. . .

تمام شده رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
negar_۲۰۲۳۰۱۲۴_۲۳۱۴۱۸_e4ne_9tjj.jpg


نام رمان : جانان من باش
نام نویسنده: شکوفه فدیعمی
ژانر :#اجتماعی#عاشقانه#تراژدی
ناظر: @Laluosh

خلاصه:
یعنی می‌شود تابستان، بشود عروس زمستان؟
یعنی می‌شود جانان قصه‌ی ما بشود عروس کوه سرد غرور؟
یعنی می‌شود دختر قصه‌ی ما وقتی از طوفان‌های بزرگ زندگی‌اش تن نحیفش شروع به لرزش کند، کسی
باشد که دست‌های او را بگیرد و با گرمای دستش وجود او را سراسر گرما و آرامش کند؟
امّا چه کسی می‌تواند باور کند که کوه سرد غرور دارای دستان گرمی باشد.
تقدیر چه سرنوشتی را برای دختر قصه‌ی ما رقم خواهد زد و جانان ما جنون وجانان چه کسی خواهد شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #61
پارت_۵۹

امیرحسین از این حرفم یک‌دفعه عصبی شد و فکم رو محکم گرفت. از لای دندون‌های کلید شدش غرید:
- با من درست حرف بزن جانان! وگرنه این‌جا رو برات جهنم می‌کنم.
بعد از این حرف فکم رو محکم ول کرد که من اشک‌هام بی‌اراده پایین اومدند. امیرحسین با دیدن اشک‌هام پوزخندی زد و گفت:
- گریه نکن کوچولو. اشک‌هات رو برای امشب نگه‌دار.
امیرحسین با زدن این حرف خنده‌ی ترسناکی کرد. از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت که یک‌دفعه به سمتم برگشت، گفت:
_ می‌بینمت عشقم.
با زدن این حرف می‌خواست از اتاق بیرون بزنه که انگاری چیزی یادش اومد و دوباره به سمت من برگشت. با لحن شیطانی گفت:
- آها. این رو هم بهت بگم عزیزم! اگه بخوای چموش بازی در بیاری یا به فکر فرار از این‌جا بیفتی، از الان بهت بگم که این‌جا بدون اجازه‌ی من پرنده هم پر نمی‌زنه! چه برسه به تو عروسکم.
با این حرف چشمکی به من زد. از اتاق خارج شد و در اتاق رو از پشت قفل کرد و رفت. با این حرف رو مخیش جیغی از حرص زدم و گلدونِ کنار تخت رو برداشتم. محکم به سمت در پرتش کردم و با عصبانیت جیغ زدم:
- خدا ازت نگذره ع×و×ض×ی!
با این حرف با گریه روی زمین خم شدم و شروع به گریه کردم؛ چون امروز من با چشم‌های خودم شاهد این بودم که امیرحسین به طرز فجیعی کاملاً عوض شده بود و از یک پسر جلف به یک ع×و×ض×یِ تمام عیار تبدیل شده بود. این برای من عمق فاجعه بود! با یادآوری حرف‌های چندش‌آور امیرحسین صورتم از ترس جمع شد. خدای من! اگر امشب به خواسته‌اش برسه چی؟ به ولای علی هم خودم رو هم امیرحسین لعنتی رو می‌کُشم. با ناامیدی صورتم رو با دست قایم کردم و به اشک‌هام اجازه‌ی سرازیر شدن رو دادم که ناگهان توی ذهنم جرقه‌ای زد. من می‌تونم با فرار از این‌جا جلوی این اتفاق شوم رو بگیرم. پس تنها راه چاره‌ی من این‌که از این خونه‌ی خراب شده فرار کنم؛ امّا خب چه‌طوری؟ از روی زمین بلند شدم و با ترس نگاهی به دور برم کردم. لامصب این اتاق حتّی یک پنجره هم نداشت! پس چه‌جوری از این خراب شده بیرون بزنم؟ نگاهی به اطرافم انداختم و توی دلم گفتم:
- بیرون اومدن از‌این‌جا غیرممکنه؛ ولی باید وسایل این اتاق رو بگردم. شاید چیزی برای دفاع کردن از خودم پیدا بکنم!
بعد از این حرف شروع به گشتن اتاق کردم. به‌جز چند تیکه لباس مزخرف هیچی دست‌گیرم نشد. با ناامیدی روی تخت نشستم و با دست‌های لرزونم موهای پریشونم رو از جلوی موهام عقب زدم و به فکر فرو رفتم. یعنی الان خانوادم از دزدیده شدنم مطلع شدن؟ اصلاً کسی برای پیدا کردنم اقدامی هم کرده؟ س... سیاوش چی! اون هم با خبر شده؟ هه. اصلاً اون چی‌کاره‌یِ منه که بیفته دنبال من! با این فکر بغض بدی توی گلوم نشست و قطره اشکی از چشم‌هام لغزید. مطمئن بودم اگه بابا بود، حتماً نجاتم می داد؛ امّا الان که اون نیست. یعنی باید تسلیم امیرحسین بشم؟ نه‌نه خدایا تو به دادم برس. از ترس توی خودم جمع شدم و چشم‌هام رو آروم بستم. تا کمتر فکرهای منفی به سراغم بیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #62
پارت_۶۰

*سیاوش*
حدوداً دو ساعت داشتم توی جاده رانندگی می‌کردم. تقریباً هوا تاریک شده بود. دیگه الان‌هاست که به اون خراب شده برسم و جانان رو نجات بدم؛ امّا خدا کنه که دیر نرسیده باشم؛ چون با دیر رسیدنم ممکنه آینده‌ی جانان تباه بشه. با وارد شدنم به جاده‌ی قدیمیِ تاریک و خلوت؛ بعد از طی کردنِ مسیر کوتاه یک‌دفعه چشمم به چند خونه‌ی قدیمی افتاد. مطمئنم تو یکی از این خونه‌ها می‌تونم جانان رو پیدا بکنم. ماشین رو کنار جاده پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. بهتره از این به بعدش رو با آرامش و آسایش پیاده برم؛ چون احتیاط شرط عقله. با قدم‌های تند به سمت خونه‌ها رفتم که سه تا خونه کنارهم جفت شده بودند. با سردرگمی به سه‌تاشون نگاه کردم که یاد حرف‌های یاشار افتادم که گفته بود:
"ویلای قدیمی دو طبقه. با پلاک شصت و شش" به ویلاها با دقت نگاه کردم که با دیدن ویلای وسطی پلاک شصت و شش لبخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم:
- خودشه.
دور و برم رو با احتیاط نگاه کردم. کوچه به طرز عجیبی خلوت بود. حتّی پرنده هم پر نمی‌زد! بهتر بود از دیوار بالا برم و موقعیت رو چک بکنم؛ چون نمیشد ریسک کرد و یک‌دفعه‌ای داخل حیاط بپرم! پس دوتا دست‌هام رو به هم مالوندم و دست‌هام رو به دیوار کوتاه چسبوندم. خودم رو بالا کشیدم و نگاهی به حیاط کردم که در کمال تعجّب کسی نبود! آروم از دیوار بالا رفتم و خودم رو آروم توی حیاط انداختم که به محض افتادنم توی حیاط پشت درخت قایم شدم؛ امّا برای من سوال شده بود که اگر دزد یا خلافکار باشند چی؟ الان این حیاط باید پُر از محافظ باشه! پس چرا این‌جا خبری از محافظ نبود؟ با این فکر پوفی کشیدم و سرم رو تکون دادم که این افکار از سرم بپره؛ چون نباید همچین آدم‌ها رو دست کم گرفت. با چک کردن دور و برم و مطمئن شدن از امن بودن حیاط یواش به سمت پنجره خونه قدم برداشتم و آروم اون‌جا قایم شدم. یواشکی شروع به دید زدن کردم که با دیدن یک مرد ناآشنا که روی مبل لم داده بود تعجّب کردم. این‌جا چه خبر بود؟ ناگهان صدای جیغ و داد از طبقه بالا اومد. همان‌ لحظه با پایین اومدن مردی از پله‌ها با دیدنش بی‌اراده کُپ کردم و زیر لب گفتم:
- امیرحسین؟ این... پسر عموی جانان نیست!
از عصبانیت دستم رو بی‌اراده مشت کردم و زیر لب گفتم:
- ع×و×ض×ی!
دیگه دست از نگاه کردن برداشتم؛ چون بهتر بود دور و بر خونه یک سرکی بکشم. خدا کنه پنجره‌ باز پیدا کنم تا بتونم ازش وارد بشم.‌ با چک کردن و دیدن پنجره باز آشپزخونه نفسی از راحتی کشیدم و آروم وارد آشپز‌خونه شدم؛ چون آشپزخونه نسبت به حال زیاد توی دید نبود. کنار یخچال ایستادم و شروع به گوش دادن حرف‌هاشون کردم. مرد محافظ رو به امیرحسین کرد و گفت:
- قربان! برای دختره غذا بردیم؛ امّا چموش بازی در آورد و نخورد.
امیرحسین با این حرف دستش رو به سمت لبش برد و گفت:
- مهم نیست. غذا رو که توی اتاقش گذاشتید؟ شاید بعدش دلش خواست خورد.
محافظه که اسمش کریم بود. سری برای امیرحسین تکون داد و گفت:
- بله گذاشتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #63
پارت_۶۱

امیرحسین سری تکون داد و از جاش بلند شد و گفت:
- هر وقت صدات زدم بیا اتاق.
- بله قربان.
امیرحسین با کلافگی از پله‌ها بالا رفت که کریم فوراً خودش رو روی مبل پرت کرد. این پست فطرت‌ها می‌خوان چه بلایی سر جانان بیارن؟ باید هرچه زودتر جانان رو از دست این ع×و×ض×ی‌ها نجات بدم؛ وگرنه این سگ صفت‌ها حتماً بهش آسیب می‌رسوندند! ولی من چه‌طور باید از دست این مرتیکه‌ی تن‌لش کریم خلاص بشم؟ یک خورده که صبر کردم یک‌دفعه صدای داد جانان بلند شد که از ترس گریه می‌کرد و جیغ می‌زد. ناگهان امیرحسین کریم رو صدا زد و کریم سریع از جاش بلند شد. به سمت پله‌های طبقه‌ی بالا رفت و بعد از بیست دقیقه از پله‌ها پایین اومد و زیر لب با حرص گفت:
- مرتیکه‌ی تک خور.
با تعجّب به حرف کریم ابروهام رو بالا پروندم و زیر لب گفتم:
- تک‌خور؟
با این حرف سریع دوهزاریم افتاد. نکنه... ! با نگرانی دوباره نگاهی به فضای خونه کردم که دیدم کریم با عصبانیت از خونه بیرون رفت. من‌ هم کوتاهی نکردم و زودی به سمت طبقه‌ی بالا رفتم.
*جانان*
روی تخت نشسته بودم و با گریه توی خودم جمع شده بودم. من چه‌طور خودم رو از این خراب شده نجات بدم؟ هر چه‌قدر به این مُخ عقب موندم فشار می‌آوردم، بازهم به بن بست می‌خوردم. با اعصابی داغون با دست محکم توی سرم زدم و گفتم:
- تُف به این شانس خرکیت جانان که امیرحسین چندش باید عاشق تو بشه! ملت درگیر عشق‌های افسانه‌ای می‌شن اون‌وقت من... .
از حرص صورتم رو جمع شد و زیر لب پوفی کشیدم که یک‌دفعه در اتاق باز شد. زودی شالم رو روی سرم کردم. با ترس به در نگاه کردم. دیدم یک مرد همراه با سینی غذا و جعبه قرمز وارد اتاق شد. مرد غریبه که معلوم شد زیر دست امیرحسین خان ما بوده؛ به آرومی سینی غذا رو روی تختم گذاشت و جعبه قرمز رو وحشیانه توی بغلم محکم پرت کرد و گفت:
- اوّل غذات رو کوفت کن. بعد خودت رو آماده کن؛ چون هرچی که لازم داری رو توی این جعبه می‌تونی پیدا کنی.
با تعجّب نگاهی به قیافه‌ی مرد و نگاهی به جعبه کردم. با کنجکاوی در جعبه رو باز کردم که با دیدن لباس قرمز و لوازم آرایشی دهنم باز موند. کم‌کم اخمی مهمون صورتم شد و با عصبانیت جعبه رو سمت مرد پرت کردم. با داد گفتم:
- برو به اون رئیس الدنگت بگو جانان نه غذا کوفت می‌کنه و نه این لباس‌های مسخره رو می‌پوشه. فهمیدی؟
مرد با این حرکتم اخمی کرد و گفت:
- بهتره لج نکنی خانوم؛ وگرنه آقا امشب رو برات جهنم می‌کنه. از من گفتن بود.
بعد نگاه معناداری به من انداخت که از روی حرص خندیدم؛ امّا مرد با دیدن خنده‌ام شونه‌ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت. موهایی که از عصبانیت پرت کردن جعبه جلوی صورتم اومده بود رو با خشم کنار زدم که بی‌اراده چشمم به سینی غذا خورد. نون و کنسرو ماهی برای من توی بشقاب آورده بودن. با دیدن غذا صورتم رو با اکراه به سمت مخالف برگردوندم و توی جام دراز کشیدم. بعد از پنج دقیقه امیرحسین خان با قیافه‌ای که شباهت زیادی به ببر زخمی داشت؛ وارد اتاق شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #64
پارت_۶۲

امیرحسین با اخم نگاهی به جعبه و غذا کرد و غُرید:
- چرا غذات رو نخوردی؟
با لحنی که به ‌زور کنترلش کرده بودم گفتم:
- ببین امیرحسین الان هم دیر نشده! خواهش می‌کنم دست از این مسخره بازی‌هات بردار؛ چون این‌ کارها از تو بعیده.
امیرحسین با حرفم پوزخندی زد و با لحن متعجّبی گفت:
- اوه. قبلاً که من رو آدم حساب نمی‌کردی! الان چی‌شده یک‌دفعه تشخیص دادی که این کارها به‌ من نمیاد؟
با این حرف نفسم رو با حرص بیرون دادم وگفتم:
- خب لامصب تقصیر من چیه! مگه دست خودمه! دل لامصبم تو رو نمی‌خواد. دلم نمی‌تونه عاشق تو باشه. مگه عشق زوری هم میشه آخه لعنتی!
امیرحسین از حرفم عصبی شد و به سمتم اومد و گفت:
- پس الان کاری می‌کنم که عاشقم بشی! چطوره؟
با این حرف بی‌اراده ته دلم خالی شد و با ترس نگاهش کردم که امیرحسین لبخند شیطانی زد. یک‌دفعه داد زد:
- کریم!
مرد زیر دست امیرحسین که معلوم شد اسمش کریم بوده، بدوبدو داخل اتاق شد و گفت:
- جونم قربان؟
امیرحسین نگاهی به کریم کرد و با لحن خاصی گفت:
- برو طناب رو بیار.
کریم با این حرف چشمی گفت و از اتاق خارج شد. با ترس نگاهی به امیرحسین انداختم و با صدای بلندی داد زدم:
- می‌خوای چه غلطی بکنی تو؟ خاک بر سرت امیرحسین. خیرِ سرت پسرعموی منی! این کارها چه معنی میده؟ هان؟
امیرحسین با حرفم لبخند خبیثی زد و با لحن شیطانی گفت:
- معنی عشق محبّت رو میدن خانومم.

با این حرفش تنم شروع به لرزیدن کرد. خدای من! امیرحسین امروز پاک عقل و منطقش رو از دست داده بود. با ترس از جام بلند شدم و با خشم به سمتش رفتم که امیرحسین با همون لبخندش نزدیکم اومد. بدون هیچ درنگی محکم بهش ضربه‌ای زدم که امیرحسین از درد پخش زمین شد؛ امّا من می‌خواستم از اتاق خارج بشم و از این جهنم فرار کنم. که ناگهان امیرحسین لعنتی با این‌که پخش زمین شده بود؛ امّا با دستش من رو گرفت و من‌ هم بدون حفظ تعادلم محکم با سر روی زمین افتادم و دماغم به لبه‌ی در خورد و شروع به خونریزی کرد. امیرحسین با دیدنِ حالم زودی به سمتم اومد. من رو محکم گرفت و با عصبانیت گفت:
- می‌دونستم سر جات بند نمی‌شی. لعنتی آدمت می‌کنم.
از ترس زیر گریه زدم و با صدای بلند و جیغ مانندی داد زدم:
- کمک! کمک!
امیرحسین نامرد با حالت مسخره‌ای اَدای من رو در آورد و پقی زیر خنده زد، گفت:
- بی‌خودی داد نزن؛ چون هیچ‌ کس کمکت نمی‌کنه!
با این حرف با التماس رو به امیرحسین کردم و گفتم:
- امیر تو رو خدا. تو رو جون مادرت ولم کن.
امّا امیرحسین در مقابل التماس‌هام کور و کر شده بود؛ چون هیچ اهمیّتی به حرف‌هام نمی‌داد. با ورود کریم به اتاق اون‌هم به همراه طناب کُلفتی که توی دستش داشت، جیغ‌هام شدت گرفت و هر آن ممکن بود گلوم پاره بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #65
پارت_۶۳

- نه‌نه امیرحسین! بی‌غیرت نباش من دختر عموی توم. لطفاً این‌کار رو با من نکن! به حرمت اون نون و نمکی که با هم خوردیم نکن.
امیرحسین بدون اهمیّت دادن به حرف‌هام به کریم اشاره کرد و هر دو بی‌رحمانه دست و پام رو به تخت بستند. با دیدن این کار وحشتناکشون هم‌چنان دست و پا می‌زدم و گریه می‌کردم؛ امّا دریغ از یک دل رحمی! با فکر این‌که قراره چه بلایی سرم بیارن داشتم دیوونه می‌شدم. با ترس نگاهی به دست‌هام که با طناب محکم بسته شده بودن کردم و بی‌اراده هق زدم. نه‌نه خدایا... من طاقتش رو ندارم؛ چون می‌دونستم امشب برای برآورده کردن میل امیرحسین باید زیر شکنجه‌های بی‌رحمانه‌اش جون می‌دادم. خدایا کمکم کن. من رو توی چنین موقعیتی رها نکن! امیرحسین بعد از بستن طناب با اخم رو به کریم کرد و گفت:
- تو می‌تونی بری. کارت این‌جا تموم شد.
کریم با حرف امیرحسین با تعجّب نگاهی بهش کرد، گفت:
- یعنی من‌هم برم؟
امیرحسین با این حرف با خشم به سمت کریم برگشت و با تشر گفت:
- نه پس! بمون. بیا برو گورت رو گُم کن مرتیکه‌ بی‌مصرف.
کریم اول نگاه غضبناکی به امیرحسین انداخت، بعد زیر لـ*ـب بر خلاف میلش چشمی گفت و از اتاق بیرون زد. حالا من موندم و امیرحسین ابلیس!
در حالی‌که صورتم پُر از اشک شده بود با گریه گفتم:
- امیرحسین! تو رو خدا با من این کار رو نکن. اگه انجامش بدی بی‌شک خودم رو می‌کشم!
امیرحسین با حرفم لبخندی از بی‌خیالی زد و گفت:
- وقتی زن من بشی دیگه نمی‌زارم جرعت همچین کاری رو داشته باشی عروسکم.
با این حرف با قدم‌های آروم نزدیکم شد. با هرقدمی که به سمتم بر می‌داشت لرز بدن من بیشتر و بیشتر می‌شد. وقتی امیرحسین نزدیکم شد، من با ترس فقط نگاهش می‌کردم، چشم‌هام رو محکم بستم و زیر لـ*ـب با گریه گفتم:
- امیرحسین توروخدا نکن!

من فقط از ترس چشم‌هام رو محکم بسته بودم و توی دلم فقط اسم خدا رو صدا می‌زدم که امیرحسین با شنیدن التماس‌هام پوزخند صدا‌ داری زد. آروم‌آروم نزدیک صورتم شد که من با خشم تُفی به صورتش انداختم. امیرحسین با این کارم از خشم غرید و سیلی محکمی به صورتم زد که من با گریه داد زدم:
- ازت متنفرم امیرحسین!

مدام سعی می‌کردم با حرف‌هام کاری کنم لااْقل یکم دلش برای من بسوزه و از کارش منصرف بشه؛ امّا امیرحسین توی جلد خوی حیوانیش فرو رفته بود و خارج شدن از اون جلد غیر‌ممکن بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #66
پارت_۶۴

حس می‌کردم دیگه نفسم بالا نمیاد!
دیگه نمی‌تونستم عادی نفس بکشم؛ امیرحسین با بی‌رحمی به چشم‌های اشکیم نگاه کرد و گفت:
- تو مال منی جانان... .
که یک‌دفعه وسط حرفش محکم رو زمین پرت شد و صدای داد بلندی رو شنیدم که می‌گفت:
- ع*و*ض*یِ آ*ش*غ*ا*ل می‌کشمت!
با بی‌حالی چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن چهره‌ی سیاوش که با عصبانیت درگیر مُشت زدن توی صورت نحس امیرحسین شده بود، تعجّب کردم! خدای من! سیاوش این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ نمی‌دونم چرا ته قلبم یک‌جورایی خوش‌حال شد. از این‌که سیاوش ناجی من شده بود. پلک‌های سنگینم رو به زور باز کردم و زیر لـ*ـب اسم سیاوش رو زمزمه کردم؛ امّا سیاوش با قیافه‌ی سرخی که از عصبانیت زیاد شده بود. داشت امیرحسین رو در حد مرگ کتک می‌زد و داد میزد:
- آ*ش*غ*ا*ل بی‌غیرت! خودم می‌کشمت لعـ*ـنتی.
خدای من! سیاوش داشت امیرحسین رو می‌کشت! نباید سیاوش به‌خاطر این ع*و*ض*ی قاتل بشه؛ چون جوری داشت امیرحسین رو کتک می‌زد که صورت امیرحسین پر از خون شده بود و از بی‌حالی؛ حتّی توان دفاع کردن از خودش رو هم نداشت! ترسیدم... نه به‌خاطر امیرحسین نامرد! به‌خاطر سیاوش ترسیدم. تموم نیروی توی وجودم رو جمع کردم و داد زدم:
- سیاوش!
سیاوش با شنیدن صدای من برگشت. با دیدنم زیر لـ*ـب آروم گفت:
- جانان!
بعد به سمتم اومد. نگاهی به سر و وضعم کرد و با ترس روی تخت کنارم نشست. سرم رو با دست‌هاش گرفت و گفت:
- جانان خوبی؟ یک چیزی بگو دختر!
می‌خواستم جواب سیاوش رو بدم که ناگهان جلوی چشم‌هام تاریک شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #67
پارت_۶۵

*سیاوش*
با داد بی‌جون جانان به سمتش برگشتم که با دیدن جانان با دست و پاهای بسته، سرجام خشکم زد! با بهت نگاهش کردم و آروم اسمش رو زیر لب زمزمه کردم:
- جانان!
این پست فطرت‌ها چه بلای سرش آورده بودن؟! سریع به سمت جانان رفتم. با ترس سرش رو بلند کردم و گفتم:
- جانان خوبی؟ یک چیزی بگو دختر!
جانان با دیدن من مظلومانه قطره‌ اشکی از گوشه چشمش لغزید و می‌خواست حرفی به من بزنه که آروم چشم‌هاش بسته شد و از هوش رفت. با ترس توی صورت بی‌حالش زدم و داد زدم:
- جانان! چشم‌هات رو باز کن.
امّا جانان هم‌چنان بی‌هوش بود. با دیدن حال جانان سریع از جام بلند شدم. دست و پاهای جانان رو باز کردم و می‌خواستم جانان رو بغل کنم تا از این خراب شده بیرون ببرم که یک‌دفعه به طرز وحشیانه‌ای از پشت کشیده شدم وروی زمین افتادم. با دیدن قیافه‌ی خونین امیرحسین اخمی کردم. با خشم از جام بلند شدم و به سمتش یورش بردم که امیرحسین به طرز ناگهانی لگد محکمی به قفسه‌ی سینم زد که با لگدش محکم به دیوار خوردم؛ امّا باز کم نیاوردم و از جام بلند شدم و دوباره به سمتش رفتم. قبل از این که عکس العملی نشون بده محکم مشتی به صورتش زدم که امیرحسین با مشت محکمی که خورده بود پخش زمین شد. بعد لگد محکمی به پهلوش زدم که داد بلندی کشید و مشتی از درد روی زمین زد که بی‌رحمانه به سمتش رفتم و موهاش رو محکم گرفتم، غریدم:
- ع×و×ض×ی بگو ببینم! چه بلای سر جانان آوردی؟
امیرحسین با صورت پُر از خون پوزخندی زد و گفت:
- فقط کمی عشق و حال کردیم که تویِ نکبتِ مزاحم یک‌دفعه سر و کله‌ات پیدا شد.
با این حرف مشت مُحکمی به شکمش زدم. امیرحسین از درد توی خودش جمع شد و ناله کرد.
- بی‌غیرت.
امیرحسین در حالی‌که برای کمتر حس کردن دردش نفس عمیقی می‌کشید. نگاه خشمگینی بهم کرد گفت:
- ببین مرتیکه! باید از روی جنازه‌ی من رد بشی تا بذارم جانان رو از این‌جا ببری.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- هه! هم از روی جنازت رد میشم، هم جانان رو با خودم از این‌جا می‌برم.
امیرحسین که حسابی درگیر درد پهلوش بود، این بار جواب من رو نداد و من‌ هم بی‌خیالش شدم. به سمت جسم بی‌جون جانان رفتم و اون رو از روی تخت بلند کردم. می‌خواستم از اتاق بیرون بزنم که ناگهان برق کلید در اتاق به چشمم خورد. اگه امیرحسین رو توی این اتاق زندانی بکنم راحت می‌تونم اون رو به پلیس تحویل بدم! پس از اتاق خارج شدم و جانان رو برای یک لحظه روی زمین خوابوندم. زودی قبل از این‌که امیرحسین بلند بشه در رو روش قفل کردم و کلیدها رو توی جیبم گذاشتم. به سمت جانان برگشتم و از روی زمین بلندش کردم. با قدم‌های تند از اون خونه‌یِ خراب شده بیرون زدم. به سمت ماشینم رفتم و جانان رو آروم روی صندلی‌های عقب خوابوندم که یک‌دفعه چشمم به صورت مظلومش خورد. نمی‌دونم چرا؛ امّا درون قلبم فشرده شده؛ چون دوست نداشتم جانان قوی و زبون دراز رو توی این حالت ببینم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #68
پارت_۶۶

آهی کشیدم و زودی در ماشین رو بستم. خودم هم سوار ماشین شدم و به سمت خونم راه افتادم و توی راه سریع شماره‌ی پلیس رو گرفتم. اتفاقات امروز رو خلاصه‌وار براشون تعریف کردم‌. اون‌ها هم زودی نیرو‌ی پلیس رو به خونه‌ی قدیمی که توش امیرحسین زندانی شده بود فرستادن. بعد از قطع کردن گوشی نفس راحتی کشیدم و نگاه کوتاهی به جانان انداختم. به سمت خونه خودم راه افتادم.
*جانان*
امیرحسین خنده‌ای شیطانی سر داد و گلوم رو محکم فشار داد زیر لب آروم گفت:
- تو مال منی جانان!
با این حرف جیغی از ترس کشیدم و از خوابِ وحشتناکم بیدار شدم. آروم زیر گریه زدم. همه‌ی بدنم خیس ع×ر×ق شده بود و مثل یک بچّه کوچولو‌ از ترس توی خودم جمع شده بودم و گریه می‌کردم که سیاوش با صورتی نگران وارد اتاق شد. با دیدنم زیر لب گفت:
- جانان!
با این حرف سریع به سمتم اومد و کنارم نشست. آروم گفت:
- هیس جانانم آروم باش! نترس من پیشت هستم.
با گریه‌ای که اَمونم رو بریده بود، گفتم:
- ا...امیرحسین!
سیاوش با این حرفم انگشتش رو به معنی سکوت روی لبش گذاشت و گفت:
- هیس. بهش فکر نکن دختر! همه‌ چی تموم شد.
با این حرف دوباره توی چشم‌هام اشک جمع شد که سیاوش با ناراحتی بهم نگاه کرد. یک‌دفعه با کاری که کرد تعجب کردم... ولی بعد متوجه شدم و چشم‌هام رو آروم بستم. نمی‌دونم چرا؟ امّا وقتی کنار سیاوش هستم، بی‌اراده احساس امنیت می‌کنم و دیگه از هیچی نمی‌ترسم. این حس برای من چه‌قدر زیبا و آرامش‌بخش بود. وقتی کمی آروم شدم خودمو عقب کشیدم و سرم رو پایین انداختم که سیاوش سرم رو بالا گرفت و گفت:
- هر وقت کنار من هستی همیشه سرت رو بالا نگه‌دار، باشه؟
بعد از این حرف لبخند کم رنگی کنار لبش نمایان شد. بی‌اراده محو لبخندش شدم. واقعاً شاعرهای قدیم درست می‌گفتند که اون مرد خندید آرام و قرارم رو گرفت. به اجبار نگاهم رو از لبخندش گرفتم و تو چشم‌هاش خیره شدم. سرم رو به معنی باشه تکون دادم که سیاوش از جاش بلند شد و گفت:
- فعلاً برو یک دوشی بگیر تا خستگیت رفع بشه. راستی! لباس تمیز هم برات گذاشتم. تموم کردی بعدش بیا شام بخوریم تا کمی باهم حرف بزنیم. باشه؟
با حرفش سرم رو به معنی باشه تکون دادم. با کنجکاوی نگاهی به اتاق کردم و با تعجّب نگاهش کردم. با لحن سوالی پرسیدم:
- این‌جا خونه‌ی شماست؟
سیاوش با حرفم لبخندی زد و با حالت بامزه‌ی گفت:
- آره. چیه خوشت نیومد؟
- نه‌نه خوبه قشنگه.
سیاوش سری تکون و با لحن پر از انرژی گفت:
- خب دیگه خانوم‌خانوم‌ها. من برم شام درست کنم. نمیشه که با شکم گرسنه خوابید!
با این حرف لبخندی زدم. سیاوش با دیدن لبخندم چشمکی به من زد و از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #69
پارت_۶۷

با رفتنش با کنجکاوی نگاهی به اتاق کردم. یک اتاق بزرگ با دکوراسیون سیاه و سفید بود. همراه با تخت بزرگ دو نفره و میز آرایشی که پُر از عطرهای مردونه، اسپری و کرم بود. این‌ طرف اتاق هم یک کُمد مشکی رنگ و حموم بود؛ امّا روبه‌روی تخت یک عکس بزرگ سیاه سفیدی از سیاوش روی دیوار نصب شده بود. توی این عکس سیاوش از همیشه جذاب‌تر شده بود. با موهای لخت مشکیش که این‌جا پریشون و خیس شده بودند. به دیوار تکیه داده بود و با پیرهن مشکی که دکمه‌هاش تا آخر باز بودند. یه گردنبند نُقره‌ای رنگ داشت. با ژست مردونه‌ای که داشت، واقعاً دل هر دختری رو با این عکس می‌بُرد. سیاوش از نظر جذابیت و زیبایی یک مرد بی‌نظیر و بی‌نقص بود؛ امّا از نظر اخلاقی... .
با این حرف خنده‌‌ای به فکر خودم کردم که یک‌دفعه ضربان قلبم بالا رفت و خودش رو به سینه‌م می‌کوبید و با حرص می‌گفت:
- ها؟ چشه؟ تازه قهرمان بازی در آورد و نجاتت داد. زود غیبتش رو کردی چشم سفید!
با حرف قلبم چشم‌هام از تعجّب بیرون زدند و گفتم:
- قلبی جون! می‌بینم که بدجور طرف آقا سیاوش رو می‌گیری. خبریه؟
قلب دیوونه‌ی من با این حرف با خجالت گفت:
- نه خبری نیست؛ ولی خب از آقا بودنش خیلی لذت بردم حسود جان.
از حرف قلبم سری تکون دادم. دوباره مات‌ و مبهوت عکس سیاوش شده بودم که یک‌دفعه به خودم اومدم. محکم توی سرم زدم. خجالت بکش جانان! الان چه وقت دید زدنه! سری از تأسف برای خودم و کارهای بچّگونه‌ام تکون دادم و با خستگی از جام بلند شدم. با دیدن خودم توی آیینه به خودم لرزیدم. بسم‌الله! این من بودم؟ صورت رنگ پریده با ریملی که کل صورتم رو سیاه کرده بود و رد خونی که توی گردنم و لباس‌هام مونده بود، خیلی افتضاحم کرده بود. با یاد‌آوری ساعات نحس قبل بی‌اراده صورتم جمع شد و زودی نگاهم رو از آیینه گرفتم و مستقیم وارد حموم شدم. با برخورد آب داغ به پوستم چشم‌هام رو با درد بستم و صابون رو با چشم بسته برداشتم. می‌خواستم به تنم بزنم که صحنه‌ی کذایی و چندش آوری که به لطف پسرعموی عزیزم ساخته شده بود، جلوی چشم‌هام نمایان شد. با این فکر اشک توی چشم‌هام جمع شد. خدا ازت نگذره امیرحسینِ ع×و×ض×ی! با چشم‌های اشکی لیف رو برداشتم و خشک‌خشک بدون صابون به جون تن نحیفم افتادم. بعد از شستن کامل خودم با بی‌حالی حوله رو برداشتم و دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #70
پارت_۶۸

بدنم رو با حوله خشک کردم و به سمت لباسی که سیاوش برای من روی تخت گذاشته بود رفتم که با دیدن لباس‌ها، برگ‌هام ریخت! یک شلوار مردونه‌ی دو خطی با پیرهن سفید آدیداسِ مردونه اون‌ هم با سایز بزرگ! همین‌جور سرجام خشکم زده بود و به لباس‌ها خیره شده بودم. الان من باید این‌ لباس‌ها رو بپوشم؟ با این فکر پوفی کشیدم و به سمت حموم برگشتم که با دیدن لباس‌هام که گوشه‌ی حموم خیس شده بودند. محکم توی سرم زدم و زیر لب زمزمه کردم:
- خاک عالم توی سرت جانان! چرا لباس‌هات رو خیس کردی؟ وای ننه.
با گریه و زاری از حموم بیرون زدم. روی تخت با صورتی آویزونی نشستم و به لباس‌های مسخره‌ای که سیاوش برای من گذاشته بود، نگاه کردم و زیر لب لعنتی برای حواس پرتیم فرستادم. الان چه‌کار کنم؟ نمی‌شه که جلوی پسره با حوله بگردم؟ پس مجبورم پاشم این لباس‌های لاکچری‌ رو بپوشم دیگه!
به اجبار از جام بلندم و شروع به پوشیدن لباس‌های سیاوش شدم که یک‌دفعه عطر تلخی به مشامم خورد. بی‌اراده چشم‌هام رو بستم و این بوی خوش‌بو رو وارد ریه‌هام کردم. آخ چه‌قدر خوش‌بو بود لامصب! با این فکر یک‌دفعه به خودم اومدم و لبی گاز گرفتم. این کارها چیه از خودم در میارم؟ هرکی ندونه فکر می‌کنه یک دل نه صد دل عاشق سیاوش شدم! برای دور کردن این افکار منفی سری تکون دادم و به سمت آیینه رفتم که با دیدن خودم از توی آینه هینی کشیدم و دستم رو با تعجّب جلوی دهنم گذاشتم.
خاک عالم! شلوارم مشکی رنگ بود و دور شلوارم کش سفیدی بود که اون رو دور خودم محکم بستم تا نیفته. ای‌خدا! عجب بساطی امشب دارم! چشم‌هام رو با حرص روی هم باز و بسته کردم که دوباره نگاهم به آیینه افتاد؛ پس جلوبندیم! از خجالت محکم روی لُپم زدم که ناگهان سیاوش بی‌پروا وارد اتاقم شد.
من با ورود ناگهانیش بی‌اراده جیغی زدم و پشتم رو بهش کردم. با داد گفتم:
- وایی سیاوش! حداقل قبل اومدن یک بوقی، چیزی بزن! مگه نمی‌بینی دارم لباس می‌پوشم‌؟
سیاوش با جیغم فوراً پشتش رو بهم کرد و با هُل گفت:
- خوب! چیزهِ طولش دادی. نگرانت شدم دختر! گفتم خدایی نکرده خودکشی چیزی نکرده باشی.
از حرفش دوتا چشم‌هام از کاسه زدند بیرون و تعجّب گفتم:
- چی؟ وجداناً زده به سرت؟ برای چی خودکشی کنم آخه؟
سیاوش که از دیدنم خیلی هُل کرده بود. با مِن‌مِن گفت:
- اصلاً بی‌خیال دختر. اومدم بهت بگم که شام حاضره. تموم کردی زودی بیا تا سرد نشده.
با حرفش سری تکون دادم و گفتم:
- باشه الان میام.
سیاوش با حرفم سرش رو مودبانه پایین انداخت. زودی از اتاق بیرون زد‌. من‌ هم با رفتنش شروع به گشتن دنبال شالم شدم تا بندازم رو سرم؛ امّا با پیدا نکردن شالم استرسم بیشتر شد. آبروم رفت؛ چون شالم توی اون خونه‌ی خراب شده جا موند بود. الان من باید چه غلطی بکنم؟ چیکار کنم شال نیاز دارم! فکر کن جانان! فکر کن... به اون مغز عقب موندت فشار بیار! ای‌خدا.
یک‌دفعه نگاهم به آیینه اُفتاد و با دیدن موهای بازم لبخندی روی لبم نمایان شد. خودشه! بهتره موهای بلندم رو باز بذارم و جلوی خودم بیارم که قشنگ همه چی رو قایم بکنه. با خوش‌حالی موهام رو شونه کردم؛ چون موهام هم لخت بود و هم نرم خیلی قشنگ جلوم رو پوشونده بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
6
بازدیدها
730

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین