مقدمه:
گاهی اوقات، رویِ بدِ زندگی همچون گل پیچک پاپیچِ روزمرگیهایت میشود وقلب کوچکت را در زندانِ تاریک خود به بند میکشد.
زندانی که دیوارهایش لحظه به لحظه کوتاهتر و نزدیکتر میشوند تا آن که در دخمهای تاریک، جان از بطنِ وجودت بیرون بکشد؛ آنچنان که حتی روحت هم آرام نمیگیرد.
در بدترین لحظات به یکدیگر پشت کردیم و تا سقوط یک قدم فاصله داشتیم.
تارِ نوای وصالمان به مویی بند بود چیزی نمانده بود تا موسیقی دلنواز زندگیمان به پایان برسد، اما سازِ دنیا همیشه بر میل ما نمینوازد.
***
کنار پنجره ی اتاق ایستادم و بیتفاوت به بیرون نگاه میکردم، لیوان بزرگ شیشه ای و بدقواره در دستم سنگینی میکرد و چایی که حالا به نصف لیوان رسیده بود و سرد شده بود.
طی یک تصمیم آنی پنجره را باز کردم و تمام چایی را روی آسفالت که فاصله اش تا پنجره دو طبقه بود، بیرون ریخته و از صدای برخوردش با آسفالت، لبخندی بر ل**ب آوردم! همچون سقوط باران بر خاک بود و اما حیف که عطری از پس آن، کوچهها را در بر نمیگرفت! نگاهی به ظرف شیشهای بدقواره در دستم کردم. با بیخیالی شانهای بالا انداخته و لیوان را هم از همان پنجره کوچک با پردههایی که داد میزد سالهاست شسته نشده است بیرون انداختم.
راه کج کرده و به سوی گاز پیکنیکی کوچیکی که کنج اتاق کوچک و نمورم را پر کرده بود، قدم برداشتم. شعلهی زیر کتری را کم کردم و این بار شیشهای دیگر که شباهت زیادی به آن شیشهی بدقواره داشت برداشتم؛ تنها فرقش پوسته رویش بود که هنوز آن را از رویش برنداشته بودم. چای خوش رنگ و خوش طعمی که دیگر چیزی از آن نمانده بود را در داخل لیوان که نه، همان شیشهی شیرکاکائو ریختم.
این بود زندگی من! اخم در هم کرده و نگاه فلکزدهام را میان اتاق چرخاندم. کنج به کنج و گوشه به گوشه و تک به تک خاطرات جلوی چشمانم نقش بست.
نفسهای داغم، بغض قدیمی میان گلویم که راه را برای تردد هوا سد کرده بود، این دیوارهای کهنه که میبایست خرد شده و خاک را در آغوش میگرفتند نه اینکه تکیهگاهی برای من شوند تماماً بدبختی مرا بیش از پیش به یاد چشمان نمزده و مشکیام، میآوردند.
نگاهم را جمع کرده و به لیوان در دستم دوختم؛ آخر تاب بیشتر فکر کردن و به یاد آوردن را نداشتم!
نفس عمیقی که میآمدم تا میان سینه فرو برم، با صدای گوشخراشی همچون آژیر، بر باد هوا رفت !
انگار دیگر هوا برای نفس کشیدن نبود؛ تنها ترس بود که میان چشمانم بیداد میکرد اما من جان سختتر از آن بودم که از این بادها بترسم!
صدای زنگ خانه که به صدا درآمد، گویی صدای ناقوسی بود در سرم، که تمام بدنم را به رعشه در میآورد!
زنگ خراب شده بود و صدا میداد و باید پایین میرفتم و در را برای همانها که نمیدانستم کیستند، باز میکردم.
هوای سرد اتاق را که از هوای پاییزی تهران نشئت میگرفت، میان سینه بردم و دستی میان موهای وز شده و مشکیام کشیدم. نگاهی به لباسهای کهنهام انداختم؛ پیراهنی به رنگ آبی روشن که آنقدر از زمان خریدن آن میگذشت که به رنگ سفید میزد و شلواری قهوه ای، مناسب بودند.
با چشم بر هم زدنی، مقابل در آهنی و زنگزدهی خانه بودم. آن دری را که هر عابری میتوانست با نیم نگاهی بفهمد چند سالیست رنگ نشده، با قلق مخصوص خودش، محکم به سمت خودم کشاندم تا باز شود. مردی جوان، با ته ریش نصفه نیمه و موهای وزی مقابل در ایستاده بود. لباسهایش لو میداد که این مرد جوان مأموریست که میخواهد جان من را بگیرد. به محض باز شدن در، جلو آمد و ل**ب از ل**ب باز کرد:
- جناب شهابی؟
از میان چهارچوب گذشتم و به او نزدیک شدم. نامحسوس نگاه لرزانم را میان کوچه گرداندم تا اوضاع را بررسی کنم. خبری نبود؛ تنها طبق معمول، ماشین پلیس بود و راننده و پلیسی که کنارش نشسته بود، بسی حجیم بود و فربه! مأموری هم دستبند به دست، کنار مجرم روی صندلیهای عقب جا خوش کرده بودند انگار قبل از من کسی دیگر را هم گرفته بودند.
مأمور جوان اما نه! همان عزرائیل هم مقابلم بود و منتظر جوابی از سمت من.
با لحن بیخبری ل**ب زدم:
- خودمم...چی شده؟
اشارهای به راننده کرد تا ماشین را روشن کند سپس دستنبندی که به کمربند او وصل برد، بیرون کشاند و گفت:
- از شما به جرم دزدی شکایت شده؛ باید با ما بیاید کلانتری.