. . .

متروکه رمان داعیه یک واله | مهسا اسلامی کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
m6j4__632ad3c58c241a87.png

اسم رمان: داعیه یک واله
اسم نویسنده: مهسا اسلامی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @S O-O M
خلاصه:
اجبار، واسطه‌ای می‌شود برای بر آورده شدن یک معجزه! اتفاقی کوچک، سبب رقم زدن زندگی او شد. مدتی اوضاع خوب و روی منوال بود، اما یک تلنگر، یک آشنایی او را به سختی‌های زندگی رساند که طاقتش را طاق کرد؛ ولیکن او چاره‌ای ندارد. باید به راهش ادامه بدهد و بجنگد تا بتواند به دل‌دارش برسد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,362
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2.md.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد
برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان
با تشکر

@ansel
@*ElHaM*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #2
مقدمه:
گاهی اوقات، رویِ بدِ زندگی همچون گل پیچک پاپیچِ روزمرگی‌هایت می‌شود وقلب کوچکت را در زندانِ تاریک خود به بند می‌کشد.
زندانی که دیوارهایش لحظه به لحظه کوتاه‌تر و نزدیک‌تر می‌شوند تا آن که در دخمه‌ای تاریک، جان از بطنِ وجودت بیرون بکشد؛ آنچنان که حتی روحت هم آرام نمی‌گیرد.
در بدترین لحظات به یکدیگر پشت کردیم و تا سقوط یک قدم فاصله داشتیم.
تارِ نوای وصالمان به مویی بند بود چیزی نمانده بود تا موسیقی دلنواز زندگیمان به پایان برسد، اما سازِ دنیا همیشه بر میل ما نمی‌نوازد.

***

کنار پنجره ی اتاق ایستادم و بی‌تفاوت به بیرون نگاه می‌کردم، لیوان بزرگ شیشه ای و بدقواره در دستم سنگینی میکرد و چایی که حالا به نصف لیوان رسیده بود و سرد شده بود.
طی یک تصمیم آنی پنجره را باز کردم و تمام چایی را روی آسفالت که فاصله اش تا پنجره دو طبقه بود، بیرون ریخته و از صدای برخوردش با آسفالت، لبخندی بر ل**ب آوردم! هم‌چون سقوط باران بر خاک بود و اما حیف که عطری از پس آن، کوچه‌ها را در بر نمی‌گرفت! نگاهی به ظرف شیشه‌ای بدقواره در دستم کردم. با بیخیالی شانه‌ای بالا انداخته و لیوان را‌ هم از همان پنجره کوچک با پرده‌هایی که داد می‌زد سال‌هاست شسته نشده است بیرون انداختم.
راه کج کرده و به سوی گاز پیک‌نیکی کوچیکی که کنج اتاق کوچک و نمورم را پر کرده بود، قدم برداشتم. شعله‌ی زیر کتری را کم کردم و این بار شیشه‌ای دیگر که شباهت زیادی به آن شیشه‌ی بدقواره داشت برداشتم؛ تنها فرقش پوسته‌ رویش بود که هنوز آن را از رویش برنداشته بودم. چای خوش‌ رنگ و خوش‌ طعمی که دیگر چیزی از آن نمانده بود را در داخل لیوان که نه، همان شیشه‌ی شیرکاکائو ریختم.
این بود زندگی من! اخم در هم کرده و نگاه فلک‌زده‌ام را میان اتاق چرخاندم. کنج‌ به‌ کنج و گوشه‌ به‌ گوشه و تک به تک خاطرات جلوی چشمانم نقش بست.
نفس‌های داغم، بغض قدیمی میان گلویم که راه را برای تردد هوا سد کرده بود، این دیوار‌های کهنه که می‌بایست خرد شده و خاک را در آغوش می‌گرفتند نه این‌که تکیه‌گاهی برای من شوند تماماً بدبختی مرا بیش از پیش به یاد چشمان نم‌زده و مشکی‌ام، می‌آوردند.
نگاهم را جمع کرده و به لیوان در دستم دوختم؛ آخر تاب بیشتر فکر کردن و به یاد آوردن را نداشتم!
نفس عمیقی که می‌آمدم تا میان سینه فرو برم، با صدای گوش‌خراشی هم‌چون آژیر، بر باد هوا رفت !
انگار دیگر هوا برای نفس کشیدن نبود؛ تنها ترس بود که میان چشمانم بیداد می‌کرد اما من جان سخت‌تر از آن بودم که از این بادها بترسم!
صدای زنگ خانه که به صدا درآمد، گویی صدای ناقوسی بود در سرم، که تمام بدنم را به رعشه در می‌آورد!
زنگ خراب شده بود و صدا می‌داد و باید پایین می‌رفتم و در را برای همان‌ها که نمی‌دانستم کیستند، باز می‌کردم.
هوای سرد اتاق را که از هوای پاییزی تهران نشئت می‌گرفت، میان سینه بردم و دستی میان موهای وز شده و مشکی‌ام کشیدم. نگاهی به لباس‌های کهنه‌ام انداختم؛ پیراهنی به رنگ آبی روشن که آنقدر از زمان خریدن آن می‌گذشت که به رنگ سفید می‌زد و شلواری قهوه ای، مناسب بودند.
با چشم بر هم زدنی، مقابل در آهنی و زنگ‌زده‌ی خانه بودم. آن دری را که هر عابری می‌توانست با نیم‌ نگاهی بفهمد چند سالی‌ست رنگ نشده، با قلق مخصوص خودش، محکم به سمت خودم کشاندم تا باز شود. مردی جوان، با ته‌ ریش نصفه‌ نیمه و موهای وزی مقابل در ایستاده بود. لباس‌هایش لو می‌داد که این مرد جوان مأموری‌ست که می‌خواهد جان من را بگیرد. به محض باز شدن در، جلو آمد و ل**ب از ل**ب باز کرد:
- جناب شهابی؟
از میان چهارچوب گذشتم و به او نزدیک شدم. نامحسوس نگاه لرزانم را میان کوچه گرداندم تا اوضاع را بررسی کنم. خبری نبود؛ تنها طبق معمول، ماشین پلیس بود و راننده و پلیسی که کنارش نشسته بود، بسی حجیم بود و فربه! مأموری هم دستبند به دست، کنار مجرم روی صندلی‌های عقب جا خوش کرده بودند انگار قبل از من کسی دیگر را هم گرفته بودند.
مأمور جوان اما نه! همان عزرائیل هم مقابلم بود و منتظر جوابی از سمت من.
با لحن بی‌خبری ل**ب زدم:
- خودمم...چی شده؟
اشاره‌ای به راننده کرد تا ماشین را روشن کند سپس دستنبندی که به کمربند او وصل برد، بیرون کشاند و گفت:
- از شما به جرم دزدی شکایت شده؛ باید با ما بیاید کلانتری.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #3
نفس حبس شده‌ام را پوف‌ مانند از میان سینه‌ام خالی کردم. بار اول نبود که در چنین مخمصه‌ای گیر می‌افتادم پس می‌دانستم توضیح و یا هر حرف اضافه‌ی دیگری، تنها وقت گران‌بهایم را هدر می‌داد؛ پس بی‌محابا، مشتِ سنگینم را بر صورت او فرود آوردم و با هل دادنش مقابل ماشینِ پلیس، از حرکت ماشین هم جلوگیری کردم. آنقدر هول‌ زده بودم که حتی درِ خانه‌ام را نبستم.
صدای مهیب افتادنش روی کاپوت ماشین، نفسم را در سینه حبس کرد. رعب‌آور بود و لحظه‌ای ترسیدم که نکند تمام کرده باشد! نگاهم را به سمتش چرخاندم اما با صدای داد بلندش، نفس راحتی کشیدم. پلیسی که بر صندلی جلو جای خوش کرده بود، با عجله‌ی وافری خودش را از ماشین به سمت بیرون پرت کرده و به سمتم آمد تا شاید بتواند مرا دست‌گیر کند اما من دم به تله نمی‌دادم. آنقدر از سر بدبختی تجربه کسب کرده بودم که فرز شده و آناً واکنش نشان می‌دادم! به طرف مخالف ماشین، تا انتهای کوچه دویدم. لعنت به هر که شکایت کرده بود؛ هر که دزدی می‌کرد که صرفاً آدم بدی نبود. پیدا می‌شد آدم‌هایی به مانند من که از سر بدبختی، جیبِ گردن‌کلفت‌های تهرانی را خالی می‌کردند. همان پلیس چاق که از موهای خاکستری‌اش آشکار بود سن و سال بالایی دارد، پابه‌پای من دنبالم می‌دوید تا شاید بتواند مرا دست‌گیر کند. دیگر نفسی برایم نمانده بود. به انتهای کوچه که رسیدم، لحظه‌ای ایستادم و با فرو بردن نفس عمیقی میان سینه‌ام، به سمت عقب برگشتم تا اوضاع را بررسی کرده باشم. لعنتی هنوز دنبالم بود! نگاهم را که شکار کرد، فریاد کشید:
- ایست!
برای حرفش، تره هم خرد نکردم و به دویدنم ادامه دادم؛ نمی‌توانستم خطر کنم.
هنوز جانم را دوست داشتم؛ آزادی‌ام را! مگر این‌که دیوانه باشم تا اجازه دهم مرا گیر بیندازند!
انتهای کوچه، ساختمان بلندی بود که پشت‌ بامش به ساختمان‌های دیگر راه داشت. اگر می‌توانستم از دیوارش بالا بروم، قطعاً می‌توانستم جان سالم به در ببرم و گیر نمی‌افتادم!
دیوارش آجری بود. با چشم به جست‌ و‌ جوی آجرهای کنده شده و یا شل شده، پرداختم... . نفس‌های تنگ آمده‌ام امانم را بریده بود. عرقی هم از پیشانی‌ام شره می‌کرد و با راه یافتن‌شان بر روی چشمانم، دیدگانم را تار ساخته بود. با نفس عمیقی، به سمت دیوار پرواز کردم! سعی کردم با کمک دست و پا و جای خالیِ آجرها، از آن بالا روم. صدای خسته‌ی مأمور پلیس، خسته و به دلیل نفس‌نفس‌زدن‌هایش، تکه‌تکه به گوشم رسید:
- ایست...وگر...وگرنه...شلیک می...شلیک می‌کنم!
این تنها راه فرار بود. نمی‌توانستم خطر کنم! نه من باید فرار کنم؛ به تهدیدهایش اهمیتی ندادم؛ من نباید گیر می‌افتادم!
اما مثل این‌که او خسته‌تر از آن بود که دنبالم بیاید و خون راه نیندازد!
نمی‌دانم به یک‌باره چه شد اما؛ تنها صدای مهیبی در گوش‌هایم شلیک شد! صدای مهیب و ترسناکی چون بنگ!
درد فراوانی که در کمرم پیچید، نفسم را حبس کرد؛ به یک‌باره بدنم از کار افتاد. تنم را گرما و دردی در آغوش گرفت! تعادلم را از دست دادم و تنم رو به پایین سقوط کرد،
سقوطی شیرین به روی تشک نرم تختم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #4
با صدایی که بی‌شک می‌توانستم بگویم بهترین خروس بی‌محل است، از خواب بیدار شدم.
تمام روتختی و بدنم خیس از ع×ر×ق بود. این اولین کابوسیست که تا این سن از زندگی‌ام تجربه‌اش می‌کنم.
از جایم بلند شدم و دست‌هانم را به بالا کشیدم و به ساعت روی دیوار خیره شدم؛ یک!
دقیقا همان موقع خاطره‌ای مانند فیلم با همان ژانر تراژدی معروف زندگی‌ام از جلوی چشم‌هایم رد شد:
« غلتی بر روی تخت زدم و همان‌طور که چشم‌هایم را از سوزش زیاد، که اثرات شب‌ بیداری‌هایم بود، مالش می‌دادم بلند فریاد زدم:
- مامان بیخیال من شو!
مادرم با همان صدای لرزانش که فریاد می‌زد این زن سال‌هاست که بغض دارد، گفت:
- بلند شو لنگ ظهره.
ناچار بلند شدم و تشکی که اهدایی مادرم بود را جمع کردم.»
پوزخندی به این خاطره‌های یک درمیان زدم. انگار امروز دنیا دست به دست ذهنم داده بود تا روزی که بدترین هست را به نحس‌ترین روز زندگی‌ام تبدیل کند.
باز با یاد مادرم با همان روسری مشکی‌اش، که بعد از مرگ تازه دامادش تا اکنون از سرش نکنده، غمی سرشار از شرمندگی و پشیمانی درونم رخنه کرد. من یقین دارم که دیگر من را نمی‌بخشد. از روی زمین بلند شدم و کمرم را کمی چرخاندم؛ این هم عادتی بود که همیشه مورد سرزنش مادر واقع می‌شد. از صدای ترق‌ترقش لبخندی کمرنگ بر روی لبانم آمد. با پشت دست چشم‌هایم را کمی ماساژ دادم و چند بار پی‌ در پی خمیازه‌ کشیدم.
به سمت گاز پیک‌نیکی که هفته‌ای چند بار گازش تمام می‌شد، رفتم.
خو*ردن یک لیوان چایی و شاید هم کمی مویز و گردو همان چیزی بود که برای شروع روزی منهای کابوس و خاطرات نیاز داشتم.
باز با یاد امشب راس ساعت دوزاده شب غم مانند همیشه در چشم‌هایم بساطش را پهن کرد و گویی به خوابی زمستانی رفت. امشب قرار بود به اجبار دست به کاری بزنم که به مادر بارها قول داده بودم که این کار را کنار بگذارم، اما زهی خیال باطل!
انگار من نمی‌خواستم آدم بشوم.
بعد از صبحانه اما نه! صبحانه که نمی‌شود گفت؛ همان مویز و گردو، لیوانی چای، پیراهنِ یک دست مشکی‌ام را به همراه کاپشن چرم قهوه ‌ای و شلواری جین و کتانی سرمه‌ای لژداری، که اهدایی از طرف مادر بود را پوشیدم. یار همیشگی‌ام، همان هندزفری، را از جیب شلوار بیرون آوردم. بعد از باز کردن گره های ور هندزفری سرش را به گوشی‌ام زدم و اولین موسیقی را پخش کردم.
در همان حالت، باری دیگر نقشه‌ای را که به اجبار کشیده بودم و برای همین نقشه کذایی سه ماه وقت گذاشته بودم را در ذهنی که امروز دست گذاشته بود در خاطرات قدیمم، مرور کردم؛ انگار چون می‌خواهم دیگر آدم بشوم همه چیزش درست و دقیق بود.
موتور آبی رنگم را که بار ها مادر بی‌نوایم سر همین چند قطعه من را نفرین کرده بود، از پارک خارج کردم. امان از خاطره‌ها.
گفته بودم دنیا و ذهنم دست به دست هم دادند؟ انگار درست گفته‌ام. موسیقی که بعد از موسیقی مورد علاقه‌ام پخش شد یکی از صد لالایی‌هایی بود که مادر خوش صدایم برایم می‌خواند. خدا؟ امروز قصد کشتن مرا داری؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #5
سوار موتور شدم و کلاه ایمنی را بر سرم گذاشتم تا شاید کمی به حرف‌هایی که ننه گفته بود، گوش کرده باشم؛ اما همین که خواستم پایم را بر روی هندل بگذارم موسیقی قطع شد. با تعجب گوشی را از جیب شلوارم بیرون آوردم، بله طبق معمول خروسی بی‌محل! نه آن خروس خوش‌شانس صبحی این‌دفعه خروسی بدشانس مانند این روزهایم. تماس را وصل کردم:
- الو؟
شخص پشت تلفن که همان خروس بدشانس بود، سرفه کرد. انگار می‌خواست صدایش را صاف کند. اما نه انگار دودهایی که از اثرات سیگار است در گلویش مانند بغض‌های من گیر کرده است. بعد از مدتی طولانی که سرفه‌هایش تمومی نداشت؛ گفت:
- به! داداش آراز، چطوری مشتی؟
با لحنی کلافه گفتم:
- از کی تا حالا میلاد بارفیکس «به خاطر قد بلندش به او بارفیکس می‌گوییم» دکتر شده؟ کارت رو بگو می‌خوام برم.
خنده‌ای مسخره کرد و در ادامه گفت:
- از همون روزی که تو دزد شدی!
زبانم همچون ماهی لال شد. دهانم همچون ماهی باز و بسته می‌شد تا بگویم، کسی که مرا دزد کرد تو بودی، کسی که باعث شد دل عزیزترینم را بکشنم تو بودی اما ناچار به سکوت بودم و هستم.
انگار فهمید که می‌خواهم سرزنشش کنم برای همین تیز گفت:
- بخوای حرفی بزنی به ننه جونت میگم!
تهدید از این جدی‌تر؟ نداریم اصلا! ساکت‌تر شدم. دهانم را که می‌خواست باز بشود را بستم و زیپ ذهنم را کشیدم و به زبانم مرخصی دادم تا دقایقی برای خودش مرخصی برود. به گوش‌هایم اجازه دادم تا دقیق آخرین حرف‌های میلاد را در دفترچه انتقام بنویسد تا به وقتش انتقام تک‌تک این حرف‌ها را از این پسرک بی‌پروا بگیرم.
حرفی نزدم و انگار به خودش بالید چون گفت:
- ایول جذبه؛ خوبه خفه شدی! زنگ زدم بگم بیای اینجا اون پودری رو که راجبش صحبت کرده بودیم رو بگیری.
بالاخره زبانم از مرخصی برگشت، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- دارم میام.
و تماس را قطع کردم و به خودم افتخار کردم چون می‌دونستم که میلاد چقدر از اینکه گوشی را رویش قطع کنی بدش می‌آید.
داخل برنامه موسیقی شدم و همان لالایی شیرین را پخش کردم. هندل را چند بار پشت سر هم محکم زدم و موتور را روشن کردم. بعد از دقایقی به پارک رسیدم، نگاهی به آسمان کردم انگار خدا هم دلش مانند من گرفته بود چون آرام‌آرام داشت اشک می‌ریخت. اواسط پاییز است و باران معروف، خدا به خیر بگذروند دزدی امشب را جلوی چشمان خیس خدا!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #6
از ورودی داخل پارک شدم. پارکی که درختانش شاخه هم‌دیگر را در آغوش گرفته بودند. شاخه‌ها بر روی نیمکت‌های خیس پارک، سایه کرده بودند. چشمانم را کمی گرداندم، دیدمش. بلای جانم را دیدم؛ همان پسرکی که باعث و بانی گلوی پر از بغض من است. همان پسرک بی‌پروایی که چند دقیقه قبل کلی مرا تخریب کرد، مرا کشت! همان پسرکی که باعث شد من دزد بشوم.
موهایش از آخرین روزی که او را دیده بودم، کمی کوتاه‌تر شده بود. زخمی تازه کنار زخم پیشانی‌اش جا خوش کرده بود، نه اینکه ظالم باشم و از این زخم‌ها خوشحال بشوم نه! اما چه کنم که تا آخر عمر، تا همان هفت دقیقه بعد از آخرین وداعم، او را به هیچ عنوان نمی‌بخشم. با دیدن زخم کنار شقیقه‌اش، باد سردی از ته دلم وزید و دلم چنان خنک شد که لبخندی محو بر لبانم جا خوش کرد.
میلاد یا همان پسرک بی‌پروا که با دیدن من لبخندش عمیق شد، انگار با خودش فکر کرده است که این لبخند را برای دیدن او زده‌ام. زهی خیال باطل پسرک!
پکی عمیق به سیگار در دستانش زد و آن را برروی زمین انداخت و پاهایش را برروی فیلتر سیگار گذاشت و فشار داد انگار همان پاها را بر روی گلوی من فشار داده است.
نزدیکم شد و مشتی محکم بر روی شانه‌ام زد؛ همان شانه‌ای که یک روز تکیه‌گاه بهارم بود، همان بهاری که خزان شد. لبخندی عمیق‌تر زد که دندان‌های زردش نمایان شدند. خودم را کمی جمع و جور کردم. پوزخندی بر لبم جای همان لبخند جای خوش کرد؛ با کمی سرفه، صدایش را صاف کرد و گفت:
- به داداش من.
کمی تعجب کردم. من کی برادر این پسرک بی‌پروا شدم؟ من کی آنقدر با این پسر صمیمی شدم که به من می‌گوید« داداش»؟
نگاهی همراه با تمسخر به سر تا پایش انداختم. اعتیاد با او چه کرد؟ در دل خدا را شکر کردم که من باز با طناب این پسرک به چاه نرفته بودم. زیر ل**ب گفتم:
- سلام.
انگار به او برخورد چون خودش را جمع و جور کرد، دستش را داخل جیبش برد و کیسه‌ای پلاستیکی یا همان قرص‌های کلونازپام «Klonopin»، که پودر شده بود و الان داخل این پلاستیک کوچک بود، را به دستم داد. دیشب قبل از خواب اثرات این قرص را خوانده بودم:
« این قرص آرامش‌بخش است و منجر به تحریک برای خواب رفتن می‌شود. این دارو ممکن است آپنه* خواب درمان نشده را بدتر کند و شاید خطرناک باشد»
من نگران بودم، نگران همان پیرمرد نگهبان. نگرانش بودم که نکند این قرص بر خلاف خواب، سکته‌ای هم همراهش بیاورد؟ من گناهکارم، شاید امشب جلوی چشمان خیس خدا قاتل هم شدم. اما خدا بهتر از من می‌داند که من مجبور هستم.
کیسه را داخل جیب کاپشنم گذاشتم و برای اینکه کمی اذیتش کنم، گفتم:
- به کی باید بدم؟!
همان طور که از جیبش سیگاری دیگر بیرون می‌آورد؛ نگاهی به من آشفته کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- جناب‌عالی سه ماهه نقشه کشیدی از من می‌پرسی؟
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- فکر کردم برای بار سوم قراره عوض بشه نقشتون!
پوزخندی زد و گفت:
- تو نگران نباش امشب بعد از تحویل برای همیشه از شرم خلاص می‌شی.



*آپنه:به معنی قطع موقت تنفس به هر علت می‌باشد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #7
با خوشحالی نفسی عمیق کشیدم و در دلم به خدای چشم خیس گفتم:
- خدایا فقط یک مشت، همین!
بدون اینکه فرصتی به او برای بیشتر حرف زدن بدهم مشتم را محکم بر روی چشمانش زدم و سریعاً از آن محل دور شدم، این مشت مانند همان مشتی بود که در کابوس صبحی بر صورت آن سرباز زدم. صدای دشنام ها و داد و فریادش تا اینجا هم می‌آمد.
بلند خندیدم، قهقهه زدم و دور خودم چرخیدم. مانند یک دیوانه!
اما مگر دیوانه بودن عار است؟ نه! من دیوانه بودن را دوست دارم. شاید گاهی اوقات به سرم می‌زند که خودم را به یکی از بیمارستان های روانی معرفی کنم و بگویم:
- این پسری که می‌بینید، یک اسکیزوفرنیک* است و با جهان واقعی هیچ ارتباطی ندارد.
شاید این بار شانس درب خانه مرا زد و پزشک همین را تشخیص داد و مرا بستری کرد. کاش می‌توانستم به دور از استرس و نگرانی مانند تمام بیمار های روانی رفتار کنم.
با خودم صحبت کنم، با صدای بلند بخندم مانند اکنون؛ از ماه و ستاره ها گلایه کنم و در مواقع خوشی، بگریم.
برایم هم مهم نباشد که پرستار بخش با من مانند یک دیوانه برخورد کند و یا روزی دوبار قرص های خواب‌آور بخورم، یا مردم شهر از من بترسند و چشم هایشان را از من بدزدند نه مانند اکنون که هرگاه لباس های من را می‌بینند با دست مرا نشان دهند.
دوست دارم ماه ها کنج دیوار تیمارستان بنشینم و به نقطه ای نامعلوم خیره شوم و هیچ کس جرعت آنرا نداشته باشد که از من بپرسد به چه چیزی فکر می‌کنم، چون دیوانه ها ممکن است به هیچ‌چیز و هیچ‌کس فکری نکنند!
گه گاهی درد و دلی با کاغذ و مداد بکنم و قبل از آنکه کسی آن را ببیند، آتشش بزنم و یا در باغچه دفنش کنم.
بی‌هیچ موسیقی‌ای برقصم، بی‌هیچ پیش زمینه‌ای زندگی کنم و بی‌هیچ هدفی روز بگذرانم.
مجبور نباشم مانند دیگران رفتار کنم، مانند دیگران غذا بخورم و بخندم. مانند دیگران آداب معاشرت را رعایت کنم و به هر غریبه‌ای به رسم عادت و همیشگی سلام کنم.
گاهی حتی پیش می‌آید که دوست داشته باشم آن غریبه را در حد مرگ لگد مالش کنم! دلیل خاصی هم نداشته باشد؛ چون من یک دیوانه هستم!
حتی دوست ندارم ادای آدم های باشخصیت را در مجلس های رسمی درآورم. گاهی وقت ها دوست دارم دیوانه ترین انسان سیاره شناخته شوم!
چون دیوانگی از نظر من تنها راه در امان ماندن و زنده بودن است.
این بحث ها را بیخیال. اصلا بیخیال خیال.
بر روی موتور نشستم و با سرخوشی کلاه را بر سرم گذاشتم. موتور را روشن کردم و با تمام توان ویراژ میدادم در خیابان های شهر، با سرخوشی می‌خندیدم و برای دیگران سوت می‌زدم اما بین خودمان باشد؛ چشمان خدا هنوز خیس بودند!



* اسکیزوفرنیک:یک بیماری روانی است که با رفتار و گفتار غیرعادی و کاهش توانایی درک واقعیت (اختلال در واقعیت سنجی) نمایان می‌شود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #8
به دو راهی که رسیدم موتور را نگه داشتم، بین دوراهی سختی مانده بودم. قلبم می‌گفت بروم به راست و مغزم می‌گفت به چپ بروم.
راه چپ وصل می‌شد به خانه یا همان ویلایی که قرار بود بعد از سه ماه بی‌خوابی و سختی کشیدن از آنجا دزدی کنم و اما راست.
راه راست وصل می‌شد به مزار بهارکم، بهاري که خزان شد.
در کل زندگي‌ام همیشه به حرف‌های منطقم و مغزم گوش می‌کردم اما این‌بار می‌خواهم به دل و قلب و احساسم گوش بدهم. موتور را روشن کردم، راه راست را در پیش گرفتم...
بعد از دقایقی که رسیدم موتور را کنار خیابان نگه داشتم و از آن پیاده شدم. داخل محوطه بهشت زهرا شدم و خاطرات بد ذهنم را زیر و رو کردم تا بتوانم کمی از آدرس خانه‌ ابدی بهارم را پیدا کنم.
یادم آمد: ردیف دویست و سی و یک قطعه چهل و چهار.
اعداد مورد علاقه‌اش اما حیف که اعداد مورد علاقه‌اش آدرس خانه ابدی‌اش شده است.
بعد از چند دقیقه بحث با افکارم کنار خانه‌اش زانو زدم. دستم را بر روی سنگ قبرش کشیدم و به نوشته هایش خیره شدم:
« بهار شهابی
طلوع: بیست و سه دی سال هزار و سی‌صد و هشتاد و چهار
غروب: بیست و دو دی هزار و سی‌صد و نود و هفت
در اثر حادثه‌ای ناگهانی درگذشت.
بعد پرپر شدنت ای گل زیبا چه کنم؟
من به داغ تو جوان رفته ز دنیا چه کنم؟
بهر هر درد دواییست مگر داغ جوان
من به دردی که بر او نیست مداوا چه کنم؟»
اسمش را لمس کردم و اجازه دادم چشمانم مانند خدا راه چشمه اشکش را باز کند، گفته بودم هنوز چشمان خدا خیس هستند؟ اکنون چشمان من هم خیس هستند.
زبانم را بر ل**ب های خشک شده‌ام کشیدم، به یاد همان روزهایی که بهار می‌آمد تا کمی با من درد و دل کند اما من برایش وقتی نداشتم، آمده‌ام تا کمی برایش درد و دل کنم:
- بهار داداش؟ کجا رفتی خوشگلم؟ ها؟ رفتی نگفتی یه داداشی‌ام اینجاست هوم؟ مگه نمی‌خواستی داداش آراز دماغت رو عمل کنه؟ ببین از وقتی رفتی منم کلاً از دانشگاه و کتاب و درس زده شدم. بهارم؟ تو که نمی‌تونی برگردی.
اگه می‌خواستی برگردی تا الان برگشته بودی نه؟ پس میشه یکم با خدا درمورد من حرف بزنی؟ میشه خواهری؟ نگاه کن چشم‌های داداشت رو. می‌بینی؟ به خدا بگو خدا داداشم خیلی گناه کرده، بیارش پیشم یکم ادبش کنم، به خدا می‌گی بهارم؟ آجی یادته می‌اومدی پیشم باهات بازی کنم؟ چی می‌گفتم؟ یادته؟ می‌گفتم برو گمشو حوصلت رو ندارم. بهارکم؟ ببین چشم‌های داداشت اشکیه. نگاهش کن داره گریه می‌کنه برات، چرا رفتی بهار چرا؟ اونا شوخی می‌کردن، اونا... .
نتوانستم ادامه بدهم، های‌های گریه می‌کردم، هق‌هق می‌کردم. آسمان غرشی کرد و بیشتر بارید، بر روی زمین نشستم و سرم را میان دست‌هانم گرفتم و همان‌طور که سرم پایین بود، داد زدم:
- خـدا؟ صدای من رو هم می‌شنوی؟ خسته شدم، خسته! می‌شه بیای برگه سرنوشت رو ازم بگیری؟ یا میشه برم گردونی همون روزهایی که بهار و مامان و بابا بودن؟ خدا مامانم نمی‌خواد من رو. خدایا بهارم رو می‌خوام، خدا بابام رو می‌خوام.
کنار سنگ قبر بهارم دراز کشیدم و پاهایم را در آغوش گرفتم. زیر ل**ب به بهارم گفتم:
- کمی‌ می‌خوابم و بعدش می‌رم. هوم؟ خوبه نه؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #9
با برخورد قطره‌های باران بر روی صورتم چشمانم را باز کردم، نگاهی به دور و ور کردم و با یادآوری امشب چشم‌هایم تا حد ممکن گرد شدند، از جایم بلند شدم اما وقتی که درد کل وجودم را گرفت فهمیدم سرما خورده‌ام. نگاهی به سنگ قبر بهارم کردم و باز زانو زدم کنارش؛ دستمالی پارچه‌ای از جیب شلوار جینم بیرون آوردم و آرام آرام بر روی سنگ کشیدم. خاک‌ها و گل‌های رویش را با دستمال پاک کردم که بد‌تر گل آلود شد. بیخیالش شدم و دستمال را دوباره داخل جیبم گذاشتم. باری دیگر سرم را نزدیک سنگ بردم و گویی گوش‌های بهارم هستند؛ آرام زمزمه کردم:
- خواهرکم، امشب همه چیز تموم میشه. امکانش هست من بیام پیشت نه؟ اما من نمی‌خوام به همین زودی بمیرم. نری با خودت فکرای بد بکنی‌ ها... می‌خوام مواظب مامانی باشم. خب؟ نترس به زودی میام پیشت بهارم.
روی سنگ را بوسیدم و از جایم بلند شدم. آخرین نگاهم را به خانه‌اش کردم و گفتم:
- مواظب خودت باش آجی.
لباس‌هایم خیس شده بودند اما زمان زیادی نداشتم تا بروم خانه و یک دست لباس تازه بپوشم؛ پس زیپ کاپشن چرمم را بالاتر کشیدم و کلاهش را بر روی سرم گذاشتم. به سمت موتور رفتم و سوارش شدم اما امان از چشمانی که هنوز خیس بودند... .
سریع و فرز موتور را بین ماشین‌ها می‌بردم و لایی می‌کشیدم، زمان زیادی نبود اما می‌توانستم قبل از خروج دکتر نگهبان را بی‌هوش کنم. بعد از دقایقی به سر خیابان مورد نظرم رسیدم، موتور را همان اوایل کوچه پارک کردم و زنجیرش را بستم، شوخی که نبود شاید همین دارایی‌ام را هم از دست دادم.
پسرکی که باید قرص‌های پودر شده را به اون می‌دادم دقیقاً کنار خیابان همان‌جایی که موتور را پارک کرده بودم ایستاده بود، نزدیکش شدم. فهمید چون سریع به طرفم آمد و گفت:
- سلام آقا.
دلم لرزید برایش، او ده سال بیشتر نداشت برای چه باید اینجا کار می‌کرد؟
دستی به موهایش کشیدم و با لبخندی محزون؛ ل**ب زدم:
- سلام عمویی، خوبی؟ آجی شادیت خوبه؟
او را می‌شناختم، چند باری به بهانه‌های مختلف به او سر زده بودم تا شاید کمی با من رفیق شود، اما این پسرک بیشتر از سنش می‌فهمید.
سرش را آزاد کرد و گفت:
- ممنون، خوبن. خب من باید چی‌کار کنم؟
لبخندم را جمع کردم و لبانم را داخل دهانم کشیدم، بسته را از داخل جیب کاپشنم بیرون آوردم و به دستش دادم. با همان لحن قبلی گفتم:
- نگهبان خونه خانوم سهیلی راس ساعت پنج و نیم از خونه ویلایی میاد بیرون. معمولاً اون ساعت می‌ره برای خودش قهوه آماده می‌گیره، تو باید به بهونه اینکه بخوای جوراب‌ها رو بهش بفروشی نزدیکش میشی و بهش برخورد می‌کنی. قهوه باید بریزه، امیر باید! قهوه ریخت تو می‌گی من براتون می‌خرم و داخل کافی‌شاپ شدی سریع قهوه رو می‌گیری و این پودرها رو داخلش می‌ریزی؛ چون در دارن راحت‌ترن و می‌تونی تکونشون بدی. تموم که شد می‌ری دست خواهر و مامانت رو می‌گیری و می‌رین همون‌جایی که بهت گفتم؛ سوالی نداری؟
سینش رو بالا گرفت و گفت:
- نه آقا حله!
سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم و خوبه‌ای زیر ل**ب زمزمه کردم. نگاهی به پیرامونم کردم، ماشین‌های مدل بالایی که سهم من از آن‌ها پوستری بر روی دیوار اتاقم است، اما اگر پزشکی را ادامه می‌دادم شاید اکنون یکی از همین ماشین‌ها زیر پایم بود و مجبور نبودم که دزدی کنم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #10
پانزده دقیقه دیگر نگهبان از ویلای دکتر شهابی خارج می‌شد، نگاهی به امیر که جوراب‌های در دستش را زیر و رو می‌کرد، انداختم و گفتم:
- امیر؟ آماده‌ای؟!
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد، از دیدن چشمانش پشیمان شدم؛ اشک تیله‌های قهوه‌ای رنگش را در بر گرفته بود. امشب دیگر چه شبی‌ست خدا؟ چرا چشمان هر سه‌مان خیس از اشک باشد؟ جوراب‌هایش را کناری گذاشت و زانوهایش را در آغوش گرفت؛ گفت:
- می‌دونین آقا؟ من بیشتر از اینکه نگران خودم باشم نگران شادی و مامانمم. اگه من گیر افتادم چی؟ کی دیگه خرجشون رو می‌ده؟ شادی سال دیگه باید مدرسه بره. کی ‌می‌برتش مدرسه؟ مامانم هر ماه باید دکتر چشم بره؛ کی می‌برتش؟
حرف‌هایش را گفت و ساکت شد. نگاهی به ساعت مچی‌ام کردم: ده دقیقه دیگر!
کنارش بر روی زمین نشستم و مانند او زانوهایم را در آغوش گرفتم؛ سرم را بر روی شانه‌اش گذاشتم.
مسخره است، به جای اینکه امیر به من تکیه کند من به او تکیه کرده‌ام، اما ناچارم.
لبم را تر کردم و گفتم:
- امیر من هم می‌ترسم، اما اگه گیر بی‌افتی هم می‌تونی خودت رو آزاد کنی. چون تو فقط قهوه رو گرفتی و مجرم اصلی کسیه که قهوه رو به تو داده. کمکت می‌کنم خب؟ اصلاً می‌خوای با من بعد از این اتفاق بیای بریم شمال؟ پیش مامانم؟ مطمعنم مامانم از خودت و خانوادت خوشش میاد... .
زیر ل**ب زمزمه کردم:
- البته اگه من رو ببخشه!
انگار امیر حرفم را شنید چون گفت:
- مامان‌ها همیشه می‌بخشن، مگه می‌شه پسرشون رو نبخشن؟ فقط از تو توضیح می‌خوان که چرا اون کار رو کردی. اگه تو توضیح بدی چرا نبخشه آخه؟
گفته بودم که این پسر بیشتر از سنش می‌فهمد؟ باز نگاهی به ساعت کردم: شش دقیقه دیگر!
از جایم بلند شدم و از امیر دور شدم؛ کنار سطل زباله‌ای ایستادم و گوشی را از جیب جینم بیرون آوردم. شماره‌اش را گرفتم و منتظر شدم. بعد از سه بوق جواب داد، اما شماره را شناخت چون چیزی جز سکوت نبود:
- سلام.
همیشه می‌گفت جواب سلام واجب است، آرام گفت:
- سلام.
ذوق زده برای اینکه بعد از دو سال دارم صدایش را می‌شنوم سرم را بالا بردم و در دلم به خدا گفتم:
- عاشقشم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
13
بازدیدها
152
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
94

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین