. . .

تمام شده رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
negar_۲۰۲۳۰۱۲۴_۲۳۱۴۱۸_e4ne_9tjj.jpg


نام رمان : جانان من باش
نام نویسنده: شکوفه فدیعمی
ژانر :#اجتماعی#عاشقانه#تراژدی
ناظر: @Laluosh

خلاصه:
یعنی می‌شود تابستان، بشود عروس زمستان؟
یعنی می‌شود جانان قصه‌ی ما بشود عروس کوه سرد غرور؟
یعنی می‌شود دختر قصه‌ی ما وقتی از طوفان‌های بزرگ زندگی‌اش تن نحیفش شروع به لرزش کند، کسی
باشد که دست‌های او را بگیرد و با گرمای دستش وجود او را سراسر گرما و آرامش کند؟
امّا چه کسی می‌تواند باور کند که کوه سرد غرور دارای دستان گرمی باشد.
تقدیر چه سرنوشتی را برای دختر قصه‌ی ما رقم خواهد زد و جانان ما جنون وجانان چه کسی خواهد شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #101
پارت_۹۹

با نزدیک شدن بهش، مردِ غریبه تکیه‌اش رو از ماشین برداشت و با لبخند به زبان ترکی گفت:
- çok hoş geldiniz lm sinan kaiaghlol
(خوش اومدید. من سینان کایاغلو هستم. )

سیاوش با دیدن سینان کایاغلو با غرور دستش رو در دست سینان گذاشت و گفت:
- teşekkür ederim, ben Siavash Kamerva ve o Bayan Janan Tavakoli.
سیاوش در حالی‌که به سمت من اشاره می‌کرد، گفت:
(ممنونم. من سیاوش کامروا و ایشون هم خانوم جانان توکلی هستند.)
سینان نگاهی به سر تا پام انداخت و با لحن گرمی گفت:
- اوه! خوش‌بختم. چه خانوم زیبایی!
با تعجّب نگاهی به سیاوش، بعد رو به سینان کردم و گفتم:
- شما زبان فارسی رو بلدید؟
سینان خنده‌ سنگینی کرد و بدون جواب دادن به سوالم به درِ ماشینش اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید سوار بشید بانوی زیبا.
بله! این یعنی دهن مبارکت رو بی‌زحمت ببند و سوار شو. پوفی کشیدم و سوار ماشین شیش درشون شدم که پشت سر من سیاوش هم سوار شد و کنارم نشست و با خستگی سرش رو به مبل تکیه داد. بعد از یک‌ دقیقه سینان هم سوار ماشین شد و مقابل ما نشست؛ چون ماشین شیش دره بود چهارتا صندلی روبه‌روی هم داشت و الاّن سینان دقیقاً رو‌به‌روی من نشسته بود و به راننده‌اش به زبان ترکی گفت:
- حرکت کن.
با حرف سینان ماشین به راه افتاد که سینان دستی به موهای بورش کشید و رو به ما کرد و گفت:
- نوشیدنی می‌خورید؟
سیاوش سری به معنی آره تکون داد که سینان بطری نوشیدنی لاکچری رو برداشت و توی لیوانی هم برای خودش و هم برای سیاوش شروع به ریختن کرد.
نوبت من که رسید، سینان خواست جامی برای منِ بدبختِ فلک‌زده هم بریزه که سریع سیاوش اخمی کرد و گفت:
- جانان خانوم اهل نوشیدنی نیستند.
سینان با حرف سیاوش ابرویی بالا پروند و نگاه متعجّبی به من کرد. سری به نشونه‌ی باشه تکون داد، حرفی نزد و قُلپی از نوشیدنیش خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #102
پارت_۱۰۰

جانم؟! اهلش نیستند و زهرمار، مرض، درد، ای سیاوشِ عنتر، درد و بلاهام توی سرت بخوره. به تو چه ربطی داره که دخالت می‌کنی؟ با حرص نگاهی به سیاوش کردم که سیاوش با بی‌خیالی نگاهی به من انداخت و بعد روش رو اون‌طرف کرد. قیافه هم می‌گیری برام؟ دارم برات عنتر. هنوز نیومده آبروم رو جلوی این خوشگل مو بور بردی. الاّن میگه دخترِ چه اسکل تشریف داره. از حرص زیاد شروع به کندنِ پوست لبم شدم که سینان گفت:
- آقا سیاوش نمی‌خواید چیزی بگید؟
سیاوش‌خان دست از کوفت کردن زهرمارش برداشت و نگاهی به سینان کرد و گفت:
- البته؛ ولی توقع ندارید که این‌جا حرف‌هامون رو بزنیم؟
سینان خنده‌ای از هول کرد و گفت:
- معلومه که نه.
سینان از رفتار پر غرورِ سیاوش، چپ‌چپ نگاهی بهش کرد و بعد نگاهش رو با اکراه از سیاوش گرفت. با گوشه‌ی چشم به سیاوش نگاه کردم تا بفهمم مشکلش چیه؟ چرا یک‌دفعه سلطانمون فاز سکوت گرفت؟ عجب! حتماً باید دلیل این رفتارِ روی مخیش رو ازش بپرسم وگرنه تا آخر سفر از دستش روانی میشم.
به طور نامحسوس به سیاوش نزدیک شدم و دم گوشش آروم گفتم:
- سیاوش تو چت شده؟
سیاوش با حرفم نگاهی به من کرد و ناگهان دست من رو گرفت و گفت:
- می‌دونم خسته‌ای عزیزم الان می‌رسیم.
سینان با حرکت عاشقانه‌ی سیاوش زیر چشمی نگاهمون کرد و بعد با بی‌خیالی نگاهش رو از ما گرفت.
بسم‌الله‌ الرحمن الرحیم. این چش شده؟ نکنه جنی چیزی رفته توی بدنش؟
با چشم‌های از حدقه در اومده بهش سیخ نگاه کردم که سیاوش با دیدن صورت متعجبم، لبخندی زد و گوشیش رو از جیبش در آورد و شروع به بازی کرد؛ امّا من هم‌چنان توی شوک کار سیاوش بودم.
که سینان نگاهی به پنجره کرد و با لبخند گفت:
- اوه! رسیدیم بفرمایید.
با همون شاخ‌هایی که حاصل از کار سیاوش برام در اومده بود، از ماشین پیاده شدیم که نگاهم به هتل بلند لاکچری شکل که با نمای قشنگی ساخته شده، افتاد.
زیر لب جونی گفتم که سینان با دست بهمون اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید.
من و سیاوش همراه با سینان وارد هتل شدیم و به سمت پرسنلی که یک زن ترکی با موهای باز به رنگ زرد پشت میز نشسته بود رفتیم که پرسنل با دیدن ما از جاش بلند شد و با لبخند به زبان ترکی گفت:
- سلام خوش آمدید.
سینان لبخندی زد و رو به پرسنل کرد و گفت:
- ممنون عزیزم. لطفاً دوتا اتاق مخصوص برای مهمون‌هامون حاضر کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #103
پارت_۱۰۱

پرسنل در جواب سینان چشمی گفت که یک‌دفعه سیاوش رو به پرسنل کرد و در حالی‌که به من اشاره می‌کرد، به زبان ترکی گفت:
- خواهشاً اتاق من و جانان خانوم کنار هم باشه.
پرسنل در جواب سیاوش لبخندی زد و گفت:
- حتماً.
بعد از این حرف، سیاوش نگاه شیطونی به من کرد که من یک تای ابروم رو بالا بردم.
یاخدا! یکی بیاد به منِ زبون‌نفهم حالی کنه سیاوش چه گلی به سرم زد.
با حرص نگاهی به سیاوش کردم که سینان رو به ما کرد و گفت:
- این‌جا هتل مخصوص شرکت ما هست. برای مهمون‌های ویژه‌مون تأسیس شده.
نگاهی به اطراف کردم و گفتم:
- هتل بسیار زیبایی دارید.
سینان با حرفم لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و گفت:
- ممنون از شما بانو.
لبخندی زدم که سیاوش زیر چشمی نگاهی بهمون کرد؛ امّا من زودی نگاهم رو ازش گرفتم. به اندازه‌ کافی امروز رفتارهاش روی مخ بنده بودن.
بعد از ده‌ دقیقه پرسنل با دفترچه‌ای به سمتمون اومد و به زبان ترکی گفت:
- ببخشید؛ امّا فقط یک اتاق خالی برای مهمان داریم. بقیه‌ی اتاق‌ها دوهفته‌ی دیگه خالی می‌شوند.
سیاوش با حرف پرسنل پوفی کشید که با تعجب از سیاوش پرسیدم:
- چی‌شده؟
یک‌دفعه سینان با عصبانیت رو به پرسنل کرد و گفت:
- یعنی چی نداریم؟ مگه من نگفتم امروز مهمون ویژه قراره برامون بیاد! این چه وضعِ اداره کردنِ؟
پرسنل که از عصبانیت سینان ترسیده بود، سرش رو با شرمندگی پایین انداخت و گفت:
- متأسفم آقا سینان.
ای بابا! یکی بیاد بهم بگه این‌جا چه‌خبره؟ با چشم‌های توپ مانندم به سینان نگاه کردم و گفتم:
- آقا سینان اتفاقی افتاده؟ چرا سرشون داد می‌زنید؟
سیاوش دستی توی جیب شلوارش کرد و گفت:
- فقط یک اتاق خالی دارن. بقیه‌ی اتاق‌ها دو هفته‌ دیگه خالی میشن.
با درموندگی نگاهی به سیاوش کردم و نفسی از حرص فوت کردم. بیا! خیر سرم اومدم یکم نفس راحت بکشم. شانس ندارم که!
سینان به سمت من برگشت و درحالی‌که کارتی از جیبش درمی‌آورد، گفت:
- جانان خانوم. این کارت اتاق من هست. لطفاً شما توی اتاق من استراحت کنید. آقا سیاوش هم توی این اتاقی که خالی هست استراحت می‌کنند.
با تعجب نگاهی به سینان کردم وگفتم:
- من نمی‌تونم قبول کنم این اتاق شماست.
سینان خنده‌ای کرد و گفت:
- مشکلی نیست. اتاق من و شما نداریم که جانان‌خانوم.
با این حرف سینان، سیاوش چنان اخمی کرد که گفتم الان‌هاست یک مشت جانانه مهمون قیافه‌ی سینان بکنه؛ ولی به درک! اصلاً برام مهم نیست؛ پس لبخندی زدم و گفتم:
- پس چاره‌ای نیست. مجبورم که پیشنهادتون رو قبول کنم.
سینان با حرفم لبخند بزرگی روی لبش نشست. با حرف سیاوش این لبخند از حلق سینان بیرون کشیده شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #104
پارت_۱۰۲

سیاوش با اخم نزدیک من شد و گفت:
- جانان‌خانوم با من هم اتاقی میشن.
بعد با لبخند ابرویی بالا انداخت و نگاهی به من کرد و از زیر دندون‌های کلید شدش گفت:
- شما هم لطف کنین کارتتون رو داخل جیب مبارکتون بذارید چون هیچ اعتراضی رو قبول نمی‌کنم.
با حرف سیاوش ناگهان سر جام خشکم زد! همین رو کم داشتم که با این گند اخلاق هم اتاقی بشم.

حرفش قیافم رو چندش‌آورانه جمع کردم و گفتم:
- تو چی گفتی الاّن؟
سیاوش بی‌حرف به سمت پرسنل رفت و کارت رو از دست پرسنل گرفت و با قدم‌های تند به سمتم اومد و محکم من رو گرفت و بعد رو به سینان کرد و گفت:
- با اجازتون استراحت می‌کنیم، روز‌خوش.

بعد باخشونت من رو به دنبال خودش کشوند. من هم با عصبانیت سعی می‌کردم از دستش در برم؛ اما زهی خیال باطل... هر دو با قدم‌های تند به سمت آسانسور رفتیم. سیاوش من رو داخل آسانسور هل داد. که با بسته شدن در آسانسور، من تعادلم رو از دست دادم و محکم به دیوار آسانسور خوردم... .
آخ وحشی! با عصبانیت به سمتش برگشتم و با خشم گفتم:
- تو به چه حقی به‌ جای من تصمیم می‌گیری هان؟
سیاوش با بی‌خیالی نگاهی به من کرد و دست‌هاش رو توی جیب شلوارش گذاشت و گفت:
- به‌عنوان رئیست، مشکلیه؟
با حرفش ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- جناب رئیس بزرگ! میشه ازت خواهش کنم، این‌قدر نخود هر آش نشی برام؟
سیاوش با حرفم پوزخندی زد و با حرکت حرص داری گفت:
- نه‌خیر.
بعد از این حرف، اخمی کرد و با جدیت گفت:
- جات پیش من باشه خیالم راحت‌تره... .
ای‌خدا... یکی بیاد من رو از دست این عقب ‌مونده نجات بده! اصلاً تقصیر منه که با این عنتر اومدم.
با عصبانیت دو قدم به سمتش رفتم و گفتم:
- من با تو بهشتم نمیام چه برسه به این‌که با تو هم ‌اتاقی بشم.
سیاوش با این حرفم، اخمی کرد و دست‌هاش رو از جیب شلوارش در آورد و با یک حرکتِ غیرمنتظره، محکم هولم داد به دیوار آسانسور و کمی به سمتم خم شد و با خشم غرید:
- ببین دخترجون! این‌قدر رو مخ من راه نرو. این‌ هم بگم که اگه یه بار دیگه رو حرفم حرف بزنی یا اعتراضی بکنی، بی‌شک با اولین پرواز برت می‌گردونم ایران؛ فهمیدی!
با چشم‌های مملو از تعجب به چشم‌های سیاوش خیره شدم.
اوه‌اوه! انگار این‌بار رو زیاده‌روی کردم که آقا سیم‌هاش قاطی کردن. وایسا ببینم! مگه من چی به این عنتر گفتم که این این‌قدر‌ زود قاطی کرد! هه... به گمون خودش می‌خواست من رو بترسونه، اما شتر در خواب بیند پنبه ‌دانه.
پس با شجاعت تو چشم‌هاش نگاه کردم و شمرده‌شمرده گفتم:

- من با تو هم‌‌ اتاقی نمی‌شم تمام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #105
پارت_۱۰۳

سیاوش اوّل با تعجّب نگاهی به اجزای صورتم کرد. خواست دست‌هاش رو با عصبانیت روی بازوهام بذاره که با خشم کمی ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- ولم کن.
سیاوش با حرفم اخمی کرد و گفت:
- جانان دیوونه‌ام نکن!
با حرفش نگاه خشمگینی بهش انداختم و محکم بهش کوبیدم و داد زدم:
- همینهِ که هست! بعدش هم؛ دیوونه بشی می‌خوای چه غلطی بکنی مثلاً؟
سیاوش با این حرف نگاهی به چشم‌هام و سپس نگاهش شیطون شد و با لحنِ ابلیس مانندش گفت:
- مثلاً همین غلط رو.
سیاوش با زدن این حرف، ناگهان فاصله‌ی بین ما رو‌ شکست و من از این حرکت ناگهانی خشکم زد. با چشم‌های از حدقه در اومده بهش زل زدم. سیاوش فهمید من حسابی از کارش شوک زده شدم. امّا به رفتار من بی‌اهمیت بود و منِ دل غافل خودم رو گم کرده بودم. دست خودم نبود؛ امّا از کار سیاوش کم‌کم تنم شروع به لرزش کرد و اشک توی چشم‌هام جمع شد.
یک قطره اشک از چشمم لغزید و به خودم اومدم. سیاوش داشت چه غلطی می‌کرد؟
با عصبانیت محکم به سمت جلو هلش دادم و دستم رو بالا بردم و می‌خواستم سیلی‌ای توی صورت قشنگنش مهمون کنم که در آسانسور باز شد و چند تا زن و مرد شیک‌پوش با تعجب نگاهمون کردند. دستم همون‌طور برای سیلی زدن به سیاوش بالا بود و این خیلی جلب توجه می‌کرد.
امّا سیاوش که حسابی از کارم متعجب شده بود، با چشم‌های متعجب به دستم و بعد به اشک‌های صورتم نگاه کرد و با خشم دستی لای موهاش کشید و از آسانسور خارج شد. من هم با بدنی کاملاً بی‌حس از آسانسور با قدم‌های سنگین بیرون زدم و به‌ دنبال سیاوش رفتم. سیاوش جلوی در اتاق صد و بیست ایستاد بود و زودی در اتاق رو با کارت باز کرد و وارد اتاق شد.
من هم با عصبانیت زیادی که کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد، پشت سرش وارد اتاق شدم و پشت سرم در رو محکم بستم و با داد گفتم:
- تو چه غلطی کردی سیاوش؟
سیاوش با هول بهم نگاه کرد و گفت:
- جانان؛ ببخشید نفهمیدم یک‌دفعه چی شد.

با عصبانیت به سمتش رفتم و به سمت خودم برش گردوندم و با عصبانیت داد زدم:
- تو اصلاً به چه حقی اون کار رو کردی، هان؟
سیاوش با حرفم اخمی کرد و گفت:
- داد نزن جانان چرا این‌جوری می‌کنی؟ مگه لقمه‌ی چپت کردم؟ اون فقط یک کار معمولی بود، همین!
با حرف سیاوش از حرص صورتم رو مالوندم و با خنده‌ پر حرصی گفتم:
- وای خوبه گفتی که این فقط یک کار معمولی بود‌. ازت تشکر می‌کنم بابت این کار معمولی که نصیب من حقیر کردی سیاوش‌خان بزرگ!
سیاوش با حرف من لبخند کم‌رنگی گوشه‌ی لبش نشوند و گفت:
- خواهش می‌کنم عزیزم. حالا چرا به‌خاطر یک کار معمولی این‌قدر به هم ریختی و رفتی توی جلد سگیت؟
با حرفش با خشم نگاهش کردم، و بی اراده دستم رو مشت کردم. رسماً داشت مسخره می‌کرد!
با حرف سیاوش دستم رو به سمتش نشونه گرفتم و گفتم:
- اخلاق سگیِ من نتیجه گاو بودن خودته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #106
پارت_۱۰۴

سیاوش با تعجّب نگاهی بهم کرد. با دست به خودش اشاره کرد و گفت:
- الآن من گاوم؟
بی‌درنگ در جوابش گفتم:
- آره، شک نکن که هستی.
سیاوش با حرفم پوزخندی زد و با حالت مسخره‌ای گفت:
- هه! با این رفتارهات می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ نکنه تو از اون دسته دخترها هستی که میری با همه می‌پری، بعد میای ادعای... .
قبل از کامل کردن حرفش سیلی محکمی توی صورتش زدم. تقریباً با جیغ گفتم:
- خفه شو!
سیاوش با این‌کارم مات‌زده بهم خیره شد که من با دست‌های لرزون و چشم‌های اشکیم داد زدم:
- حق نداری این حرف‌ها رو به من بزنی و من رو ندونسته قضاوت کنی.
با این حرف دونه- دونه اشک‌هام پایین اومدن.
سیاوش با شرمندگی نگاهم کرد و می‌خواست حرفی بزنه که دستم رو به معنی بسه بالا بردم و گفتم:
- بسه! به اندازه‌‌ی کافی با حرف‌هات اعصاب من رو خورد کردی؛ دیگه ادامه نده.
برای این‌که سیاوش بیش‌تر از این گریه‌هام رو نبینه پشتم رو بهش کردم که سیاوش به آرومی گفت:

- فکر نمی‌کردم با اون کار من این‌قدر به‌هم بریزی. وایسا ببینم! نکنه تا حالا کسی رو... .
ادامه‌ی حرفش رو نگفت. لرزش صدام رو به زور کنترل کردم و گفتم:
- آره. تا حالا به کسی اجازه ندادم که این‌جور بی‌شرمانه ازمن سو‌ءاستفاده کنه.
با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم و به چشم‌های بهت‌زده‌اش خیره شدم. ادامه دادم:
- هیچ‌وقت هم نمی‌ذارم؛ چون هیچ‌کس لیاقت عشق پاک من رو نداره. من تحمّل این رو ندارم که کسی با روح و روان پر از احساسم بازی کنه.
با غم نگاهم رو به زمین دادم. با صدایی که به زور می‌شنیدم اون رو خطاب قرار دادم:
- من تحمّل سنگینی قلب شکسته‌ام رو ندارم.
هیچ‌چیزی نمی‌گفت. دوباره با نگاه پر از اشک به سیاوش نگاه کردم. از ضعفی که جلوش نشون می‌دادم متنفر بودم. نزدیکش شدم و با تموم جدیّت گفتم:
- سیاوش، سعی کن حواست به حد خودت باشه، وگرنه جوری می‌ذارمت کنار تا بفهمی لیاقتت چند بخشِ!
با حرفم سیاوش سر جاش خشکش زد. کم‌کم اخمی کرد. فکر کردم می‌خواد اون هم به من بتوپه؛ امّا بر خلاف تصوّرم اخمش محو شد، نگاهش رو از مردمک چشم‌های به اشک نشسته‌ام گرفت و آروم گفت:
- خودم هم قبول دارم و می‌دونم زیاده‌‌روی کردم. امیدوارم اتّفاق چند لحظه پیش رو فراموش کنی.
امیدوارم؟ با این حرف اشک‌هایی که هنوز راهی گونه‌ام می‌شدن رو دوباره با پشت دست پاک کردم و گفتم:
- چیزی نیست که بشه به همین راحتی فراموشش کرد.
با اخم همیشگی‌ای که مجدد روی صورتش نقش بسته بود، به سمت تخت دونفره‌مون رفت. خودش رو روی تخت انداخت، چشم‌هاش رو آروم بست و دیگه حرفی نزد.
من هم نگاهی بهش کردم و به سمت دست‌شویی اتاقمون رفتم و در رو پشت سرم قفل کردم.
به پشت در چسبیدم و آروم- آروم لیز خوردم. اون حق نداشت این حرف‌ها رو به من بزنه. من لایق این توهین نبودم. با این‌که با حرف‌هاش قلبم رو به درد آورده بود؛ حتّی یک عذرخواهی هم از من نکرد.
زیر لب زمزمه‌وار گفتم:
- لعنت به اون غرور کاذبت سیاوش.
نمی‌دونم چند دقیقه به در تکیه داده بودم و اشک می‌ریختم. در آخر با احساس بدن‌درد و با ناراحتی از روی زمین سرد بلند شدم و دست و صورتم رو شستم. از دست‌شویی بیرون اومدم که سیاوش در حالی‌که عطر می‌زد با لحن سردی گفت:
- آماده شو بریم طبقه‌ی بالا ناهار بخوریم.
سری تکون دادم و دست‌هام رو خشک کردم. به سمت آیینه رفتم و رژ لبم رو زودی تمدید کردم. سیاوش زودتر از من از اتاق بیرون رفت. با این رفتارش پوزخندی زدم و گفتم:
- بدهکار هم شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #107
پارت_۱۰۵

با ورود ما به رستوران هتل و دیدن سینان در کنار یک دختر خوشگل و شیک‌پوش لبخندی زدم و به سمت‌شون رفتیم که هر دو به احترام ما بلند شدن، با هم شروع به احوال‌پرسی کردیم. بعد از تموم کردن احوال‌پرسی و تیکه پاره کردن هم با آرامش روی صندلی‌هامون نشستیم که گارسون با لباس‌های مخصوص به سمتمون اومد و منوی غذا رو به ما داد. سینان گفت:
- بی‌شک میگم غذاهای این‌جا فوق‌العاده هستند.

سیاوش سری از تایید برای تعریف سینان تکون داد و به منوی رستوران نگاهی کرد و رو به گارسون کرد و گفت:
- کومپیر لطفاً.
من هم با درموندگی به لیست شلوغ رستوران نگاهی کردم و نفس عمیقی کشیدم. من که از زبون ترکی سر در نمی‌آوردم؛ پس همون کومی‌موپی چی‌چی بخورم سنگین‌ترم؛ پس لبی تَر کردم و رو به گارسون کردم و گفتم:
- کومپیر.
سینان و دختره هم غذاهای متفاوت‌تر از ما سفارش دادن که با رفتن گارسون سیاوش رو به سینان کرد و گفت:
- نمی‌خوای این خانوم زیبا رو به ما معرفی کنی؟
با حرف سیاوش با تعجب به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. خانوم زیبا! هه! چه حرف‌ها.
سینان با حرف سیاوش دستش رو نوازش‌وار روی کتفِ دختره گذاشت و خنده‌ای کرد و گفت:
- ای خدا! پاک یادم رفت. ایشون سیلا خانوم هستند معاون شرکت ما و البته خواهرِگل بنده هستند.
در حالی‌که با دست به سیاوش اشاره می‌کرد در ادامه گفت:
- و ایشون هم آقای سیاوش کامروا رئیس شرکت لبنیاتی‌ هستند که قراره باهاشون قرارداد ببندیم و ایشون هم همکارشون جانان خانوم هستند.
سیاوش لبخندی زد و رو به سیلا کرد و گفت:
- خوش‌بختم خانوم زیبا.
سیلا لبخند پُر عشوه‌ای زد و گفت:
- ممنونم.
دختره که حالا فهمیدم اسمش سیلاست رو به من کرد و زودی یک خوش‌بختم سرسری بهم گفت. سیاوش یک‌دفعه به سیلا گفت:
- شما دورگه هستید درسته؟
سیلا دستی به موهای طلاییش کشید و گفت:
- بله، پدرم ترک و مادرم ایرانی هستند.
با سوال سیاوش ابرویی بالا پروندم و به سیلا نگاهی کردم که سیاوش گفت:
- می‌تونم یک سوالی ازتون بپرسم؟
نگاه مشکوکی به سیاوش کردم و لب‌هام رو کج کردم. عجب! چرا سیاوش امروز زیادی کنجکاوی می‌کنه. آه! اصلاً به من چه؟ سیلا با حرف سیاوش لبخندی زد و گفت:
- بله، البته. بفرمایید.
سیاوش با غرور به صندلیش تکیه داد و گفت:
- این ‌همه زیبایی رو از پدرتون به ارث بردید یا از مادرتون؟
با این حرف سیاوش دوتا شاخ گاوی بلند، بالای سرم نمایان شدن. جانم؟ یک‌‌‌جوری میگه زیبایی انگار با آنجلینا جولی طرفیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #108
پارت_۱۰۶


با تعجّب به سیاوش نگاه کردم. سینان با حرف سیاوش زیر لب جونی گفت که سیلا با ناز خندید و گفت:
- از هردوشون عزیزم.
عزیزم؟ چه‌قدر زود دخترخاله شد؛ دختر نچسب! چپ‌چپ به سیلا نگاه کردم که سیلا یک ثانیه هم نگاهش رو از سیاوش نمی‌گرفت و همین‌طور محوش شده بود. رسماً سیاوش رو با چشم‌هاش قورت داد. بعدش هم این کجاش خوشگله؟ بیش‌تر شبیه میمون بود. با دقّت نگاهی بهش کردم که یک دختر قد بلند توپُر با چشم‌های مشکی و موهای بلوند، صورت با آرایش کم و یک لباس حلقه‌‌ایی صورتی رنگ پوشیده بود که کل دم و دستگاهش توی چشم بود. زشت نبود امّا خوشگل هم نبود. به‌نظرم یک‌جورهایی متوسّط بود. با دیدنش دهن‌کجی کردم که سیلا نگاهی بهم کرد و گفت:
- اسمتون جانان بود. درسته؟
با عشوه سرم رو به معنی بله تکون دادم که یک‌دفعه سیلا گفت:
- منشی آقا سیاوش هستید دیگه؟
ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- نه عزیزم، دستیار شخصیش هستم.
سیلا با ناز گردنش رو کج کرد و پوزخندی زد گفت:
- دستیار شخصی؟
سیلا در این‌جا لبخند پُر از نازی زد و در ادامه گفت:
- والله قدیمی‌ها می‌گفتن منشی.
آها؛ پس سیلا هنوز نیومده تنش می‌خاره. می‌خواد با من اعلام جنگ بکنه‌. باشه! بچرخ تا بچرخیم عفریته‌؛ چون با کمال میل برات می‌خارونمش سیلا‌ خانوم!
به میز تکیه دادم و با تعجّب ساختگی گفتم:
- چه‌قدر قدیمی؟
بعد با دست بهش اشاره کردم و گفتم:
- بهتون نمی‌خوره این‌قدر پیر باشید. جراحی کردید عزیزم؟
سیاوش با حرفم آروم خندید و دستش رو جلوی دهنش گذاشت که ضایع بازی در نیاره؛ امّا سیلا با حرفم که حسابی جا خورده بود با حرص نگاهی بهم کرد و گفت:
- وا! من‌ که فقط بیست و شیش سالمهِ و زیباییم هم کاملاً طبیعیه عزیزم.
ابرویی بالا پروندم و با لبخند نگاهش کردم گفتم:
- اِوا؟ جدی؟ خوش‌بحالت عزیزم.
بعد دستم رو به سمت گردنبندم بردم و با دستم لمسش کردم که سیاوش آروم با پاش از زیر میز به پام زد و آروم در گوشم گفت:
- رو اعصابت مسلّط باش.
با این‌کارش نگاه سردی بهش انداختم که حساب کار دستش بیاد و فکر نکنه پررو بازی چند ساعت پیشش رو فراموش کردم. با ناز چشم‌هام رو چرخوندم و نگاهم با نگاه سینان قفل شد. سینان برای عوض کردن جو سمّی با خنده گفت:
- خب حالا از خوشگل‌موشگلی بگذریم.
با این حرف رو به سیاوش کرد و در ادامه گفت:
- آقا سیاوش بد نیست در مورد قرار‌دادمون کمی حرف بزنیم؟
سیاوش با حرف سینان به صندلیش تکیه داد و گفت:
- البته.
سیاوش نگاهی به سینان کرد، لبی تَر کرد و در ادامه گفت:
- شما خودتون خوب می‌دونید که اعتبار من همه جا تایید شده هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #109
پارت_۱۰۷

سینان سری به نشونه‌ی تایید تکون داد و گفت:
- در این موضوع که شکّی نیست.
سیاوش با حرف سینان در ادامه گفت:
- ازتون می‌خوام وقتی که قراره با شرکت ما قرارداد ببندید، تا آخرش پای قراردادتون بایستید و تمام و کمال به ما اعتماد کنید. شرکت ما همیشه مثل خاره توی چشم دشمن. آدم‌های فرصت‌طلب هم که همیشه منتظر زمین خوردن ما هستند شما خبر دارید، درسته؟
سینان با جدّیت سری تکون داد و گفت:
- بله. از موفقّیت‌های شرکت شما خبر داریم و به‌خاطر همین دوست داریم با شرکت معتبری همچون شما قرارداد ببندیم.
سینان دستی به ته ریشش کشید و در ادامه گفت:
- از بابت این هم راحت باشید شرکت ما بهترین محصولات لبنیاتی رو اون هم با کیفیت بالا به شما عرضه خواهد کرد.
سیاوش با حرفش لبخند کم‌رنگی زد و تشکری کرد که سیلا با ناخنش در حالی‌که روی میز ضربه می‌زد، سرش رو بلند و رو به سیاوش کرد و گفت:
- امّا خب شما از بودجه‌ قرار داد خبر دارید؟
سینان نگاهی به سیلا کرد که سیلا در ادامه گفت:
- شرکت ما هیچ مسئولیتی در ارسال محصولات به کشورهای دیگه نداره.
نگاهی به سیلا و سینان کردم و با تعجب گفتم:
- یعنی هزینه‌ی بار محصولات‌تون روی دوش ما میفته؟
سینان سری تکون داد و گفت:
- بله. اون هم با هواپیماهایی که دارای یخچالِ سرد کننده‌‌ای هستند که هزینشون هم خیلی بالاست و اگه ازش استفاده نکنید، محصولات لبنیاتی‌تون فاسد میشن.
با تعجب به سیاوش نگاه کردم که سیاوش اول از حرف سینان دستی به گردنش کشید و با کلافگی گفت:
- خب، باید در مورد این مسئله با یکی مشورت کنم.

بعد سیاوش گوشیش رو از جیبش در آورد و با اجازه‌ای گفت که سینان زیر لب گفت:
- خواهش می‌کنم، بفرمایید.
بعد از رفتن سیاوش گارسون اومد و غذا رو روی میز چید که سیاوش بعد از سه‌دقیقه با لبی خندون به سمت ما اومد و گفت:
- عه! غذا رو آوردن؟
سیلا لبخندی زد و گفت:
- بله.
سینان بدون اهمیّت دادن به موضوع غذا فوری از سیاوش پرسید:
- چی‌شد؟ حل شد؟
سیاوش سری تکون داد و با خوش‌حالی گفت:
- حل شد.
سینان با این حرف لبخندی زد که من هم بی‌حرف نگاه نامحسوسی به سیاوش کردم و لبخندی زدم. می‌دونستم به باباجونم زنگ زده و خودش مشکل رو حل کرد.
آخ فدات بشم بابا جونم. با گفتن بفرمایید از جانب سینان، با آرامش شروع به غذا خوردن کردیم. بعد از یک ساعت غذا خوردن و حرف زدن در مورد موضوعات متفرقه از همدیگه خداحافظی کردیم و به سمت اتاق‌هامون رفتیم. سیاوش با خستگی در اتاق رو باز کرد و هر دو وارد اتاق شدیم که سیاوش خمیازه‌ای بلند کشید و من هم به سمت میز آرایشم رفتم. با دستمال مرطوب شروع به پاک کردن آرایشم کردم که سیاوش نگاه خسته‌‌ای از توی آیینه بهم کرد و شروع به عوض کردن پیرهنش شد. سکوت سنگینی بین‌مون ایجاد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #110
پارت_۱۰۸

زیر‌چشمی نگاهی به سیاوش کردم. اوه خدای من! همچین هیکل ورزشکاری و تو پری برای خودش ساخته بود که نگو! یک‌دفعه ناخواسته نگاهم به تتوی روی بدنش افتاد یک نوشته‌ی لاتین با فونت خاص روی بدنش زده بود! هر چه‌قدر تلاش کردم که نوشته رو بخونم، نشد؛ چون سیاوش خیلی ازم دور بود و انعکاس نوشته‌ها توی آیینه برعکس می‌شد. پوفی کشیدم و بی‌خیال تتوش شدم و دست‌مال مرطوب رو به رژ لبم کشیدم که سیاوش بی‌حرف وارد حموم شد. با تموم کردن کارم زودی به سمت ساکم رفتم و یک شلوار بلند و پیرهن‌ خواب سِت خرسی به رنگ زرد پوشیدم. موهام رو باز کردم و با خستگی خودم رو روی تخت انداختم و پتو رو روی خودم کشیدم. هر چه‌قدر چپ و راست شدم خوابم نبرد. با حرص به خودم نهیب زدم و گفتم:
- آه جانان بگیر بکپ دیگه!
پوفی کشیدم و دست‌هام رو زیر سرم گذاشتم و مثل جغد به در حموم زل زدم. نمی‌دونم چرا؟ ولی شاید به‌‌خاطر هم‌اتاقی شدنم با این جلبک خواب به چشم‌هام نمی‌اومد. با بی‌حوصلگی چشم‌هام رو مالوندم که بعد از بیست‌دقیقه سیاوش با حوله از حموم بیرون زد که من هم با دیدنش فوراً چشم‌هام رو بستم و خودم رو به خواب زدم. آروم چشم سمت راستم رو باز کردم که دیدم سیاوش پشت به من کرده بود و می‌خواست حوله‌ی دورش رو باز کنه که با دیدن این صحنه زودی چشم‌هام رو محکم بستم که مبادا صحنه‌ی خاک تو سری ببینم. این چه وضعشه؟ چه‌قدر بی‌حیا شدم من! با احساس کردن تپش قلبم که هی بالا می‌رفت، آروم نفس عمیقی کشیدم که ناگهان صدای سیاوش بلند شد که با حرص می‌گفت:
- این سشوارِ لعنتی کجاست؟
با حرف سیاوش پوفی کشیدم و از جام بلند شدم و به تاج تختم تکیه دادم و گفتم:
- مگه نمی‌بینی خوابم چرا داد می‌زنی؟
با اخم به سیاوش نگاه کردم که دیدم یک شلوار دو خطیِ مشکی با پیرهن راحتی سفید پوشیده بود و با موهای خیسش همراه با اخم دنبال سشوار می‌گشت.
با دیدن این صحنه خنده‌ای به لبم اومد که سیاوش سریع با خشم نگاهی بهم کرد و من فوراً خنده‌ام رو بلعیدم که سیاوش با دیدنم گفت:
- هرهر رو آب بخند! پاشو ببینم این سشوار رو کدوم گوری قایم کردی؟
با قیافه‌ی آویزون نگاهی بهش کردم و چشم‌هام رو با اکراه چرخوندم و تخت دوباره دراز کشیدم و گفتم:
- من چه می‌دونم!
در حالی‌که چشم‌هام رو ریز می‌کردم با شک در ادامه گفتم:
- فکر کنم توی چمدونم گذاشته باشمش. حالا بگرد، شاید پیداش کردی.
سیاوش با حرفم به سمت ساکم یورش برد و شروع به گشتن کرد که من با کار سیاوش با آرامش دستم رو زیر سرم گذاشتم و با خنده نگاهش کردم. آخ که چه‌قدر دلم خنک میشه این‌طور دیوونه‌وار دنبال سشوار می‌گرده. چشم‌هام رو با خستگی روی هم گذاشتم که ناگهان صدای سیاوش بلند شد که گفت:
- زکی!
با تعجب به سیاوش نگاه کردم که دیدم داره به یکی از لباس‌هام به رنگ صورتی نگاه می‌کنه؛ ولی من که لباس صورتی با خودم نیاوردم! وایستا ببینم، نکنه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
6
بازدیدها
769

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین