. . .

متروکه رمان اسارتی از جنس عشق | فاطمه فرخی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. طنز
.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #11
قبل از اینکه ل*ب باز کنم و سیل سوالاتم رو سمتش شلیک کنم،خودش به حرف اومد و همین‌طور که دستش رو داخل موهاش به حرکت در می‌اورد گفت:

-میدونم الان می‌خوای بدونی ازت چه کمکی می‌خوام...ولی،هنوز زوده واسه دونستنش و فقط همین رو بدون که من هیچ صدمه‌ای بهت نمیزنم و فقط و فقط می‌خوام که کمکت کنم.

کلافه زل زدم تو خاکستری نگاهش،اعتماد؟به چندنفر اعتماد کردم و خنجر خوردم؟از چند نفر کمک خواستم و پسم زدن؟

پوزخند صداداری زدم و گفتم:

-نمیدونم چ...

دستش رو روی دستم گذاشت که حرفم تو نطفه سقط شد و خودش اروم و بم ادامه داد:

-همه چیز رو میدونم،بزار درستش کنم...تنهایی نمیتونی از پس همه چی بربیای دخترخوب!

انگار داشت با یک بچه پنج ساله حرف می‌زد و سعی داشت از خر شیطون پایین بیاردش،چشم‌هام رو محکم بهم فشردم،گرمای دستش داشت پوست دستم رو ذوب می‌کرد و قدرت هر کاری رو ازم گرفته بود چه برسه به اینکه بشینم و به حرف‌های عجیبش فکر کنم!

سعی کردم توجهی به قلبی که با نهایت سرعت می‌زد و پوستی که درحال اتیش گرفتن بود و نفسی که به زور بالا میومد و فضای خفگان آور دورم،نکنم و حواسم و پی حرف‌هاش بزارم و تصمیم درستی بگیرم.

مسلما تنهایی تا بخوام اون همه پول رو جور کنم یک اتفاق بدی واسه‌ی مامان میوفتاد و من این رو نمی‌خواستم،کسیم نداشتیم کمک‌مون کنه و پدری هم نبود که اگه بود اوضاع این نبود!

ناچار زل زدم به چشم‌های منتظرش و ل*م رو با زبونم تر کردم.

-باشه،فقط اگه یک صدم اتفاقی برای مامانم بیوفته خودت و کل داراییتو اتیش می‌زنم!

یک نگاه شیطنت بار به سر تا پام انداخت و دستم رو محکم فشرد که با درد اخی از بین ل*ب‌هام خارج شد و اونم زمزمه کرد:

-باشه گنگستر کوچولو،بهتره الان همراه من بیای خونه.

چشم غره توپی بهش رفتم،پسرن مرموز روانی من رو مسخره می‌کرد،البته حقم داشت اخه من چطور می‌تونستم این غول بیابونی رو اتیش بزنم،داراییاش به کنار!

دستم رو از دستش محکم کشیدم بیرون و با حرص از بین دندون‌های بهم چفت شده‌ام غریدم:

-نه مرسی،بیمارستان پیش مامانم میمونم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #12
برزخی زل زد بهم،جوری که حس کردم بهش ناسزایی گفتم یا توهینی کردم!

ابروهاش رو بهم گره زد و با لحنی محکم غرید:

-با من میای لجباز!

تو دلم اداش رو در آوردم،زورگو بود و با لحن محکمی که کلماتش رپ بیان کرده‌بود انکار موفق شده‌بود حرفش رو به کرسی بنشونه و نزاره من مانع بشم.

شاید بهتر بود بهش اعتماد کنم،بالاتر از سیاهی که رنگی نبود،بود؟

چیزی برای از دست دادن ندارم دیگه،پس سری تکون دادم و موافقتم رو اعلام کردم.

سری تکون داد و راضی از اینکه پیروز این میدان شده‌بود گفت:

-پس بلندشو بریم چشمات قرمزه و معلوم میشه درست استراحت نکردی.

انقدر خسته بودم که نای مخالفت نداشتم،کیان بلند شد و رفت سمت گارسون،منم از جام بلندشدم و به بدنم پیچ و تابی دادم تا از حالت گرفتگی در بیاد.

احساس کوفتگی می‌کردم،انگار یک کامیون از روم‌ رد شده‌بود و استخون‌هام در حال شکستن بودن.

دلم یک خواب راحت می‌خواست،کاش زودتر همه چیز تموم‌شه تا بتونم از این اضطراب و نگرانی فرار کنم به سرزمین رویاها.

چشم‌هام از شدت کم‌خوابی می‌سوخت و شونه هام انگار روشون وزنه وصل بود که انقدر درد می‌کرد.

نمدونم چقدر مشغول جست وجو دردهام بودم که با صدای کیان به خودم اومدم و برگشتم سمتش.

دوتا لیوان اب انار گرفته‌بود،نوشیدنی موردعلاقه من،اما،حتی همین اب انارهم مثل گذشته باعث خوشحالیم نمی‌شد.

خیلی چیزا عوض شده‌بود و اتفاقای ناگواری رخ داد ولی،یک روز تموم میشه،یک روز خوبم میاد،البته امیدوارم.

با لبخند تلخی که نشون از افکار منفیم می‌داد تشکری ازش کردم و لیوان رو ازش گرفتم.

همین‌طور که نوشیدنی رو می‌خوردیم راه افتادیم،پشت سرش مثل یک جوجه اردک راه افتاده بودم و نمی‌دونستم کجا قراره بریم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #13
بوی نم بارون تو مشامم پیچید و لذت و ارامش وصف نشدنی در دلم رخنه کرد.

لبخند بی‌جونی زدم،جلوی یک ماشین تریبوتو مشکی تمیز وایستاد.

فکر نمی‌کردم انقدر پولدار باشه!تریبوتو خیلی گرون بود و من فقط عکس‌هاش رو دیده بودم،سعی کردم جلوش ندید بدید بازی در نیارم و نقاب بی‌تفاتی به چهرم بزنم!

ولی،پوزخند روی ل*بش نشون می‌داد که من باختم و کلی اتو دستش دادم.

فحشی نثار خودم و ارواح بیچاره‌ی عمه‌ی کیان کردم و با یک چشم غره توپ وقتی قفل ماشین رو زد در صندلی جلو رو باز کردم و بی‌خیال نشستم.

سعی کردم چشم‌های ستاره بارونم رو از دیدش پنهان کنم،تا نفهمه دارم ماشین خوشگلش رو قورت میدم.

بعد از چند لحظه اومد و جای صندلی راننده جا گرفت،ماشین رو استارت زد و بدون هیچ حرفی راه افتاد.

با ژست خاصی با یک دست فرمون رو گرفته‌بود و دست دیگه‌اش رو‌ گاهی روی دنده می‌ذاشت.

رگ‌های دستش بی‌رحمانه بهم چشمک می‌زدن و شیطان بیخ گوشم وسوسه‌ام می‌کرد قید همه چی رو بزنم و رگ‌هاش رو لمس کنم،عاشق رگ دست بودم و این بشر دیوونه وار رگ داشت!

چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و تشری به خودم زدم،بی‌جنبه بازی رو کناری انداختم و سرم رو تکیه به پنجره دادم و نگاهم رو به بیرون دوختم.

نمی‌دونسم به قول خودش عمارتش کجاست،یا اصلا با کی زندگی می‌کنه،اصلا زن داره،فک نکنم اخه انگشتری توی دستش نبود که نشون از متاهل بودنش بده.

بعدشم کدوم دختری مغز خر خورده که بیاد با این نره غول بی شاخ و دم ازدواج کنه!

فکر کنم اگه بفهمه چه الفاظی رو بهش نسبت میدم من رو زیر لاستیک‌های ماشین خوشگلش زیر کنه!

چند مین گذشت و چشم‌هام داشت تازه گرم می‌شد که جلوی یک در مشکی بزرگ نگه داشت و بوق زد.


با دهن باز خیره در اتوماتیکی که باز شد و باغ زیبای روبه‌روم شدم،از همین دور عمارت سفید مشکیش بهم چشمک می‌زد و با روح و روانم بازی می‌کرد.

ماشین رو راه انداخت و به نگهبانی که تا کمر واسش خم شده‌بود اعتنایی نکرد.

سرتاسر باغ پر از گل و درخت بود و به جرعت میتونم بگم یک تیکه از بهشت بود انگار!

از یک جاده سنگ فرش شده گذشتیم و دور اب نمایی که وسط قرار داشت و یک زن که کوزه رو دوشش بود و اب از کوزه‌اش به طرز زیبایی می‌ریخت رد شدیم.

سمت چپم استخر بزرگی بود با یک میز و چندتا صندلی،سمت راستمم یک آلاچیق که از گیاه پوشیده‌شده‌بود و بزرگ بود،همراه یک تاب بزرگ و میز و صندلی وجود داشت.

دلم می‌خواست خودم رو از ماشین پرت کنم پایین و تو سبزه ها بدویم.

جلوی در عمارت نگه داشت و بادیگارد به سمتمون اومد،در رو واسم باز کرد که پیاده شدم و همین‌جور که اطراف رو انالیز می‌کردم سمت کیان رفتم که منتظرم وایستاده‌بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #14
دوشادوش هم وارد شدیم،با ورودم هجوم گرما بود که به پوست یخ زدم برخورد می‌کرد و بوی خوش غذا زیر بینیم پیچید و احساس ضعف شدید کردم.

چند وقتی بود درست و حسابی غذا نخورده بودم و چقدر احساس گشنگی می‌کردم،چشم‌هام رو با دقت دور تا دور عکارت گردوندم.

تم سفید مشکی وسایل زیادی شیک بود و دوتا دور عمارت پر تابلوها و نقاشی‌های گرون قیکت و با ارزش بود که هر بیننده‌ای رو جذب خودش می‌کرد.

مجسمه های باشکوه و پنجره سرتاسری بزرگ سمت راستم زیادی من رو مجذوب کردند.

سمت چپ چندتا در بود که خدمه‌ها با لباسای خدمتکاری میرفتن و میومدن و حدسم این بود که یکیش اشپزخونه باشه!

شومینه ای که کنار پنجره بود و روبه روش یک میز که پر وسایل بازی و شیشه بود و بالشتک‌های دورش قلب ادم رو قلقلک می‌داد.

محو دید زدن بودم که با صدای زنونه‌ای هردو برگشتیم سمت صاحب صدا.

-پسرم!

یک خانوم خوش پوش و خوش چهره که مهر و محبت از صورتش فریاد می‌زد با لباس‌های زیبا و شیکش با لبخند سمت‌مون اومد.

کیان سمتش رفت و دست زن رو گرفت و ب×و×س×ه‌ای روش زد،که دهنم از این همه مودبیش باز موند.

برگشت سمتم و با مهربونی گفت:

-سلام دخترم...خوش اومدی اینجا رو مثل خونه خودت بدون،خیلی خوشحالم که اومدی پیشمون.

گیج لبخندی زدم،خدایا این کیه؟من رو از کجا می‌شناسه؟کیان که قیافه علامت سوالیم رو دید دهن باز کرد و گفت:

-مامان،فاطمه هنوز نشناختت.

مامان؟یعنی این زن مودب و مهربون مامان این نره غول بی خاصیت بود؟ لبخند خجولی زدم و گفتم:

-شرمنده نشناختمتون،تاحالا ندیده‌بودمتون.

مامان کیان لبخند پر محبتی بهم زد و اومد سمتم،دستش رو روی کمرم گذاشت و همین‌طور که به جلو هدایتم می‌کرد گفت:

-از کم سعادتی‌مونه که همچین دختر زیبایی رو زیارت نکردیم،بیا دخترم خسته‌ای یکم بشین دم در زشته.

از خجالت سرخ شدم و گفتم:

-نه لطفا اینجوری نگید من کم سعادتم.

کیان با حرص غرید:

-تعارف پارع نکنید انقدر...مامان منم هستما!

و با حسادت خیره‌امون شد،مامانش محلش نداد که لبخند خبیثی به روش زدم و نشستم رو یکی از مبل‌ها.
 

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #15
چشم‌هاش رو ریز کرد و همین‌طور که نگاهش میخ من بود روبه‌روم نشست.


-عزیزم خیلی خوشحالم کردی،فکرکنم کیان همه چی رو بهت گفته و از نسبتامون با خبری.

اروم سری تکون دادم که با غمی که تو صداش موج می‌زد ادامه داد:

-اون زمان‌ها خیلی کوچیک بودی بهم می‌گفتی خاله...مادرت یک فرشته بود،بهترین دوست و همدمم بود...دنیا خیلی نامرده...ولی امیدم به خداس هواش رو داره.

بغض بدی به گلوم چنگ زد،دلم هوای بوی عطر مامان رو می‌خواست،عطری که ازم محروم بود و به قول خاله دنیا واقعا نامرده.

سعی کردم لبخند بزنم و احمقانه‌ترین لبخند عمرم رو ل*بم جا خوش کرد.

-مرسی خاله... امیدوارم حال مامان خوب سه و من رفع زحمت کنم.

اخم ملایمی روی پیشونیش جا خوش کرد.

-دیگه نشنوم حرف رفتن بزنی دخترم...الانم خدمه اتاقی برات اماده کردن تا راحت تر بتونی اینجا اقامت داشته‌باشی.

خجالت‌زده ل*بم رو گزیدم و تشکر کردم.

-نیازی به تشکر نیست دخترگلم...خونه‌ی ما دقیقا همین‌جا کنار عمارته... هرکاری داشتی کافیه بهم بگی.

چشمی زمزمه کردم و کیان گفت:

-فکرکنم بهتره بری استراحت کنی.

سری تکون دادم و از جا پاشدم و دودل نگاهش کردم،نگاهم رو شکار کرد و روبه‌روم وایستاد.

_چی‌شده؟

_مامانم ک...

دستش رو به نشونه سکوت بالا اورد و غرید:

-به هیچی فکر نکن بسپرشبه من... حالش خوبه خوب ترم میشه قول میدم.

چشم‌های نم گرفته‌ام رو ازش دزدیدم و سری تکون دادم،اون چه می‌دونست از حال اشوب و نگرانم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
212

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین