روی جدولهای کنار خیابون راه میرفتم. حساب همه چیز از دستم در رفته بود، دیگه حتی حوصله خودم رو هم نداشتم، همش بهونه میگرفتم. از وقتی اون اتفاق افتاد، دیگه حوصله هیچی رو نداشتم، نمیدونم شاید من خیلی بزرگش میکنم و اونقدرا مهم نیست، شاید مامان راست میگه، شاید واقعاً تو کار خدا نمیشه دخالت کرد و صلاح این بوده؛ اما من باز قُد شده بودم و میخواستم ثابت کنم مقصر صد در صد منم با اینکه عقلم بارها بهم میگفت که توی این بازی هرکی یه نتیجهای میاره باید راضی باشی به رضای خدا؛ اما من قرار نبود بفهمم، شاید هم در مقابل فهمیدن مقاومت می کردم. با صدای زنگ گوشیم از فکر و خیال بیرون اومدم، یه نگاهی به صفحه گوشیم کردم. دیدم آرتان هست؛ تلفن رو وصل کردم و نذاشت حرفی بزنم، عین بلبل شروع کرد به اراجیف گفتن. چهارسال ازم بزرگتر بود؛ همیشه باهمه جدی بود؛ اما رفتارش با من و خانواده یه جور دیگه بود مخصوصاً با من که همیشه میگفت و میخندید و حرصم میداد.
- الو سلام آبجی خانوم. احوالتون؟ منم خوبم، هیچی والا بیکار، بیعار، علاف، تو شرکت نشستم، پامم روی میز انداختم و بیکارم و... .
کلافه پوفی کشیدم، ولش میکردم همین جوری اراجیف بهم ردیف میکرد و تحویلم میداد.
- عشقم! بنال تا تلفن رو از پهنا نکردم تو حلقومت.
حس میکردم خیلی داره سعی میکنه جلوی خندش رو بگیره و بیشتر از این حرص من رو در نیاره؛ ولی نمیتونست.
- عه! خب میدونی، چیز.
دیگه داشت کلافم میکرد، پوفی کشیدم و گفتم:
- آرتان، عشق آبجی! میشه زودتر بگی؟! به خدا حوصله ندارم.
فکر کنم فهمید واقعاً خوب نیستم که دست از شوخی برداشت و جدی گفت:
- بیا شرکت کارت دارم یا اصلاً کجایی بگو خودم بیام جلوت.
کم پیش میومد آرتان باهام جدی باشه؛ ولی وقتی جدی میشد میدونستم نباید روی حرفش حرف بیارم. دوست داشتم هنوز راه برم. حداقل تا شرکتش به خاطر همین گفتم:
- الهی، آبجی دورت بگرده نمیخواد بیای، من تا نیم ساعت، نهایت چهل دقیقه دیگه شرکت میرسم.
زیر زبون خدانکنهای گفت و بعد بلند گفت:
- لازم نکرده پیاده بیای با اسنپ بیا، خب؟!
دیگه نمیتونستم بیشتر از این روی حرفش حرف بزنم به خاطر همین باشهای گفتم و تلفن رو قطع کردم، ناخودآگاه لبخندی مهمون لبهام شد.
----------------------------
@Nili _ N