. . .

متروکه رمان آیدای شاملو باش | سمر ۷۹

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
به نام خدا...

اسم رمان: آیدای شاملو باش
نویسنده: سمر ۷۹
ژانر: عاشقانه
ناظر: @ARI_SAN
خلاصه:
رمان آیدای شاملو باش روایتگر زندگی دختری به نام اِلا کادَر دختری ترک تبار هست.
و به همراه خانواده عموش از دو سالگی به تهران اومدن.
و حالا با قبول شدن در دانشکده پزشکی فکر مستقل شدن به سرشون میزنه‌.
و به همراه سلین دختر عموش به اصفهان میرن‌
در اصفهان با دو دوست صمیمی که پسرخاله هستن آشنا میشن و هیجان و آدرنالین موضوع از همینجا شروع میشه.
بیماری روحی الوندی که دل از الا برده و دل به الا داده مشکلاتی برای رابطه اونا به وجود میاره!
با نگاه زیبا و حمایت همیشگیتون همراه الا و الوند سلین و البرز باشید....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,368
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​

|کادر مدیریت رمانیک|​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

سمر۷۹

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1500
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
35
امتیازها
43

  • #2
دل‌های ما که به‌ هم نزدیک باشد
دیگر چه فرقی می‎‌کند
کجای این جهان باشیم؛
دور باش، امّا نزدیک…
من از نزدیک بودن‌‎های دور می‌ترسم
- جناب‌شاملو


با نگاه کردن به عقربه‌های ساعت منتظر سلین بودم.
بابا با غیض به عمو نگاه می‌کرد و عمو بیخیال بود. بابام تحمل دوری از من رو نداشت و اینکه من تک دختر بودم بی تاثیر نبود‌. البته سلین هم تک دختر بود ولی عمو حساسیت کمتری داشت. سلین با خوشحالی بلیطم‌رو بهم داد و گفت:
_ خب تایید شد بریم؟
بابا: چی بگم آخه؟!
عمو: احمد داداش بیخیال دیگه!
مردم دختراشون‌رو می‌فرستن به کشور غریب من‌ و تو دخترهامون‌رو می‌فرستیم دوشهر اون‌ورتر، در عوض خانوم دکتر می‌شن دیگه...
بابا بغلم کرد و سرم‌رو بوسید و گفت:
_ بابا مراقب خودت باش زود به زود میام پیشتون.
و سلین‌هم بغل کرد، متقابلاً عمو من رو بغل کرد و عزم رفتن کردیم. چمدون‌ها رو تحویل دادیم و از تهرانی که شانزده سال در اون زندگی کردیم دور شدیم. کنار پنجره بودم ، هندفریم‌رو زدم و بی‌توجه به سلین یه اهنگ پلی ‌کردم. سلین‌هم هندفریش‌رو زد و درگیر شد. حدود یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به اصفهان.
اصفهان نصف جهان. البته هفته قبل برای گرفتن خونه و وسایل اومده بودیم ولی برای شهر گردی نه. با دیدن ماکسیمایی که بابا و عمو گرفته بودن روبه سلین گفتم:
_ احمد بی و مهمت بی‌هزینه کردن حیف استفاده نکنیم
و چشمکی زدم که سلین اخم کرد و گفت:
_ نه نمیشه اول بریم خونه
پوفی کشیدم و گفتم:
_ باشه بریم خونه لباس‌هامون‌رو عوض کنیم شب بیایم باشه؟
سلین:
_ باشه!
سویچ‌رو از راننده گرفتم و چمدون ها رو گذاشتم و سوار شدیم. این مسیر رو بلد بودیم خداروشکر، تا اونجا سلین استوری می‌گرفت و در صفحه اینستاگرام قرار می‌داد. وقتی رسیدیم به آپارتمان ساعت چهار بود.
پیاده شدیم و چمدون‌ها ررو بردیم توی آسانسور
سویچم به نگهبان دادم تا جابجا کنه‌‌. از آسانسور بیرون اومدیم و وارد واحدمون شدیم. واحد قشنگی بود.
از راهرو وارد میشدی دو اتاق نُه متری بود و سرویس بهداشتی یه سالن شصت و پنج متری مبل‌های طوسی و صورتی؛ تلوزیون روبه روی مبل‌ها، پنجره‌ای بزرگ که با پرده گلبهی پلیسه پوشیده شده بود و آشپزخونه خیلی ناز و نقلی که ترکیب رنگ صورتی و سفید بود؛ گل‌های کاکتوس با گلدون‌های رنگی رنگی گوشه خونه
خیلی قشنگ بود خونمون. سلین خودش‌رو روی مبل انداخت و گفت:
_ خوابم میاد الا گشنمه تشنمه خستمه.
در اتاقم‌رو باز کردم و گفتم:
_ درک!
سلین: بی ادب
شروع کردم به چیدن وسایلم.
اتاق نُه متری با تخت یک نفره طوسی و روتختی سفید؛ میز آرایش روبه روی تخت و کنار در اتاق و یک کمد لباس کنارش؛ یه میز تحریر و کتابخونه کنار هم به رنگ سفید کنار تخت، اتاقم‌رو خیلی دوست داشتم؛ کار چیدمان وسایلم که تموم شد گوشیم زنگ خورد نوشته بودAnnem مامانم بود؛ جواب دادم.
_ سلام مامان جون
_ سلام رسیدی؟
_ بله یک ساعتی میشه
_ من‌و مریم(زن‌عموم)که نتونستیم بیایم
_ بله می‌دونم مهمونی سهیلا جون مهم‌تر بود خب دیگه مزاحم نشم خدافظ
و قطع کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

