. . .

متروکه رمان مکانیسم (حنیفا) | یسنا باقری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  4. علمی_تخیلی
رمان : مکانیسم (حنیفا)
ژانر: جنایی، معمایی، تخیلی، عاشقانه
نویسنده: یسنا باقری
ناظر: @tish☆tar

خلاصه:
دخترک به ردپای شخصیت‌های دست نوشته نگاه می‌کرد.
«واگن، قتل، قطار، سرطان، آلبینیسم، مرگ، زندگی.»
به خط‌هایی نگاه می‌کرد که به هم متصل می‌شدند و بند بند قصه را ایجاد می‌کردند. قصه‌ای که تمامی نداشت، قطاری که ایستگاهی نداشت. قتلی که گذشته‌ای دور و دراز داشت.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,368
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #3
- کنارم بنشین، خیره نگاهم کن! دست‌هایم از شدت سفیدی مثل برف زمستان است. موهایم، دست‌هایم، حتی چشم‌هایم با تو متفاوت است. گاهی چشم‌هایی با رگه‌های بنفش، گاهی عجیب‌تر.
می‌دانی؟ آن‌قدر خدا من را دوست داشته که من را زال آفریده تا تو را با یکی از عجایب خلقتش آشنا کند.
خلاصه‌تر بگویم، با من بی‌رحم نباش، قلبم را نرنجان، می‌دانی؟ من واسطه‌ام، دوباره نگاهم کن.
نیستم؟ موهایم، چشم‌هایم، پوستم ... .
***
#ایستگاه_اول
#یسنا_باقری
#چینی_‌نازک_‌تنهایی_‌من

*نیکی*

قطار می‌دوید. مانند اسبی که شلاقش زده باشند.
میان مسافرها، خانواده‌ای درون قطار در سکوتی عجیب نفس می‌کشیدند. آقای ولکام را دیگر همه می‌شناختند. مدت‌ها بود که او و خانواده‌اش در سفری طولانی بودند.
دنیل بی‌سر و صدا کنار نیکی نشست:
- نیکی! حالت خوبه؟
نیکی خندید و چشم‌های ذغالی رنگش بیشتر درخشید:
- این کتاب رو خوندید پدر؟ دخترک و مادرش مثل ما دنبال یه گمشده‌ان!
دنیل دستش را روی دست داغ نیکی گذاشت:
- هی! دیشب تب داشتی دختر، بهتری؟
- بله پدر. فقط تمام شب به یه چیز فکر کردم‌ و امیدوارم ناراحت نشید.
دنیل بازهم خندید:
- نه؛ سعی می‌کنم کینه‌ای به دل نگیرم.
نیکی به منظره بیرون نگاه کرد:
- پس کی از این وضع خلاص می‌شیم؟
دنیل هم به بیرون نگاه کرد و نفس عمیقی کشید:
- هروقت حقیقت رو پیدا کردیم، حقیقت همین نزدیکی‌هاست.
- ما مجبور به سفر نیستیم پدر! شاید وقتی، روزی در بازار قدم می‌زنیم یا گوشه‌ای از خونه کنار شومینه نشستیم، حقیقت رو ببینیم!
دنیل لبخند زد و توی صورت نیکی زل زد، درحالی که تکه‌ای از موهای سیاه رنگ بیرون افتاده از روسری نیکی را به داخل می‌فرستاد گفت:
- بالاخره تموم میشه، صبر به زندگی امید میده نیک.
سیاهی شب بدجوری توی چشم میزد، دلهره‌آور بود.
نیکی تمام حواسش به دنیل بود، انگار منتظر بود، منتظر یک حادثه هولناک.
دنیل دست در جیبش کرد و پاکت نامه مچاله شده‌ای بیرون کشید. نیکی حس بدی داشت. حالت تهوع مدام به سراغش می‌آمد و آزارش می‌داد.
قبل از این‌که دنیل درباره نامه توضیح بدهد، یک‌دفعه صدای بدی از قطار بلند شد و مهرآ سراسیمه به واگن دوید. با فریاد گفت:
- قطار تکه تکه شد!
نیکی و دنیل سراسیمه از جا بلند شدند. دنیل گفت
- ما این‌جا سالم ایستادیم!
مهرآ درحالی که نفس نفس میزد، گفت:
- اوضاع بهم ریخته است. وقت توضیح دادن ندارم، باید از این‌جا برید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #4
#ایستگاه_دوم
#یسنا_باقری
#چینی_‌نازک_‌تنهایی_‌من
دنیل با هراس به نیکی گفت:
- باید خودتو نجات بدی!
نیکی به مهرآ نگاه کرد. چشم‌هایش نگران بود و نیکی را می‌پایید. قدمی به عقب رفت و چندبار سرش را به نشانه منفی تکان داد.
- نیکی!
دنیل دست نیکی را محکم گرفت و او را به طرف پنجره برد. نیمی از شیشه پنجره خرد شده بود.
- هیچ وقت بهت دستور ندادم؛ ولی الان، بهت میگم باید از این‌جا بری.
بازوی لاغر نیکی را محکم توی مشتش گرفت:
- زود باش دختر. تمام امیدمون تو هستی. می‌فهمی؟
- اگه با پریدن من، اتفاقی برای واگن بیفته چی؟ پدر! وقت فکر کردن نیست؛ ولی‌... .
- بهت قول میدم هیچ اتفاقی نمی‌افته! می‌فهمی؟
منتظر نیکی نماند. چوبی که همان‌جا روی زمین افتاده بود را بلند کرد و محکم به پنجره کوبید. شیشه خردتر شد.
نیکی با ترس به پنجره نگاه کرد. دنیل گفت:
- بپر. نباید بترسی.
نیکی به طرف پنجره رفت. واگن درحال کج شدن بود و هرلحظه امکان سقوط داشت.
مهرآ به نیکی نزدیک شد:
- حالا من بهت میگم باید بپری! به خاطر نجات خودت نیکی ولکام!
نیکی نفس عمیقی کشید و به دنیل نگاه کرد.
- کمکم کن.
دنیل نفس عمیقی کشید:
- قسم می‌خورم هیچ اتفاقی نمی افته.
نیکی با تعجب به ارتفاع نگاه کرد. دنیل شوخی می‌کرد. باورش سخت نبود.
- اون ارتفاع زیاده، یه بلایی سر واگن میاد.
دنیل با خشم گفت:
- نیک! داری عصبیم می‌کنی! ارتفاع زیاد نیست. می‌فهمی؟
نیکی به پنجره نزدیک‌تر شد. چشم‌هایش را بست.
دنیل پشت سرش ایستاد:
- اول پاهاتو بذار روی لبه پنجره واگن. اون‌ وقت...
نیکی کمی جلوتر رفت و چشم‌هایش را باز کرد. نسیم صورتش را نوازش می‌کرد.
قبل از این‌که پایش را لبه واگن بگذارد، واگن تکان شدیدی خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #5
#ایستگاه_سوم
#یسنا_باقری
#چینی_‌نازک_‌تنهایی_‌من

واگن تکان شدیدی خورد و نیکی را از پنجره به بیرون انداخت.
چند دقیقه همان‌جا دراز کشید و چشم‌هایش را از درد روی هم فشرد.
- دیدی... ارتفاع... زیاد... نبود؟
چشم‌هایش را به سختی باز کرد و سعی کرد پدر و مادرش را پیدا کند.
- پدر...
نمی‌توانست بدنش را تکان بدهد. یک‌دفعه درد شدیدی درون بدنش پیچید و باعث شد جیغ بکشد‌. به سختی روی زمین نشست. اطراف را نگاه کرد. هیچ‌کس نبود. حتی خودش.
تمام قوایش را جمع کرد و فریاد زد:
- ارتفاع زیاد نبود!
نفسش رفت و به سختی برگشت. زمین را چنگ زد تا درد بدنش کمتر شود.
- درد دارم خدا
انگار دستش شکسته بود. سعی کرد بلند شود؛ ولی درد، باز هم تمام سلول‌های بدنش را از آن خودش کرد. کمی اطراف را نگاه کرد. درحالی که چشم‌هایش می‌چرخید، با وحشت به واگن نگاه کرد.
انگار دیگر نفس نمی‌کشید و مرده بود.
- نه!
با وحشت اتفاقات را مرور کرد. باور نمی‌کرد هنوز زنده باشد؛ ولی درد کوفتگی بدنش چیز دیگری می‌گفت.
دست توی جیبش کرد و نامه طلایی را بیرون کشید‌. از سالم بودنش مطمئن شد.
دوباره نامه را در جیب چپاند و به سختی ایستاد. نگاهی به واگن کرد. پاهایش طاقت ایستادن نداشت:
- خدایا... هنوز اون‌جان؟
دست شکسته‌اش مجال فکر کردن نمی‌داد. نگاهی به آسمان کرد و سرش را پایین انداخت.
هر قدمی که به طرف واگن بر می‌داشت بند بند بدنش جیغ می‌کشید.
وقتی رسید، در واگن را هل داد و با احتیاط از بین شیشه خرده‌ها رد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #6
#ایستگاه_چهارم
#یسنا_باقری
#چینی_‌نازک_‌تنهایی_‌من

درحالی که دست به دیوار واگن گرفته بود و قدم بر‌می‌داشت، یک‌دفعه تکه شیشه‌ای به پایش رفت و از شدت درد فریاد بلندی زد.
با ترس جلوی دهانش را گرفت و دوباره روی پنجه پا راه رفت و مشغول گشتن شد.
وقتی به در پایانی واگن رسید می‌ترسید در را باز کند؛ ولی مجبور بود، چشم‌هایش را بست و در را هل داد.
چند قدم جلوتر رفت و چشم‌هایش را باز کرد. یک‌دفعه کنترل خودش را از دست داد و به سمت مادرش دوید. کنار جسم بی‌جانش نشست و سریع دست روی قلب او گذاشت. مادر آرام چشم‌هایش را بسته بود و نبض قلبش را هم با خود برده بود.
صورتش را نوازش کرد و دست بی‌جانش را ب×و×س×ه زد. لب‌هایش از صورتی طبیعی به رنگ سفید ابدی تبدیل شده بودند.
- نمی‌زارم این‌جا بمونی.
و با پلک زدن حرف خودش را تایید کرد.
به پنجره‌ای که نور خورشید از آن به داخل می‌تابید نگاه کرد. از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت، مانند دیوانه‌ها خورشید تازه طلوع کرده را هدف گرفت:
- ازت بدم میاد.
خورشید با بی‌رحمی پرتوهایش را بیشتر در چشم نیکی فرو کرد. نیکی با یک نفس عمیق مجبور به عقب نشینی شد. چندقدم عقب‌تر نرفته بود که صدای خش خش باعث شد به طرف پنجره برگردد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #7
#ایستگاه_پنجم
#یسنا_باقری
#چینی_‌نازک_‌تنهایی_‌من

صدای خش خش باعث شد به طرف پنجره برگردد. از پشت این پنجره چیزی مشخص نبود. جلوی پنجره شکسته ایستاد.
مردی بلندقامت شبیه پدرش به طرف واگن می‌آمد. وقتی نزدیک‌تر شد سرش را بالا گرفت و به دخترک پشت پنجره چشم دوخت.
چشم‌های ذغالی‌اش رگه‌های قرمز رنگ داشت و نشان از خستگی‌اش می‌داد. درک می‌کرد. چشم‌های خودش هم همان‌گونه بود. نیکی هم، پدرش را رصد می‌کرد؛ ولی چند هزار سوال در ذهنش نقش بسته بود.
- چرا برگشتی؟
وقتی به خودش آمد که دنیل جلوی پنجره ایستاده بود و از شرم سرپایین انداخته بود. شاید هم او این‌گونه حس می‌کرد. نیکی گفت:
- فرار کردی؟
پاهایش دیگر طاقت ایستادن نداشت. به بدبختی روی زمین نشست و منتظر پدرش ماند. دنیل مثل او، روی زمین نشست و نیکی را مانند نوزادی در آغوش گرفت:
- خیلی درد داری!
- ارتفاع زیاد بود. من چرا نمردم؛ ولی اون‌...
- وحشتناکه، بذار هیچی نگم
- اگه فرار نمی‌کردی سالم می‌موند.
دنیل نفس عمیقی کشید:
- من فرار نکردم رفتم کمک بیارم.
- و بعد از اون...
محکم توی چشم‌های نیکی زل زد:
- هیچکس نبود. حتی یک کلبه! من متأسفم دختر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #8
#ایستگاه_ششم
#یاسمین_باقری
#چینی_‌نازک_‌تنهایی_‌من

نیکی دلش گرما می‌خواست. پلیور قهوه‌ای رنگ را بیشتر به خود فشرد و سعی کرد در آغوش پدرش گم شود.
- خسته نیستی؟
- شاید
- سرده... نیکی می‌بخشی؟
صدای باد روی اعصاب هر دو بود.
نیکی با صدایی غمگین گفت:
- هیچ‌وقت رو حرفت حرف نیاوردم پدر؛ولی چجوری انتظار داری ببخشمت؟ تمام بچگیم توی یه واگن خلاصه شد، تمام زندگیم. پدرم، مادرم، حتی دوستام. از سفر متنفرم. از نبودن متنفرم. چرا توی واگن نموندی؟ رفتی دنبال حقیقت؟ حقیقت کجاس؟ حقیقت ما بودیم که نابود شدیم
- من ... .
نیکی با حرص خودش را از دنیل جدا کرد:
- من خسته‌ام پدر. دلم می‌خواد بخوابم‌. تمام بدنم خورد شده. غیر از اون فکر این‌که مادر چجوری از ما جدا شد آزارم میده. نذار حرف بزنم و باعث آزارت بشم
- نیکی!
نیکی پاسخ نداد.
- زندگی پیچ و تاب داره، مثل موج دریا. وقتی موج نباشه دریایی هم نیست. میشه رودخونه، چون دریا رو به موج‌هاش می‌شناسن.
نیکی، آرام چشم‌هایش را بست و سرش را روی سی*ن*ه پدرش گذاشت.
- من زنده‌ام؟ شاید! نباید باشم
- همه چی تموم میشه.
- دیگه طاقت دردها رو ندارم. دارن من رو می‌کشن. می‌خوان جونم رو بگیرن.
- اون مثال اشتباه بود، نه؟
نیکی نخندید:
- بله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #9
پدر و دختر، کنار خروارها خاک نشسته بودند و نامه می‌خواندند. همان نامه نحسی که جلد طلایی داشت.
- من، یعنی مادرت؛ حس کردم فقط باید بنویسم. فکر می‌کنم هدیه‌ای که از خدا گرفتم رو به پایان است. از این‌که کی و کجا نامه را می‌خوانی، بی‌خبرم. فقط برایت آرزو می‌کنم که خودت را پیدا کنی و راز واگن پایانی را کشف کنی. دخترم اولین سرنخ این است که بدانی، کسی که خانه ندارد، فقیر نیست و کسی که در یک واگن زندگی می‌کند، بی‌خانمان نیست. نیکی ولکام! ما مجبور به جهان‌گردی نیستیم. از خدا شکر گذار باش. لطفاً حرف‌های این نامه را فراموش نکن. و به آن‌ها عمل کن. مهرآ ولکام. دوازده فوریه.
نامه که تمام شد، دنیل به نیکی گفت:
- باید از هم جدا بشیم.
نیکی با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد.
- من کجا برم؟
- نیکی! تو الان هجده سالته؛ می‌تونی روی پای خودت وایسی و من از دور کنارت هستم. متاسفم نیکی؛ ولی من باید برم.
نیکی با بغض گفت:
- ببخشید.
دنیل لبخند زد و نامه را تا زد و در جیب نیکی گذاشت.
- بلند شو؛ باید بری.
- تنها... .
دنیل اخم کرد.
- از دور کنارت هستم.
- باشه. فقط دور نشو.
دنیل خندید‌ و دست تب‌دار پانسمان شده نیکی را توی دستش گرفت:
- نیکی. می‌دونم روزهای سختی رو در پیش داریم؛ ولی ما کنار هم هستیم. نه؟
نیکی پلک زد.
- به جان او که گرم دسترس به جان بودی.
- قول دادی نیک... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

کهن دل؛

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2332
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
موضوعات
3
نوشته‌ها
26
پسندها
146
امتیازها
98
محل سکونت
کهن شهر

  • #10
درون واگن نشسته بود و خودش را از سرما حفظ می‌کرد؛ چنددقیقه یک‌ بار غر میزد و عطسه می‌کرد. صدها بار نامه مادر را خوانده بود و دیگر خط به خطش را حفظ بود. دلش می‌خواست دنبال سرنخ برود. دنبال خانواده‌اش و بفهمد چرا و از کی جهان‌گردی می‌کنند؛ ولی وقت نداشت. ولی چه معلوم، با این وضع خودش، تا صبح زنده نمی‌ماند. تبش هرلحظه بالاتر می‌رفت و بدنش بی‌حس‌تر میشد. صدای گرگ تبش را بالا می‌برد. به سختی بلند شد و از واگن بیرون رفت. باید می‌گشت. آن‌قدر کتاب خوانده بود که می‌دانست حداقل یک کلبه قدیمی در جنگل وجود دارد. زمان از دستش در رفته بود. حواسش نبود شب شده و جنگل خطرناک. هر قدمی که برمی‌داشت صدای شکستن چوب‌های زیر پایش بلند میشد. کمی که قدم زد، حالت تهوع نگذاشت جلوتر برود. مجبور شد همان‌جا بنشیند. صدای جغد ترسش را بیشتر می‌کرد و ترس حالش را بدتر. نمی‌توانست به واگن برگردد، آن‌جا حتماً جان می‌داد؛ ولی چه فرقی می‌کرد؟ حداقل واگن گرم‌تر بود. شروع به مناجات کرد.
- من دختر خوبی نبودم، ولی یکی از مسافرها می‌گفت تو به همه کمک می‌کنی. می‌ترسم از تب بمیرم و لاشه‌ام خوراک حیوون‌های وحشی بشه. این رو دوست داری؟ حداقل هیچ حیوونی رو نزدیکم نکن‌. بذار راحت بمیرم‌، مثل دخترک کبریت فروش. من از تیکه‌تیکه شدن وحشت دارم.
بلند شد، دستش را به تنه درخت‌ها گرفت و راه رفت. جلوتر که رسید به صف فانوس‌ها برخورد.
متعجب به فانوس‌ها زل زده بود و راه می‌رفت. کمی که جلوتر رفت به شهر بزرگی رسید، برایش عجیب بود که چرا پدر این‌جا را ندید. شهر در سکوت شب فرو رفته بود. ساختمان هتل مانندی از دور نمایان بود. دامن بلندش را در دست گرفت و قدم‌هایش را سریع‌تر کرد. آن‌قدر به آن‌جا فکر می‌کرد که چاله گِل را ندید. پایش در چاله رفت و تمام لباس‌هایش گِلی شد. زیر لب ناسزایی گفت و این دفعه آرام‌تر به راهش ادامه داد. وقتی جلوی در رسید نفس عمیقی کشید و وارد شد. برعکس تصورش آن‌جا هتل نبود بلکه آپارتمان شخصی بود. با ناراحتی از آپارتمان خارج شد و به جنگل برگشت. به واگن ‌که رسید خورشید طلوع کرده بود. می‌خواست وارد واگن شود که با شنیدن سر و صدا از رفتن درون واگن خودداری کرد. همان‌جا ایستاد و با ترس خطاب به شخص درون واگن گفت:
- این‌جا خونه‌ی منه، تو کی هستی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
23
پاسخ‌ها
17
بازدیدها
230
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین