قبل از اینکه ل*ب باز کنم و سیل سوالاتم رو سمتش شلیک کنم،خودش به حرف اومد و همینطور که دستش رو داخل موهاش به حرکت در میاورد گفت:
-میدونم الان میخوای بدونی ازت چه کمکی میخوام...ولی،هنوز زوده واسه دونستنش و فقط همین رو بدون که من هیچ صدمهای بهت نمیزنم و فقط و فقط میخوام که کمکت کنم.
کلافه زل زدم تو خاکستری نگاهش،اعتماد؟به چندنفر اعتماد کردم و خنجر خوردم؟از چند نفر کمک خواستم و پسم زدن؟
پوزخند صداداری زدم و گفتم:
-نمیدونم چ...
دستش رو روی دستم گذاشت که حرفم تو نطفه سقط شد و خودش اروم و بم ادامه داد:
-همه چیز رو میدونم،بزار درستش کنم...تنهایی نمیتونی از پس همه چی بربیای دخترخوب!
انگار داشت با یک بچه پنج ساله حرف میزد و سعی داشت از خر شیطون پایین بیاردش،چشمهام رو محکم بهم فشردم،گرمای دستش داشت پوست دستم رو ذوب میکرد و قدرت هر کاری رو ازم گرفته بود چه برسه به اینکه بشینم و به حرفهای عجیبش فکر کنم!
سعی کردم توجهی به قلبی که با نهایت سرعت میزد و پوستی که درحال اتیش گرفتن بود و نفسی که به زور بالا میومد و فضای خفگان آور دورم،نکنم و حواسم و پی حرفهاش بزارم و تصمیم درستی بگیرم.
مسلما تنهایی تا بخوام اون همه پول رو جور کنم یک اتفاق بدی واسهی مامان میوفتاد و من این رو نمیخواستم،کسیم نداشتیم کمکمون کنه و پدری هم نبود که اگه بود اوضاع این نبود!
ناچار زل زدم به چشمهای منتظرش و ل*م رو با زبونم تر کردم.
-باشه،فقط اگه یک صدم اتفاقی برای مامانم بیوفته خودت و کل داراییتو اتیش میزنم!
یک نگاه شیطنت بار به سر تا پام انداخت و دستم رو محکم فشرد که با درد اخی از بین ل*بهام خارج شد و اونم زمزمه کرد:
-باشه گنگستر کوچولو،بهتره الان همراه من بیای خونه.
چشم غره توپی بهش رفتم،پسرن مرموز روانی من رو مسخره میکرد،البته حقم داشت اخه من چطور میتونستم این غول بیابونی رو اتیش بزنم،داراییاش به کنار!
دستم رو از دستش محکم کشیدم بیرون و با حرص از بین دندونهای بهم چفت شدهام غریدم:
-نه مرسی،بیمارستان پیش مامانم میمونم.