در ایینه به خودم نگاه میکردم مو های بلند مشکی و چشم های سیاه صدای تق تق در شنیدم با اون لحن بچگونش داشت منو
صدا میزد
دریا:بیا تو
درو باز کردم سفت بغلم کرد طبق معمول نوتلا خورده بود و دور دهنش کاکائو بود
ازم جدا شد و با نارحتی گفت:«
طاها: دریا توهم میخوای مثل مرغ ها بشی؟
با خنده گفتم:«معلومه که نه که اینو گفته بهت.»
طاها:سروین میگه وقتی با عمو رامین ازدواج کردی قاطی مرغ ها میشی
با این حرف چهره ی بی رحمانه ی رامین جلو چشم هام اومد
هیچوقت اون شب و یادم نمیره
تصور اینکه با همچین ادمی میخواستم زندگی کنم حالمو به هم می زد
۵ سال قبل
داشتم پیاز هارو خورد میکردم با اینکه ۱۵ سالم بود ولی اشپزیم خیلی خوب بود همه از دستپخت من تعریف میکردن
رامین از پشت بغلم کرد
رامین:دریا به نظرت ما کار بدی کردیم؟
دریا:معلومه که نه ما هم دیگرو دوست داریم ولی من نمیفهمم چرا مامانم اجازه نمیده ما با هم ازدواج کنیم......
رامین:دریا تو فقط ۱۵ سالته به نظرت زود نیس واسه ازدواج؟
سرمو به طرفش برگردونم
دریا:رامین من دیوانه وار تو رو دوست دارم اگه لازم باشه با پدر و مادرم قطع رابطه میکنم ولی ازت جدا نمیشم
واسم به جز تو هیچکس و هیچ چیز مهم نیست
پیازا رو تو ماهیتابه ریختم و شعله گازو زیاد کردم
داشتم به اطرافم نگاه میکردم یه کلبه چوبی با مبل های سبز و میزی که روش بشقاب و قاشق های چوبی چیده شده بود رفتم رو مبل نشستم چون به پنجره نزدیک بود میتونستم بیرون از کلبه رو ببینم هوا تاریک شده بود
دریا:اینجا گرگ هست؟
رامین:اره دیگه اینجا جنگل هستش هر حیوونی پیدا میشه
صدای شادی میومد