. . .

متروکه رمان اسارتی از جنس عشق | فاطمه فرخی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. طنز
.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,619
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #1
----4_wvse.png

نام رمان: اسارتی از جنس عشق
نویسنده: فاطمه فرخی
ژانر:عاشقانه؛ طنز، تراژدی
خلاصه: چشم‌هایش را بسته؛تمام تنش زیر آوار آرزوهایش له شده و توان بلندشدن و مبارزه کردن ندارد؛برای چه آخر مبارزه کند؟برای چه کسی؟او که روح خودش را فروخته؛جسمش را با دستان خود به آتش کشیده؛پس برای چه بجنگد؟او تسلیم است؛تسلیم اویی که چشمانش حالش را از این‌رو به آن‌رو می‌کند!او تسلیم شد تا به اسارت در بی‌آید؛به اسارتی از جنس عشق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,619
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #3
مقدمه:

سرنوشت می‌زند رقم...



رقمی پر از درد و ترس...



می‌نویسد روزگار برایش روزهای بدون آرامش و خوشی...



می‌کند شروع این داستان تلخ را...



پرواز می‌کند به امید آزادی...



اما چنگال بی‌رحمی در کمین است...



و او را با تمام خودخواهی اسیر خود می‌کند...



تنهاست...



حتی امیدی به زندگی کردن ندارد...



تمام رویاهای دخترانه‌اش روی سرش آوار شدن...



روح درد کشیده‌اش زیر آوار آرزوهایش جان می‌داد و او درمانده فقط تماشاگر درد کشیدن خود بود...



دختری را می‌دید که دست و پا می‌زند برای لحظه‌ای رهایی یابد از این همه غم و غصه اما؛حتی نمی‌تواند به خودش کمک کند...



آن دختر منم...



دختری در اسارت عشق...

***
با صدای زنگ گوشی سرم رو بلند می‌کنم و به صفحه گوشی که خاموش_رو شن می‌شد و اسم سوفیا روش خودنمایی می‌کرد چشم دوختم.

پوفی کشیدم و خیز برداشتم سمتش؛تماس رو با لمس دایره سبز رنگ وصل کردم و خسته گفتم:

-جانم سوفی؟

مثل همیشه غرغرکنان گفت:

-دختر معلوم هست کدوم گوری هستی؟!...هر چی بهت زنگ می‌زنم جواب نمیدی؛یک خبرم نمیگیری.

دلخور بود و منم این حق رو بهش می‌دادم؛دو روزی بود که خبری ازم نبود و حتی یک اطلاعم بهش ندادم.

ل*بم رو همین‌طور که به دندون می‌گرفتم شرمنده گفتم:

-ببخشید...نمی‌خواستم نگرانت کنم یک مشکلی برای مامانم پیش اومده‌بود که باید پیشش می‌رفتم.

با این حرفم دیگه خبری از لحن دلخور و سرزنش کننده‌اش نبود؛با ناراحتی که تو صداش هویدا بود پرسید:

-چی‌شده؟!...خاله حالش خوبه؟...اتفاقی افتاده دختر؟چرا لال شدی؟

خودش یک ریز داشت سوال می‌پرسید و تازه طلبکار هم بود که چرا من سکوت کردم؛سری به نشانه تاسف برای خودم تکون دادم و گفتم:

-چیز خاصی نشده...نگران نباش؛فقط مامان نیاز داشت پیشش باشم.

بغض به گلوم چنگ انداخت؛کاش واقعا همین‌طور بود و لازم به دروغ گفتن به دوستم نبودم؛سوفیا غمگین گفت:

-با اینکه حس می‌کنم ازم چیزی رو پنهون می‌کنی اما؛اوکی هروقت نیازم داشتی یک تک بزنی بالا سرتم؛حال خودت خوبه؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,619
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #4
آب دهنم رو به زور همراه بغضم قورت دادم و به اعماق وجودم فرستادم؛نبا ید کسی متوجه این حال داغونم می‌شد؛دستی به چشم‌های سرخ و آماده باریدنم کشیدم و سعی کردم لرزش صدام رو مخفی کنم.

-خوبم؛شرمنده سوفی من باید برم...بعدا بهت زنگ می‌زنم...دوست دارم بای.

و بدون معطلی به این گفت و گو پایان دادم؛حالم بد بود ولی؛نباید به روی خودم می‌آوردم و کسی رو متوجه این حالم می‌کردم.

چشم چرخوندم و به مامان دوختم؛روی تخت بیمارستان بی جون افتاده‌بود و حتی مردی که اسم شوهر و پدر رو به یدک می‌کشید نیومد ببینه حال زنش چطوره!

آیا دخترش ب کمک احتیاج داره یا نه؛میتونه از پس مشکلات بربیاد یا باید عین یک کوه پشتش باشه؟!؛همه این‌ها تو افسانه‌ها و داستان‌ها بود.

شاید تو واقعیتم بود؛نمیدونم اما؛برای من محال بود؛خودم باید تکی بار همه رو به دوش می‌کشیدم؛باید تک و تنها غم همه رو خریدار می‌شدم و براشون می‌شدم تکیه‌گاه.

ولی؛کی برای من تکیه‌گاه میشه؟کی دست من رو وقتی زمین خوردم میگیره تا بلند بشم؟کی تو اوج ناراحتی میاد ب*غ*لم می‌کنه و دردهام رو به جونش میخره؟!هیچ‌کس!

من فقط خودم رو دارم؛خودم تکی باید حواسم به حال خودم و اطرافیانم باشه! از کی اینطور شد؟چشم بستم و دفتر خاطراتم ورق خورد.

هفت_هشت سالم بود که بهم دست درازی شد؛هنوز که هنوزه دست‌های سرد و کثیفشون رو روی بدن ناتوانم حس می‌کنم و این منو تا مرز جنون می‌بره!

وقتی پناه بردم به خانواده‌ام من رو پس زدن و طرف اون ع×و×ض×ی‌هارو گرفتند!بی‌کسی از همون لحظه برق سیلیش رو روی صورتم نشوند و تا ابد کنارم موند.

از همون موقع شدم دختر بد داستان که همه رو به راه بد می‌کشونه؛آخه با کدوم عقلشون فکر کردن من دختر بچه میتونم سر از چنین چیز‌هایی در بیارم!

پوزخندی زدم؛بعد از اون روانی شدم قرص اعصاب مصرف کردم؛قلبم ضعیف شد و همه پشتم رو خالی کردن.

تو سن16سالگی دعواهای خانواده‌ام شروع شد؛می‌خواستن از هم جدا بشن ولی؛به توافق نمی‌رسیدن و دوباره بحث و دعوا.

زندگی از همون اول روی بدش رو بهم نشون داده؛البته مگه روی خوش هم داره؟!شاید اما؛نه برای ما!

با صدای پرستار از فکر و خیال خارج شدم و چشم دوختم بهش؛آروم با تن صدای ضعیفی که به زور بشنوم گفت:

-خانوم یک آقا با شما کار داشتند...گفتند بیرون داخل محوطه منتظرتونن.

یک آقا؟با من؟ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:

-کی؟اسمش رو نگفت؟

سری به نشونه منفی تکون داد و بدون هیچ حرفی ازم فاصله گرفت و به سرعت از دیدم خارج شد؛انگار که یک کارخلاف کرده‌بود و ترسیده کسی بفهمه!
 
  • قلب شکسته
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,619
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #5
بیخیال اون پرستار که حس می‌کنم عقلی تو سرش نداشته‌باشه شدم و فکرم رفت سمت اون شخص ناشناسی که می‌خواست من رو ملاقات کنه.

من یک دختر 17ساله تنها که کسی رو نداشت چرا باید به ملاقات یک فرد مذکر ناشناس می‌رفت؟یک حسی وادارم می‌کرد تا فقط برای چند لحظه مامان رو تنها بزارم و به دیدارش برم.

خسته نفسم رو بیرون دادم و تصمیم گرفتم برای ا*ر*ض*ای کنجکاویمم که شده برم بفهمم کیه و چه کاری باهام داره که نیومده داخل و درخواست کرده بیرون ببینمش؛البته درخواست که نه دستور!

نگاه آخرم رو به مامان دوختم و بعد از اطمینان از خواب بودنش قدم برداشتم سمت محوطه خارجی بیمارستان؛با این حال که همیشه مامان بی‌هوش بود ولی؛باید بررسی رو می‌کردم و به خودم امید می‌دادم که یک روز چشم‌های خوشگلش رو باز می‌کنه و نگاه پر محبتش رو که سال‌هاست ازم دریغ کرده بهم می‌دوزه.

آه پر صدایی کشیدم و نفهمیدم کی بیرون اومدم؛چشم چرخوندم دنبال شخص اما؛مگه من مشخصات ظاهریش رو میدونم؟یا تا به حال دیدمش که اینطور به دنبالشم؟

لعنتی نثار حواس پرتیم کردم و غریدم:

-لعنت بهت دختر؛باید حداقل بین اون همه سوال چرت و پرت مشخصات اون فرد کذایی رو می‌گرفتی.

صدای نفس‌های شخصی درست پشت سرم و کنار گوشم من رو به خودم آورد و مو به تنم سیخ کرد!صدای بم و مردونه‌اش تو گوشم پیچید وگفت:

-از دختر خنگی مثل تو بعید نیست همچین کاری.

سریع برگشتم سمتش؛با فاصله کمی رو به روم وایستاده بود به طرز ترسناک و مرموزی نگاهم می‌کرد.

نگاهش باعث ایجاد ترس و وحشت درونم می‌شد؛این دیگه کی بود؟از استرس کف دست‌هام ع×ر×ق کرده‌بود و ذهنم درحال هضم این اتفاق بود.

به قیافه علامت سوالیم پوزخندی زد.

-من همون فرد کذاییم!

اگه بگم دست و پام شل شد و آماده سقوط شدم دروغ نگفتم!چطور شنید؟کی اومد پشت سرم و اون حرف خجالت بارم رو شنید؟لعنت بهت فاطمه که همیشه یک گندی باید بزنی!

چشم‌هام رو محکم رو هم فشردم و یک قدم ازش فاصله گرفتم؛بوی تند عطرش داشت اذیتم می‌کرد.

-شرمنده...با خودم صحبت می‌کردم؛نمی‌دونستم شما اینجایید و اون فرد ناشناسید!

لبخند کجی زد وبا چشم‌های تیله‌ای خاکستری رنگش خیره‌ام شد؛جوری که انگار می‌خواست فکرم رو بخونه!مرد عجیب روبه روم داشت ترس رو تو دلم می‌انداخت.

-خوبه!نگاه ترسیده‌ات رو دوست دارم...بهم حس قدرت میده!

جا خوردم؛چطور تونست ترسم رو بفهمه؟اصلا چرا باید ترس من به این فرد مرموز حس قدرت بده؟هر لحظه هویتش برام عجیب‌تر و ترسناک‌تر می‌شد.

یک قدم جلو اومد و فاصله بین‌مون رو پر کرد؛به ظاهرش خیره شدم؛چشم‌ها ی خاکستری خماری که شاید دل هر دختری رو به لرزه در می‌آورد!

موهای مشکی که به حالت ژولیده مانندی رو پیشونیش ریخته شده‌بود و به جذابیتش می‌افزود؛پوست سفید رنگ و ل*ب‌های سرخ رنگش با بینی قلمیش کافی بود تا هر رهگذری نگاهش کنه و شیفته‌اش بشه!
 
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,619
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #6
من در برابرش مثل یک جوجه بودم!قدم تا سینه‌اش می‌رسید و اون چهارشونه و بدن عضلانی داشت که باعث وحشت کمی در من می‌شد!

غرور و سردی رو می‌شد تو نگاه خاکستری رنگش دید؛چشم ازش گرفتم و پرسیدم:

-باهام چی‌کار داری؟...من رو از کجا می‌شناسی؟

کمی خم شد سمتم که ترسیده سرم رو عقب بردم؛به آرومی ل*ب زد:

-من اومدم کمکت کنم!

کمک؟اونم از یک نفر که نه شناسی ازش داشتم و نمی‌دونستم کیه؟این‌ها کافی نبود تا ازش فاصله بگیرم و تا اتاق مامان بدویم؟!

چرا اومده سراغم و می‌خواد کمک من کنه؟از کجا میدونه من کمک می‌خوام؟ یعنی از طرف بابا اومده؟هه دلت خوشه فاطمه بابات یادی ازتون نمی‌کنه چه برسه به اینکه یک نفرو بفرسته کمکتون!اما؛ممکنه از طرف بابا باشه جز بابا کسی رو نداریم ما.

با فکر اینکه از طرف بابا اومده‌باشه و بالاخره داره بهمون اهمیت میده خوشحال شدم و گفتم:

-از طرف بابام اومدی؟آره؟...بابام فرستادت نه؟

پوزخند روی ل*بش پررنگ تر شد و اخم بین ابروهاش غلیظ‌تر؛با بی‌رحمی ل*ب زد:

-نه.

داشت گریه‌ام می‌گرفت؛چرا فکر کردم از طرف باباست؟اون که حتی بهمون فکرم نمی‌کنه!هه دل به چه کسایی خوش کردم.

مثل اینکه هنوز متوجه نشدم من برای هیچ کس نه مهمم نه اهمیت دارم؛وقتی نگاهش به نگاه اشکیم افتاد نفسش رو عصبی رو صورتم فوت کرد و غرید:

-بارونی نکن چشم‌هات رو!

از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم؛بارونی نکردن چشم‌هام به اون چه؟این مرد کیه که تمام ذهنم رو درگیر خودش کرده؟اخم پررنگی بین ابروهام جا خوش کرد که باعث بالا رفتن ابروهای اون شد.

جدی و عصبی گفتم:

-تو کی هستی؟چرا می‌خوای به من کمک کنی؟...من اصلا نیازی به کمک یک غریبه ندارم...حالاهم برو.

انگار قیافه عصبیم براش خنده‌دار بود که قهقه‌ای سر داد که کل آدم‌های دورمون خیره‌امون شدن.

دندون‌هام رو از اعصبانیت رو هم می‌سابیدم تا از رفتار بی‌جام خودداری کنم!

دستی بین موهای پریشونش کشید و گفت:

-چه بخوای چه نخوای به کمک من احتیاج داری دختر کوچولوی عصبی...یاد ت نرفته که هنوز پول عمل مامانت رو جور نکردی؟!

شک زده نگاهش کردم؛از همه چیز با خبر بود و این باعث می‌شد که هرثانیه به این پی ببرم که این بشر چقدر عجیب و ترسناکه و باید ازش دور بشم.

برای تاثیر حرف‌هاش روم خم شد رو صورتم و ادامه داد:

-اگه می‌خوای هرچه زودتر حال مامانت بهتربشه پس به حرفم گوش کن!... مطمئن باش بهت آسیبی نمیرسه و فقط قصدم کمکه و بابتش ازت یک کار کوچیک و آسون می‌خوام.

ابرو بالا انداختم؛پس همچین مجانی هم نبود و از روی دلسوزی و محبت نیومده بود کمک!هرچند که از این فرد ناشناس مرموز بیشتر از این انتظار نمی‌رفت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,619
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #7
کلا دیگه از هیچ بنی بشری نباید انتظار داشت؛همشون فقط به فکر خودشونن و به اسم کمک میان ازت سواستفاده می‌کنن!

اخم‌هام بد رفت توهم وگفتم:

-خودم میتونم اون پول لعنتی رو جور کنم و برای تو هم هیچ کاری انجام نمید م...خدانگهدار مرموزخان.

و با یک پوزخند پشت کردم بهش؛دست‌هام از خشم مشت شده‌بود؛ببین چقدر بدبخت شدم که هر کسی به خودش جرات میده که بیاد سمتم و ازم درخواست‌های نامعلوم کنه و به جاش پول بده بهم.

آخ خدا؛منم می‌بینی؟هه فکر نکنم!اولین قدم رو برنداشته دستم کشیده‌شد که محکم با یک چیز سفت برخورد کردم.

صدای ناله‌ام با ضربان قلب بالاش مخلوط شد؛سربلندکردم و با قیافه درهمی نگاهم رو به نگاه سرد و غمگینش دوختم؛غم؟اصلا بهش نمی‌خورد غم هم جز احساساتش باشه.

چشم از چشم‌هاش گرفتم و فاصله‌ام رو باهاش حفظ کردم؛این مرد خطرناکه نباید زیاد بهش نزدیک بشم.

اما؛اون برخلاف نظرات من بود چون سرش رو دوباره تا نزدیکی صورتم آورد و باعث بالا بردن ضربان قلبم شد.

چشم‌هاش همین‌طور که در حال رصد کردن صورت رنگ پریده‌ام بود؛ل*ب هاش به حرکت در اومدن.

-ببین توله چشم قشنگ تو به پول نیاز داری و منم بدون هیچ منتی دارم بهت کمک می‌کنم...مشکلت چ...

پریدم وسط حرفش و با طعنه گفتم:

-همچین مجانی هم نیست اقای نسبتا محترم...در عوضش معلوم نیست چه کاری ازم می‌خوای...ترجیح میدم خودم به بدبختی‌هام رسیدگی کنم.

پوزخند مسخره‌ای زد وگفت:

-نه از هوشت خوشم اومد...کار سختی نیست اما؛اگه خودت نمی‌خوای هیچ اجباری در کار نیست...به گوشیت زنگ می‌زنم هروقت تصمیمت برگشت به همون شماره یک تک بزن.

از شدت تعجب دوتا ابروهام پرید بالا؛شماره‌امم داشت؟خدایا این بشر کیه؟ ازم جدا شد و بدون هیچ حرف اضافه‌ای با غرور از جلو چشم‌هام محو شد.

انقدر وایستادم و به جای خالیش خیره شدم و به تجزیه وتحلیل پرداختم که نفهمیدم کی بارون اومد و من خیس شدم!

زمانی که یک پیرزن مهربون من رو تکون داد و دعوت کرد باهاش به سکو برم و چای بخورم به خودم اومدم و متوجه این همه غیبتم شدم.

از پیرزن تشکر کردم و به سمت اتاق مامان قدم برداشتم؛هنوز فکرم درگیر اون مرد ناشناس بود؛گوشیم رو در آوردم و نیم نگاهی به شماره افتاده روش اندختم.

پس شمارم رو داشت و همه این‌ها ساخته ذهن مریضم نبود!به شمارش نیازی نداشتم؛داشتم؟نه خودم تنهایی می‌تونم پول عمل رو جور کنم و نیاز به یک آدم غریبه ترسناک ندارم که معلوم نیست از من چی می‌خواد!

با دیدن چند پرستار که به سرعت و نگرانی در حال رفت و آمد داخل اتاق مامان بودن حس کردم خون جریان تو بدنم یخ بست.

حتی فکر اینکه چی شده هم سخت بود و قلبم رو به درد می‌آورد؛قدم تند کردم و جلوی در اتاق وایستادم.

بوق دستگاه با همهمه و داد و بی‌داد های دکتر در هم آویخته شده‌بود و مثل سوهان افتاده‌بود به جون روح زخمیم!

قطره اول اشکم بدون اینکه تلاشی برای نیوفتادنش بکنم روی گونه‌ام سر خورد و من فقط خیره بدن بی‌جون فرشته زندگیم بودم که زیر دست دکتر داشت جون می‌داد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,619
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #8
نمی‌خواستم از دستش بدم؛تنها دارایی زندگیم بود؛خدا ازم نگیرش؛یک فرص بده بزار پول رو جور کنم؛خدا من رو ببین؛عزیزترین کسم رو نگیر.

از ته دل خدارو صدا می‌زدم؛از بیرون در سکوت اشک می‌ریختم و از درون فریاد می‌کشیدم و زجه می‌زدم تا خدا دلش به حالم بسوزه و تنها کسم رو نگیره.

پاهام تحمل وزنم رو نداشت و همراه بدنم می‌لرزید؛از شدت فشار قلبم درد می‌کرد و نفسم بالا نمیومد ولی؛هیچ تلاشی نکردم فقط نظاره‌گر مامان بودم تا شاید یک بار به خاطر من هم که شده برگرده پیشم.

پرستار بازوم رو گرفت و به عقب کشید چون توانی نداشتم با کشیده شدنم داشتم پرت می‌شدم عقب و مغزم هیچ فرمانی صادر نمی‌کرد و چشم‌هام میخ مامان بود.

دستی دور کمرم حلقه شد و مانع افتادنم شد؛بالاخره دل از صورت بی‌روحش گرفتم و به ناجیم دوختم.

دوباره همون چشم‌های سرد خاکستری؛که با دلسوزی وغم نگاهم می‌کرد؛ا شک‌هام با سرعت روی گونه‌ام سرخوردن و بالاخره صدای هق هقم بلند شد.

سرم رو به سینه‌اش فشرد و من با تمام وجودم شروع کردم به زار زدن و التماس کردن.

-توروخدا...تو رو جون عزیزات...کمکم کن هرکار بخوای می‌کنم...فقط نزار بمیره...نمی‌خوام از دستش بدم...تو رو به خدا قسمت میدم یک کاری بکن.

کمرم رو آروم ماساژداد و با صدای بم و آرومی کنار گوشم گفت:

-هیسسس دختر خوب آروم...حال مامانت خوبه گفتم برای عمل آماده‌اش کنن...گریه نکن.

نمی‌دونستم خوشحال باشم که بردنش برای عمل و خوب میشه یا ناراحت باشم که معلوم نیست بعدش چه اتفاقاتی بیوفته!

با حرف‌هاش بیشتر گریه‌ام گرفت و صدای زجه‌ام بلند‌ترشد؛با خشم غرید:

-به قران اگه گریه کنی و بخوای چشم‌هات رو خیس کنی همه چی رو کنسل می‌کنم!

تهدیدش کافی بود تا صدام رو ببرم و هق هقم رو خفه کنم؛مثل یک بچه حرف گوش کن تند تند با دست خیسی گونه‌هام رو پاک کردم و گفتم:

-باشه باشه.

لبخند کجی زد که جذاب‌ترش کرد؛مگه لبخند زدن هم بلده؟نگاهم قفل لبخندش بود که با شیطنت کنار گوشم زمزمه کرد:

-جات راحته توله؟

تازه به خودم اومدم و فهمیدم که تو چه وضعی هستیم؛سریع ازش جدا شدم و با خجالت گفتم:

-ببخشید حواسم نبود.

داغی لپ‌هام رو که به خاطر شرم بود رو به خوبی حس می‌کردم و به خودم لعنت می‌فرستادم که انقدر خنگ و دست و پا چلفتیم.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,619
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #9
تک خنده مردونه‌ای سرداد.

-بهتره امشب بری خونه...نه هم نیار که...

ادامه نداد و فقط تهدیدوارانه خیره‌ام شد؛خونه؟کدوم خونه؟مگه خبرنداشت از همه چی پس چرا نمی‌دونست که خونه رو فروختم؟شایدم من زیادی تو ذهنم بزرگ و مرموزش کرده‌بودم!

ل*بم رو به دندون گرفتم و همین‌طور که کف دست‌هام رو بهم می‌مالیدم گفتم:

-چیزه...آخه...من اوم...من خونه رو فروختم.

نه تعجب کرد نه عصبی شد فقط خنثی نگاهم کرد؛اومد جلوتر و گفت:

-می‌دونم...فعلا داخل عمارت من میمونی تا بعد.

عمارت اون؟چرا؟چرا اصلا باید به حرف این مرد زورگو گوش بدم؟اخمی کردم.

-درسته که کمکم کردین و من ازتون خیلی ممنونم ولی؛بر این دلیل نمیش که هرچی گفتین بگم چشم و حتی منزلتون هم بیام.

تمام سعیم رو کردم تا مودبانه به عرضش برسونم تا مبادا عمل رو کنسل کنه؛ دوباره از همون پوزخند‌های رو مخش زد؛تاحالا گفتم این بشر به شدت رو مخه؟نیاز به گفتن هم نیست کاملا مشهوده.

-فاطمه...مجبوری بیای نترس نه من نه افرادم نه خانواده‌ام صدمه‌ای بهت نمی‌زنیم...بیا تا بفهمی دلیل کمک‌هام رو.

ابرو بالا انداختم؛برم تا دلیل همه این لطف‌های عجیب رو بفهمم؟می‌ارزید؟به خطر انداختن آبرو و زندگیم به فهمیدن این موضوع می‌ارزید؟

وقتی دو دلیم رو دید برای اینکه قانعم کنه ادامه داد:

-باید بیای پشیمون نمیشی...باشه باشه دختر اون‌طور نگاه نکن...همه چیز رو بهت میگم...بیا بریم یک جای بهتر.

برم؟دلم راضی به رفتن و عقلم طالب موندن پیش مامان بود اما؛باید می‌فهمید م شاید دوز و کلکی تو کارش باشه ولی؛بهش نمی‌خورد.

سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و پشت سرش مثل یک جوجه به راه افتادم؛از بیمارستان خارج شدیم و داخل کافه کناری شدیم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,619
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #10
یک مکان ساکت و نیمه تاریک که با ورودم بوی قهوه بینیم رو به قلقلک آورد و کمی آروم شدم.

روی صندلی چوبی پشت میز گردی نشست و منتظر شد من هم بشینم؛روبه روش نشستم و بدون حرف و سر به زیر منتظر بودم ل*ب باز کنه و من رو از بی‌خبری در بیاره.

انتظارم زیاد طول نکشید که بالاخره به حرف اومد.

-اسم من کیانه...شاید گفتن این حرف‌ها باعث ترست بشه اما؛خودت دوست داری بدونی و منم به خواستت احترام می‌زارم.

داشت دقم می‌داد؛لعنتی بگو دیگه برای من حالا مودب حرف می‌زنه!فقط سر تکون می‌دادم و از کلافگی پوست ناخونم رو می‌کندم.

-داییت اوضاع مالی خوبی نداره و پدر من رفیق صمیمی پدر و داییت بود...وق تی فهمید چه اتفاقی براتون افتاده پدرت رو خیلی سرزنش کرد.

دست زیر چونه‌ام گذاشتم؛بدنم تحمل سرم رو نداشت تو اون موقعیت!دیگه کی بود که از اوضاع خراب زندگیمون خبر نداشته‌باشه؟مطمئنم همین گارسو نی که برای سفارش اومد و با اشاره دست کیان رفت هم خبر داشت از ویرونی این زندگی.

چشم رو هم فشردم و گوش سپردم به حرف‌هاش؛و به این فکر کردم که چقدر صداش بم و آروم کننده‌اس!

-پدر وقتی فهمید خیلی ناراحت شد برای همین به من سپرد چون خودش خارج از کشوره و داره کارهای شرکت رو انجام میده...اما؛دلیل اومدن من نه

خواسته پدرم بود و نه گفته مادرم.

ابرو بالا انداختم؛پس چرا کمک کرد؟لبخند تلخی زد به تلخی شکلات تلخی که دختر کناریمون داشت میل می‌کرد و با انزجار صورتش رو تو هم می‌برد و سر همراه بیچاره‌اش دادو هوار می‌کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
166

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین