تو حال خودم بودم که شونهام تکون خورد و چشمهام رو باز کردم. با دیدن مردم که متحیر زل زده بودن به من، تعجب کردم. لبخندی زدم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
بعد این جملهام، همه، شروع به دست زدن کردن. سوالی نگاهشون کردم که صدایی توجهام رو به خودش جلب کرد:
- بابا دختر! تو معرکهای! الان فیلمت رو توی اینستاگرام پخش میکنم.
شوکه گفتم:
- چی؟!
مامان با مهربونی جلو اومد و گفت:
- دخترکم، تو خیلی خوشگل میخونی.
متعجب گفتم:
- من؟
یکدفعه یک صدایی سرد و پر جذبه توجهام رو جلب کرد:
- میشه راه رو باز کنید.
همه کنار رفتن و اون به جلو قدم برداشت و من چشمهام، هر لحظه، گردتر میشد. آرش صدیقی، اومد و یه نگاه به شماره صندلی کناری من انداخت و نشست. من هنوز توی بهت بودم. به خودم اومدم و با اخم گفتم:
- کی به شما اجازه داد اینجا بشینید؟
با اخم خوفناکی گفت:
- خودم.
با عصبانیت گفتم:
- بیخود! بلند شو ببینم.
خواستم بلوزش رو بگیرم که سریع آستینم رو گرفت و با خشم کشیدش و از بین دندونهای چفت شده، غرید:
- مثل یک گربه میشینی سر جات، وگرنه با یک روش دیگه مینشونمت!