سمر۷۹

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1500
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
35
امتیازها
43

  • #3
حاضر و آماده جلوی آینه ایستادم و خودمو آنالیز کردم.
چشمام سبز خیلی زیبایی و موهام و ابروهام خدادادی شکلاتی البته کل خاندان ما در ماردین ترکیه بودن و اکثرا موها و چشمامون یک شکل بود
موهامو یک طرفه انداخته بودم.
و خط چشم نازکم و مژه های ریمل زدم و سایه طوسی رنگم جلوه خاصی به چشمام داده بود.
و رژ لب زرشکیم روی لب های قلوه ایم.
میشه گفت قیافه خوبی داشتم.
مانتوی آبی تیره کوتاهم که تا بالای زانو بود
و کمرش کش داشت.
و شلوار جذب مشکیم و کالج مشکیم.
و کیف دستی مشکیم.
روسری مشکیمم به طرز زیبایی گره داده بودم.
از اتاق بیرون اومدم که سلین گفت:چه عجب اومدی!
_ببین شبیه الهه ناز شدم
و یه دور زدم.
غش غش خندید و گفت:جدی؟ملکه زیبایی کی بودی تو؟
پشت پلکی نازک کردم و گفتم:ارسلان
چشم ریز کرد و گفت:چطور یهو یاد ارسلان افتادی؟
حالت غمگینی به صورتم دادم و گفتم:عاشقی بد دردیه تو نمیتونی درکم کنی تو که نمیدونی.
آخه تو خاستگار داشتی که بخوای عشق داشته باشی؟
و زدم زیر خنده
با جیغ گفت:اِلا می کشمتا
زبونی بهش دراز کردم و گفتم:حتما!اها راستی سلین کلیدارو بیار.
کلیدارو برداشت.
وارد آسانسور شدیم
و یه عکس گرفتیم و این اولین استوری ما در شهر اصفهان شد.
سویچمو از نگهبان که تازه فهمیدم اسمش محمدیه گرفتم و تشکر کردم.
سویچو انداختم بغل سلین و گفتم:حال ندارم تو برون
نشستم و سلین هم نشست
روشن کردیم و گفتم:کجا بریم؟
سلین:سی و سه پل
_حدس میزدم اینو بگی آخه تو هیج جایی رد نمیشناسی که اشکال نداره
سلین دهن کج کرد و گفت:نه که تو میشناسی!
بروبابایی نثارش کردم و گوشیمو درآوردم و شروع کردیم دابسمش گرفتن
بلند بلند میخوندیم
مثل کوه پشتت
بودم برات یه تکیه گاه
بودم برات قهرمان
قصه هات
یهو تنهام گذاشتی
بین راه
از چشم افتادیو
زیاده ارتفاع
ولی من هنوزم
شبا بیدارمو تو
خاطراتت
نگو نه
تو بودی!
که رفتی
باشه یادت
هنوزم این دیوونه
نشسته چشم
به راهت..
این راهی که میری
اشتباهه!!!

و بازم استوری.کلا از روزی که با اینستا آشنا شده بودم میشه گفت کلاس نهم بودم و هرروز استوری میزاشتم‌.
از هر دقیقه ی زندگیم خاطره ی ثبت شده داشتم که روی فلشم ذخیره میکردم.
حدود دو دقیقه بعد بابام پیام داد:تا ساعت ۹ شب.
استیکر خنده ای فرستادم و نوشتم:چشم.

به سی و سه پل رسیدیم و پیاده شدیم
شروع کردیم عکس و فیلم گرفتن توی شهری زیبا.
خیلی قشنگ بود.
یه عالمه عکس دونفره و تک نفره گرفتیم و استوری کردم
ساعت ۷ بود که گفتم:سلین ببین بابا گفت تا ۹ شب پس سریع بریم رستوران
سلین:بریم
اینبار من رانندگی کردم
عاشق ماشین قرمزمون شده بودم
به رستوران رسیدیم و رفتیم داخل
سنتی بود
نشستیم و منورو گرفتیم.
سرم توی منو بود که سلین پامو رسما شکوند
با آخ بلندی که گفتم نگاه همه به سمت ما کشیده شد
نگاه سلین کردم و گفتم:چه مرگته؟مثل خر جفتک میندازی!
سلین با چشم و ابرو به سمتی اشاره کرد و گفت:اونجا ۴ تا پسر خوشگل خوشتیپ و تو دل برو نشستن
هی دارن به منو تو نخ میدن بعد تویه احمق نفهمیدی؟
خیلی ناحسوس نگاه کن به میز کناری
مثلا میخواستم نامحسوس باشه ولی اونقدری ضایع نگاهمو کشیدم سمت پسرا و با یه دست پامو گرفته بودم
که پسرا موجبات خندشون فراهم شد
و یکیشون جشمک زد و گفت:در خدمت باشیم
و نگاه به من میکردن منم نامردی نکردمو گفتم:ای ببندید دهنتونو انگار خر داره میزاد.در ضمن در خدمت ننت باش.
یکی از پسرا با اخم گفت:هووو حرف دهنتو بفهم دختره ی ک*ث*ا*ف*ت و ه*ر......
و حرفشو خورد
از جام بلند شدم که سلین گفت:الا یاکما(الا نکن)
اما دیر بود.من هار شده بودم.
دست خودم نبود.به من هرچی میگن بگن اما اینو نه!
روبه روی میز پسرا وایسادم و گفتم:اگه نفهمم؟
پسره که گفته بود در خدمتم گفت:ما همچنان در خدمتیم‌..
روبه پسره که کفت دختره ی گفتم:تو چی؟هان؟میدونی من با کسایی که بد باهام حرف بزنن چیکار میکنم؟
سلین دستمو گرفت و گفت:یِتَر!(بسه)
دستمو از دستش کشیدم بیرون و با دست دیگم رومیزیو گرفتم و کشیدم روی زمین
لبخندی زدم و ابرو بالا انداختم
و با یکی از چتگالا یه تیکه گوشت از روی زمین برداشتم و گذاشتم رو زمین و با زیر کفشم خوب مالش دادم.
پسرا از کارام گیج بودن چنگالو برداشتم و روی میز خم شدم و سرمو کج کردم
که پسره با پوزخند سرشو کج کرد و دهنشو باز کرد که چیزی بگه منم سریع چنگالو گوشت کثیفو گذاشتن دهنش و گفتم:کثافت کثافت و آشغال بخور
و تا حلقش هدایت کردم
داشت خفه میشد
و سرفه امونشو بریده بود
از فرصت استفاده کردم و سسو برداشتم و ریختم رو صورتش و بعدش دوغ روی میز کنارشو برداشتم و ریختم رو صورتش و زدم زیر خنده سلینم با من میخندید
رییس رستوران اومد و گفت:خانوم این وسایل روی میز هزینه دارن
توی کیفم پول داشتم و ۸۰۰ هزار تومن ریختم روی میز و گفتم:کسی تا حالا جرعت نکرده به من تیکه بندازه
اگرم انداخته مثل این آقا به این قیافه افتاده
و دوباره خندیدم و گفتم:سلین بریم....
لحظه آخر پسره رو چشم بسته دیدم که گفت:دارم برات.
زبونی بهش در آوردم و رفتم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

سمر۷۹

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1500
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
35
امتیازها
43

  • #4
نشستیم توی ماشین‌‌ دوباره زدم زیرخنده،وای خدایا قیافه پسره خیلی خنده دار بود اصلاً فراموشم نمیشه.
سلین _ وای الا از حق نگذریم خودشو دوستاش عجب تیکه ای بودن.
_ تیکه کدوم بود؟اونکه گفت درخدمت باشیم که هیچ معلوم بود مامان باباش پولدارن خود پسره بدنبود اون دوستاشم که خفه خون گرفته بودن گمونم یکیشونم اون اواسط دعوا رفت دست به آب.
سلین خندیدو منم درحالی که دنده رو عوض میکردم دوباره قیافشو تجسم کردم درحالی که سس ریخته بود
با صدای شکمم نگاهی به سلین انداختم.
سلین _ منم گشنمه بریم خونه یه چیزی بخوریم
فردام کارداریم دانشگاه.
به خونه رسیدیم ماشینو بردم پارکینگ.ساعت هشت و نیم بود بابا گفته بود ساعت نه. پیام دادم رسیدیم خونه
واردخونه شدیم سریع گوشیم زنگ خورد.
علیهان داداشم بود.
_ سلام داداش
علیهان _ سلام الاخانوم احوال شما؟
_ ممنون داداش خوبم توخوبی؟امیر چطوره؟
علیهان _ ماخوبیم امیرم خوبه سلام میرسونه اِلا زنگ زدم یه سری سوال بپرسم
نفس عمیقیرکشیدم و گفتم _ نه مشکلی ندارم کسی کاری به کارمون نداره میدونیم ‌که آزادی توی خونمونه ولی اینجا پامونو از گلیم درازتر نمیکنیم درحد یک دوستی ساده درسته؟ایناحرفاته؟
علیهان _ اره اینا بود.فردا میرید دانشگاه؟
با ذوق گفتم _ آره با سلین میریم راستی شما کی میاید؟
علیهان _ پسرعموی عزیزت بادوست دخترش کات کنه چشم میایم
خندیدم و گفتم _ استانبول چطوره؟عمه اینا خوبن؟
علیهان _ عالی همه خوبن دیگه مزاحمت نشم برو بخواب
باخنده گفتم _ داداش ساعت هشت و نیمه!یعنی اختلاف ساعتمون انقدر زیاده؟
باخنده گفت _ سربه سرم نزار خدافظ
_ خدافظ
و قطع کردم.
سلین _ داداشم خوبه؟علیهان خوبه؟
با نفس عمیقی گفتم _ اوهوم اونا عالین.
و رفتم سمت آشپزخونه روسریمو مانتومو درآوردم انداختم یه گوشه و دستامو شستم.
بیخیال غذادرست کردن شماره یه فست فودی رو از گوگل پیداکردم و زنگ زدم سفارش دادم.غذامون رو خوردیم و جمع کردیم.و آماده شدیم برای فردایی که کاشکی هیچ وقت نمیومد.

صبح با صدای آلارم بیدارشدم.به سرویس رفتم و صورتمو شستم و دوتا مشت به دراتاق سلین زدم سریع رفتم آماده شدم و مانتوی مشکی بلندم و مقنعه زرشکیم و شلوارجذب مشکی،آرایش مختصری انجام دادم و کولمو برداشتم و رفتم توی سالن.سلین داشت چای میخورد نگاهی به قیافش کردم،دختری مثل من سفیدپوست و چشم عسلی،و موهای طلایی.
سلین _ چته هیز شدی؟
_ اره خوشگل ندیدم
سلین _ معلومه
چشمامو چپ کردم و گفتم _ بخدا دیره پاشو دیگه
و کتونیای مشکیمو پوشیدم،سلینم درخونه رو قفل کرد و دنبالم اومد بعد از سلام با نگهبان رفتیم و سوار ماشین شدیم.طبق معمول من راننده بودم.

بانهایت سرعت روندم سمت دانشگاه.وقتی رسیدم ماشینو یک راست بردم پارکینگ.وپیاده شدیم.سلین درگیر گوشی بود منم هیزوار دانشجوهارو بررسی میکردم.که نگاهم روی یکی از دانشجوها ثابت موند شوکه گفتم _ سلین؟
سلین _ ها؟
دستشو گرفتم و گفتم _ اون پسره همون دیشبی نیست؟؟چرا خودشه نگاهش کن!
سلین چشم گردکرد وگفت _ خودشه الا بخدا خودشه.
پسره چشمش به ماافتاد وداشت میومد سمتمون ترسیدم.من دیشب باخودم گفتم دیدار ما دیگه وجودنداره ولی گویا داره.رسید بهمون و با اخم نگاهمون کرد و گفت _ به به من بالاخره شمارو دیدم خانومِ؟
زیرلب گفتم _ بروبابا
و دست سلینو گرفتم که بریم اونم اومد جلومونو گفت _ نترس بابا چته؟فقط خواستم بگم منتظر تلافیم باش
سرتکون دادم و گفتم _ باشه من منتظرم!!!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

سمر۷۹

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1500
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
35
امتیازها
43

  • #5
پسره پوزخندی زدو گفت _ توکی هستی؟هوم؟اسمت چیه؟چرا فکر کردی میتونی با من!باپسر پولدار شهر نوه مرد بزرگ شهر دربیوفتی؟؟
سلین دستمو گرفت که کشیدم بیرون و گفتم _ هرکی هستی باش،مهم نیست.اینکه پولدار توی شهری دلیل انسان بودن تو نیست.همه میدونن خودتم میدونی تو دیشب حرف زشتی میخواستی بگی.الان میفهمم چرا حرفتوخوردی چون پسر مردبزرگی هستی.
به نظرم برو به پدرت بگو قضاوت نا به جا و فحش به انسانی که با اون برخورد نداشتی رو یادت بده!
سلین با اخم نگاه میکردکه گفتم _ بریم
پسره از پشتم گفت _ ولی توهم فحش دادی!
بدون برگشتن گفتم _ بعداز تو.
به کلاس که رسیدیم توقع داشتم پسره هرلحظه وارد بشه و بگه من استاد این ترمتون هستم ولی اصلا نشد.تاثیر رمان هایی که در نوجوونی خونده بودم کم نبود.من یه دختر هجده ساله با روحیه و درک دختری بیست و پنج ساله بودم.البته سلین هم اینطور بود.
برای اینکه شخصیت خودساخته و مستقل داشته باشیم دفاع از حقمون لازمه بود و منم دیشب از حرف اون پسر درخطاب به من دفاع کردم.
استاد مرد میانسالی بود وارد کلاس شد و شروع کرد به صحبت _ سلام دانشجویان عزیز من استاد هدایت هستم و این ترم همراه شما هستم امیدوارم همکاری خوبی باهم داشته باشیم.
و نشست و گفت _ کلاس من قانون نداره،درواقع من محدودیت هایی که اکثر استادا برای دانشجو میزارنو ندارم.و دلم میخواد مثل دوست باشیم.
شروع به حضور و غیاب کرد و به اسمم رسید گفت _ آلا کادر؟
دست بردم بالا و گفتم _ اِلا کادَر
استاد _ اسپانیایی؟
_ خیر اهل ترکیه هستم
استاد با لبخند گفت _ اولین دانشجوی خارجی منی
بچه ها خندیدن و استاد گفت _ سلین کادر؟
سلین دستشو گرفت بالا که استاد گفت _ دومین دانشجوی خارجی منی.خواهرین؟
سلین _ نه استاد دخترعمو هستیم
استاد سری تکون داد و ادامه داد..
و شروع کرد پیش نیازهای درس رو گفتن.منم از هرچیزی که میگفت یادداشت برمیداشتم،این روش اصولی ترین روش یادگیریه جهانه.
با تموم شدن کلاس روبه سلین با حالت زار گفتم _ گشنمه سلین
سلین _ چیکار کنم؟خب بریم سلف دیگه
_ آی جدی میگی؟خداخیرت بده با این راه حلت.
سلین خنده ای کرد و راه افتاد بیرون کلاس دنبالش رفتم و جزوه هامو مرتب کردم و گفتم _ سلین دقت کردی تو فیلما معمولا پسره میخوره به دختره بعد جزوه هاشون میوفته زمین؟پس الان چرا نمیشه؟بخدا دارم کج راه میرم شاید بشه.
سلین غش غش خندید و گفت _ آره کج تر راه برو میشه
و دوباره خندید که گفتم _ جزوه که فایده نداره باید کتاب قطور بگیرم دستم
سلین یه لحظه گفت _ ساکت شو یه دقیقه.
و وایساد و خیلی نامحسوس گوش سپرد به چند دختری که حرف میزدن
یکی از دخترا گفت _ من که عاشق این دو پسرخاله شدم
اون یکی گفت _ اونا یک ترم بالاترن.
دختر اولی گفت _ آره لعنتیا ولی چطور؟
دختری دیگه گفت _ سربازی رفتن بعد کنکور دادن
سلین رفت کنارشون و گفت _ سلام دخترا من سلینم
دختر اولیه گفت _ منم مهرسا
دختر دومی _ منم سحرم عزیزم
دختر سومی _ منم رضوانم
سلین بی توجه به معرفی نامشون گفت _ درمورد کی حرف میزدین؟
سحر با ذوق گفت _ الوند و البرز
کنار بودم و حوصله این بحث چرت سلینو نداشتم
سلین _ الوند و البرز؟
مهرسا _ آره دیگه دوتا پسری که ترم دومن و پسرخالن خیلیم خوشتیپن.و جذاب
سلین خندید و گفت _ لازم شد ببینمشون
رفتم سمتشون و گفتم _ سلام دخترا من الام ببخشید ما وقت نداریم باید بریم و دست سلینو کشیدم بردم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

سمر۷۹

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1500
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-05
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
6
پسندها
35
امتیازها
43

  • #6
دست سلینو کشیدم و دنبال خودم بردم.با غیض گفتم _ که چی؟الوند و دماوند کی باشن؟مهمه؟
سلین _ نیست؟الا بیا دوتا دوست پسر پیدا کنیم تو بهتر از همه میدونی من واقعا احتیاج دارم به یه بوی فرند.
چشمامو کج کددم و درحالی که میرفتم سمت سلف گفتم _ منم واقعا به غذا احتیاج دارم
سلین پشت سرم اومد که سریع نشستم روی صندلی و روبه گارسون گفتم یه ساندویچ بیاره
سلین نشست و گفت _ خب؟نظرت چیه؟
کاملا منظورشو فهمیده بودم ولی به روی خودم نیوردم.
سلین _ الا؟
نگاهش کردم و گفتم _ باشه بابا اصلا من چیکارتم؟امیر نگران باشه.
با رضایت سر تکون داد و گفت _ پس به کسیم چیزی نمیگی؟
با پوزخند گفتم _ نه که پسره اصلا تورو دیده!
برم چی بگم؟تو حتی نمیدونی طرف کیه
سلین نیشخندی زد و گفت _ چرا نمیدونم؟
پسره البرزه همون پسری که دیشب با پسرخالش دعوات شد امروز با نگاه دوئل راه انداختید
با چشم گرد گفتم _ تو چطور اینهمه فهمیدی؟
سلین _ اسماشونو که استاد سرکلاس گفت بقیشم سرکلاس پیجشونو گیر اوردم..
سری به نشانه تاسف تکون دادم و چیزی نگفتم
همین مونده بود برای اون عتیقه با سلین عتیقه دعوا بگیرم.بعد از خوردن غذا به سمت کلاس رفتیم.
به محض اینکه وارد کلاس شدم الوند و دماوندو دیدم.اَه دماوند کیه الا؟درسته اسم کوه روشونه ولی دماوند دیگه نه!
با غرور و اخم رفتم روی صندلی نشستم و منتظر سلین موندم که با عشوه خرکی از کنارشون رد شد.نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم
ولی از حق نگذریم خیلی خوشگل و خوشتیپ بودن.پسره البرز که سلین مخشو زده بود موهای طلایی و چسمای عسلی
این یارو که من دعوا کردم باهاشم چشم و ابرو مشکی بود ولی جذاب.
یه پیرهن مردونه مشکی و شلوار پارچه ای مشکی و کت تک آجری تنش بود
و البرز هم یه کت مشکی و شلوار و پیرهن کرم
خوشتیپای بی شخصیت.
برگه هایی که برای جزوه آماده کرده بودم گذاشنم روی میز و شروع کردم به نوشتن اسم خدا.
بسم الله رحمن الرحیم
استاد وارد شد.یه مرد جا افتاده و مهربون بود.
از همون لحظه شروع کرد به تدریس.
منم نت برداری میکردم و مرتب مینوشتم.با سنگینی نگاه سلین نگاهش کردم که گفت _ الا من گمون کنم عاشق شدم.
زیرلب گفتم _ امیر و علیهان جاشون خالیه
سلین _دوروز میام به اون دوتا فکر نکنم تو نمیزاریا و روکرد سمت استاد.
با پایان کلاس کیفمو برداشتم تا برم خونه که البرز اومد جلومون و گفت _ سلام من البرزم
لبخندی زدم و گفتم _ منم الا خوشحال شدم از آشناییتون..
البرز _ میخواستم بابت رفتار زشت و ناپسند پسرخالم از شما معذرت بخوام
شرمنده سر پایین انداخت که گفتم _ آخه چرا شما؟پسرخالتون یکم کم داره فکر کنم
و این حرفو یکم بلندتر از حد معمول گفتم تا بشنوه.و بله شنید.
الوند اومد سمتمون و گفت _ سلین خانوم فکر کنم خواهرتون همچین بگی نگی خل وضع میزنه درسته؟
سلین خندید و گفت _ نه فقط یکم عصبیه
با غیض نگاهش کردم دختره نفهم بخاطر دوتا پسر منو ضایع کرد.
البرز _ میخواستم دعوتتون کنم همون رستوران دیشبی اگه موافق باشید
لب باز کردم که بگم نه اما دیر بود چون سلین هول شد و گفت _ عالیه.
با خداحافظی از پسرخاله ها رفتیم سمت پارکینگ و سوار شدیم به سمت خونه تا آماده بشیم برای شب.
ساعت ۵ بود و دوساعت وقت داشتیم.
سریع رفتم توی اتاقم و دوش گرفتم موهامو یه طرفه کردم و اتو کشیدم
چشمامو آرایش کردم و مرتب شده به خودم نگاه کردم
شروع کردم به لباس پوشیدن.
مانتو بلند کرمی و شلوار جذب مشکی و شومز مشکی وشال مشکی رنگ.
برق لبم زدم.عطرمو رویخودم خالی کردم
با نگاه کردن به عطرم خندم گرفت.
ارسلان پسردوست بابام بود عاشقم شده بود
میگفت با بوی عطرم م×س×ت میشه دیوونه میشه،البته که دیوونه بود ولی عطر من دیوونه ترش میکرد
آخرین دفعه که دیدمش گفت عاشق بشی ولی عاشقت نباشه!
اون فکر کرده بود من روزی قراره عاشق بشم و این خنده دار بود.
یه عکس از خودم گرفنم و استوری کردم و نوشتم ساده تر از همیشه!
کیف دستیمو کفش پاشنه بلندمو برداشتم و رفتم بیرون.برعکس من سلین خیلی به خودش رسیده بود
مانتو بنفش گشاد و شلوار راسته سفید و روسری بنفش.آرایش غلیظی هم داشت که باپوزخند گفتم _ جلف!
و آماده رفتیم پایین.
شاید وقتش بود ماجرای من شروع بشه.
ماجرای الا......
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
24
پاسخ‌ها
18
بازدیدها
242
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین