مقدمه:
سرنوشت میزند رقم...
رقمی پر از درد و ترس...
مینویسد روزگار برایش روزهای بدون آرامش و خوشی...
میکند شروع این داستان تلخ را...
پرواز میکند به امید آزادی...
اما چنگال بیرحمی در کمین است...
و او را با تمام خودخواهی اسیر خود میکند...
تنهاست...
حتی امیدی به زندگی کردن ندارد...
تمام رویاهای دخترانهاش روی سرش آوار شدن...
روح درد کشیدهاش زیر آوار آرزوهایش جان میداد و او درمانده فقط تماشاگر درد کشیدن خود بود...
دختری را میدید که دست و پا میزند برای لحظهای رهایی یابد از این همه غم و غصه اما؛حتی نمیتواند به خودش کمک کند...
آن دختر منم...
دختری در اسارت عشق...
***
با صدای زنگ گوشی سرم رو بلند میکنم و به صفحه گوشی که خاموش_رو شن میشد و اسم سوفیا روش خودنمایی میکرد چشم دوختم.
پوفی کشیدم و خیز برداشتم سمتش؛تماس رو با لمس دایره سبز رنگ وصل کردم و خسته گفتم:
-جانم سوفی؟
مثل همیشه غرغرکنان گفت:
-دختر معلوم هست کدوم گوری هستی؟!...هر چی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؛یک خبرم نمیگیری.
دلخور بود و منم این حق رو بهش میدادم؛دو روزی بود که خبری ازم نبود و حتی یک اطلاعم بهش ندادم.
ل*بم رو همینطور که به دندون میگرفتم شرمنده گفتم:
-ببخشید...نمیخواستم نگرانت کنم یک مشکلی برای مامانم پیش اومدهبود که باید پیشش میرفتم.
با این حرفم دیگه خبری از لحن دلخور و سرزنش کنندهاش نبود؛با ناراحتی که تو صداش هویدا بود پرسید:
-چیشده؟!...خاله حالش خوبه؟...اتفاقی افتاده دختر؟چرا لال شدی؟
خودش یک ریز داشت سوال میپرسید و تازه طلبکار هم بود که چرا من سکوت کردم؛سری به نشانه تاسف برای خودم تکون دادم و گفتم:
-چیز خاصی نشده...نگران نباش؛فقط مامان نیاز داشت پیشش باشم.
بغض به گلوم چنگ انداخت؛کاش واقعا همینطور بود و لازم به دروغ گفتن به دوستم نبودم؛سوفیا غمگین گفت:
-با اینکه حس میکنم ازم چیزی رو پنهون میکنی اما؛اوکی هروقت نیازم داشتی یک تک بزنی بالا سرتم؛حال خودت خوبه؟