. . .

متروکه رمان در حسرت تو | M@edeh کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
*به نام آن‌که خالق همه‌ی ما است*

z178129_.gif


نام رمان: در حسرت تو
نویسنده: مائده کریمی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @a-cha


خلاصه:

ساغر، دختری است که به اجبار وارد یک بازی شاید مسخره و کمی هم بچگانه شده است.
او می‎‌خواهد هرطور که می‎‌شود، خود را خلاص از این تباهی کند.
تباهی‎‌ای که نه تنها ساغر، بلکه چند نفر دیگر هم در آن اسیر هستند...
تباهی به چه قیمت؟ به قیمت یک بازی مسخره؟ ویا به قیمت...؟


مقدمه:

من عشق را
در پیاله حسرت دیدار تو چشیده‎‌ام.

من در سراب رسیدن به یاد آب
تا انتهای حسرت چشمت دویده‎‌ام.

در غرش تندر هر صاعقه،
یا در کشاکش طوفان و سیل و باد
من در خیال‎خود یاد تو را پرکشیده‎ام

صبحگاهان که ندا سر دهند به یاد یار،
در اوج پرواز فوج فوج مرغان صبح
با گوش جان صدای ذکر و دعاشان شنیده‎ام

ای ماه، ای فلک، ای آسمان،
با یک نظر به ابرهای نقره فام
من جام معرفت یار را سر کشیده‎ام

با من ز عشق سخن مگو
که عشق را،
با یاد تو به هر نفسی برکشیده‎ام

( محمد علی اردهالی )
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #11
پارت نهم

بیخیال پرسیدن سوالش نشد.

آرام گفت: دوستت داره؟

ساغر سرش را بلند کرد و مطمئن گفت: نه! دوستم نداره‌

متین با بغضی که به گلویش چسبیده بود و راه نفس کشیدن را برایش دشوار میکرد، دوباره پرسید: از کجا میدونی؟

ساغر با اینکه گلویش از خشکی و هق هق درد میکرد، دوباره گفت: به نظرت مردی که بوی یه زن دیگه رو میشه تو زندگیش حس کرد، عاشق من هم میشه؟


دروغ نگفته بود!
هر کس دیگری هم جایش بود، با دیدن زنگ خوردن های گاه و بی‌گاه موبایل سهیل و شنیدن ها حرف های سهیل پشت تلفن و بیرون رفتن های چند ساعته اش، متوجه این موضوع می شد.
سهیل نمی دانست از اینکه ساغر دیگر شاید هرگز مال او نشود، ناراحت باشد و یا حداقل بابت اینکه آن پسر به ساغرش علاقمند نیست؛ شادی کند!
ساغر انگار که تازه از شوک خارج شد باشد، گریه اش به یکباره قطع شد. با چشمانی سرخ شده بر اثر گریه؛ به متین نگریست.
بلند شد.
او را سخت در بغل فشرد، درست مثل کودکی که هراس از گم شدن عروسک مورد علاقه و عزیزش دارد.
با لحنی که افراط گونه و طوری که انگار سعی داشت خودش را قانع کند، گفت: تو، من رو دوست داری! من رو ول نمی کنی و نمیری؛ مگه نه؟! هان؟
بعد مکثی کرد و با لحنی که انگار از گفتن چیزی دل‌نگران است، گفت: تو... تو که... مثل سُ... سهیل نمی گی که... که... متاسفم؛ هان؟ مگه نه؟؟؟
متین با دست هایی آویزان در کنار پهلویش و ساغری که او را سفت بغل کرده بود؛ شوکه ایستاده بود.
با فهمیدن اینکه سهیل و ساغر هیچ علاقه ای بهم ندارند و این ازدواج، تنها یک اجبار است؛ تصمیمش را گرفته بود.
او می ماند... آری! هرچه که میشد هم او به پای ساغر و عشقش می ماند...!

کلید انداخت و وارد شد.

همین که پایش را گذاشت داخل، صدای خنده های دخترانه ی ملیح و با عشوه ای را شنید.

_ سهیل! شوخی میکنی؟ نه؟ چرا باید جدا بشیم.

ساغر سرجایش، بدون اینکه در را ببندد؛ خشک شد.

_ من شوخی ندارم دریا! شرمنده ولی...

دختر این بار با جیغ گفت: ولی چی؟ هان؟ ولی چی؟ ما الان چند ساله که با همیم!میفهمی؟ چند سال! من به هوای تو، کلی از خواستگارام رو رد کردم. چون دوست دارم. میفهمی؟ بعدش تو ازم میخوای جدا بشیم؟

ساغر داشت گریه اش می گرفت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #12
پارت دهم

حالا که متین با او بودنش را اعلام کرده بود، سخت بود که اتفاقی مانند لگد بکوبد به تمام امید کوچکش!

امیدش، آرزوهایش...!

همه بر باد رفتند.

با یک حرف سهیل:

_ متاسفم!

ساغر با زانو هایش روی زمین فرود آمد.

دستش را به چهار چوب در واحد که باز مانده بود؛ چنگ انداخت.

اشک هایش سرازیر شد.

بی صدا میگریست.

در همین حین دختری که صدایش از سالنی که به ورودی دید نداشت؛ میاد، به قصد خروج از خانه، به سمت در ورودی آمد که با دیدن ساغر چشماهایش گرد شد.

دختر، لبانش باز شدند تا چیزی بگویند ولی بالافاصله دوباره بسته شدند و دخترک بی حرف از کنار ساغر گذشت و خارج شد.

صدای بسته شدن در، تلنگری شد تا اشک های ساغر که داشتند متوقف میشدند، دوباره جان بگیرد.

ساغر اشک هایش را باخشونت پاک کرد وبلند شد.

سرش گیج میرفت ولی صاف ایستاد.

این بار گریه بی گریه!

ضعف و بد بختی و گله و گریه دیگر برایش کافی بود.

بالاخره که این اتفاقات میوفتاد پس چرا خودش را اذیت میکرد.

نباید ناراحت میشد و از رو می رفت.

نباید شکست را میپذیرفت.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #13
پارت یازدهم

دیگر میخواست تغییر کند.

آزاد باشد.

نشکند.

محکم و استوار مقابل تقدیرش، قد علم میکرد.

به جای این گریه و ناله ها، تلاش میکرد تا زندگی اش، حالت زندگی به خود بگیرد.

یک زندگی عادی!

حال چه تنهایی

و

چه بهتر با متینش!

با این افکار، محکم به سمت سالن قدم برداشت.

هنوز قدم به سالن نگذاشته بود که با صدای شکستن گلدان شیشه ای، از جا پرید و جیغی زد.
سهیل که پشت به او ایستاده بود، با شنیدن صدای جیغی از پشت سرش، به پشت برگشت.
البته این حرکتش مساوی سینه به سینه شدن با ساغری شد که رنگ و رویش پریده از ترس، زیر چشمی کبود که حاصل کم خونی و گریه های شبانه اش و چشمان و گونه ی خیس از گریه بود.
حیران شد.
تعجب و شرمندگی وجود سهیل را در بر گرفت.
آهی کشید.
او آن قدر غرق خوشی و شادی با دریا بود که به کل فراموش کرده بود، دخترکی هم هست که زندگی اش را تباه شده است.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #14
پارت دوازهم

و بدتر از آن، مقصر این بد بختی؛ او و تفکر و کار بچگانه و ابلهانه اش هستند.
البته شاید مقصر هم نبود!!!
به هر حال نقشی در این بدبختی و تباهی داشت.
نقشی که پررنگی اش، چشم بقیه را میزد.
او هنوز خشک شده، به جای خالی ساغری مینگریست الان در طبقه ی بالا به سمت اتاقش راهی بود.
همه خسته بودند.
روحشان آزرده بود.
دلشان خسته بود.
و بدتر...
همه به دنبال مقصر بودند
شاید باید به جای مقصر،
به دنبال راه چاره میگشتند.
کسی چه میدانست که صلاح و مصلحت چیست؟
به جز خدای یگانه!
****

خسته وارد خانه شد.
آرام و بی سر و صدا خواست که به اتاقش برود ولی هنوز قدمی پیش نگذاشته بود که مادرش، جلویش سبز شد.
تند و سریع شروع کرد: خسته ای؟ گرسنه ای؟ غذا رو الان میخوری یا بعدا برات گرم کنم؟ میری دوش بگیری؟ میخوای بخوابی؟
کلافه چشمانش را بست. مادرش، زنی عجول و تند بود. همیشه این طور بود.
بعد از یک روز پر تنش، کلافگی اش عادی بود.
بغضی وسیع گلویش را فشار میداد.
هر آن امکان ریزش اشک هایش از دیدگانش وجود داشت.رنگش پریده بود.
مردمک هایش از غصه و ناراحتی گشاد و سفیدی چشمانش، قرمز شده بود.
مادرش هم انگار فکر کرد که چیزی این وسط درست نیست.
زیرا او پرسید: حالت خوبه؟! عجیبی ها! چی شده عزیزم؟
هیچ بر زبان نیاورد.
هیچ از درد هایش
سختی و کند بودن این روز مسخره و دردناک نگفت
هیچ از بار سنگینی که بر دلش سنگینی می کرد نگفت.
فقط گفت: خسته ام. میخوام بخوابم. بیدارم نکنید.
بعد به سمت پله رفت.
مادرش سرش را به سمتش چرخاند و دوباره پرسید: غذا چی پس؟

ایستاد. آهی کشید. تنها چیزی که در آن لحظه حتی به آن فکر هم نمیکرد، غذا بود.
بلند تر گفت: سیرم.
بهاره (مادرش) زیر لب و متحیر، زیر لب زمزمه کرد: باشه پس!
به راهش ادامه داد و وارد اتاقش شد.
مستقیم به سمت تخت رفت و خودش را روی تختش انداخت.
چشمانش را بست.
تمام امروز را مرور کرد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #15
پارت سیزدهم

باز هم مرور کرد.
نه یک بار،
نه دو بار،
بلکه...
هزاران بار!
کم کم چشمانش گرم شد و بارید.
اجازه داد تا در خلوتش، اشک هایش بریزند تا شاید کمی آرام بگیرد دل سوخته اش!
سرد شود آتش کینه اش از تقدیر...
اجازه داد تا اگرچه کم ولی به هر حال کمی اشک هایش مرهم روح سوهان کشیده اش بشوند.

ناراحت و رنجور بود.

ولی هنوز زمان پا پس کشیدن نبود.

تازه امروز وارد میدان شده بود. نمیتونست بگوید خسته ام و پا پس بکشد.

حالا که بخاطر ساغرش قبول کرده بود این نبرد را، قسم خورده بود بیستد؛ می ماند. در آن شکی نبود.

ولی خب چه میکرد؟ یعنی دقیقا شروع کارش از کجا بود؟

دشمنش که بود؟


دوباره چشمانش را بست.

میخواست سعی کند که به جای فکر کردن به امروز، به رویایش بپردازد.

رویایی همراه با ساغرش...

لبخندی از تصور افکارش، کنج لبانش مهمان شد. اما با یادآوری اینکه حال ساغر برای او نیست، لبخندش پر کشید.

ساغری که مطمئن بود حال خوشی ندارد.

کاش الان ساغر کنارش بود.

کاش حداقل امیدی به طلاقشان داشت.

کاش قرار بود که جدا شوند پس از مدتی!

اما نه! تازه زمان کوتاهی از ازدواج ساغر و پسرعمویش گذشته بود.

زمانی کم که از نظر متین، طولانی ترین و طاقت فرسا ترین زمان ممکن بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,373
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #16
پارت چهاردهم

اما هیچ تاثیری نداشت...

نه دل سوخته اش آرام گرفت و نه سرد شد آتش کینه اش از تقدیر...

انگار نه انگار...

حتی احساس سبکی هم نمی کرد؛ زیرا دلش فریاد می خواست! عربده و نعره می خواست...

انگار گریستن بی فایده بود.

همچون پسرکی خام و نادان بود که شکلاتش را بیخبر از او قایم کرده بودند و او حال باید به دنبال راهی برای پیدا کردن شکلاتش و به دست آوردن دوباره آن می بود.

سخت بود... گشتن آن هم با وجود دانستن اینکه سر انجامش چیزی جز پوچی نیست.

طناب زندگیش که از مو باریک تر بود، داشت از وسط گره ی کور میخورد.

هر چه بیشتر فکر می کرد، بیشتر میفهمید... بیشتر متوجه می شد که چه بر سرش آمده.

در چه مخمصه ای گرفتار گردیده. مخمصه ای که هرقدر بیشتر تلاش می کرد، بیشتر در آن فرو می رفت... بیشتر و بیشتر... گویی کم مانده بود تا در باتلاق افکاری که مانند خوره به جانش افتاده بودند، غرق شود.

با سرعت از جایش برخواست.

می خواست بیرون برود از این چهار دیواری اتاقی که هر آن، دیوارهایش آهسته آهسته به سمتش می آمدند. طوری که انگار بخواهند انقدر نزدیک شوند که دیگر هیچ فاصله ای بین شان نباشد و هر چه وسط شان هست و نیست را در هم ویران کنند.

اما هنوز قدمی پیش ننهاده بود که به سرعت سرجایش برگشت. یعنی باز هم روی تخت نشست.

نمی دانست چه کند... چگونه سر کند با این حال و روزی که داشت جانش را میگرفت...

جانش هم اگر میگفت به درک، بگیرد و ببرد... بازهم عذاب می کشید از این درد!...

گاهی مشکلاتمان مانند چاه عمیقی است که فکر می کنیم با طی کردن ارتفاعش میتوانیم به آب، مایه ی حیات مان برسیم و فقط کمی تفکر و راه حل لازم است ولی غافل از این که گاهی این چاه مانند سرابی در صحراست... راهی را با تفکر و سختی طی میکنیم و انتهایش چیزی که میخواهم را یافت نمی کنیم و میبینیم چاه خالی است.

و در این بین فقط وقت مان را که مانند طلایست ارزشمند برایمان تلف کردیم!...

آه... البته گاهی هم لازم نیست آنقدر بدبین باشیم. شاید ته چاه برخی پر آب باشد...

کسی چه می داند؟

چاه هرکس، بسته به قبال اوست.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
326

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین