. . .

متروکه رمان در حسرت تو | M@edeh کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
*به نام آن‌که خالق همه‌ی ما است*

z178129_.gif


نام رمان: در حسرت تو
نویسنده: مائده کریمی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @a-cha


خلاصه:

ساغر، دختری است که به اجبار وارد یک بازی شاید مسخره و کمی هم بچگانه شده است.
او می‎‌خواهد هرطور که می‎‌شود، خود را خلاص از این تباهی کند.
تباهی‎‌ای که نه تنها ساغر، بلکه چند نفر دیگر هم در آن اسیر هستند...
تباهی به چه قیمت؟ به قیمت یک بازی مسخره؟ ویا به قیمت...؟


مقدمه:

من عشق را
در پیاله حسرت دیدار تو چشیده‎‌ام.

من در سراب رسیدن به یاد آب
تا انتهای حسرت چشمت دویده‎‌ام.

در غرش تندر هر صاعقه،
یا در کشاکش طوفان و سیل و باد
من در خیال‎خود یاد تو را پرکشیده‎ام

صبحگاهان که ندا سر دهند به یاد یار،
در اوج پرواز فوج فوج مرغان صبح
با گوش جان صدای ذکر و دعاشان شنیده‎ام

ای ماه، ای فلک، ای آسمان،
با یک نظر به ابرهای نقره فام
من جام معرفت یار را سر کشیده‎ام

با من ز عشق سخن مگو
که عشق را،
با یاد تو به هر نفسی برکشیده‎ام

( محمد علی اردهالی )
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,229
امتیازها
619

  • #2
a28i_negar_20201204_151610.md.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام اتمام رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,363
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #3
پارت اول

آروم پام رو، روی پله ها گذاشتم و یکی یکی از شون بالا رفتم.

ذهنم تهی از هرچیزی بود...! خالی مثل یه برگه‎ی سفید!

هه! جالبه!

هیچ شباهتی به اون ساغر پرسروصدا و بازیگوش که همیشه سرش درد می‎کرد برای شیطنت، نداشتم.

بی توجه به سهیل که پشت سرم می‎اومد، به سمت در واحد رفتم و منتظر شدم تا برسه و در رو باز کنه.

البته اگه دست خودم بود که اصلا اینجا نبودم.

هی! کاش الان اینجا نبودم. کاش مجبور به این کار، من رو نمی‎کردند.

کاش میتونستم که انتخاب دیگه ای داشته باشم...

یا بهتر بگم: کاش منم حق انتخاب داشتم!

اما خب متاسفانه همیشه هم اون‎چیزی که ما میخوایم اتفاق نمی‎افته.

مثل این برهه از زندگی من!

با صدای تیک باز شدن در، از خیالم بیرون اومدم و نگاهی خشک و جدی به سهیل انداختم که باعث شد، اخم‎هاش توی هم گره بخوره.
داخل رفتم.

بی‎توجه به دیزاین خونه‎ای که مامان و لیدا با سلیقه و وسواس زیاد چیده بودند، در حالی که نگاهم خیره به پارکت‎های کف سالن بود؛ پرسیدم: اتاقم کجاست؟

سهیل با سردرگمی، دستی بین موهای بورش کشید.

بعد نگاه‎ام کرد؛ داخل نگاهش انگار چیز خاصی بود. با لحن عاجزانه‎ای گفت: ساغر! تو رو خدا، تمومش کن. کم-کم داره حالم از این لحن و نگاه مسخره‎ات بهم میخوره! لاقل گریه کن. جیغ بزن. من رو نفرین کن ولی بی‎تفاوت نباش.

اون چی فکر می‎کرد؟ فکر می‎کرد که با گریه و داد و بیداد من، همه ی مشکلاتم حل میشن؟ این کابوس تموم میشه و من به هرچیزی که دوست دارم؛ میرسم؟ واقعا؟

اگه این طوره، پس چرا با گریه‎ها و زار زدن‎های این اواخر، اوضاع‎ام بدتر شده؟!

چرا دل کسی به رحم نیومده؟ هان؟

من انسان نیستم؟ من حق انتخاب برای زندگی خودم ندارم؟

حتی نمیدونم الان باید چیکار کنم!

اون از بابام که فکر میکنه، هرچی خودش میگه؛ همون باید بشه!

اونم از مامانم که در مقابل شوهرش میگه: بچه‎‎هام کیلویی چند؟ حرف، حرف همسرمه!

چرا بخاطر یه رسم مسخره، زندگی‎من باید اینطوری به فنا بره؟

چرا من، بدون عشق و علاقه باید با کسی ازدواج کنم که هیچ‎وقت حتی به عنوان یه انسان عادی هم بهش فکر نکردم؛ چه برسه به شوهر؟

خدایا! این چه بدبختی و اتفاق شومی هست؟

حتی اگه این یه آزمون برای این دنیا هست، لطفا زودتر تموم کن؛ چون من دیگه دارم کم میارم. دیگه طاقت این همه بدبختی و گریه برای سرنوشتم ندارم.

ولی این حرف‎ها فقط حرف‎های دلم بود. حرفایی که نمی خواستم به زبون بیارم تا غرورم، یعنی تنها چیزی که برام باقی مونده؛ از بین نره.

چون من ساغرم. ساغره و غرورش!

در جواب تمام حرف‎های سهیل، نمی دونم چقدر زمان بود که به چشماش خیره شده بودم.

نمیدونم! انگار امیدوار بودم که تمام حرف‎هام رو از چشمام بخونه!

این بار به جای تمام این حرف‎‎هام، تنها چیزی که به کار بردم؛ این جمله بود: واقعا؟

پوزخندی زدم و این‎بار جدی‎تر و بلندتر گفتم: واقعا سهیل؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,363
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #4
پارت دوم

با نشنیدن پاسخی از جانبش، نیشخندی زدم و سری تکون دادم.

- میدونستم که جوابت اینه، سهیل!

نگاهم رو ازش گرفتم و به یه نقطه از دیوار رو به روم خیره شدم.

پوفی کشید و طوری که انگار کم آورده و هیچ جوابی نداره گفت: متاسفم!

هه! متاسف! چه واژه ی غریب و بی مفهومی هستش برای حال الان من.

- نباش! چون من نیستم.

واقعا هم این طور بود. چون من و سهیل باعث این اتفاق نبودیم و هر دوی ما به خوبی میدونستیم که بانی این اتفاقات شخص دیگه ایه!

سهیل مقصر نبود؛ فقط اشتباه کرد.

من مخالفت خودم رو اعلام کردم و با تمام سختی هاش، پای تصمیمم ایستادگی کردم. هه! گرچه بی فایده بود.

اما سهیل...

- از پله ها برو بالا. وقتی درست بالای پله ها رسیدی، سمت راست، مستقیم. بیست متر جلوتر، سمت راست. در سفیده، اتاق توئه!

با صداش افکارم از هم پاشید.

جالب تر اینکه وقتی شنیدم که به حرفم گوش داده و اتاقامون رو لاقل جدا کرده؛ با تعجب بهش خیره شدم.

لبخند تلخی تحویلم داد: حداقل کاریه که میتونم برای جبران اشتباهم برات انجام بدم.


پشتم رو بهش کردم و به سمت پله ها خواستم قدم بردارم که صداش از پشت سرم بلند شد:

- ساغر!

به سمتش برگشتم: بله؟

- کمی اونور تر از اتاقت، سمت چپ، یه اتاق دیگه هست. البته خالیه! اگه اتاقت رو نپسندیدی؛ بهم بگو تا بگم که کارگرها، اونجا اتاقت رو برات بچینن.

سری تکون دادم و دوباره به سمت پله ها رفتم.

بالای پله ها که رسیدم؛ درست رو به روی پله ها، یه در مشکی دیدم.

خیره نگاهش کردم. هر کاری کردم، نتونستم مانع کنجکاویم بشم و سعی کردم تا در رو باز کنم.

اما در قفل بود.

هوف! کنجکاویم بیشتر شده بود و کم-کم داشت بهم غالب میشد. به طوری که یه حسی بهم می گفت برو و از سهیل بپرس ولی با گفتن اینکه: یه در، به اندازه ی رو انداختن به سهیل و ازش کمک خواستن نمی ارزه؛ راهم رو به سمت راستم، تغییر دادم.


سمت راست که رفتم، باز سمت راستش یه مینی بار دیدم. چند قدم جلوتر از مینی بار که رفتم؛ در سفید رو دیدم.

درست همون طور که سهیل گفته بود، اونور ترش، سمت چپ، یه در دیگه بود.

ولی فکر من هنوز با اون در مشکی درگیر بود.

سری تکون دادم تا فکر در مشکی از سرم بپره. کلافه از درگیری ذهنم و سنگینی لباس عروسی که تنم بود؛ در رو به شدت باز کردم.

اتاق قشنگی بود. برگشتم و در رو بستم. سریع لباس عروسم رو در آوردم و به جاش یه ساپورت مشکی با تاپ ست اسپرتش پوشیدم.

بی توجه به تافت و هزار کوفت و زهرمار دیگه ای که به موهام زده بودند، سنجاق ها رو کندم. موهام رو با کشی که روی میز آرایش به همراه وسایلم چیده شده بود، از بالا بستم.

آرایشم رو هم پاک کردم. لباس عروس رو برداشتم و با حرص گوشه ای پرت کردم.

با خشونت اشکایی رو که نمی دونستم کی ریختن و صورتم رو خیس کردند؛ پاک کردم.

خب طبیعیه که هر دختری آرزو داشته باشه که یه روزی این لباس سفید رو بپوشه و با مردی که ایده آل خودشه، به سمت خوشبختی بره ولی نه مثل من...

حیف که خیلی وقت ها، حسرت بعضی چیزا روی دل مون میمونه و ما نمی تونیم کاریش بکنیم.
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,363
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #5
پارت سوم

آهسته به سمت تخت رفتم. وسط تخت نشستم و زانو هام رو بغل کردم.

آهی کشیدم.

شاید بشه تا با مرور خاطرات نچندان دلچسب و تلخم کمی با این موضوع کنار بیام:



*فلش بک به چند ماه پیش*

با تموم شدن حرفای آقا بزرگ، صبر منم ته کشید.

با خشم از جام بلند شدم و بی توجه به همه؛ رو بهش گفتم: بخشیدا ولی آقا بزرگ این شدنی نیست. مگه ما عروسکای شماییم؟؟ مگه من مسخره ی دست شمام؟! تا امروز هرچی گفتین گفتم چشم. چه دوست داشتم یا نداشتم گفتم چشم. بزرگمونه، احترامش واجبه ولی این یکی دیگ...

سیلی محکمی که بابا مطمئنا برای خود شیرینی پیش آقا بزرگ؛ بهم زد، نطقم رو کور کرد.

با اخم الکی که کرده بود گفت: بسه دیگه! حد خودت رو بدون.

با سماجت تمام، گفتم: اما نمیشه. باید بگم...! این دیگه نابودی آینده ی منه! من محال...

و بازم سیلی بابا بود که سمت دیگه ی صورتم رو نوازش کرد.

این بار با داد گفت: خفه شو! به چه جرئتی روی حرف اقاجون حرف میزنی؟

بعد با حالت تحقیر امیزی گفت: مگه تو کی هستی؟ هان؟ دختره ی...!!!

خورد شدن غرورم رو به عینه پیش همه حس میکردم.

اونم به چه دلیلی؟ بخاطر اعتراضم؟ به چه حقی؟

مگه من حق انتخاب ندارم؟ مگه من نمی تونم برای خودم تصمیم بگیرم؟!

و کلی اعتراضات و ناله های دیگه که بخاطر سرکوب شدن جرئتم، نمی تونستم که به زبون بیارم.

بازم مثل همیشه با قدم های تند ولی سست به سمت پناهگاهم، یعنی اتاقم رفتم.

مثل همیشه گریه کردن رو به جای محکم بودن ترجیح دادم. واقعا مزخرف بود. حس مسخره ای داشتم. حالم از گریه کردن هام بهم میخورد. یا بهتر بگم، حالم از ضعفم بهم میخورد.

اونجا پدر بزرگم داشت برای ازدواج اجباریه من با پسرعموم، نقشه میکشید و برنامه می ریخت و من اینجا در حال گریه بودم.

سریع اشکام رو پاک کردم. گوشیم رو برداشتم و پیامی برای سهیل فرستادم: هنوز اینجایی؟

سریع جواب داد: اره!

ازش خواستم که بدون اینکه کسی متوجه بشه، بیاد به اتاقم.


چند دقیقه بعد، تقه ای به در خورد و سهیل وارد شد. با نگرانی سمتم اومد و گفت: خوبی ساغر؟ حالت بهتره؟

بعد سرش رو پائین انداخت.

ـ متاسفم. جلوی بابات نتونستم حرفی بزنم.

با لبخندی لرزون، اروم دستش رو گرفتم و با امیدواری گفتم: سهیل، تو هم راضی نیستی مگه نه؟ هان؟

سهیل در سکوت به چشمام خیره شد. کمی بعد به سختی نگاهش رو ازم گرفت و به زمین دوخت.

دستش رو از دستم بیرون کشید و اروم گفت: متاسفم!

نفهمیدم چیشد که جلوی چشمام سیاهی رفت. تعادلم رو از دست دادم و زانو هام خم شدند.

داشتم می افتادم که سهیل سریع من رو گرفت.

کمی که به خودم اومدم، حرف سهیل توی ذهنم جون گرفت.

دستش رو پس زدم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم: برو بیرون!

سهیل با ناراحتی گفت: ساغر باور کن که من نمی تونم مخالفت کنم چون برای خودم دلیل مهمی دارم.

چی؟ چه دلیلی میتونست مهم تر از ویرانی زندگی من باشه؟

بدون اینکه به حرفاش، پاسخی بدم، این بار جیغ زدم: برو بیرون!

چند قدمی عقب-عقب رفت ولی نمی دونم چیشد که یهو زیر پام خالی شد و فقط صدای داد سهیل که من رو صدا میکرد، به گوشم رسید.

بعدش تاریکی هم به سردرد وحشتناکم اضافه شد!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,363
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #6
پارت چهارم

نمیدونم چطور ولی وقتی به خودم اومدم که قرار عقد و عروسی و همه چی رو گذاشته بودند و من پای سفره عقد بودم.

به نظر میرسید، که اگه فرار میکردم راه نجاتی برام بود ولی این درست نیست.

چون مطمئن بودم که آقا جون با اون همه نفوذی که داره؛ از زیر سنگ هم که شده پیدام میکنه.

ولی من نمیخواستم که با پسر عموی تازه از خارج برگشته ام، ازدواج کنم.

با صدای عاقد که برای بار سوم پرسید: آیا وکیلم؟

سرد جواب دادم: بله

وقتی این ازدواج اجباریه، چرا من باید از بزرگتر ها و کسایی که الان تو این مجلس حضور دارند؛ اجازه بگیرم؟

اون ها که از خداشونه!

لیدا خواهر سهیل که از اول مجلس، به دستور آقابزرگ؛ هم پای من بود تا دست از پا خطا نکنم و فکر فرار و... به سرم نزنه؛ به جای مادر خدا بیامرزش، دستبند طلا سفیدی رو به عنوان زیر لفظی دستم کرد و بهم گفت: تبریک میگم عزیزم، امیدوارم خوشبخت بشین!

خنده ام گرفت؛ خنده ای همراه با اشک اما این اشک، اشک شوق نبود! بلکه گریه آرومی برای سر خم کردنم در برابر مشکلاتم بود!

تبریک برای نابودی زندگیم؟ یا تبریک برای نابودی رویاها و آرزوهام؟

دست خودم بود تا فردا به همین صورت، به زمین و زمان، ناسزا می‌گفتم؛ ولی با دیدن مادرم، مجبور به سکوت شدم.

مادرم با اجبار به من گفت که باید دست آقا بزرگ ببوسم و ازش دعای خیر بخوام!

چه مسخره! از کسی که از اول هم با من لج بود و الان هم زندگیم رو به گند کشیده بود؛ دعای خیر باید میخواستم؟

از کسی که باعث و بانی این تمام مشکلات منه؟! به اجبار، با مادرم همراه شدم و دست آقابزرگی رو که با غرور بالای مجلس نشسته بود؛ بوسیدم و ازش دعای خیر، طلب کردم.

جوابم رو نداد و فقط سری به معنای «میتونی بری» تکون داد.

اخم غلیظی کردم و تا پایان مجلس، سر جام نشستم و این بار حتی به حرف های مامان هم، اهمیت چندانی ندارم.

*****

زمان حال

با پایان مرور خاطراتم، چشمای خیسم رو با درد بستم و در سکوت به حال خودم گریستم.

فکر کنم دم- دمای صبح بود که از شدت خستگی و بی حالی، خواب که نه... بیهوش شدم!

.

.

.

بیدار که شدم، گلوم خشک بود و چشم هام خیلی می سوخت.

سردرد فجیعی گریبان‌ گیرم شده بود. درد بدنم رو که کرخت شده بود؛ رو هم نگم، بهتره!

با هر جون کندنی بود، خودم رو به حموم رسوندم تا شاید با یه دوش آب گرم، یه کم به آرامشی که این روزها گمش کرده بودم یا شاید هم ازم دریغ شده بود و در به در دنبالش بودم؛ برسم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,363
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #7
پارت پنجم

****

دو هفته بعد

اروم به سمت نیمکت همشگیم رفتم.

مثل همیشه اونجا نشسته بود.

لبخندی با یاداوری خاطرات خوب و خوش مون به پهنای صورتم زدم. در همین حین اون که سرش رو پائین انداخته بود، سرش رو بلند کرد و من رو دید.

لبخندی قشنگی متقابلا تقدیمم کرد. از جاش بلند شد و گفت: ساغر! عزیزم، سلام. چطوری؟

بعد با نگرانی، دوباره پرسید: حالت بهتره؟ دختر چرا 10 روز نبودی؟

با حرصی که با یاداوری چیزی به لحنش قاطی شده بود ادامه داد: چرا اینقدر خیره سری؟ لجبازی رو بذار کنار! یه کمی مواظب خودت باش. اگه یه کم مواظب خودت باشی، مجبور نمیشی که ماهی دوبار سرما بخوری.

حواسم به هیچکدوم از حرفاش نبود. فقط به این فکر میکردم که بخاطر ازدواج اجباریه لعنتی برای اولی بار بهش دروغ گفتم.

به نظرم این ازدواج اصلا عاقبت خوشی نداشت چون وقتی شروعش میتونه دروغ گفت باشه، پایانش زیاد جالب نخواهد بود.

و ترسناکترین قسمتش هم میتونه گفتن ماجرای این ازدواج صوری و اجباری باشه. اونم برای... و عکس العملش!

تازه متوجه منی که خیره به صورتش نگاه میکردم شد.

لبخندی زد و گفت: حواست هست؟

اروم سری تکون دادم و روی نیمکت نشستم. اون هم برگشت و اول به من نگاه کرد و بعد به نیمکت!

به سمت نیکمت اومد و روش نشست.

اهی کشید و گفت: تو اون ساغر شیطون همیشگی نیستی مگه نه؟ وگرنه ساکت نمیشستی و جوابم رو ده برابر بدتر میدادی! چیشده ساغرک؟


★راوی

باید میگفت؟

باید میگفت که به عقد شخص دیگری در آمده است؟ به عقد دائمی شخصی به جز او؟

مطمئنا میشکست...

نابود میشد...

و شاید هم ترکش میکرد!

.

‌.

اصلا... ابدا!

به هیچ وجه اجازه نمیداد که این راز به این زودی ها فاش بشود!

شاید روزی میگفت...

روزی که از ماندنش مطمئن شود. دیگر گنجایش از دست دادن او را هم نداشت.

چون میدانست که اگر او ترکش کند؛ زجرش از تمامی سختی های عمرش و ازدواج اجباری اش هم بیشتر خواهد بود.

سکوت را شکست و با اشاره به نیمکت گفت: بیا بشین.

لبخندی زورکی زد. یا شاید بهتر است بگوییم نقابی برای پنهان کردن ناراحتی هایش!

سعی کرد تا طوری وانمود کند که مشکلی ندارد و همه چیز عادیست... در حالی که اوضاع، همچین هم برایش نرمال نبود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,363
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #8
پارت ششم

با دو‌دلی، نگاهی به ساغری که عجیب و غریب شده بود؛ انداخت.

هر کسی به جایش بود شاید گول این ظاهر ساغر را می خورد ولی او هر کسی نبود.

او ساغر را حتی بهتر از خودش میشناخت.

دو سال بود که با ساغر دوست بود.

دو سال بود که روز و شبش، ساغر بود.

خورد و خوراکش، ساغر بود.

رویایش، ساغر بود.

عشق اش، ساغر بود.

دختر مورد علاقه اش، ساغر بود.

موقع راه رفتن و خوابیدن و حتی هنگام تلویزیون دیدن و رانندگی، باز هم ساغر جلوی چشمش بود.

یک جورایی توی این دو سال، ساغر زندگی اش شده بود.

*****

آرام گفت: خوبی؟

ساغر با خنده ای الکی که کاملا ضایع بود گفت: آره، مگه قرار بود که بد باشم؟

با همان لحن گفت: قرار نبود که بد باشی ولی نه خوب نیستی!

و بعد هم به ناگه نگاهش را از کفش های اسپرت مشکی اش که لگوی مارک نایک روی آن خود نمایی می کرد، گرفت و به چشمان ساغر نگاه کرد.

ساغر که شوکه از این زیرکی مانده بود، نگاه از او دزدید و خودش را مشغول نگاه کردن به نیمکت رو به رویی که دو دانشجوی دختر که روی آن نشسته و مشغول گپ زدن بودند؛ نشان داد.


متین ناراحت شد از این مخفی کاریه ساغر... ولی به دل نگرفت.

چانه ی ساغر را ارام در بین انگشتانش حبس کرد و ان را به سمت خود چرخاند:

ـ ساغر!

نگاه ساغر به ناچار روی صورت متین به گردش در امد.

به یک ـ یک اعضای صورتش نگاه کرد البته به جز... چشمانش!

میترسید که نگاه تیز و به رنگ شب متین، با نگاه مستیقم او؛ همه چیز را متوجه بشود.

ـ ساغر به من نگاه کن.

ارام گفت: دارم نگاه می کنم دیگه!

متین با لحن اروم و کمی خسته و گیج نالید:

ـ ساغر، خوب میدونی منظورم چیه!... به چشمام نگاه کن.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,363
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #9
پارت هفتم

دل ساغر لرزید.

چشم هایش پر شد.

نه از ناراحتی!

بلکه از ترس...!

میترسید که اخرین هدف اش را برای زندگی کردنش از دست بدهد.

کم چیزی نبود...!

عشقش بعد از فهمیدن اینکه او از نظر رسمی، زن کس دیگری است؛ واکنشش چه خواهد بود؟

ترکش خواهد کرد؟

یا شاید هم... خواهد ماند؟

آرام لب گزید و سرش را چرخاند. یک جور هایی دوباره نگاهش را از متین دزدیده بود.

متین خواست دوباره اعتراضی بکند ولی با شنیدن صدای ساغر؛ خاموش ماند و گوش به سخنان ساغر سپرد.

دلشوره داشت...!

حس خوبی نسبت به این تغییر ناگهانی ساغر نداشت.

انگار میدانست، رازی که پشت این ماجراست؛ بسیار مخرب و ویرانگر است!

ساغر گفت...

همه چیز را گفت...

آن روز نحس و شب نحس ترش را دوباره بازگو کرد...

در پایان از هق هق اش، نفسش بالا نمی آمد.

و متین...

سکوت کرد.

آری... سکوت!

ساغر آرام در خودش مچاله شده بود و میگریست.

خبر نداشت از حال متین... چون جرئت اینکه سرش را بلند کند و با واکنش متین مقابله کند را نداشت!

متینی که در آن لحظه، فقط خودش را لعن و نفرین میکرد... فقط خودش را!



گاهی همه چیز تقصیر خودمان است و آن تقصیر را گردن سرنوشت و تقدیر می اندازیم و گاهی نیز ما هیچ تقصیری نداریم و خود را به جای سرنوشت سرزنش میکنیم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Maedeh

مدیر مخبر
پرسنل مدیریت
مدیر
خبرنگار
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
نام هنری
Maiy
مدیر
مخبر
شناسه کاربر
91
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-14
آخرین بازدید
موضوعات
442
نوشته‌ها
3,257
راه‌حل‌ها
2
پسندها
6,363
امتیازها
463
محل سکونت
خسته آباد✨️

  • #10
پارت هشتم

ولی چه کسی خبر داشت از دل سهیل؟

سهیلی که ستاره ی سهیلش این روز ها، بدجور بازی اش گرفته بود.

عذاب وجدان، لحظه ای رهایش نمیکرد.

او فقط برای اینکه به خانواده اش ثابت کند که انتخاب شخص مشترک زندگی اش، به عهده ی خودش است؛ میخواست که با ازدواج با شخص مورد نظر والدین اش و مدتی بعد جدایی، به خانواده اش نشان دهد که ازدواج امری زورکی و اجباری با شخص مورد نظر آن ها نیست.

بعد از جدایی هم میخواست که با عشقش، دریا اش زندگی کند.

دریایی که دخترخاله اش بود و از کودکی هر دو به هم علاقه داشتند.

اما حال که می نگریست، متوجه می شد که میتونست با روشی دیگر هم این موضوع را اثبات کند و نیازی به این مسخره بازی ها نبوده است.

کارش بچگانه بود.

واقعا آن لحظه، به چه چیزی فکر میکرد که با این ازدواج موافقت کرد؟

چرا به این هم فکر نکرد که این کار بچه بازی نیست و باید به فکر آینده ی شخص مقابل هم باشد؟

احساس شرم و تاسف می کرد بخاطر این بچه بازی و تصمیم مسخره و ابلهانه اش!

واقعا چه دلیل مسخره ای بود.


****

متین آرام از جایش برخاست، جلوی ساغری که روی نیمکت سرد فلزی نشسته بود؛ زانو زد و با لحنی التماس گونه گفت:

_ ساغر! یه سوال دارم. ازت میخوام که خوب فکر کنی و بعد جواب بدی.

پاسخی که نشنید، دستش را زیر چانه ساغر گذاشت و آن را به بالا متمایل کرد.

_ جوابت رو نشنیدم.

ساغر با صدای خش داری که حاصل گریه ها و اون هق هق های بد اش بود؛ گفت... البته گفتنی که بیشتر به ناله شباهت داشت:

_ تو... رو خدا.. ترکم نک... ن!

متین نگاهش را به چشمان ساغر انداخت.

دو چشم سرخ،

دو مردمک لرزان،

مانند دو قهوه تلخ که در هم قاطی میشدند.

متین، قلبش مچاله شد...

این دختر ضعیف و سرخورده، ساغر زبان دراز اون نبود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
311

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین