پارت_۶۹
لبخندی از رضایت زدم و میخواستم از اتاق بیرون بزنم که چشمم به کبودی گردنم اُفتاد. حیوون پستفطرت! ببین چه بلایی سرم آورده. با اخم یکم موهام رو جلو آوردم تا گردنم زیاد مشخص نباشه. دوباره خودم رو از توی آیینه چک کردم و به تیپ مسخرهام که با یک شلوار بلند مردونه همراه با پیرهن گشادم که حسابی توی تنم زار میزد نگاهی کردم و زیر لب گفتم:
- الحق شبیه فراریهای تیمارستانی شدی جانان!
با این فکر سرم رو با بیخیالی تکون دادم و از اتاق بیرون زدم که با دیدن دکوراسیون خونهی سیاوش ابروهام بالا پریدند. یک خونهی صد و پنجاه متریِ دو خوابه با ست سیاه سفید! وسط حال یک ست کاناپه مشکی با کوسنهای سفید و رو به روی کاناپهها هم یک تلویزیون بزرگی بود که کنارش مجسمهی ببر طلایی گذاشته بود. با کنجکاوی نگاهی به آشپزخونه کردم با دیدن سیاوش که درحال درست کردن غذا بود، چشمهام به اندازهی توپ پینگپونگ شدند. سیاوش و آشپزی؟ اولالا! کدبانو بوده و من خبر نداشتم! با تعجّب وارد آشپزخونه شدم. سیاوش با دیدنم ابروی بالا پروند و گفت:
- چه عجب مادمازل تشریف آوردند!
با حرفش دهن کجی کردم و بیحرف روی صندلی میز غذا خوری نشستم. اینبار مثل دخترهای خوب زیپ دهنم رو بستم تا جواب سیاوش رو ندم؛ چون به قدر کافی امروز برای من زحمت کشیده بود. من نباید نمک نشناس باشم و براش بلبل زبونی کنم. البته تا وقتی که روی اعصابم راه نرفته باشه. سیاوش که از طرفم هیچ جوابی نگرفت، با حیرت به سمتم برگشت و گفت:
- خوبی؟
با حرفش سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره خوبم.
با این حرف سیاوش مشکوک نگاهم کرد و یکدفعه چشمش به لباسهام افتاد و پقی زیر خنده زد.
با خندهاش با تعجّب نگاهش کردم گفتم:
- وا؟
سیاوش همینطور که از خنده غش کرده بود با حرص از جام بلند شدم. نگاهی به لباسهام کردم و گفتم:
- هرهر! رو آب بخندی پررو.
سیاوش در حالیکه خندهاش رو کنترل میکرد، گفت:
- وای جانان! با این لباسها رسماً شبیه تارزان خدابیامُرز شدی.
با این حرف دوباره زیر خنده زد. من هم از قهقههای رو مُخیش اخمی کردم و با حرص گفتم:
- مرض! تقصیر جنابعالی هستش که بر داشتی این لباسهای مسخره رو برای من کنار گذاشتی. رسماً من رو با یک غول بیابونی اشتباه گرفتی!
سیاوش که خندهاش تموم شده بود، با صورتی که اثر خنده توش پیدا بود؛ ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ببخشید ها! ساعت پنج صبحِ. توقع داشتی توی این ساعت برم لباس دخترونه برات بخرم؟ همین هم برات غنیمته دختر.
با حرفش لبم رو گاز گرفتم. توی چشمهای سیاوش نگاه کردم و با حیرت گفتم:
- مگه الان ساعت چنده؟
سیاوش به ساعت مچیش نگاهی کرد و گفت:
- ساعت پنج و نیم صبح هستش خانومخانومها.
با این حرف چشمهام رو از حرص توی کاسه چرخوندم. لعنتی به روح و ارواح نحس امیرحسین فرستادم که نصف شبی من رو زابراه کرده. بعد که حرفی برای گفتن نداشتم. بیاراده دهن کجی کردم و بیحرف به صندلیم تکیه دادم. که سیاوش برای من سوپ کشید و جلوم گذاشت. اینبار برای خودش هم کشید و روبه روم نشست. با لبخند شیطونی گفت:
- قبل از خوردن یک توصیه مهم میخوام بهت بکنم. مواظب انگشتهات باش جانان خانم.
با این حرف قاشق رو برداشتم و با حرص گفتم:
- مواظبم. آشپزباشی بزرگ.
با این حرف سیاوش لبخندی زد و هر دو شروع به خوردن سوپ کردیم؛ ولی الحق سوپ خوشمزهای درست کرده بود. با اشتها داشتم سوپ با نون میخوردم که سیاوش با لحن آرومی گفت:
- جانان خانوم؟
با حرفش سرم رو بلند کردم و گفتم:
- بله؟
سیاوش در حالیکه دهنش رو با دستمال پاک میکرد، گفت:
- میتونم یک سوالی ازت بپرسم؟