- کنارم بنشین، خیره نگاهم کن! دستهایم از شدت سفیدی مثل برف زمستان است. موهایم، دستهایم، حتی چشمهایم با تو متفاوت است. گاهی چشمهایی با رگههای بنفش، گاهی عجیبتر.
میدانی؟ آنقدر خدا من را دوست داشته که من را زال آفریده تا تو را با یکی از عجایب خلقتش آشنا کند.
خلاصهتر بگویم، با من بیرحم نباش، قلبم را نرنجان، میدانی؟ من واسطهام، دوباره نگاهم کن.
نیستم؟ موهایم، چشمهایم، پوستم ... .
***
#ایستگاه_اول
#یسنا_باقری
#چینی_نازک_تنهایی_من
*نیکی*
قطار میدوید. مانند اسبی که شلاقش زده باشند.
میان مسافرها، خانوادهای درون قطار در سکوتی عجیب نفس میکشیدند. آقای ولکام را دیگر همه میشناختند. مدتها بود که او و خانوادهاش در سفری طولانی بودند.
دنیل بیسر و صدا کنار نیکی نشست:
- نیکی! حالت خوبه؟
نیکی خندید و چشمهای ذغالی رنگش بیشتر درخشید:
- این کتاب رو خوندید پدر؟ دخترک و مادرش مثل ما دنبال یه گمشدهان!
دنیل دستش را روی دست داغ نیکی گذاشت:
- هی! دیشب تب داشتی دختر، بهتری؟
- بله پدر. فقط تمام شب به یه چیز فکر کردم و امیدوارم ناراحت نشید.
دنیل بازهم خندید:
- نه؛ سعی میکنم کینهای به دل نگیرم.
نیکی به منظره بیرون نگاه کرد:
- پس کی از این وضع خلاص میشیم؟
دنیل هم به بیرون نگاه کرد و نفس عمیقی کشید:
- هروقت حقیقت رو پیدا کردیم، حقیقت همین نزدیکیهاست.
- ما مجبور به سفر نیستیم پدر! شاید وقتی، روزی در بازار قدم میزنیم یا گوشهای از خونه کنار شومینه نشستیم، حقیقت رو ببینیم!
دنیل لبخند زد و توی صورت نیکی زل زد، درحالی که تکهای از موهای سیاه رنگ بیرون افتاده از روسری نیکی را به داخل میفرستاد گفت:
- بالاخره تموم میشه، صبر به زندگی امید میده نیک.
سیاهی شب بدجوری توی چشم میزد، دلهرهآور بود.
نیکی تمام حواسش به دنیل بود، انگار منتظر بود، منتظر یک حادثه هولناک.
دنیل دست در جیبش کرد و پاکت نامه مچاله شدهای بیرون کشید. نیکی حس بدی داشت. حالت تهوع مدام به سراغش میآمد و آزارش میداد.
قبل از اینکه دنیل درباره نامه توضیح بدهد، یکدفعه صدای بدی از قطار بلند شد و مهرآ سراسیمه به واگن دوید. با فریاد گفت:
- قطار تکه تکه شد!
نیکی و دنیل سراسیمه از جا بلند شدند. دنیل گفت
- ما اینجا سالم ایستادیم!
مهرآ درحالی که نفس نفس میزد، گفت:
- اوضاع بهم ریخته است. وقت توضیح دادن ندارم، باید از اینجا برید.