پارت_۱۰۹
با حیرت از جام بلند شدم و به سمتش رفتم که سیاوش به تندی روبهروم ایستاد و اون رو پشتش قایم کرد. با چشمهای به اندازه توپ پینگپنگم نگاهش کردم و با دستم بهش اشاره کردم و گفتم:
- ببینم چی رو پشتت قایم کردی!
از پشتش در آورد که با دیدنش هینی کشیدم و محکم از دستش قایپدم و با جیغ گفتم:
- بیشعور خجالت نمیکشی تو؟ بیحیا!
سیاوش با حرفم پقی زیر خنده زد که من با حرص لباسم رو با خشم توی ساکم پرت کردم که سیاوش خندید، زیر لب مفسدِ فی الارضی نثارش کردم که سیاوش با حرفم خندهاش بیشتر شد و با قهقههاش داشت من رو روانی میکرد. ایخدا! آخرش مرگ من توسط این جلبک رقم میخوره، ببین کی گفتم.
اصلاً تقصیر منِ که به این روانی اجازه دادم ساکم رو بگرده! با حرص به سمت تخت رفتم که با یادآوری سشوار دوباره با حرص از جام بلند شدم و به سمت ساکم رفتم و با کمی گشتن، سشوارم رو در آوردم و محکم به سینهی سیاوش کوبیدمش. سیاوش با خنده اوخی کرد و گفت:
- چهخبرته بابا! آرومتر.
با عصبانیت به سمت سیاوش برگشتم و گفتم:
- خدا رو شکر خندههات رو تموم کردی. الاّن هم بیا این رو به اون موهای لامصبت بگیر؛ فقط ازت خواهش میکنم که دست از سر من بدبخت بردار.
سیاوش دوباره خندید... خدایا چرا من رو گیر این جلبک انداختی؟ اصلاً بهتره برم خودم رو گم و گور کنم تا یکم اعصاب بدبخت من از دست این بشر راحت بشه!
سیاوش رو چپ- چپ نگاهش کردم و با حرص و بدون هیچ عکسالعملی به اون خندههای منظور دارش گفتم:
- یکم ادب داشته باشی بد نیست آقای کامروا.
سیاوش با حرفم خندهاش رو جمع کرد و دستی لای موهاش کرد و گفت:
- تو هنوز از موضوع صبح ناراحت هستی؟
بدون محل دادن بهش به سمت تختم رفتم و پتو رو روی خودم کشیدم و گفتم:
- تموم کردی بیزحمت چراغها رو خاموش کن.
سیاوش نگاهی بهم انداخت و گفت:
- میدونم کاری که کردم اشتباه بود؛ پس میخوام که این ناراحتیت رو بذاری کنار. الاّن ما دوتا همسفریم و به هم دیگه نیاز داریم.
هه! آقا معذرت خواهی نکرد؛ میترسه اون غرورش جریحهدار بشه؛ اما هنوز جانان رو نشناختی! یک آشی برات بپزم که کیف کنی. نگاه سردی به سیاوش انداختم و گفتم:
- هر وقت ازم معذرت خواستی میبخشمت.
سیاوش با حرفم ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه بابا؟
- آره بابا.
سیاوش با حاضر جوابیم لبخند کمرنگی زد و گفت:
- معذرت میخوام.
با حرفش لبخند خیلی ریزی گوشهی لبم نشست و گفتم:
- بهم قول بده که اینکار رو دیگه تکرار نکنی.
- قول نمیدم؛ امّا سعی خودم رو میکنم.
بعد از این حرف نگاه شیطانی بهم کرد که با خنده روم رو ازش گرفتم و گفتم:
- یالا سشوارت رو بزن تا مریض نشدی. من حوصله پرستار بازی رو ندارم.
سیاوش بیاهمّیت به حرفم لبهاش رو غنچه کرد و با حالت مسخرهای گفت:
- چشم، خانوم حساس.
نه! من نمیتونم این دیوونه رو تحمّل کنم. با حرف سیاوش چشمهام رو با اکراه ازش گرفتم و از تخت بلند شدم و با اخم میخواستم از اتاق نحسمون بیرون بزنم که سریع سیاوش گفت:
- با این لباسهای بچّگونهات میخوای بیرون بری خانومخانومها؟