کمی درون لیوان شیشهای آب ریخت و به سمتم آمد. دستش را پشت سرم گذاشت و کمی سرم را بلند کرد، لبم را کمی از هم دور کردم. پرستار لیوان را نزدیک آورد. یک نفس نیمی از آب لیوان را خوردم و لبانم را به هم چسباندم. نگاهم را به چشمان پرستار کشاندم؛ پرستار باهوشی بود چون آرام سرم را بر روی بالشت گذاشت و از من دور شد.
صندلیای را از زیر تخت بیرون آورد و کنارم نشست. دستش را زیر چانهاش زد و به من خیره شد، نگاهم را از چشمانش به پنجره کشاندم و به آجرهای دیوار روبهروی پنجره خیره شدم. پرستاری را که حتی فامیلیاش را هم نمیدانستم آرام شروع به حرف زدن کرد:
- توی همین اتاق درست ده روز پیش، دوتا دختر جوون هم سن و سالای خودت اینجا بستری بودند. یکیشون چون با شوهرش بحث کرده بود، شوهرش زده بود توی گوشش و اون دختر کور شده بود، برای همیشه! اون یکی دختر خودکشی کرده بود مثل تو؛ دختری که بیناییش رو از دست داده بود هر روز با باند رو چشماش به سختی بلند میشد و میرفت رو صندلی کنار پنجره مینشست و به اون یکی دختر میگفت که بیرون از این پنجره چه شکلیه؟ اون دختر هم هر روز از تخیلاتش میگفت. یک روز میگفت بیرون از این پنجره میخوره به جنگل و صدای پرندهها. دخترک ساده هم باور میکرد تا اینکه... .
شوکه از ساکت شدنش چشمانم را از دیوار گرفتم و به او خیره شدم. اشک در چشمه عسلیرنگش جمع شده بود و هر آن امکانش بود که سرازیر شود. لبانم را از هم باز کردم و زمزمه کردم:
- خب؟
دستی به چشمانش کشید و سرش را با دو دستش گرفت:
- تا اینکه اون دختری که خودکشی کرده بود مُرد، دقیقاً همون روزی که دختری که بیناییش رو از دست داده بود پیوند چشم شد. نه من و نه دکتر معالجشون جرأت اینکه بگیم چیشده رو نداشتیم. اون دختر هم فکر میکرد که باز افسردگیش اود کرده و غمبرک زده. هفته بعدش یعنی سه روز پیش دختر باند چشماش رو باز کرد. میدونی کجا؟
سرم را به طرفین تکان دادم؛ برای من هم سوال بود که کجا چشمانش را باز کرده است؟ بعد از لحظاتی سکوت گفت:
- روبه روی پنجره! میگفت میخوام وقتی چشمام رو باز میکنم درختها و پرندهها رو ببینم. دخترک سادهلوح نمیدونست هیچ کدوم از حرفاش واقعی نبود. وقتی چشماش و باز کرد و با دیوار مواجه شد، شوکه شد. تا چند ساعت بعدش همونجا نشسته بود و نگاه آجرها میکرد. هی!
افسوس خوردم به حال دخترک نابینا و دخترکی که انگار من بود. چند لحظهای به سکوت گذشت. انگار این پرستار کاری دیگر جز من نداشت؛ گردن خشک شدهام را به طرف همان دیوار پر ماجرا گرداندم که همان موقع گفت:
- چرا اون همه قرص رو خوردی؟
سوالی سخت را از منِ بیمار پرسید، اگر توان و جانش را داشتم، از جایم بلند میشدم و زبانش را از دهانش بیرون میکشاندم اما من نه جانش را دارم و نه توانش و نه عرضهاش را!
با صدایی آرام زمزمه کردم:
- اینکه چرا اون همه قرص رو خوردم، اینکه چرا دختری تو سن من باید اینطور اینجا بستری بشه، اینکه چرا آنیسا معروفترین دکتر این شهر این کارها رو کردم برای همه سواله! نه؟
پرستار از جایش بلند شد، این را از کشیده شدن صندلی بر روی زمین حدس زدم. صدای باز کردن درب سرنگ به من فهماند که میخواهد مرا بیهوش کند و من باری دیگر پا به جهنم بگذارم... .