. . .

متروکه رمان ابهام مطلق | فاطمه فرخی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
  4. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  5. طنز
رمان:ابهام مطلق


ژانر:غمگین؛عاشقانه؛اجتماعی؛تراژدی؛هیجانی

نویسنده:فاطمه فرخی
ناظر: @لبخند زمستان

خلاصه:نیازمند حضور کسی بود؛فردی مانند کوه اما؛او بود و آرزوهای خاکستر شده اش؛روح درد کشیده اش آماده انتقام است!انتقامی از جنس درد!


مقدمه:سرنوشت می زند رقم...
رقمی پر از درد و ترس...
می نویسد روزگار برایش..
روزهایی بدون رنگ آرامش...
پا می گذارد در این داستان تلخ...
بال هایش به امید آزادی پرواز می کنند...
اما؛چنگال سرنوشت تلخش در کمین است...
روح درد کشیده اش زیر آوار آرزوهایش جان می دهد و او تماشاگر درد هایش است...
دختری را می دید که دست و پا می زند برای لحظه ای رهایی...
این دختر نویسنده داستان خودش است!..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
879
پسندها
7,368
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #3
صدای همهمه بیشتر از هر لحظه دیگه روی مخم بود،هر کدوم از بچه‌ها برای خودشون نظری می‌دانند.

به مهشید خیره شدم،با ذوق مشهودی در صورتش داشت برنامه سفر رو آماده می‌کرد.

سامان با شوخی سرش رو به سمتمون آورد و گفت:
_به نظر من که بزنیم به دل جنگل‌های شمال.

نوچ بلندی گفتم،قیافه متفکری گرفتم و گفتم:
_شمال و جنگل نه!فقط کیش!

سامان همراه ماکان و اهورا اوه کشداری کشیدن و رها چشمکی بهمون زد و گفت:
_رو گنج نشستین؟

مهشید چشم‌هاش رو نازک کرد و گفت:
_گنج نه ولی،خسیس بازی در نمیاریم!

انگار که به رها برخورد که اخم کم‌رنگی روی پیشونیش جا خوش کرد و دیگه حرفی نزد!

اهورا بشکنی زد و گفت:
_من که موافقم،هم هوای خوبی داره تو این ماه هم تفریح‌های فراوونی داره!

ماکان با دست موهاش رو بهم ریخت و گفت:
_بریم پس کارهای بلیط و هتل رو بکنیم.

به مهشید اروم ضربه‌ای زدم و پچ زدم:
_رها رو نمیشه نبریم؟

انگار که اونم همچین از اومدن رها خوشحال نبود که با کلافگی مثل خودم آروم پچ زد:
_خودتم می‌دونی از اولشم ازش خوشم نمیومد اما،چاره‌ای نیست.

چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و یکدفعه نگاهم به سامان افتاد که با اهورا می‌خندیدن.

لبخند شیطانی زدم،اونم از رها بدش میومد و همیشه باهم کل کل داشتند ولی،از جهتی که رها خانم پرو تشریف داشتند از رو نمی‌رفتند و همیشه تو جمع ما بودن و ما این رو مدیون ماکان خان بودیم که راهشون دادن تو اکیپ ما!
 

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #4
ماکان یک‌جورایی روی رها کراش بود و سعی داشت توجه رها رو جلب کنه و ما این وسط قربانی بودیم!

من اصلا موندم عاشق چیه این دختر شده!حالا از حق نگذریم رها قیافه خوشگلی داره ولی به لطف عمل‌های زیبایی و ارایش،با بدجنسی لبخند زدم و سر سمت سامان آوردم و زمزمه کردم:

-سامان جونم،به نظرت بهتر نیست شر مزاحم‌ها رو کم کنی؟

وچشمک ریزی زدم،مثل دخترا پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-عزیزم پس شرتو کم کن،نزار به زحمت بیوفتم.

مهشید که با کنجکاوی به بحثمون گوش می‌کرد با این حرف سامان پقی زد زیرخنده و کم‌مونده بود میزو گاز بگیره!

اما،من برعکس اون برزخی خیره میمون روبه‌روم شدم که نیشش رو تا بناگوش باز کرده‌بود و با کمال پرویی زل زده‌بود تو‌تخم چشم‌هام،اگه جا داشت بلند می‌شدم و مهمون رگبار مشت و لگدهام می‌کردمش ولی ،حیف اینجا دست و پام بسته بود.

چشم غره‌ای به مهشید رفتم که شونه‌ای واسم بالا انداخت و دوباره ریز ریز شروع کرد به خندیدن،رو به سامان غریدم:

-دعاکن دستم بهت نرسه میمون بی‌ریخت وگرنه همون یک ذره قیافه‌اتم از دست میدی!

ابرویی بالاانداختم و ترسناک زل زدم تو چشم‌هاش،از اونجایی که از من خیلی حساب میبره این بشر آب دهنش رو قورت داد و به نشونه تسلیم دست‌هاش رو برد بالا،خوب فهمیده بود من خیلی بداخلاقم و شوخی ندارم یهو می‌بینه قیافه نداره!

همین‌جور زیرلب رو به مهشید غر می‌زد:

-تو چجوری این بد عنق رو تحمل می‌کنی؟

مهشید با شیطنت دستی رو قلبش کشید و گفت:

-اخ دست رو دلم نزار که خونه!

از شدت پرویی دوتاشون چشم‌هام گرد شد و غریدم:

-بس‌کنین گه بازیاتونو!...فعلا باید مگس‌های دورمون رو بکشیم!

اهورا که کنارم نشسته بود سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:

-اونش با من!

کنجکاو برگشتم سمتش و توجهی به نفس‌های گرمش که به گوشم می‌خورد نکردم.

-می‌خوای چجوری این کنه رو ازمون دور کنی؟

صورتش رو نزدیک صورتم آورد و جوری که نفس‌های پر از دود سیگارش روی صورتم پخش می‌شد پچ زد:

-همین‌جور که ماکان رو آوردم تو گروه همونجوری هم میندازمش اون ور!

با دستم ضربه‌ای به شونه‌اش زدم و گفتم:

-موفق باشی گادفادر!

و همراه مهشید و سامان ریز ریز شروع کردیم خندیدن،چشم غره‌توپی بهمون رفت که ماهم به کتفمون گرفتیم و به خندمون ادامه دادیم
 

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #5
اهورا سرفه مصلحتی کرد که یعنی خفه شید میخام نقشه‌ام رو عملی کنم،ماهم خیلی شیک ساکت شدیم تا حرفشو بزنه.

سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد و با ژستی مثل گادفادر شروع کرد به چرت پرت گفتن:

-ماکان جان شما طبق دستوراتی که از طرف بالا اومده باید به این سفر نیاین!

ماکان لب باز کرد تا حرفی بزنه که سامان پرید وسط و گفت:

-راست میگه حرف‌های عموجان رو یادت بیار.

با گیجی بهشون زل زدم،اینا یک چیزی رو داشتن پنهون می‌کردن،به هرحال مهم نبود همین که رها نیاد و همرامون نباشه مهمه!

ماکان و سامان و اهورا مشغول حرف زدن شدن و ماکان با ناراحتی اعلام کرد که باهامون نمیاد و باید به کارهای پروژه باباش برسه،طبق معمول هم رها وقتی دید ماکان نیستش اونم گفت نمیاد و پیشش میمونه.

ماهم خوشحال از اینکه شر مزاحم‌ها کم شده با ذوق به هم نگاه کردیم و من گفتم:

-خب پس،کارهای بلیط اینا کرده‌شد خبر بدین من و مهشیدم میریم خونه،اندازه کافی دیر شده!

پسرا سر تکون دادن و بعد از خدافظی ازشون با مهشید سوار تاکسی شدیم و سمت میدون جنگ رفتیم.

با مهشید دوسالی می‌شد که دوست بودیم،رفاقتمون با یک سلام علیک شروع شد و با مرگ هم تموم میشه!

مهشید دختر اروم و احساساتیه،به خوبی می‌تونم بگم معنی رفاقتو در کنارش یاد گرفتم،درست تو اوج ناامیدی باهاش اشنا شدم و کل زندگیم تغییر کرد.

شاید باید بگم حال خوب الانم رو مدیون مهربونیاشم،از ویژگی‌های خوبش بامعرفتیش،مهربونیش،رازداریش،دلسوزیش،سادگیش رو مثال بزنم.

هردو مثل هم بودیم و تقریبا مشکلاتمون شبیه هم بود و خیلی خوب تونستیم همو درک کنیم و با هم خو بگیریم و ریشه رفاقتمون رو محکم تر کنیم!

جوری باهم صمیمی هستیم که انگارخیلی ساله رفیقیم،هردو مشکل خانوادگی داشتیم و درگیر دعواهای الکی خانواده‌امون بودیم و شرایط روحیمون داغون داغون بود،اما کنارهم،تونستیم دوباره روح‌زخمیمون رو ترمیم کنیم و رشد کنیم.

مهشید رو جلوی خونه‌اش پیاده شد و بعد از خدافظی تاکسی من رو رسوند خونه و بعد از حساب کردنش وارد خونه شدم!وارد میدون جنگی که سال‌هاست این اتیش خشم خاموش نمیشه.
 

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #6
با ورودم هجوم سروصدا بود که بهم حمله‌ور شد،خدایا دوباره شروع شد!

چشم‌هام رو محکم بهم فشردم و با یک لبخند مصنوعی وارد پذیرایی شدم،طبق معمول بابا با داد داشت به مامان دستور می‌داد و مامان هم با بیخیالی جوابش رو می‌داد،دو نفره رسما اینجا رو به جهنم تبدیل کرده بودن!

سلام آرومی گفتم که سکوت توی‌خونه حکم فرما شد و نگاه‌های برزخی‌شون زوم شد روم،هرکی ندونه فکر میکنه اینجور که اینا نگاهم می‌کنن من مقصر همه بدبختی‌هاشونم!خدابخیرکنه.

مامان نگاهی به ساعت کرد و غرید:

-تا این ساعت کدوم جهنمی بودی؟

نفسم رو صدادار فوت کردم،دوباره بحث‌های همیشگی،کلافه جواب دادم:

-با مهشید رفتیم برنامه سفر رو بچینیم.

بابا کنترل رو به زانوش کوبید و برزخی گفت:

-هیچیت مثل بقیه نیست،همه دختر دارن منم دختر دارم،ما ندیدیم دختری تنهایی با دوست‌هاش بره سفر!

مامان دستی به موهای بهم ریخته‌اش کشید و نالید:

-از اخر از دست این دختر سکته می‌کنم...خدا لعنتت کنه بچه.

بیشتر از این نموندم تا حرف‌های عذاب‌آورشون رو بشنوم،قدم‌هام رو تند و سریع به سمت اتاقم برداشتم و داد زدم:

-من شام‌نمی‌خوام...کسیم نیاد تو اتاق!

غرغرهاشون دوباره از سر گرفتن که وارد اتاقم شدم و محکم در اتاق رو بستم،خسته نفسی گرفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #7
ادم وارد میدون جنگ می‌شد کمتر اسیب می‌دید تا وارد این خونه بشه!خوبه باز این سفر رو چیدیم وگرنه دق می‌کردم این تعطیلات رو!

با۱۷سال سن شده‌بودم اینه دقشون انگار،اصلا هم واسشون مهم نیست که دخترشون بزرگ شده و مستقله!

کلافه غلتی زدم و زیر لب فحشی نثار این دنیای بی‌رحم کردم،گوشیم رو در آوردم و حواسم رو از اتفاقات اطرافم پرت کردم سمت حوادث داخل مجازی.

نمیدونم چقدر گذشت که چشم‌هام گرم شد و پا گذاشتم به دنیای بی‌خبری.

~~~~

دو روز گذشته بود و بچه ها به سختی تونسته بودن بلیط و هتل جور کنن!

دو روزی که برای من و مهشید به سختی گذشت و بالاخره روز موعود فرا رسید.

س×ا×ک‌هامون رو بسته بودیم و مشغول حاضر شدن بودیم،چون حوصله دعواهای خانوادم رو نداشتم اومدم پیش مهشید تا اونم از این جنگ و جدال‌های داخل خونه در امان بمونه و این روز اخری حداقل اشکی از چشممون پایین نیاد.

شلوار مام فیتم رو پوشیده‌بودم با یک تاب ساده بنفش و یک مانتو کوتاه مشکی،شال مشکی بنفشم رو ازادانه روی موهام انداختم و یک رژ و ریمل زدم و راضی از خودم برگشتم سمت مهشید.

تیپ سادش زیادی تو چشم بود یا من اینجوری فکر میکردم؟پیراهن چارخونه مردونه‌ای پوشیده بود با شلوار لی تنگ کوتاه،این دختر گونی هم می‌پوشید تو چشم بود!والا!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #8
تابش زیادی یقه باز بود و نگاه هر رهگذری رو زوم خودش می‌کرد؛ارایش ملایمی که کرده‌بود زیادی خواستنیش کرده بود و چشم‌های خوش حالتش با خط چشم خمار شده‌بود.

چشم ازش گرفتم تا درسته قورتش ندادم!

-حاضرم...بریم

سری تکون دادم و با برداشتن س×ا×ک و کیف‌هامون از خانواده مهشید خدافظی کردیم و زدیم بیرون.

تاکسی که هماهنگ کرده‌بودم برای رسوندنمون جلوی در منتظرمون بود ،با کمک راننده وسایل رو صندوق عقب گذاشتیم و سوار شدیم.

دل تو دلم نبود تا زودتر از این شهر برم و حسابی خوش بگذرونم،مهشید هم مثل من ذوق داشت و دلش می‌خواست هرچه زودتر به کیش برسیم.

اهورا پیام داده‌بود که تو فرودگاه منتظرمونن،بعد از حساب کردن تاکسی و بداشتن س×ا×ک‌هامون به داخل گیت رفتیم،سامان و اهورا مثل دوتا میمون داشتن باهم بحث می‌کردن و از صد فرسخی معلوم می‌شدن!

سری با تأسف تکون دادم و با رسیدن بهشون لگد محکمی به پای سامان زدم و غریدم:

-اینجا هم دست از میمون بودنت برنمی‌داری.

چشم غره‌ای بهم رفت و همین‌طور که کولی بازی در می‌اورد از درد پاش داد زد:

-خدالعنتت کنه دختره خر...چرا به من لگد می‌زنی؟

لبخند شیطانی زدم و گفتم:

-چون دم دستمی.

خواست سمتم حمله کنه که مهشید پرید وسط و جیغ زد:

-خفه شید دیگه...ابرومونو بردین...همه دارن نگاهمون می‌کنن.

به اطرافم نگاه کردم که دیدم چندتا چشم با تاسف و خنده زل زدن بهمون،اهورا س×ا×ک رو از دستم بیرون کشید و گفت:

-به جای بچه بازی راه بیوفتین الان پروازمون می‌پره.

برگشتم سمت‌شون و برای سامان زبونی در اوردم و تخس گفتم:

-اره بریم... سامان زیادی وقتمو گرفت حواسم پرت شد.

سامان ل*ب گزید و با صدایی که توش به خوبی خنده هویدا بود گفت:

-عجب پرویی تو.
 

فندوق کوشولو🧸🍪

رفیق رمانیکی
کاربر ثابت
شناسه کاربر
1784
تاریخ ثبت‌نام
2022-02-20
آخرین بازدید
موضوعات
138
نوشته‌ها
674
راه‌حل‌ها
2
پسندها
4,626
امتیازها
443
سن
18
محل سکونت
سرزمین رویاها

  • #9
مهشید محکم ساکش رو پرت کرد سکت سامان و پرو غرید:

-خفه‌شو بشر...چقدر زر زر می‌کنی،ساکم رو بردار راه بیوفت.

از حرکت مهشید همه‌امون پقی زدیم زیر خنده و با دیدن قیافه وا رفته سامان خنده‌امون بیشتر اوج گرفت.

با اعلام شماره پروازمون دست از مسخره بازی در اوردیم و راه افتادیم.

بعد از بررسی و تحویل وسایل‌مون بالاخره سوار هواپیما شدیم.

با کولی بازی من و سامان باهم نشستیم و مهشید و اهورا باهم.

من تا کیش از دست این سامان سکته می‌کنم!ببینید کی گفتم،قبل اینکه سامان بتونه صندلی کنار پنجره رو تصاحب کنه با سرعت پرواز کردم سمتش و لش کردم روش،البته نگفته نماند که چند نفرم پرت کردم اون طرف تا رسیدم به صندلی مور نظرم،اما،می ارزید.

سامان با خشم خیره‌ام شد که لبخند حرص درار و پیروزمندانه‌ای تحویلش دادم و گفتم:

-بو سوختگی میاد،ماتحتت نسوزه.

و ریز ریز خندیدم،کنارم جا گرفت و محکم لپم رو کشید که جیغ بلندی کشیدم و حواس همه جمع ما شد.

-ها که به من چرت و پرت میکی،لپت رو بکنم اره؟...دختره زشت گوریل.

چنگ زدم به دستش که اهورا به دادمون رسید و مهشید عصبی و پرحرص پچ زد:

-جان عزیزاتون این کارا رو بزارید کنار...ابرو نذاشتین واسمون.

صورتم رو عقب کشیدم و همین‌طور که لپم رو میمالیدم با دست گفتم:

-به من چه!...همش تقصیر این میمون بی مصرفه.

سامان با تعجب انگشت اشاره‌اش رو به سمت خودش گرفت و گفت:

-من؟عجب رویی داری...گمشو بابا.

چشم‌هام رو براش لوچ کردم و بیخیالش برگشتم سمت پنجره.

اهورا و مهشید هم صندلی پشت‌مون جا گرفتند و بعد از سفارش‌های خلبان و بستن کمربندهامون هواپیما پرواز کرد.

چشم‌هام رو اسوده بستم،همین که از زمین فاصله گرفتیم حس ازادی کردم،اینکه دور از جهنمیم که ساختن واسم بهم ارامش می‌داد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
47
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
26
پاسخ‌ها
19
بازدیدها
269

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین