دور می‌درخشید. موتورهای عظیم در عقب شعله‌ور می‌شدند و درخششی وهم‌آور در پهنه‌ی کیهانی می‌تابیدند. طراحی مدرن و پیشرانه‌های متعدد سفینه به آن ظاهری قدرتمند می‌دادند. پنجره‌های پانوراما در مرکز اتاق فرماندهی دید گسترده‌‌ای می‌دادند؛ منظره‌ای مملو از جزئیات نفس‌گیر بود. ستارگان مانند الماس‌‌ در سیاهی مخملی فضا پراکنده بودند. سحابی‌‌ها با رنگ‌های پر جنب و جوش سرخابی، بنفش و آبی رنگ‌آمیزی‌شده‌ بودند، پیچک‌‌های آن‌ها مانند انگشتان شبح که به فضای خالی می‌چسبیدند بود. برخی نور منفرد، برخی دیگر در خوشه‌های متراکم جمع‌شده‌ بودند و کهکشان‌های درخشانی را تشکیل می‌دادند که به صورت مارپیچی هیپنوتیزمی می‌چرخیدند؛ کهکشان‌ها، هر یک رقص آسمانی میلیاردها ستاره و خورشید و... بود. کهکشان‌ها به نظر می‌رسید بی‌انتها امتداد داشتند، مانند رودخانه‌ای از غبار، گاز، ستاره، کهکشان و درکل تمام اجرام آسمانی که ظلمت مطلق را می‌شکافتند. خلاصه، کلمات به‌طور کامل مقصود را برای توصیف جمال آن صحنه نمی‌رسانند؛ پس بهتر است به مبحث اندر احوالات درون آن سفینه‌ی عظیم و پیشرفته بپردازیم. داخل سفینه‌، فضای داخلی به سبک طراحی مدرن بود. هزارتویی از دالان‌‌های نقره‌ای صیقلی که راه خود را در قلب سفینه می‌پیچیدند. دیوار‌های دوراستیلِ استریل‌شده رنگ سفید یخی و نقره‌ای داشتند؛ پنجره‌های مدور دیوار‌ها را سوراخ کرده بودند. نور فلورسنت نورپردازی ملایم را بر طراحی داخلی می‌افکند. هوا با صدای آرام ثابتی زمزمه می‌کرد، یادآور ماشین آلات عظیمی بود که در زیر عرشه‌ها زمزمه می‌کردند. مجموعه‌ای از درها با یک برچسب عنوان که هدف از وجود اتاق را نشان می‌دادند، بودند؛ برای مثال: «مهندسی»، «پشتیبانی از زندگی»، «هیدروپونیک» و... از جمله «خواب مصنوعی»؛ در اتاق «خواب مصنوعی»، ردیفی مملو از غلاف‌های استوانه‌ای خواب مصنوعی بودند که تعداد‌هایشان احتمالاً حدوداً حداقل به دویست یا دویست و پنجاه نفری می‌رسید. درپوش‌های شفاف غیرقابل نفوذ آن‌ها اجازه‌ی نگاهی اجمالی به افراد داخل آن‌ها را می‌داد. آن‌ها با آرامش به خواب مصنوعی رفته بودند، چهره‌‌هایشان غافل از کیهان وسیع، بیگانه و دسیسه‌ی ستارگان بیرون در آرامش بود. صدای ملایم سیستم‌های پشتیبانی از حیات، تنفس نرم و ضربان قلب ریتمیک مسافران محیط را پر می‌کرد؛ که به وسیله‌ی صدای مانیتور بررسی کننده‌ی علائم‌ حیاتی، نقطه‌گذاری می‌شد. کابل‌ها و لوله‌های نازک هر غلاف را به سیستم پشتیبانی از حیات متصل می‌کردند و از ثابت‌ ماندن عملکردهای حیاتی آن‌ها اطمینان می‌دادند. در فرورفتگی‌های کم‌نور میان غلاف‌ها، پهپادهای تعمیر و نگهداری بی‌صدا معلق بودند، چشم‌های چندوجهی‌ آن‌ها همچون ماه‌های کوچک می‌درخشیدند و وظایف‌شان را بی‌وقفه انجام می‌دادند. هوا صاف، تمیز و با رایحه‌ی ضعیفی از ضد‌عفونی‌کننده بود. ناگهان، در یکی از غلاف‌ها باز شد و چهره‌ی محسور کننده‌ی خفته‌ را با آهستگی آشکار کرد. زنی با پوست سفید، صاف و بدون لک بود. ابروهای تقریباً نازک به‌طور نامحسوس بالای چشم‌هایش قوس کرده بودند. با نفسی نرم، پلک‌‌هایش آهسته باز شد و چشم‌هایش عنبیه‌های آبی مایل به طوسی‌ داشت که با مژه‌های سیاه و بلندش قاب‌شده بود. مژه‌هایش بر زیر چشم‌هایش سایه‌ای خفیف انداخته بودند. بینی کوچکش کمی به سمت بالا کشیده‌شده بود.گیس او به تاریکی شب بود که با سفیدی استریل اتاق در تضاد بود. گیس‌هایش مجعد بود، با امواج آشفته‌ی درهم‌وبرهم از پشت سرش می‌ریخت و خطوط صورتش را قاب می‌کرد. لب‌‌های نیمه پر او با رنگ صورتی‌ کمرنگ کمی باز شدند. رایحه‌ی گل رز مانند پوست دوم به او چسبیده بود و در اطراف او می‌پیچید، عطری م×س×ت کننده که با رایحه‌ی ضد عفونی کننده داخل سفینه درآمیخت. همانطور که او می‌نشست، منحنی‌های ظریف بدنش بیشتر آشکار شد. او از غلاف بیرون آمد، حرکات او آهسته و محتاطانه بودند. کف فلزی و سرد زیر پاهای بـر×ه×ن×ه‌اش تضاد کاملی با گرمای پوستش ایجاد می‌کرد. او گام‌هایش را با آهستگی و بسیار محتاط برمی‌داشت. نگاهش محیط اطراف را برای نشانه‌ای از خطر جستجو می‌کرد. در همین اثنا ذهن سردرگم او دوباره کامل‌تر هوشیار شد؛ خاطرات به تدریج شروع به تداخل کردند، در ابتدا خاطرات مانند پازل تکه تکه و از هم گسسته بودند، اما هر لحظه که می‌گذشت تکه‌های بیشتری از پازل به یکدیگر می‌چسبیدند و تصاویر خاطرات را واضح‌تر می‌کردند. نمودار ستارگان، جلسات توجیهی ماموریت SELV: LV، چهره‌های آشنا و... در ذهنش مانند برق گذشت. نام‌ها و نقش‌های خدمه را دوباره به یاد آورد، فرمانده‌ی اصلی که خودش بود، دکتر کیل، مهندس لورا، مهندس اوفلیا و... بقیه اشخاص. مهارت‌های همه با دقت انتخاب‌شده بودند تا موفقیت این ماموریت را تضمین کند. سرانجام او آن‌قدر قدم زد که به اتاق 'مرکز فرماندهی' رسید؛ اتاقی که در آن اطلاعات حیاتی به‌طور مداوم جریان می‌یافت، جایی که تصمیمات مهم گرفته می‌شدند و سرنوشت مأموریت آن‌ها شکل می‌گرفت. با ورود به اتاق، او توسط دریایی از مانیتور‌ها و تکنولوژی مورد استقبال قرار گرفت. مانیتور‌هایی عظیم بر روی دیوار‌ها که نقشه و نمودار‌های ستارگان، مسیرهای ناوبری، خوانش سنسور و... از جمله اطلاعات خدمه را به نمایش درآورده بودند. از میان آن‌‌همه مانیتور، آن مانیتور توجه لانا را جلب کرد؛ در آن نام‌ها و عکس‌های خدمه در بالای اطلاعات‌ علائم حیاتی‌شان بودند. در میان آن دریای داده و صد‌ها چهره او متوجه تفاوت شد؛ نفسش در گلویش گرفتار شد، یک سرما علیرغم گرمای اتاق ستون فقرات لانا را خفیف لرزاند. او خودش را دید‌؛ در حالی که مانیتور علائم حیاتی دیگران مانند سطح اکسیژن، فشار خون و سایر شاخص‌های زندگی را پایدار و بدون مشکل نشان می‌داد، نام و عکس چهره‌ی او دائم قطع و وصل می‌شد، نامش و علائم حیاتیش با رنگ زرشکی نوشته‌‌شده بود، متضاد با سبز رنگی که نام و علائم حیاتی دیگران با آن نوشته‌شده بود. شرح علائم حیاتیش در مانیتور این‌گونه بود:
نبض: خط مسطح، تنفس: متوقف‌شد، دما: دما محیط، اکسیژن خون: صفر و...
علائم حیاتی رسمی او به عنوان متوفی ثبت‌شده بود. این یک تمسخر ظالمانه از وجود او بود.
 
آخرین ویرایش:

...rose

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
ناظر
آزمایشی
ناظر+ ویراستار
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
57
پسندها
723
امتیازها
148
محل سکونت
...Little Pluto

  • #4

فصل اول: اولین مکاشفه

پارت دوم: نقایص فنی


چشم‌های او از شوک گسترده‌تر شد. تصویر منعکس‌شده او که او را با برچسب مرگ مسخره می‌کرد. ناامیدی و سردرگمی در هنگام خیره‌شدن به مانیتور لعنتی، در درون لانا جنگیدند. حتی وقتی ذهن او برای درک اوضاع تلاش می‌کرد، او نمی‌توانست بپذیرد سیستم او را به عنوان متوفی ثبت کند، نمی‌توانست قبول کند به عنوان متوفی ذکر شود، حداقل نه زمانی که احساس می‌کرد بسیار زنده، هوشیار و آگاه بود. اما این تنها دلیل و انگیزه برای این نبود که او برای اصلاح اوضاع مصمم بشود، بلکه اگر او به عنوان متوفی ثبت می‌شد، نمی‌توانست به اختیارات کنترل سفینه دسترسی داشته باشد پس مصمم برای اصلاح اوضاع، او توجه خود را به کنسول در زیر مانیتور جلب کرد. ردیف دکمه‌ها خود را ارائه می‌دادند، که هر کدام دارای اختصار رمزنگاری و اصطلاحات فنی بودند. با یک تنفس عمیق، لانا شروع به کار کردن روی تنظیمات دستگاه کرد؛ در جستجوی تنظیماتی بود که این خطای عجیب را تصحیح می‌کند، به امید این‌که پاسخی را ایجاد کند که وضعیت وی را به‌روز کند. او تنظیم‌های لازم را انجام داد و شروع به واردکردن دستورات لازم کرد. این پروسه‌ای پر از دردسر بود که نیاز به دقت و شکیبایی داشت، اما او تا زمانی که موفق بشود از تسلیم خودداری کرد. انگشت‌هایش در سراسر ردیف دکمه‌ها می‌رقصید که گویی با حافظه عضلانی هدایت می‌شود. سال‌ها آموزش و آشنایی با سیستم‌های سفینه در آن لحظه از بحران به خوبی به او خدمت کرد. کاوش‌های او در حالی که عمیق‌تر می‌شد، ذهن کنجکاو او نه تنها به دنبال تصحیح خطا بود، بلکه به دنبال علت اصلی وضعیت غیر عادی خود در مانیتور بود، او با خرج کردن اندکی همت آن را پیدا کرد؛ آریتمی قلب نوع برادی کاردی بر اثر افزایش پتاسیم خون باعث‌ شده بوده مغز لانا به او شوکی برای بیدار شدن از خواب مصنوعی را بدهد تا لانا دچار ایست قلبی در خوابش نشود، از طرفی سیستم این وضعیت را با مرگ حتمی اشتباه گرفته بوده است. سرانجام پس از دقیقه‌های پرتنش پس از آن‌چه که مانند ابدیت برای او احساس می‌شد، دستگاه به محض پردازش تنظیمات خود بوق زد و لانا نفس خود را نگه داشت، زیرلب برای نتیجه‌ی مناسب و دلخواهش دعا کرد، صفحه‌ی نمایش به نشانه‌ی تأیید به رنگ سبز چشمک زد و یک پیام در صفحه‌ی نمایش حرکت کرد: "هویت تأیید شد: لانا والنتینا"، اطلاعات به نمایش درآمده در مانیتور به‌روز شد. نام او اکنون با رنگ سبز عادی ظاهر‌شده بود و علائم حیاتی او مطابق با علائم حیاتی حقیقی و عادی وی بود. حالا که این مشکل و نگرانی رفع‌شده بود، نگرانی‌های دیگر به سرعت شروع به شکل گرفتن در ذهن لانا کردند. نادانسته‌ها ذهنش را تهی کرده بودند، درعوض او هم خلأ را با حدس و گمان پر کرد. میلیون‌ها سؤال گردباد طوفان را در ذهنش شکل دادند. چشم‌هایش اتاق را برای هر گونه نشانه‌ای از نقص اسکن می‌کرد. ناگهان سؤال‌های ناشی از کنجکاوی را با صدایی بلند، لحنی نگران و کنجکاو پرسید.
- همه‌ی پارامتر‌های سفینه بدون نقص فنی هستن؟ یا نیاز به تعمیر و رسیدگی دارن؟
پس از این‌که لانا سؤال خود را مطرح کرد، ناگهان یک گوی هولوگرامی سه بُعدی و متحرک که به ظاهر بی‌وزن، آبی رنگ، شفاف و درخشان بود در مرکز اتاق فرماندهی به صورت معلق در هوا تحقق یافت؛ نام آن نوا بود، سطح آن مانند آرام‌ترین اقیانوس موج می‌زد، یک رقص مبهم از نور و سایه که نشان دهنده‌ی نورپردازی گوی در الگوهای خیره‌کننده بود. گرداب‌های ریز و درشت از جنس نور در سطح آن می‌رقصیدند و نشانگر جریان داده‌ها و محاسبات با سرعت باورنکردنی بودند. حضور گوی فریبنده بود؛ و در عین حال هاله‌ای از هوش و خرد در اطراف او احساس می‌شد، مظاهر ملموس از فناوری و اطلاعات پیشرفته‌ی سفینه بود.
آن گوی با صدای آندروژنی، تسکین‌بخش، رباتیک و زنانه‌ی خود به سؤال لانا پاسخ داد.
- سلام فرمانده والنتینا، خوش اومدی، بنده نوا هستم، رابط اصلی AI سفینه برای خدمت هستم، برای پشتیبانی و پاسخگویی به سؤال‌ها و ابهامات ذهنی شما این‌جا هستم. در رابطه با نقص‌های فنی سفینه باید خدمتت عرض کنم که بخش عمده‌ای از پارامتر‌ها به‌طور قابل قبولی کار می‌کنن، اما اسکن‌های تشخیصی حاکی از چند نقص فنی حدوداً مهم که روی کارآیی پیشرانه‌های سفینه و سیستم پشتیبانی از حیات سفینه تاثیر‌گذار هستن بودن. البته نگران نباش، می‌تونم اطمینان بدم که با رسیدگی صحیح مخصوصاً توسط مهندس‌های مکانیک تیم LV کاملاً قابل‌تعمیر هستن.
ابرو‌های لانا با ذکر مشکلات درهم رفتند؛ حتی اگر آن مشکلات‌ بسیار قابل توجه و نیازمند به رسیدگی بسیار فوری نبودند.
- چه‌قدر از زمین فاصله داریم؟
او با نگرانی و کمی لکنت زبان پرسید، صدای او با تردید لکه دار شد که گویی هنوز جرأت شنیدن پاسخ را نداشت؛ اما در عین حال هم خواستار پاسخ فوری از جانب نوا بود.
 
آخرین ویرایش:

...rose

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
ناظر
آزمایشی
ناظر+ ویراستار
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
57
پسندها
723
امتیازها
148
محل سکونت
...Little Pluto

  • #5

فصل اول: اولین مکاشفه

پارت سوم: فاصله و بازه‌های زمانی


- تقریباً نُه پتامتر‌. به‌طور دقیق‌تر حدوداً نُه بیلیارد و چهارصد و شصت بیلیون و هفتصد و سی میلیارد و چهارصد و هفتاد و دو میلیون و پانصد و هشتاد هزار و هشتصد متر. معادل یک سال نوری؛ و اگر بخوایم با سرعت صد کیلومتر حرکت کنیم تا یک سال نوری رو طی کنیم، سه میلیارد و نود و چهار روز زمینی طول می‌کشه.
همان‌طور که کلمات از طریق گوی در کنار هم چیده و مطرح شدند، قلب لانا غرق‌شد، تقریباً گویی می‌توانست صدای شکستن قلبش را بشنود، یک وحشت سرد استخوان‌هایش را گرفت. نُه پتامتر، یک سال نوری، سه میلیارد روز؛ مسافت‌ها و بازه‌های زمانی حیرت‌انگیز مانند یک ضربه‌ی فیزیکی، سنگین مانند‌ دست‌های مشت‌شده، یک موج جزر و مد یا حتی به سنگینی یک شهاب‌سنگ از آسمان به او برخورد کردند؛ و او را مجدداً رها کردند. قطره‌ی اشک در گوشه و کنار چشم‌هایش جمع می‌شد، زیرا واقعیت انزوا مانند یک کفن بر روی او مستقر شد. او به عزیزانی که روی زمین پشت سر گذاشته بود اندیشید؛ خانواده، اقوام، دوستان، همکاران، آشنایان و... که او از سرنوشت همه‌ی آن‌ها غافل بود. وزن غیبت آن‌ها روی سینه‌ی او سنگینی کرد و نفس کشیدن را دشوار کرد. خاطرات در آغوش گرم، اجتماع‌های پر از خنده و لحظه‌های آرام ارتباط ذهن او را جاری کرد و فقط برای تشدید درد اشتیاق خدمت می‌کرد؛ آیا هرگز دوباره عزیزانش‌ را می‌دید؟، آیا می‌توانست‌ فقط یک بار دیگر برای کریسمس از آن کلوچه‌های بدمزه که از مادربزرگش یاد گرفته بود و با خامه‌ طرح ستارگان را روی آن‌ها می‌کشید را برای خانواده‌اش بپزد و آن‌ها تظاهر کنند که آن کلوچه‌ها خوشمزه‌ هستند؟، می‌توانست طعنه و کنایه‌های آمیخته به شوخی درباره‌ی خرابکاری‌های بچگیش مخصوصاً از جمله منفجر کردن آزمایشگاه مدرسه در دوران راهنمایی از زبان مادرش بشنود و بشنود پدرش در پاسخ مانند همیشه بگوید‌ اتفاقاً این نشانه‌ی باهوش بودنش و با استعداد بودنش مخصوصاً در علم شیمی است؟ یا می‌توانست آخر هفته‌ها، مواقعی که سرش با مسئولیت‌های کارهایش در ناسا شلوغ نبود، به آقای‌ گریسون، استاد قدیمی‌ او، سر بزند و او را قانع کند که از ناسا بازنشسته‌ نشود؟ و... دست‌های لانا لرزید و به چشم‌های او رسید تا اشک‌هایی را که بالاخره از چشم‌هایش سقوط کرده بود و روی گونه‌هایش به سمت پایین جاری بود را پاک کند. حتی جرئت نداشت در ذهنش به‌طور مستقیم به مرگ آن‌ها فکر کند. اما عیسی مسیح‌، حتی عیسی‌ هم با‌ آن‌همه‌ عیسی بودنش آن‌قدر‌ عمر نکرده بود‌. ناگهان او با صدای رباتیک و محتوای سخن نوا به خودش آمد.
- اگر‌ مایل‌ باشید‌، می‌تونم‌ چند سیاره‌‌ی اطراف حدوداً حائز‌ شرایط‌ برای سکونت‌ موقت‌ که مهندس‌ها بتونن با سهولت و آرامش نقایص‌فنی‌ رو تعمیر کنن، پیشنهاد‌ بدم.
 
آخرین ویرایش:

...rose

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
ناظر
آزمایشی
ناظر+ ویراستار
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
57
پسندها
723
امتیازها
148
محل سکونت
...Little Pluto

  • #6

فصل اول: اولین مکاشفه

پارت چهارم: منفجر کردن آزمایشگاه مدرسه


***
آزمایشگاه عطر مواد شیمیایی داشت، بویی تیز که در عمق ریه‌ها فرو می‌رفت. لانا با گام‌های محکم، به سمت آزمایشگاه می‌رفت. کفش‌هایش با صدای خفیف روی زمین می‌خورد. نور فلورسنت سفید بی‌روح از بالا می‌تابید و سایه‌های تیز و بلند به دیوارهای سفید می‌انداخت. آزمایشگاه، با میزهای فلزی، لوله‌های آزمایشگاهی نیمه‌پر و قفسه‌هایی پر از مواد شیمیایی، همیشه برای لانا مانند یک دنیای رویایی به نظر می‌رسید. آلیسا که پشت سر لانا به آرامی قدم برمی‌داشت، نگاهش هنوز به اطراف می‌چرخید، گویی هر لحظه منتظر بود کسی بیاید و همه‌چیز را به هم بریزد. لانا نگرانی را در چهره‌ی آلیسا دید. چشمانش باریک و پر از تردید بود. دندان‌هایش در هم می‌فشرد، به‌وضوح می‌توانست احساس کند ترس در وجود او ریشه دوانده است.
- مطمئنی این کار درست هست؟!
آلیسا با تردید از لانا پرسید، نگاهش را از لانا برداشت و به ظروف‌های شیمیایی که در قفسه‌های آزمایشگاه قرار داشتند، دوخت. لانا به سمت میز رفت. دست‌هایش در حرکتی ماهرانه، شیشه‌ی پراکسید هیدروژن (H₂O₂) را از قفسه برداشت. قطرات ریز از لبه‌های شیشه می‌چکید. در آن فضای سنگین، صدای هر قطره‌ای که می‌افتاد، در سکوت آزمایشگاه پژواک می‌شد. لانا نفسش را حبس کرد و به آلیسا نگاه کرد.
- آره، مطمئن هستم.
صدای لانا قاطع بود و در آزمایشگاه پیچید. از لحنش مشخص بود که این تصمیم را به‌طور جدی گرفته است و عواقب آن را می‌پذیرد. آن لحظه را می‌خواست؛ لحظه‌ای که نشان دهد بیشتر از یک دختر معمولی است؛ فراتر از هر محدودیتی، می‌تواند بدرخشد.
- اگه چیزی بشه، ما چی جواب بدیم؟!
صدایش می‌لرزید، اما لانا با نگاهی چالشی و پر از اطمینان به آلیسا پاسخ داد.
- هیچ‌وقت نمی‌فهمیم چی می‌شه، مگه این‌که امتحانش کنیم. بعدش هم، اگه هم چیزی بشه مطمئن هستم خانواده‌ی من به اندازه‌ کافی پول دارن تا یه خسارت کوچیک رو پرداخت کنن.
لانا به شیشه‌ی یدید پتاسیم (KI) نگاه کرد. آن را در لیوان ریخت. چند قطره از محلول داخل لیوان پرتاب شد و در آن لحظه، آلیسا به سمت لبه‌ی میز ایستاد. لانا آرام محلول‌ها را با هم ترکیب کرد.
- ما قراره به همه ثابت کنیم که هیچ‌چیز نمی‌تونه جلوی ما رو بگیره. نه معلم‌ها، نه مدرسه و نه حتی خودمون.
دقایقی طول کشید تا آن ترکیب شیمیایی به‌طور کامل واکنش دهد. لانا به ترکیب مواد شیمیایی در لیوان نگاه می‌کرد، در دلش حس هیجان بود. اما در همان لحظه، چیزی عجیب در هوا پیچید. صداها کم‌کم به هم می‌آمیختند. صدای نفس‌های آرام آلیسا و صدای هر حرکت لانا در فضا می‌چرخید. در نهایت، به نظر می‌رسید که هیچ‌چیزی تغییر نمی‌کند.
- چرا چیزی نمی‌شه؟!
آلیسا کنجکاو از لانا خواست تا توضیح دهد.
لانا سرش را بالا برد، در حالی که یک لبخند شیطنت‌آمیز روی لب‌هایش داشت.
- صبور باش.
چند لحظه بعد، ناگهان، به طرز غیرمنتظره‌ای، واکنشی در محلول رخ داد. دخترها از آن‌جا فاصله‌ی قابل توجهی گرفتند، انفجار کوچکی از داخل شیشه بلند شد. حباب‌ها به صورت فورانی از مایع بیرون زدند و در هوا پخش شدند. انفجار نه چندان بزرگ بود، اما شدت آن به حدی بود که صدای بلندی ایجاد کرد و فضا را پر از بوی شیمیایی تند کرد. آلیسا عقب پرید و با دست لرزان جلوی صورتش را گرفت تا ماده‌ی شیمیایی به او برخورد نکند.
- این دیگه چی بود؟!
آلیسا با صدای لرزان و لحنی نگران گفت، مشخص بود که ترسیده است. لانا با لبخندی پُر از هیجان و اعتماد به نفس، به آلیسا نگاه کرد.
- گفتم که می‌شه!
آلیسا هنوز با ترس به محلول نگاه می‌کرد، اما در دلش چیزی گرم شد، چیزی شبیه به حس آزادی و شجاعت که تنها در لحظه‌های خاصی به آدم دست می‌دهد.
- خب، حالا باید سریع فرار کنیم تا کسی ما رو ندیده!
لانا به سمت در آزمایشگاه حرکت کرد و آلیسا هم با سرعت دوید. و در حالی که صدای انفجار کم کم در گوش‌هایشان باقی می‌ماند، آنها از آن‌جا خارج شدند. قدم‌هایشان سریع بود. نه ترس از عواقب، بلکه چیزی بیشتر از آن؛ چیزی که در دل هر دوی آن‌ها می‌سوخت؛ آزادی، شجاعت و اثبات این‌که هیچ‌چیزی نمی‌تواند جلوی‌شان را بگیرد و برای آن‌ها حد و مرز تعیین کند.
 
آخرین ویرایش:

...rose

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
ناظر
آزمایشی
ناظر+ ویراستار
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
57
پسندها
723
امتیازها
148
محل سکونت
...Little Pluto

  • #7

فصل اول: اولین مکاشفه

پارت پنجم: گزینه‌های پناهندگی موقت


***
نوا بعد از لحظه‌ای مکث کوتاه‌، از نگاه و حالت کنجکاو و سر تا پا گوش‌بودن لانا متوجه‌ی تایید ساکت او شد‌، نوا با لحن جدی‌تر‌ و تحلیل‌کننده‌ای ادامه‌ داد.
- برای زمانی که تعمیرات انجام می‌شه، چندین سیاره‌ی اطراف رو تحلیل و برای سکونت‌ موقت از بقیه سیاره‌های‌ دیگه گلچین کردم، چند گزینه وجود داره. گزینه‌ی اول: سیاره‌ای بدون منظومه‌ی شمسی، فرض می‌شه‌ دماش بالای بیست و هفت درجه‌ی سانتیگراد باشه، هواش‌ سی درصد‌ ممکنه قابل تنفس باشه، احتمال برخورد شهاب سنگ باهاش بالای پنجاه درصد هست، درکل فرض‌ می‌شه محیطش فقط چهل درصد با فیزیولوژی انسان و سیستم‌های سفینه سازگار باشه. اما رسیدن بهش تقریباً فقط چهار ماه طول می‌کشه چون فقط یازده‌هزارم سال نوری فاصله داره. گزینه‌ی دوم: یه سیاره بدون منظومه‌ی شمسی، فرض می‌شه دمای پایین و سردی داره، یعنی دماش ممکنه حدوداً منفی سی یا چهل درجه سانتیگراد باشه، هواش بالای شصت درصد قابل تنفس هست، احتمال برخورد شهاب سنگ باهاش چهل درصد هست، چهارده‌هزارم سال نوری فاصله داره، رسیدن به اون‌جا پنج ماه طول می‌کشه. گزینه‌ی سوم: این سیاره هم کاملاً بدون منظومه‌ی شمسی هست، دماش‌ فرض می‌شه تقریباً مناسب باشه، یعنی حدوداً با دمای بالای دَه درجه‌ی سانتیگراد، ممکنه هواش بالای شصت درصد قابل تنفس باشه، احتمال برخوردش‌ با شهاب‌ سنگ‌ خیلی‌ بالا هست‌ یعنی بالای هشتاد‌ درصد‌؛ اما از همه‌ی گزینه‌‌ها نزدیک‌تر‌ هست، هشت‌هزار و بیست‌صدهزارم سال نوری فاصله داره که یعنی فقط تو سه ماه‌ می‌شه‌ بهش رسید. گزینه‌ چهارم‌ و آخر: بر اساس نظر شخصی این بهترین شرایط رو داره، اما خیلی دوره، این سیاره داخل یه منظومه‌ی شمسی‌ هست، فرض‌ می‌شه دماش‌ حدوداً بالای دَه درجه‌ی سانتیگراد باشه، هواش هفتاد‌ درصد امکان داره قابل تنفس‌ باشه، احتمال این‌که با شهاب سنگ‌ها برخورد‌ کنه کم‌تر از چهل درصد هست، می‌شه گفت اکوسیستمش هفتاد درصد با انسان و سفینه‌ سازگاره‌، اما همون‌طور‌ که گفتم دور هست،‌ از همه‌ گزینه‌ها دورتر‌ هست، سی‌هزارم سال نوری فاصله داره، یعنی یازده‌ ماه با ما فاصله‌ داره.
نوا چهار گزینه‌ برای پناهندگی موقت را ارائه داد که هرکدام یکی‌ پس از دیگری دلهره آورتر بودند و هیچ‌کدام‌ تضمین‌ رفاه‌ مطلق‌ را نمی‌دادند. لانا‌ درباره‌ی تمامی‌ گزینه‌‌ها تأملی کرد؛ سیاره‌ی اول، فقط چهل درصد سازگاری با انسان و سفینه را ارائه می‌داد، ولی فقط چهار ماه تا آن راه بود؛ ولی احتمالاً آن سیاره اولویت‌ اول لانا نبود. سیاره دوم، بسیار سرد در دمای کم‌تر از سی یا چهل درجه‌ی سانتیگراد، در کل آن از سکونت سرپیچی کرده بود. از آن سیاره‌ی سرد بدتر، سیاره سوم که به‌شدت در آستانه‌ی تأثیرهای فاجعه‌بار شهاب‌سنگ‌ها بود، یک بمب زمانی. تنها چهارمین، یک بهشت دور، که در یک منظومه‌ی شمسی در حال چرخش بود، وعده داده‌شد، هفتاد درصد سازگار برای انسان و سفینه، به احتمال بالایی هوای قابل‌تنفس داشت، با این حال، یازده ماه طولانی، با توجه به تعمیراتی‌ که باید تقریباً با فوریت انجام می‌شد، به نوعی این یک تأخیر غیرقابل تحمل بود. در حالی که لانا موجی از ناامیدی‌ را دریافت‌ کرد‌، گزینه‌ها و ریسک‌های‌ گزینه‌ها تهدید کردند که او را تحت الشعاع قرار خواهند داد. به هرحال و در هر صورت، بدون هیچ گزینه‌ی بیشتر دیگری و بازبودن بیشتر دست، او می‌دانست که درنهایت باید تصمیم نهایی‌ خود را تقریباً با فوریت بگیرد؛ اما او می‌دانست‌ که این تصمیم فقط بر روی بقای‌ او تاثیر نمی‌گذارد، بلکه روی بقای‌ همه‌ی افراد‌ حاضر در سفینه‌ تاثیر‌ می‌گذارد‌ پس فعلاً بهترین تصمیم این بود که حداقل تیم LV را هم بیدار‌ و آگاه‌ سازد، تا همگی باهم‌ تصمیم‌ درست را بگیرند. با جدیت‌ رو به نوا کرد، عزم‌ در چشم‌هایش‌ دیده و در صدایش شنیده می‌شد وقتی سخن خود را بیان‌ کرد.
- نوا، همه‌ی افراد تیم LV رو از خواب مصنوعی بیدار کن.
 
آخرین ویرایش:

...rose

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
ناظر
آزمایشی
ناظر+ ویراستار
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
57
پسندها
723
امتیازها
148
محل سکونت
...Little Pluto

  • #8

فصل اول: اولین مکاشفه

پارت ششم: جلسه‌ی تصمیم‌گیری


او اندکی مکث کرد، تصمیم لانا در هنگام صدور دستور به نوا بر ذهن او سنگینی کرد زیرا هر تصمیمی اکنون سنگینی زندگی‌ها را به دوش می‌کشید.
او با صدای محکم و در عین حال اضطراری‌ای که داشت، سخن دیگری را هم افزود.
- ما باید در مورد این وضعیت بحث کنیم و به‌طور جمعی برنامه‌ای رو ارائه بدیم.
در عرض چند لحظه‌ی نه چندان طولانی ولیکن مملو از تنش و انتظار، بالاخره خدمه‌ی ویژه، یعنی تیم LV که متشکل از بیست و چهار نفر با تخصص‌های متنوع بود از خواب مصنوعی بیدار شدند، زمزمه‌ی ملایم سیستم‌های پشتیبانی از حیات جای خود را به خش خش غلاف‌های خواب مصنوعی دادند.
خمیازه‌ها، ناله‌های خفیف، زمزمه‌های سرگردان و حرکات کششی که اعتراض عضله‌های منقبض به سال‌ها بی‌تحرکی بود فضا را پر می‌کردند، بیست و سه نفر که البته با خود لانا تعداد تیم LV به بیست و چهار نفر می‌رسید اکنون بیدار و هوشیار بودند، آن‌ها نشان دهنده‌ی طیف متنوعی از ملیت‌ها و تخصص‌ها بودند.
چشم‌ها با بیداری ولی سردرگمی برای رهایی از بقایای خواب عمیق پلک زدند تا خود را رو در رو با محیطی ظاهراً ناآشنا ببینند.
هر فردی غلاف اختصاصی خود را ترک کرد.
صدای زنگ ملایمی فضا را پر کرد، همراه با یک پیام بصری و صوتی از لانا که در اینترکام‌ها و دستگاه‌های ارتباطی شخصی نمایش داده می‌شد، صدای جدی لانا از بلندگوها پخش‌شد و به وضوح از سطوح فلزی منعکس می‌شد.
- این فرمانده لانا والنتینا هست، همه‌ی پرسنل توجه کنید. لطفاً فوراً به مرکز فرماندهی از طریق راهروی آلفای شرقی بیاید، حضور همه‌ی پرسنل برای این جلسه‌ اجباری هست.
لانا به‌طور موثر آن‌ها را از طریق ارتباطات داخلی و نقشه‌ی داخلی سفینه هدایت کرد، هر فرد به نقاط منتهی به اتاق مرکز فرماندهی هدایت‌شد، راهرویی خاص از سفینه که به اتاق مرکز فرماندهی منتهی می‌شد با فعالیت‌های پرسنل پر شد، آنها به سمت اتاق مرکز فرماندهی حرکت می‌کردند.
زمانی که همه‌ی آن‌ها‌‌ بالاخره به مقصد خود، یعنی اتاق مرکز فرماندهی رسیدند، مرکز فرماندهی پر از فعالیت شد.
لانا نفس عمیقی کشید و خود را برای بحث‌های پیش رو آماده کرد.
آن‌ها با هم با چالش‌هایی روبرو می‌شوند و راهی برای غلبه بر شرایط تقریباً وخیم خود پیدا می‌کنند.
لانا در مرکز اتاق مقابل آن‌ها ایستاد، او افکار آشفته‌ی خود را متمرکز و هماهنگ کرد، با دقت به چهره‌ی هم تیمی‌هایش نگریست و تلاش کرد هر یک را به یاد بیاورد؛ دانشمندان، پزشکان و مهندسانی که به او اعتماد کرده بودند تا آن‌ها را در این ماموریت به درستی رهبری کند، هر کدام نقش حیاتی برای بقای خود و دیگران داشتند.
 
آخرین ویرایش:

...rose

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
ناظر
آزمایشی
ناظر+ ویراستار
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
57
پسندها
723
امتیازها
148
محل سکونت
...Little Pluto

  • #9
فصل اول: اولین مکاشفه

پارت هفتم: توضیح شرایط به دیگران


دستش را بلند کرد و با صدایی که همچون موجی در فضای فلزی و خنک آنجا پیچید، سکوتی نیمه‌کامل را طلب کرد.
لانا: دوستان، ممنون می‌شم توجه خودتون رو به من معطوف کنید.
زمزمه‌های ریز و پنهانی که چون وزش بادی آرام در بین جمع می‌لغزیدند، آهسته خاموش شدند. لانا مکثی کوتاه کرد، به انتظار نشست تا سکوت تمام قد، حضور یابد سپس دوباره با همان قاطعیت آهنگین و نافذ صدایش را بلند کرد.
لانا: لطفاً با دقت گوش کنید.
دقیقاً همان لحظه که می‌خواست رشته‌ی کلام را ادامه دهد، نیک با همان انرژی همیشگی‌اش، با لبخند و نگاهی بازیگوش، بی‌مقدمه در میان سخنانش پرید. پسر آمریکایی ظاهراً جوانی که پوستی سفید با تناژ سرد داشت، موهای مشکی نسبتاً شلخته و کمی بلند، ابروهایی کمی پهن و چشم‌هایی با فرم خواب‌آلود که درخشش شوخی و بی‌خیالی در آن‌ها موج می‌زد. فرم صورتش میان بیضی و مستطیل، متمایل به مستطیل بود؛ لب‌های نازک و کمی زاویه‌ی فک به ظاهر راحت و صمیمی‌اش، حالتی کودکانه بخشیده بود. اندامش که در دسته‌ی درشت‌هیکل‌ها قرار می‌گرفت، حتی زیر لباس‌های راحت و ساده‌اش هم قابل تشخیص بود.
نیک: ولی جدی یه‌لحظه صبر کنین، الان که دارم دقت می‌کنم، جدی جمع خوبان جمع هست! مثلاً من خودم این‌همه کارمند ناسا با مقام بالا یک‌جا ندیده بودم، مثل این آقا، این دختر خوشگله و یا حتی خود‌ِ این لانا که داخل ناسا سهام داره!
در لحظه‌ای که اشاره‌اش به کیل آدناوئر رسید، نگاه همه به مردی افتاد با چهره‌ای مصمم و گیرنده؛ پوستی سفید با تناژ سرد، موهای مشکی کوتاه و مردانه که اندکی بی‌نظم نشسته بودند، چهره‌ای با فرم متمایل به مربع، ابروهایی مرتب و مناسب، چشم‌هایی با رنگ سبز که زیر نور، همانند تکه‌ای زمرد براق می‌درخشیدند. بینی خوش‌فرم و ته‌ریش آراسته‌ای که به جذابیت جنتلمنانه‌اش می‌افزود، همراه با زاویه‌ی فک واضح و بدنی درشت و عضلانی که از زیر لباس رسمی و شیکش نیز مشخص بود. با شنیدن شوخی نیک، لبخندی کم‌رنگ اما حقیقی بر لبانش نشست و برق کوتاهی در چشمان سرد اما کنجکاوش جرقه زد.
بعد، وقتی نیک از «این دختر خوشگله» گفت و چشم‌ها بی‌اختیار به سوی اوفلیا چرخیدند، چهره‌ی بامزه و دلنشین اوفلیا، با آن پوست روشن و صاف، گونه‌های لطیف و صورتی و چشمان قهوه‌ای تیره‌ای که درخشش خفیفی از خجالت و لبخند در آن‌ها پدیدار شد، همچون تصویری لطیف و نقاشی‌شده به نظر آمد. لب‌های پرش اندکی به لبخند نشستند، نه از خودپسندی، که از شیرینی لحظه‌ای ساده.
و سرانجام، وقتی لانا نام خود را شنید، فقط لحظه‌ای سرش را کج کرد و نگاهی از ترکیب تعجب ملایم و بازیگوشی به نیک انداخت. با وجود تلاش برای حفظ جدیت، لب‌هایش به لبخندی مهار‌شده تسلیم شدند، که در عمق چشمانش، به‌سان جرقه‌ای آرام، نمایان شد. جمع یک‌صدا به شوخی نیک خندیدند؛ خنده‌ای که برای لحظه‌ای سنگینی فضا را نرم کرد.
آدلایدا هارتلین که در سکوتی مؤدبانه لحظه را می‌نگریست، با لبخندی آرام اما نه چندان بزرگ، وارد مکالمه شد. لبخندش گرچه کوتاه، اما چشم‌های قهوه‌ای تیره‌‌اش را در گوشه‌ها چروک انداخت و بر پوست سرد و روشن صورت دایره‌مانندش، رگه‌ای از لطافت پدید آورد.
آدلایدا: نه، قطعاً ماها رو دیدی، چون ناسا قبل از این‌که یه تیم رو بفرسته به اکسپدیشن یا چیزی، اول تیم رو دور هم برای جلسه‌ی توجیحی جمع می‌کنه، مسلماً کنارش تمرین‌های شبیه‌سازی‌شده (Simulation) هم داشتیم.
نیک، با ابروهایی بالا افتاده و حالتی کودکانه، لبخند زنان شانه بالا انداخت و با لحنی کنجکاو به آدلایدا پاسخ داد.
نیک: پس ولی چرا من یادم نمی‌آد؟!
در این میان، دکتر خاویر آلکسیف که همان‌طور ایستاده بود، با چهره‌ای آرام ولی نافذ و پوست برنزه‌ی خاصش که تضادی دل‌نشین با سفیدی یونیفرمش داشت بر روی بحث نظارت کرد. چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اش لحظه‌ای روی چهره‌ی نیک و آدلایدا مکث کرد سپس با صدایی آرام و مردانه وارد بحث شد.
خاویر: من هم فعلاً چیز زیادی یادم نمی‌آد و به‌خاطر‌ همین خواب مصنوعی هست؛ ولی حق با آدلایدا هست، قطعاً جلسه‌ی توجیحی و تمرین‌های شبیه‌سازی‌شده (Simulation) داشتیم.
پیش از آن‌که گفت‌و‌گو ادامه یابد، لانا با لحنی که نه تند، بلکه قاطع و آرام بود، بار دیگر رشته‌ی گفت‌وگو را به دست گرفت.
لانا: بچه‌ها متاسفم می‌پرم وسط مکالمه‌تون ولی حرف‌های مهم‌تری داریم!
همگی دوباره ساکت شدند و نگاه‌ها، این‌بار پر از دقت و انتظار، به سوی او برگشت. لانا نفس عمیقی کشید و سخن خودش را ادامه داد.
لانا: ما حالا فاصله‌ی قابل‌توجهی با زمین داریم... چیزی حدود... یه سال نوری. و به‌خاطر نقص‌های فنی، مجبور هستیم به‌صورت موقت روی یکی از سیاره‌های نزدیک پناه بگیریم تا سفینه رو مهندس‌های تیم‌مون تعمیر کنن. خوشبختانه نوا، چند گزینه برای پناهندگی بررسی کرده که الان خودش برای شما جزئیات رو ارائه می‌ده.
در همین لحظه، گوی آبی درخشان که همچون ستاره‌ای معلق در هوا بود، به‌آرامی روشن‌تر شد و با نوری لطیف، فضای اطراف را روشن کرد. صدای زنانه و مکانیکی نوا، با طنین نرم و دقیق خود، شروع به ارائه‌ی اطلاعات کرد.
 
آخرین ویرایش:

...rose

رمانیکی تلاشگر
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
ناظر
آزمایشی
ناظر+ ویراستار
شناسه کاربر
997
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-02
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
57
پسندها
723
امتیازها
148
محل سکونت
...Little Pluto

  • #10

فصل اول: اولین مکاشفه

پارت هشتم: مسیرِ سنگینِ ستارگان


در دل سکوت سنگین مرکز فرماندهی، جایی میان دیواره‌های فلزی صیقلی و نمایشگرهایی که با نوری سرد می‌تابیدند، گوی آبی‌رنگ نوا آرام از میانه‌ی هوا چرخید. درخشش ملایمش مثل موجی آرام بر پوست افراد تابید. صدای نوا، زلال و یکنواخت، در فضا پیچید.
نوا: بر اساس موقعیت فعلی و پارامترهای ایمنی، چهار سیاره‌ی قابل‌سکونت شناسایی‌شده. زمان تقریبی دسترسی به آن‌ها، با احتساب مسیر پیشنهادی ایمن، به‌ترتیب عبارت است از: سه ماه، چهار ماه، پنج ماه و... یازده ماه.
در پی صدای او، هوا از نجواهایی لرزید؛ تعجب و ناباوری در صدای کسانی که صحبت می‌کردند موج می‌زد.
«یازده ماه؟ جدی؟ اصلاً ارزشش رو داره؟»
«فکر کنم بقیه گزینه‌ها معقول‌تر باشن.»
نوا بی‌وقفه، بی‌تأثر از هیاهوی انسانی ادامه داد.
نوا: شایان ذکر هست، فاصله‌ی مستقیم تا گزینه‌ی چهارم صرفاً سی‌هزارم سال نوری هست. اما به دلیل وجود یه افق گرانشی سنگین ناشی از ستاره‌‌ای در حال مرگ، ما مجبور به دور زدن این منطقه‌ هستیم. این انحراف باعث افزایش زمان سفر شده.
لانا، با قامتی صاف و نگاهی آرام، همچنان بی‌حرکت در مقابل پنجره‌ی بزرگ ایستاده بود. نور ضعیف آبی از سطح فلزی بازتاب می‌شد و خطوط صورتش را نرم و باوقار روشن می‌کرد. چشم‌های او با برقی سرد، از میان نمودارهای معلق و کدهای نورانی، حقیقتی پنهان را جست‌وجو می‌کردند. در ذهنش پژواکی شکل گرفت: جهان، حتی در بی‌صداترین سکوتش، دام‌هایی برای شجاعت انسان می‌چیند. همهمه بالا گرفت. و بعد، صدای آشنای نیک، مثل انفجار ناگهانی میان مه، پژواک شد.
نیک: خب، یه سؤال شاید مسخره. ولی چرا اصلاً قبول می‌کنیم که این سفر باید یازده ماه طول بکشه؟
چهره‌ی جوان نیک با پوست سفید و ته‌رنگی سرد، زیر نور مانیتورها رنگی شبح‌گونه داشت. چشم‌هایش با جسارت، جمع را از نظر گذراند. لبخند شیطنت‌آمیزی بر لب‌هایش نشست. در ذهنش محاسبات ریاضی به سرعت انجام‌شد. با صدایی جدی‌تر اما همچنان با حفظ لحن شیطنت‌آمیز همیشگی‌اش ادامه داد.
نیک: ببینید من نمی‌گم داخل دل انفجار بریم، ولی خب... چرا سرعت رو افزایش ندیم؟ سفینه با سرعتی حرکت می‌کنه که فاصله‌ی سه صدم سال نوری رو در یازده ماه طی می‌کنه، یعنی حدود هشتاد و دو هزارم برابر سرعت نور حرکت می‌کنه. حالا اگر بخوایم این مسیر رو داخل شش یا هفت ماه بریم، باید سرعت به حدود یک و نیم یا دو برابر مقدار اولیه برسه. قطعاً این پرنده‌ی خوشگل‌مون می‌تونه یه‌ذره فشار بیشتر تحمل کنه.
نوا به نیک پاسخ داد، بی‌وقفه و دقیق.
نوا: افزایش سرعت با استفاده از ماکزیمم توان موتورهای پشتیبان امکان‌پذیر هست. اما احتمال داغ‌شدن بیش‌از‌حد هسته‌ی پیشرانش وجود داره. تخمین آسیب احتمالی در صورت اجرای این برنامه: سی و چهار درصد.
نیک متوجه تردید جمع شد، این بار نرم‌تر، پاسخ داد.
نیک: ما انتخاب‌هایی داریم، ولی زمان داره می‌ره؛ پس الان حتی با ریسک باید حرکت کنیم. اگر ما این‌جا هستیم یعنی هرکدوم‌مون تو کار خودمون بهترین بودیم، این‌همه مهندس و نابغه برای همین روزها هستن دیگه، برای تبدیل ریسک‌ها به فرصت.
لانا، پلک زد. نوری سرد از نمایشگرها روی گونه‌اش افتاده بود. نگاهش همچون موجی دریا را شکافت و مثل دختری که می‌خواهد با طوفان برقصَد، قدمی به جلو برداشت.
لانا: با احتساب افزایش سرعت و انحراف لازم به‌خاطر افق گرانشی حداقل زمان ممکن برای رسیدن چه‌قدر هست؟
نوا بعد از مکثی کوتاه و عمدی، با صدایی آرام پاسخ داد.
نوا: با احتساب مسیر ایمن جدید و ماکزیمم سرعت، شش ماه و شانزده روز.
سکوت، مثل مهی سنگین، بر فضا افتاد. تنها صدای خفیف تهویه در پس‌زمینه شنیده می‌شد تا این‌که لانا دوباره قاطع شروع به صحبت کرد.
لانا: می‌دونم که ریسک وجود داره، ولی بقیه‌ی گزینه‌ها هیچ‌کدوم به اندازه‌ی اون سیاره پایداری ندارن.
سرها یکی‌یکی تکان خوردند. اندرو، با آن هیکل عضلانی‌اش، چهره‌ای مستطیلی با موهای کوتاه، ابروهای پهن و نگاهی مطمئن از چشم‌های قهوه‌ایش، نخستین کسی بود که با حرکت آرام سر موافقتش را اعلام کرد. بعد از او لورا، اویاما و حتی هایک نیدر، مردی با پوستی سفید، موهای مشکی و کوتاه مردانه که کمی نامرتب نشسته بودند، چشمان قهوه‌ای روشن با حالت شکارگر و با ته‌ریشی تیره و زاویه‌ی فک مشخص، آرام سر تکان داد؛ بی‌کلام اما قاطع، مثل همیشه. سپس مارینا با آن چهره‌ی کک‌مکی و چشم‌های سبز که انگار همیشه اندکی جسارت در پس آن‌ها پنهان بود سر تکان داد. در آخر، والتر شالکین، مردی بلندبالا با موهای کوتاه قهوه‌ای روشن، صورت بیضی و لب‌های نازک، موافقت کرد.
نوا: در صورت تأیید فرمانده یعنی لانا والنتینا، فرمان تنظیم مجدد مسیر و افزایش سرعت برای مقصد چهارم صادر شه؟
لانا، بدون مکث، با زمزمه پاسخ داد.
لانا: بله. نوا... ببرمون جایی که بتونه آینده‌مون رو نجات بده.
گوی آبی، آرام چرخید. نوری ملایم چون موجی روی نمایشگرها جاری شد و مسیری تازه کشید، سفری از میان خاموشی فضا، به سوی نوری که هنوز نیامده... اما ممکن است، پناهگاهی مناسب باشد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
2
بازدیدها
208
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
70

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 1)

بالا پایین