پارت _۲
به چهرهی ملتمس ساحل نگاه کردم. میخواستم جوابش رو بدم که با ورود استاد به کلاس زودی حرفم رو خوردم. استاد بعد از احوالپرسی شروع به تدریس کرد.
- فصل چهار رو شروع میکنیم. خب بچّهها، مبحث این درس در مورد... .
بعد از اتمام تدریس استاد من و ساحل وسایلمون رو جمع کردیم و از کلاس بیرون زدیم. به سمت بوفهی دانشگاه رفتیم، دوتا قهوه سفارش دادیم و روی میز دو نفرهی کنار پنجره نشستیم. که با دیدن قیافهی آویزون ساحل پفی کشیدم و گفتم:
- عه! ساحل الان مثلاً قهری؟
ساحل روش رو از من برگردوند و حرفی نزد. میدونستم از دستم ناراحته؛ پس بهتره بهخاطر ساحل هم که شده، اینبار باید قید درس رو بزنم و کمی خوش بگذرونم. با این تصمیم لبخند شیطانی زدم و گفتم:
- حیف شد. میخواستم پیشنهادت رو قبول کنم ها؛ امّا با دیدن قیافهی آویزونت دیگه پشیمون شدم.
بلافاصله سر ساحل به تندی به سمتم چرخید و با لبخندی که تا بنا گوشش باز شده بود، گفت:
- چی؟ جون من؟
چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و لبهام رو جلو دادم و گفتم:
- نچنچ! دیگه پشیمونم کردی.
ساحل با خوشحالی نیشگونی از دستم گرفت و گفت:
- گمشو دخترهی لوس، وای جانان نمیدونی چهقدر خوشحال شدم. یعنی دوست دارم الان بپرم ما... .
با رسیدن قهوهها ساحل حرفش رو با خنده خورد و یواشکی چشمکی بهم زد. با دیدن چشمکش آروم خندیدم و شروع به خوردن قهوههامون کردیم. بعد از خوردن قهوههامون لبهام رو تر کردم و با صدای آرومی رو به ساحل گفتم:
- کِی هست حالا؟
ساحل با ذوق گفت:
- فردا شبه.
با حرف ساحل سرم رو خاروندم و گفتم:
- میگم ساحل، حالا چهجور مهمونی هستش؟ ارزشش رو داره بریم؟
ساحل با حرفم دهن کجی کرد. جوابم رو داد:
- نه بابا، یک مشت گدا و عقب افتاده میخوان بیان مهمونی، اون هم به عشق تو پرنسسم.