. . .

متروکه رمان داعیه یک واله | مهسا اسلامی کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
m6j4__632ad3c58c241a87.png

اسم رمان: داعیه یک واله
اسم نویسنده: مهسا اسلامی
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @S O-O M
خلاصه:
اجبار، واسطه‌ای می‌شود برای بر آورده شدن یک معجزه! اتفاقی کوچک، سبب رقم زدن زندگی او شد. مدتی اوضاع خوب و روی منوال بود، اما یک تلنگر، یک آشنایی او را به سختی‌های زندگی رساند که طاقتش را طاق کرد؛ ولیکن او چاره‌ای ندارد. باید به راهش ادامه بدهد و بجنگد تا بتواند به دل‌دارش برسد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #21
کمی درون لیوان شیشه‌ای آب ریخت و به سمتم آمد. دستش را پشت سرم گذاشت و کمی سرم را بلند کرد، لبم را کمی از هم دور کردم. پرستار لیوان را نزدیک آورد. یک نفس نیمی از آب لیوان را خوردم و لبانم را به هم چسباندم. نگاهم را به چشمان پرستار کشاندم؛ پرستار باهوشی بود چون آرام سرم را بر روی بالشت گذاشت و از من دور شد.
صندلی‌ای را از زیر تخت بیرون آورد و کنارم نشست. دستش را زیر چانه‌اش زد و به من خیره شد، نگاهم را از چشمانش به پنجره کشاندم و به آجرهای دیوار روبه‌روی پنجره خیره شدم. پرستاری را که حتی فامیلی‌اش را هم نمی‌دانستم آرام شروع به حرف زدن کرد:
- توی همین اتاق درست ده روز پیش، دوتا دختر جوون هم سن و سالای خودت این‌جا بستری بودند. یکیشون چون با شوهرش بحث کرده بود، شوهرش زده بود توی گوشش و اون دختر کور شده بود، برای همیشه! اون یکی دختر خودکشی کرده بود مثل تو؛ دختری که بیناییش رو از دست داده بود هر روز با باند رو چشماش به سختی بلند می‌شد و می‌رفت رو صندلی کنار پنجره می‌نشست و به اون یکی دختر می‌گفت که بیرون از این پنجره چه شکلیه؟ اون دختر هم هر روز از تخیلاتش می‌گفت. یک روز می‌گفت بیرون از این پنجره می‌خوره به جنگل و صدای پرنده‌ها. دخترک ساده هم باور می‌کرد تا اینکه... .
شوکه از ساکت شدنش چشمانم را از دیوار گرفتم و به او خیره شدم. اشک در چشمه عسلی‌رنگش جمع شده بود و هر آن امکانش بود که سرازیر شود. لبانم را از هم باز کردم و زمزمه کردم:
- خب؟
دستی به چشمانش کشید و سرش را با دو دستش گرفت:
- تا اینکه اون دختری که خودکشی کرده بود مُرد، دقیقاً همون روزی که دختری که بیناییش رو از دست داده بود پیوند چشم شد. نه من و نه دکتر معالجشون جرأت اینکه بگیم چی‌شده رو نداشتیم. اون دختر هم فکر می‌کرد که باز افسردگیش اود کرده و غمبرک زده. هفته بعدش یعنی سه روز پیش دختر باند چشماش رو باز کرد. می‌دونی کجا؟
سرم را به طرفین تکان دادم؛ برای من هم سوال بود که کجا چشمانش را باز کرده است؟ بعد از لحظاتی سکوت گفت:
- روبه روی پنجره! می‌گفت می‌خوام وقتی چشمام رو باز می‌کنم درخت‌ها و پرنده‌ها رو ببینم. دخترک ساده‌لوح نمی‌دونست هیچ کدوم از حرفاش واقعی نبود. وقتی چشماش و باز کرد و با دیوار مواجه شد، شوکه شد. تا چند ساعت بعدش همون‌جا نشسته بود و نگاه آجرها می‌کرد. هی!
افسوس خوردم به حال دخترک نابینا و دخترکی که انگار من بود. چند لحظه‌ای به سکوت گذشت. انگار این پرستار کاری دیگر جز من نداشت؛ گردن خشک شده‌ام را به طرف همان دیوار پر ماجرا گرداندم که همان موقع گفت:
- چرا اون همه قرص رو خوردی؟
سوالی سخت را از منِ بیمار پرسید، اگر توان و جانش را داشتم، از جایم بلند می‌شدم و زبانش را از دهانش بیرون می‌کشاندم اما من نه جانش را دارم و نه توانش و نه عرضه‌اش را!
با صدایی آرام زمزمه کردم:
- اینکه چرا اون همه قرص رو خوردم، اینکه چرا دختری تو سن من باید اینطور این‌جا بستری بشه، اینکه چرا آنیسا معروف‌ترین دکتر این شهر این کارها رو کردم برای همه سواله! نه؟
پرستار از جایش بلند شد، این را از کشیده شدن صندلی بر روی زمین حدس زدم. صدای باز کردن درب سرنگ به من فهماند که می‌خواهد مرا بیهوش کند و من باری دیگر پا به جهنم بگذارم... .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #22
چشمانم را که باز کردم هوا تاریک شده بود، گویی چندین ساعت در خوابی برخلاف صبح آرام به سر می‌بردم و من چقدر راضی‌ام از این خواب! با کرختگی خودم را بالا کشاندم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم و نشستم. غرق در تاریکی اتاق، به این فکر افتادم که الان نازگل دارد چه می‌کند. یادم بود که خیلی از تاریکی می‌ترسید. دلتنگش بودم!
دلتنگ نازگلی که از من کوچک تر بود اما گاهی اوقات از منِ بیست و چندین ساله بیشتر می‌فهمید و درک می‌کرد. نازگلی که آرام و متین بود، گاهی اوقات شیطنت می‌کرد و بعد از این شیطنت آنقدر آرام و محزون می‌شد که من شک می‌کردم این دختری‌ست که چند ساعت قبلش کل بخش از دستش عاصی بودند؟
آهی کشیدم. حیف آن دختر که زیر دست منِ جلاد کشته شد. باز هم یادش، خاطره هایش مرا دیوانه کرد. اصلاً کاش من همان دیروز دار فانی را وداع می‌کردم اما یک چیز اینجا می‌لنگد؛ کسی که در خانه نبود! پس من چگونه اینجا هستم؟ گیج و منگ زنگی را که کنار تخت بود را فشار دادم و منتظر پرستار شدم!
اصلاً هم به این کار ندارم که شاید ساعت از بامداد گذشته باشد، کاری به این ندارم که شاید پرستار کار داشته باشد! من اکنون، این لحظه، در همین حالت پرستار را می‌خواهم تا بیاید و به سوالم پاسخ دهد. بعد از دقایقی پرستاری آرام درب اتاق را باز کرد و داخل شد.
با تعجب به منِ کنجکاو نگاه کرد و گفت:
- تو زنگ زدی؟
سرم را بالا پایین کردم که لبخندی زد و نزدیک تر شد. بالای درب اتاق شیشه‌ای بود و کمی نور از بیرون می‌آمد؛ پرستار که نزدیک تر شد نور بر روی صورتش افتاد. خودش بود! همان پرستاری که صبح مرا به حرف گرفت.
صندلی را از زیر تخت بیرون آورد و کنارم نشست. نگاهی به موهای پریشانم که از زیر روسری صورتی چرک و چروک بیمارستان بیرون زده بود، کرد! موهایم را مرتب کردم، نگاهش را گرفت و آرام قهقه‌ای زد و بعد از خنده‌هایش گفت:
- انقدر سوال داری که نمی‌خوای یه لحظه هم از دست بدی؟
باز هم سرم را بالا پایین کردم که گفت:
- خب؟ سوالت چیه؟
آب دهانم را قورت دادم و زبانی به لب های خشک و ترک خورده‌ام زدم. آرام زمزمه کردم:
- از کی من اینجام؟
لبخندی زد و تلفنش را از جیب روپوش سفید رنگش بیرون آورد؛ روشنش کرد و بعد از دیدن ساعتش گفت:
- هشت ساعته که اینجایی و دیروز ساعت نونزده آمبولانس آوردت اینجا!
آهانی در تایید از حرفش گفتم. باز آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- خب کی همراه آمبولانس بود؟
لبخندش کمی محو تر شد و گفت:
- هیچکس!
اکنون بعد از شنیدن این سوال دو سوال در سرم از هزاران سوال بی‌جوابم مهم تر بود! چه کسی به اورژانس زنگ زده؟ و چه کسی اصلاً مرا دیده که زنگ زده است؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #23
نگاهی به منِ پریشان انداخت و با لحنی آرام گفت:
- فردا که نه. امروز دوستا و پزشکا و پرستارا میان دیدنت.
با اضطراب سرم را بلند کردم و به او نگاهی انداختم. حالتم را که دید لبخندی زد و گفت:
- نگران نباش به اونا گفتیم از تب زیاد تشنج کردی!
با اینکه قضیه را یک جوری پیچانده بودند اما هنوز اضطراب داشتم! دکتر شمس را چه کنم؟ می‌دانم که می‌داند دلیل این گناه بزرگ را!
از جایش بلند شد. صندلی را به زیر تخت هدایت کرد که از صدای کشیده شدنش بر زمین به خد لرزیدم. مانند صدای کشیدن ناخون بر روی تخته سیاه قدیمی مدرسه ها؛ همانقدر غیر قابل تحمل! انگار پرستار هم فهمید زیرا کلافه صندلی را بلند کرد و زیر تخت گذاشت. بالای سرم ایستاد و نگاهی به سرم انداخت. از کنار تخت شیشه‌ای حاوی تمازپام* را برداشت و در سرنگی خالی کرد، آن را به طرف سرم برد قبل از اینکه آن را در سرم خالی کند گفت:
- قبل ساعت نه هم یه روانشناس میاد. با من که حرف نزدی! شاید بتونی با اون حرف بزنی.
کلافه آهی کشیدم. من اگر حرف داشتم که می‌زدم با خودت! نیازی به دکتر ندارد که! شانه‌ای بالا انداختم و سرم را تکان دادم، محتوای دارو را خالی کرد و از اتاق خارج شد.
دراز کشیدم و سرم را بر روی بالشت محکم بیمارستان گذاشتم.
حالم از خودم به هم می‌خورد دیگر! سه روزی هست که به حمام نرفتم و به قولی از عمو که می‌گفت:
- قیافت که مثل جنازه تو قبر؛ همونقدر سفیدی! حمومم که نمیری بو سگ مرده میدی! بلند شو بابا!
اکنون تنها چیزی که لازم دارم یک دوش آب گرم است. مانند چهارده سالگی‌ام یک ربع را زیر دوش بشینم و کم‌کم به داغی آب عادت کنم. دورم را بخار آب بگیرد و من در ذهنم تصور کنم که در سونای داغ هستم. از بچگی هم دیوانه بودم!
با یادآوری صبح که قرار است دکتر بیاید به فکر این افتادم که چه دروغی را سر هم کنم تا حداقل کمی از حرفم را باور کند. کم‌کم تمازپام ریخته شده در سرم مرا غرق در خواب کرد.

***

با برخورد پایی به پای آسیب دیده‌ام فوراً نیم خیز شدم و به کسی که اینکار را کرد خیره شدم. میلاد مزاحم بود! خشمگین دستم را به لبه‌ی پنجره گرفتم و تا خواستم بلند شوم گفت:
- شوخی بود! ولی بلند شدن رو بلند شو که داریم میرسیم ترمینال.
با تعجب دنبال کلمه‌ای از ترمینال در نقشه های متفاوت گشتم. نبود! به کمک لبه های پنجره از جایم بلند شدم و روی صندلی نرم ون نشستم و گفتم:
- ها؟ ترمینال؟
روبه رویم کنار امیرای خوابآلود نشست و گفت:
- نه پس شمال.
دست به سینه گرفتم که خودش فهمید این را که اکنون وقت شوخی و خوشمزگی نیست!


*تمازپام: دارویی خواب آور و آرامش بخش مانند دیازپام.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

im tomoon

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
34
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-30
موضوعات
48
نوشته‌ها
534
پسندها
2,307
امتیازها
138
محل سکونت
لاعلاج

  • #24
دستی به بازویش کشید که من عمق نئشگی‌اش را درک کردم. پرده پنجره سمت چپم را کمی کنار کشیدم و به جاده نگاهی انداختم. حدود صد متر جلوتر چندین چاله کوچک بود. دستی به چانه‌ام کشیدم؛ بد نیست کمی اذیتش کنم!
به امیرا اشاره‌ای کردم، با تعجب گفت:
- خب؟
ضربه‌ای به صندلی کنارم زدم و گفتم:
- بزار بچه درست دراز بکشه! بیا اینجا بشین.
نئشگی زیادش مبنی بر این بود که او حرکاتش آرام و سنگین باشد. بلند شد که همان موقع ون تکانی خورد. میلاد دستش را به کمکی سقف گرفت و در همان حالت ماند. دست به سینه و خندان منتظر حرکت بعدی‌اش بودم که یکهو از خنده مانند بمب منفجر شدم! میلاد همان طور که دو دستش را به بالا گرفته بود سرش خم شده بود و به خواب رفته بود. خدای من! باری دیگر ون در چاله‌ای افتاد که اینبار دستش آزاد شد و به جلو یعنی دقیقاً جایی که من نشسته بودم خم شد. از خواب بیدار شد، دهانش را باز کرد که خمیازه‌ای بکشد آن هم دقیقاً در جلوی بینی و صورت من! بوی گند دهانش مانند فاضلاب دست‌شویی های قدیم در خانه مادر بزرگ بود. همانقدر بد و گند!
چینی به بینی‌ام دادم. دستم را از سینه‌ام جدا کردم و بینی‌ام را گرفتم. بعد از خمیازه طولانی‌اش که مرا کشت کنارم نشست و سرش را به پنجره سمت راستش تکیه داد.
آنقدر نئشه بود که یادش رفت باید مرتب تر بخوابد که خدایی نکرده کسی لوازم در جیب اس لشش را نبیند. اما من هرکسی نیستم! دستم را آرام نزدیک جیبش بردم. کیسه کوچک شیشه را آرام از جیبش بیرون آوردم. با این مصرف زیاد شیشه قطعاً یک روز اوردوز می‌کرد.
شیشه پنجره را کمی باز کردم و تمام محتوای کیسه را بیرون ریختم. کیسه را دوباره به حالت قبلش بسته بندی کردم و باز آنرا سرجایش قرار دادم.
با صدای خنده ریزی آناً سرم را بلند کردم و به کسی که خندیده بود نگاه کردم. مادر امیر بود. نفسی عمیق کشیدم و چشمکی به او زدم. در جواب چشمکم لبخندی تلخ زد. دلم برای او، خودم، امیر، امیرا، مادرم و بهارم سوخت. ما چه گناهی کرده بودیم دیگر؟
بعد از اینکه خیالم از جانب کیسه راحت شد، باز دستانم را به سینه‌ام گرفتم. سرم را به پنجره تکیه دادم.
مطمئنم که اکنون مادر دارد با دستان چروک شده‌اش دارد در اوج سرمای شمال، در حیاط خانه‌مان، در تشتی که بچگی مرا در آن می‌شست دارد سبزی های گرفته شده از تره بار را می‌شورد. کار هرساله‌اش بود و من تک به تک کارایش را حفظ شده‌ام دیگر!
با صدای علی از بیرون چشم دوختم و به او خیره شدم:
- باز این میلاد مواد بش نرسیده گرفته کله مرگشو گذاشته؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- بدجور هم اذیتش کردم!
چشمانش برقی زد و صندلی جلویم نشست و گفت:
- بگو مرگ میلاد.
باری دیگر خندیدم، علی هم از دست دیوانگی های برادرش شکار بود! همان طور که سعی می‌کردم جلوی خندیدن با صدای بلندم را بگیرم؛ گفتم:
- مرگ میلاد!
با خوشحالی مشتش را بالا آورد و گفت:
- بزن قدش! الحق رفیق خودمی!
با یادآوری اینکه دیگر نه من رفیق او هستم و او خنده از لبانم پر کشید و رفت جایی دور از ون! مشتم را آرام بالا آوردم و به مشتش زدم. مسخره بود که حالم گرفته شده است؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
26
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
43

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین