. . .

متروکه رمان تناسخ محنت | فاطمه شکرانیان (ویدا)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. معمایی
  3. تراژدی
«امیدم به اون بالایی هست»

نام رمان: تناسخ محنت
نویسنده: فاطمه شکرانیان (ویدا)
ژانر: تراژدی، عاشقانه، معمایی
ناظر: @FENRIR𓃦
خلاصه:
قهوه و بادامی که مزه‌ی تلخی دهد، هر دو یک‌مزه‌اند؛ با این وجود خیلی‌ها قهوه پسندند اما هیچکس بادام تلخ را دوست ندارد؛ زیرا بادام همیشه شیرین است و هرگاه به تصادف تلخ شود، از دل می‌رود؛ اما قهوه همیشه تلخ است. بحث، بحثِ انتظار است! «تناسخ محنت» روایت روزگار چند نفر است. دختری دو اسمی که پس از به یادآوری زندگی گذشته‌اش تصمیم دارد تا معماهای زندگی‌اش را کُند و کاو کند؛ روایت مردمی‌‌ست که بی‌ترس از کارما، با لبخند‌ها تصنعی‌شان زندگی می‌کنند. دختری که با یک بِشکن دوباره دل‌باخته می‌شود، این‌بار می‌خواهد مقابل عشق بایستد و مقاومت کند؛ بدون آگاهی از بزرگ‌ترین رازی که پشت وقایع خفته!
_______________________
*تناسخ: تناسخ به معنی باور داشتن به دوباره زنده شدن روح و زندگی در کالبد جدید است.
*محنت: درد، رنج
«تناسخ محنت به معنای دوباره زنده شدن درد و رنج است.»



سخن نویسنده:
سلام دوستان! راستش ایده‌ی این رمان شب عید به فکرم افتاد و به نظرم یه هدیه از طرف خداست تا بتونم با یه ایده‌ی جدید یه رمان رو خلق کنم :) امیدوارم توی این هدیه‌ی باارزش همراهم باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
917
پسندها
7,490
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #3
مقدمه:
آبی‌تر از آنم که بی‌رنگ بمیرم
از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم
من آمده بودم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #4
دست‌هایم مثل بید روی میز آرایش می‌لرزیدند. ترس از چیزی که چند ساعت پیش جلوی چشم‌هایم نمایان شده بود، اضطرابم را دو چندان می‌کرد و اعصابم را متلاشی. لب زیرینم را گزیدم و در حالی که در آینه‌ی شفاف بالای میز به صورتِ آراسته به آرایشم نگاه می‌کردم، سریع قطره اشکی که از چشم چپم رَوان شد را پس زدم. هیچ چیز مثل چند ساعت پیش نبود! عشق از وجودم پر زده بود و روحم به رعشه افتاده بود. مثل ماهی‌ای شده بودم که ساعت‌ها بیرون از تنگ دست و پا می‌زند.
نه! این شب مال من نبود! هیچ‌وقت قرار نبود مال این شب بشوم! عهد خودم را چگونه فراموش کردم؟ چگونه این همه سال بدون اینکه آب از آب تکان بخورد در آرامش زندگی کردم؟
از آن همه لرزی که در بدنم افتاده بود، کفری شدم و دو دستم را محکم دو طرف صورتم گذاشتم. پلک‌هایم را روی هم فِشردم و با نفرت گفتم:
- نه...نه! چه‌طور ممکنه همه چیز رو فراموش کرده باشم؟! چه‌طور اون دو تا ع×و×ض×ی رو فراموش کردم؟! چرا...چرا؟! چرا باید امشب این جرقه توی سرم بزنه؟!
ترس، نفرت، نگرانی، مثل جوی در دلم روان شده بود. با پای راستم روی زمین ضرب گرفته بودم و چشم از موهای بلوند و شینیون‌‌شده‌ام گرفتم. چه‌قدر دلم بی‌تاب این شبِ مجلل با تمام آراستگی‌هایش بودم! انگشت‌هایم را دو طرف شقیقه‌ام فشار می‌دادم و سعی می‌کردم از این محلکه‌ای که درونش گرفتار بودم، خود را نجات دهم. صدای نفس‌نفس زدن‌هایم از استرسی که فوران کرده بود، سکوت اتاق را زیر پایش له می‌کرد.
آن همه لرزشی که در بدنم بود را نمیشد پنهان کرد! خاطرات بیست سالی که پشت پرده‌ی ذهنم قایم شده بودند، یکی پس از دیگری جلوی چشم‌هایم حلقه می‌زدند و من را به گریه وا می‌داشتند. هر اشک که از چشمم می‌چکید، توسط ضربه‌ی دستم مهار میشد. خدایا! چه‌طور دلت آمد با من این کار را بکنی؟! چرا؟! آخر چرا اجازه ندادی راه نفرتم را ادامه بدهم؟! چرا پنج سال تمام بی‌گدار مرا در این آرامش زندانی کردی؟! حال چرا یادم آوردی؟ چرا گذاشتی در بهترین روز زندگی‌ام همچین بلایی سرم بیاید؟! به کدام گناه؟! پنج سالی بود که خوش‌بختی در خانه‌‌ام را زده بود و تو حتی این را هم امشب از من گرفتی!
با ناله‌ای خفیف در حالی که قلبم از این اتفاقِ فجیع مچاله شده بود، گفتم:
- مگه من چی‌کار کرده بودم؟!
عشقی که در این پنج سال پدید آمده بود، من را از اون همه سؤالی که در ذهنم داشتم نجات داد. من را از آن چند سال درد و رنجی که پُرَم کرده بود، نجات داد و حال...حال بعد از پنج سال، در شبی که این همه وقت انتظارش را می‌کشیدم، دردهایم دوباره متولد شدند! دوباره تمامی آن اتفاقات مثل پرده‌ای از فیلم جلوی چشم‌هایم نقش بستند و هوشیارم کردند. آرام روی سرامیک‌های سفید اتاق نشستم و دامن گلبه‌ای رنگی که دوخته شده از چند لایه پارچه‌ی روی هم بود و روی پاهایم سنگینی می‌کرد را، کنار زدم. با چه عشقی آن لباس را خریدم و با چه زجری باید از تَن بکنم! دست‌هایم را مشت کردم و روی سرامیک گذاشتم.
با بغض گفتم:
- لعنتی چه‌طور این کار رو با من کردی؟! چه‌طور دلت اومد؟ آخه اون همه خوش‌بختی رو چه‌طور نابود کردی؟! چه‌طور شما دو تا که عزیزتر از جونم بودین من رو نابود کردید؟ این قلب لعنتی مال شما دو نفر بود!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #5
حرفم را آنالیز کردم و پوزخندی زدم:
- مال دو نفر بود...ولی الآن فقط و فقط برای یه نفره. یه نفر که قراره ترکش کنم... .
بی‌گدار به در قهوه‌ای اتاق خیره شدم و لب زدم:
- سپهر... .
هق‌هقی کوتاه کردم و سرم را پایین انداختم. پلک‌هایم از سنگینی مژه‌مصنوعی‌هایی که چند ساعت پیش با عشق روی مژه‌هایم کاشته شدند، روی هم آمدند. نفسم هر از چند گاهی قطع میشد و با ضربه‌هایی که به گلویم می‌زدم، دوباره زنده می‌شدم. لرزی که در بدنم افتاده بود، از به یادآوردن دردی بود که تا پای مرگ رهایم نکرد! بعد از پنج سال، باور نمی‌کردم که تمام اتفاقات را به یاد آورده باشم. دو آدم که تمام زندگی‌ام بودند را به یاد آوردم!
با چشم‌های اشکی، مظلومانه به در زل زدم. کاش مثل همیشه که سر چیزهای الکی اشکم دم مشکم بود، عاشقانه بغلم می‌کرد و دل‌داری‌ام می‌داد! از روی زمین بلندم می‌کرد و دست‌هایش را نوازش‌گر روی موهایم به حرکت در می‌آورد؛ ولی دریغ که چیزی که می‌ترسیدم سرم آمد. باید ترکش کنم!
باید ترکش کنم و کاری را انجام دهم که پنج سال پیش باعث شد تا پای مرگ بروم. باید سپهرم، کسی که در این پنج سال، تمام وجودم شده بود را رها کنم. چه‌طور باید به او توضیح دهم؟! چه‌طور؟! آب دهانم را قورت دادم و سریع از سر جایم بلند شدم.
چشمم را به میز آرایش سفید رو‌به‌‌رویم دوختم. بین آن همه وسایل آرایش و ادکلن‌هایی که روی میز پخش بودند، گوشی‌ام را دیدم. سریع چنگی زدم و روشنش کردم. گوشیِ سبک توی دستم، بین‌انگشت‌های ظریف و ناخن‌هایی با لاک سفید، دیده میشد. اسم مخاطبِ مرموزی که از دو هفته پیش پیگیرم بود، روی صفحه‌ی گوشی خودنمایی می‌کرد. نفسم را بیرون دادم و بعد از چند لحظه مکث، تماس را برقرار کردم.
شروع به بوق خوردن کرد‌. چشم‌هایم را بستم و دست راستم که ع×ر×ق کرده بود را کنار بدنم مشت کردم. لب گزیدم و بعد از دو بوق، با شنیدن صدایی که دو هفته‌ی تمام برایم غریب بود و الآن آشناتر از هرچیز، لبخند محوی زدم.
- الو؟ شهرزاد خانوم؟!
حتی اسمم را هم فراموش کرده بودم. لبخند تلخی زدم. شهرزاد! من شهرزاد بودم. شهرزادی که از دیار درد آمده بود و پنج سال از زندگی‌اش را غریبانه در آرامش سپری می‌کرد. شهرزادی که پنج سال تمام او را «همتا» صدا می‌کردند، آن شب بعد از آن همه وقت، شنیدن اسم واقعی‌اش برایش شیرین بود. هق‌هق آرامی کردم. صدای نگرانش از پشت گوشی، قلبم را لرزاند:
- چیزی شده؟!
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #6
هزار چیز شده و تو خبر نداری! با صدای گرفته‌‌ام به آرامی گفتم:
- کامیار...!
مکث کرد و من هم مکث کردم. کامیار گفتنم دقیقاً مثل پنج سال پیش بود. باورم نمیشد چه‌طور کامیار بعد از پنج سال به یادم مانده بود و دنبالم بود! باورم نمیشد چه‌طور آنقدر بی‌رحم بودم که فراموشش کردم؛ حال، امشب، بعد از به یاد آوردن دردهایم و تصمیم به ترک سپهر، شنیدن صدای کامیار و به یاد آوردن او، برایم شیرین‌ بود.
- تو...دقیقاً مثل قبلاً صدام زدی! نکنه... .
هق‌هقم اوج گرفت و با لبخند تلخی گفتم:
- یادم اومد...همه چی رو یادم اومد کامیار!
چند لحظه مکث کرد و بعد با داد گفت:
- جون من؟!
صدایش از پشت گوشی شاد بود و لبخند تلخ من را پررنگ‌تر کرد. شاید آن لحظه فقط چون او رو به یاد آورده بودم، خوشحال بود؛ اما شاید اصلاً حواسش نبود که من تمام اتفاقات و بلاهایی که سرم آمده بود را نیز به یاد آورده بودم.
بعد از چند ثانیه مکث، با نگرانی گفت:
- شهرزاد...همه چی رو یادت اومد؟
نفسم را با تأسف بیرون دادم. قلبم از درد تیر می‌کشید و غم در صدایم موج میزد:
- همه چی... .
صدایی از پشت گوشی نیامد و من هم چیزی نگفتم. چند لحظه بعد، با جدیت گفت:
- تصمیمت چیه؟
نفسم را باز با بغض بیرون دادم. تصمیمم را چند سال پیش گرفته بودم و قسم خورده بودم هر اتفاقی بیفتد پشیمان نشوم. من باید تمام دلایلی که پشت اتفاق بود را کُند و کاو می‌کردم؛ باید دو آدمی که در نظر داشتم تاوان کارهایی که کرده بودند را پس می‌دادند و من آدمی نبودم که عقب بکشم. آرام گفتم:
- باهات میام.
- مطمئنی؟! ببین شهرزاد تصمیمت با خودته و نه که به خاطر من بخوای تصمیم بگیری! یا می‌تونی ازدواج کنی و به زندگی قشنگی که داری ادامه بدی؛ یا می‌تونی با من بیای و کاری رو انجام بدی که خیلی وقت پیش تصمیمش رو داشتی؛ تصمیمت هرچی هم باشه... .
حرفش را قطع کردم و بلندتر گفتم:
- باهات میام کامیار.
چند لحظه چیزی نگفت و بعد با همان لحن جدی‌ای که صدای زیبایش را جذاب‌تر جلوه می‌داد، گفت:
- باید سپهر و هر خاطراتی که باهم داشتین رو فراموش کنی. مطمئنی شهرزاد؟
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- یادمه یه بار بهم گفتی که لااقل یه بار تو زندگیم پای تصمیمی که گرفتم وایسم و احساساتی نشم.
نفسم را با تأسف بیرون دادم و گفتم:
- بی‌چاره سپهر!
- باهاش حرف بزن؛ ببین چی میگه.
- دلش می‌شکنه کامیار!
کامیار با تردید گفت:
- فکر کنم سپهر وقتی بفهمه درکت می‌کنه.
چیزی نگفتم. وقتی صدای پاهایی را از پشت در شنیدم، سریع به کامیار گفتم:
- سپهر داره میاد. تا قبل عقد باید بیام پیشت وگرنه دیگه نمیشه کاریش کرد. همین الآن باهاش حرف می‌زنم. فعلا!
سریع تماس را قطع کردم و گوشی را روی میز گذاشتم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #7
پاشنه‌ی در چرخید و بدن خشک شده‌ی من، جلوی چشم‌های شاد سپهر ایستاد. در حالی که از استرس مغزم دنبال راه فرار می‌گشت، به چشم‌هایش زل زدم. جلو آمد و بدون آنکه متوجه حالم شود، دست‌های ع×ر×ق‌کرده‌ام را بین دست‌های برنزه رنگش گرفت. چشم‌های نگرانم برخلاف همیشه، رَد ته‌ریشش را دنبال نکرد و تنها به دو جفت گِردالی قهوه‌ای می‌نگریست. برایم عجیب بود؛ چگونه برای بار دوم عاشق شده بودم؟!
چشم‌های شادش زیر ابروان پهن و مرتب‌شدن‌اس رنگ نگرانی گرفت و لب زد:
- چی شده هَمتام؟
نگاهم بین دو گِردالی پر فروغش رد و بدل میشد. لب هایم می‌لرزید و تاب و توان آن حالت را نداشتم.
- چی شده قلب من؟! کسی ناراحتت کرده؟
دست‌های گرمش که مثل قاب دو طرف صورتم را در بر گرفتند، توان مقاومت از من گرفته شد و اشک‌هایم یکی پس از دیگری جاری شدند. با دلی راحت گریه می‌کردم؛ به‌ سبب تمامی آن سال‌های بی‌کسی و پنج سال خوشبختی‌ای که داشت وداع می‌گفت.
- آخه چی شده قربونت برم من؟! توی این روز مگه گریه هم داریم؟ کسی بهت چیزی گفته؟ رقیه خانوم باز باهات تند برخورد کرده؟ آدم پیره دیگه خودت می‌دونی زود جوش میاره. آره؟ همین بوده گل من؟!
از شنیدن «گل من» که تیکه‌کلامش بود، بیشتر غرق غم شدم و بین آغوش گرمش در حالی که دست‌هایم را پشت کمرش دور پارچه‌ی سفید پیرهنش مشت کرده بودم، با هق‌هق لب زدم:
- سـ...سپهر...!
- جان سپهر؟ سپهر فدای خانوم کوچولوش بشه. بگو بهم غمت رو.
با شنیدن خانوم کوچولو، قلبم بیشتر گرفت. در آن بیست سال زندگی قبلی‌ام، «خانوم کوچولو» تیکه‌کلام او بود و هیچ‌کس حق نداشت از آن استفاده کند؛ حال با شنیدن این جمله از دهان سپهر، انگار هم برایم درد بود و هم درمان.
- مـ...من.
تاب و توان حرف زدن نداشتم و فقط گریه می‌کردم. دست‌های نوازش‌گر سپهر روی سر و کمرم فرود می‌آمدند و سعی داشت حالم را تسکین دهد:
- تو چی عزیزم؟ بگو.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- سـ...سپهر اگه ولت کنم... .
حرفم را قطع کرد؛ سریع من را از آغوشش بیرون کشید و با اخم کوتاهی دستش را آرام روی لب‌های سرخ از رُژم قرار داد.
- به هم قول داده بودیم حرف از ول کردنِ هم نزنیم. درسته؟
سرم را آرام تکان دادم و بعد از اینکه دستش را برداشت، با ناراحتی گفتم:
- اگه مجبور باشم؟
اخم سپهر غلیظ‌تر شد و گفت:
- اِ! هیچ اجباری در کار نیست. ما دو تا عاشق همیم و قراره تا آخر دنیا پیش هم بمونیم. اشتباه میگم؟
نفسم را با تأسف بیرون دادم. چه‌طور میشد تمام گذشته‌ام و اتفاقات شوم را از خاطر ببرم و با بی‌خیالی، در حالی که آنهایی که نباید با خیال راحت زندگی می‌کردند، من نیز خوشبخت بمانم؟! قرار نبود!
- راستش...سپهر باید یه چیزی رو بهت بگم.
نفسم را بیرون دادم. مظلومانه به چشمان منتظرش خیره شدم و گفتم:
- همون چیزی که خیلی وقت منتظرش بودی اتفاق افتاد. راستش...سپهر من حافظه‌م برگشته!
با نگرانی منتظر عکس‌العمل سپهر بودم. رنگ نگرانی از چشم‌هایش پاک شد و انگار شادی‌ای وصف‌ناپذیر روانه‌ی چشم‌هایش شد. لب‌های نازکش به لبخندی پت و پهن وا شدند و با خوشحالی بازوانم را فشرد:
- راست میگی؟! جون من؟!
- اوهوم... .
- اینکه ناراحتی نداره! نکنه واسه همین گریه می‌کردی؟
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

FatiShoki

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
1574
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-13
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
21
پسندها
110
امتیازها
83
سن
19
محل سکونت
سرزمین لایت

  • #8
نفسم را بیرون دادم و به سمت راستم قدم برداشتم. چند قدم آن‌ طرف‌تر، روی روکش سفید-مشکی تخت دو نفره‌مان نشستم و سرم را پایین انداختم:
- نه...واسه اون نیست.
به سرعت به سمتم آمد و کنارم جای گرفت. حتی در حالت نشسته هم چند سانتی از من بلندتر بود. سمت چپم جای گرفت و دستش را با عشق دورم حلقه کرد:
- پس واسه چیه قربونت برم؟! وقتی حافظه‌ت رو به دست اوردی دیگه چی می‌تونه ناراحتت کنه؟
با تأسف به چشم‌هایش زل زدم و گفتم:
- بی‌چاره مامانْ هایده و بابا امین که پنج سال از من مراقبت کردن!
سپهر خندید و گفت:
- مطمئن باش بعد از امشب که عقد کردیم، هر وقت دلت بخواد می‌تونی پیششون بری. غصه نداره که!
ب×و×س×ه‌ای روی موهایم نشاند و منتظر شنیدن کلامی از من شد.
- نه سپهر؛ بحث اینها نیست. ما مدتی نمی‌تونیم باهم عقد کنیم. نمی‌دونم...باید یک سال یا شاید هم دو سال صبر کنیم.
لبخند از لب‌هایش پاک شد و آب دهانش را فرو برد:
- منظورت چیه؟ این چیزهایی که میگی یعنی چی؟ حواست هست که ما پنج سال صبر کردیم؟ پنج سال کمه همتا؟!
سرم را تندتند بالا و پایین تکان دادم و گفتم:
- تو از گذشته‌ی من خبر نداری. تو نمی‌دونی من چه‌طور حافظه‌م رو از دست دادم و چه‌ کس‌هایی باعثش شدن. تو حتی از خانواده و مشکلاتم خبر نداری. من باید برگردم ایران و به همه‌‌ی اتفاق‌‌ها رسیدگی کنم.
سپهر سری تکان داد و سریع گفت:
- خب برای من هم تعریف کن.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- حتی تعریف کردن دوباره‌ی اون روزگار هم من رو می‌ترسونه.
تک‌خنده‌ای کردم و ادامه دادم:
- حتی خودم هم از هیچی خبر ندارم. از مهم‌ترین آدم‌های زندگیم که خرابم کردن و حتی از پدرم که ترکم کرده.
یکهو سپهر با عجله گفت:
- یادت میاد پدرت کجا فرار کرد؟
سرم را به سرعت بالا آوردم و به چشم‌های دقیقش نگاه کردم:
- تو از کجا می‌دونی فرار کرده؟
ابرو بالا انداخت و دست‌هایش را درون موهای سیاه و پر پشتش فرو کرد:
- خب...منظورم اینه که کجا رفت و ترکتون کرد؟
مشکوکانه به او و حرکاتش زل زدم. چرا باید این سؤال را می‌پرسید؟ کمی نگاهم را به او دوختم و با بی‌خیالی گفتم:
- نمی‌دونم!
سپهر نیز سری تکان داد و با لبخندی تصنعی، گفت:
- خب! پس قراره زندگی قبلیش رو کند و کاو کنی؛ آره؟
سری تکان دادم و نفسم را بیرون دادم. با خوشحالی گفت:
- پس چه‌طوره عقد کنیم و فردا حرکت کنیم؟!
سریع سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:
- نه!
با اخم گفت:
- نه؟! چرا؟!
- آخه...آخه من باید با یه نفر دیگه برم و خب تو زیاد درمورد من اطلاعی نداری. بهتر نیست تو یکم صبر کنی تا من کارم تموم بشه بعدش با خیال راحت عقد کنیم؟
اخم کرد و سرش را پایین انداخت. با جدیت گفتی:
- مراسم چی میشه؟ این همه مهمونی که دعوت کردیم و صحبت‌هایی که با مامان و بابا کردیم؟
مظلومانه به او زل زدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم خودت یه کاریش کن.
سری تکان داد و دستم را گرفت. با مهربانی گفت:
- پس بیا عقد کنیم و بعدش برو. این‌طوری من خیالم راحت‌تره.
نگران به چشم‌هایش زل زدم. این پنج سالی که برای شب عقدم لحظه‌شماری می‌کردم، در کنار تردیدی که آن احظه داشتم، خورد شد! آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- قول میدم وقتی این قضایا تموم شد با خیال راحت عقد کنیم.
سرش را تکان داد و دستم را رها کرد. از سر جایش بلند شد و دستی به پیرهن و شلوار خاکستری‌ رنگش کشید. با جدیت گفت:
- باشه! به رقیه میگم توی آماده کردن وسایلت کمکت کنه. میرم به مامان و بابا بگم.
با ناراحتی به قدم‌های خسته‌اش زل زدم. رفت و در را آرام بست و من را با انبوهی از خیال تنها گذشت. با انباشته‌ای از غم که درون قلبم تکیه کرده بود، خود را روی تخت رها کردم و زیر لب گفت:
- بی‌چاره سپهر! حتماً خیلی ناراحته. خدا می‌دونه چه‌قدر با مامان و باباش حرف زد و راضی‌شون کرد تا ما باهم عقد کنیم. حالا هم باید بگه اون دختری که می‌خواستمش، ولم کرد و رفت دنبال ماجراجویی.
با نگرانی چشم‌هایم را بستم. درست است که روزگاری بی‌ریخت نصیبم شده بود اما نباید در آن گیر و دار، قلب سپهر را می‌شکستم.
فکری به ذهنم رسید و سریع روی تخت نیم‌خیز شدم. لبخندی محو زدم و گفتم:
- کاش امشب عقد می‌کردیم تا خیالش راحت بشه. بالآخره هیچ‌وقت من دوباره عاشق اون بی‌دست‌و‌پا نمیشم!
پوزخندی زدم. کسی که روزی دیوانه وار می‌پرستیدمش، برایم مثل مردکی بی‌دست‌و پا شده بود. آهسته به سمت در قدم برداشتم و خشنود از اینکه قرار نبود قلب سپهر را بشکنم، دستم را روی دست‌گیره‌ی سفید و فلزی قرار دادم. با لبخند آن را پایین کشیدم اما با چیزی که متوجه آن شدم، قلبم به یک‌باره فرو ریخت. در قفل بود!
چند بار دست‌گیره را بالا و پایین کشیدم اما هیچ اتفاقی رخ نداد. با بغض چند ضربه به در زدم و داد زدم:
- سپهر!
نه صدای پایی به گوش رسید و نه جوابی. چند بار دیگر حرکاتم را تکرار کردم و بعد، در حالی که قلبم از ترس ریخته بود، عقب‌عقب رفتم. در قفل بود! آن هم یعنی سپهر نمی‌خواست من از آن اتاق، یا شاید هم ویلا، خارج شوم!

***
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
41
بازدیدها
383
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین