. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی


خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #111
به سردی گفت:
- زندگیت رو بر می‌گردونم؛ ولی وای به حالت! کافی بفهمم کاری که خلافِ ميلم باشه انجام دادی.
مکثی کرد، با کفش چندصد پوندی‌اش به قوزک پایش کوبید، که با درد داد زد‌؛ اما کیاراد بی اعتنا ادامه داد:
- اون‌وقته که زجرکشيدنت واقعی رو می‌بینی و همون‌وقت می‌گيرم ازت دلخوشی‌های اين زندگی
نکبت‌بار رو و میزبرم نفس‌هات رو!
مکثی کرد و با همان نیشخند اعصاب‌خوردکنش، طعنه زد:
- آخه من ورانچ مهربون نيستم!
و بی‌آنکه لحظه‌ای دیگر فضای آن اتاقک کثافت را تحمل کرد، با قدم‌های بلند بیرون زد:
جَک: عمليات انجام شد رئيس؟
سکوت کیاراد را پای تایید جوابش گذاشت و درحالی‌که با سر اشاره‌ای به در اتاق می‌کرد، گفت:
- صدای شليک اومد و بعدشم صدای فریاد! جسدش رو طبق دستورِ هميشگتون، می‌سوزنم!
روی شانه‌اش زد:
- زانوش آسيب ديده و خونريزی داره، سريع به بيمارستان منتقلش کن و به محض خوب شدنش، به عمارت خودم بيارش!
بهایی به چهره‌ی بهت‌زده‌ی جَک نداد و تاکید کرد:
- زنده می‌خوامش!
کمر صاف کرد و با قدم‌های بلندی که قصد داشت زودتر به در برسد، از خرابه‌ی نفرت انگیز بیرون زد!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #112
***
باصدای در، به خودش آمد، همزمان که زيپِ چمدان را می‌بست، صدایش را کمی بالا برد:
- بيا تو!
با کمی مکث، صدای بسته شدن در را شنید، کمر صاف کرد و بلند شد، با سکوتی که حاکم اتاق شده بود و برای دیدن مخاطب، سرش را بالا گرفت و نگاهش را به چهره‌ی گرفته‌ی هانا داد:
- چيه؟
کلافه بود و سردرگم، نفسش را با صدا بیرون داد:
- يعنی...يعنی نميشه نری؟
- ‌الان بگم "آره"، تو چی‌کار می‌کنی؟
لب گزید و صدای خونسرد افرا، پتک‌وار بر سرش کوبیده می‌شد، ناامید لب ورچید:
- اَه! دو دقيقه جدی باش افرا!
خونسرد بود! شاید بیشتر از همیشه!
- زندگی با شوخی و خنده خيلی قشنگ‌تره! خيلی زودتر می‌گذره! چيزی که من به خاطر اون ع×و×ض×ی‌ها مجبور شدم از خودم بگيرم!
بلند شد، ‌درحالی‌که دسته‌ی چمدان را می‌گرفت و کنار دیوار تکه‌اش می ‌داد، ادامه داد:
- دقيقاً مثلِ حرف زدنه که اگه با شوخی و خنده حرف‌هات رو نگی عقده ميشن تو دلت! با خنده به بقيه نشون ميدی که حالت خوبه و با شوخی، بدون اين‌که بترسی چيزی فاش شه، حرفت رو با جرعت میزنی!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #113
با دست به تخت اشاره کرد که با همان چهره‌ی عبوس و پِکَرش به سمت تخت رفت و نشست. به تاج تخت تکيه
داد و با دستانش، پیچک‌وار زانوهایش را معصومانه بغل گرفت‌، خیره در چشم‌های آبی‌رنگش، با لحنی کوبنده گفت:
- من جديم هانا! شايد قبلاً نبودم؛ اما الان هستم! همیشه واقعیتی که مردم می‌بینن همون ظاهری که توی اون حال و مکان داری! من هيچ شباهتی با اون افرای قبل ندارم! با باز شدنم پام توی اين بازی کثيف، گرفتم از خودم خنده‌هام رو و زهر کردم زندگی رو تا برسم به انتقام!

بغض کرده نگاهش می‌‌کرد، چه راحت حرف می‌زد! چه راحت از انتقام می‌گفت! چه راحت از خوشی و لذت‌هایی که از خودش گرفته شده بود، حرف می‌زد!
- من نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم! من نمی‌خوام کنارِ کيان باشم!
- نمی‌خوی کنارِ کیان باشی؟ این "انتخابی" که خودت کردی! هانا؟ يادت رفته چه روزهای گندی رو باهم تجربه کرديم؟ چقدر گفتم بهت که به اين آدم‌ها وابسته نشو و فقط فکر خودت باش؟ بدون من نمی‌تونی؟
به تاسف سری تکان داد:
- من هانا؟ منی که يه لشکر دشمن دارم و یه شهر ازم می‌ترسن؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #114
با همان بغض لعنتی‌ای که توده‌ای سفت و سخت در گلویش بود، سر تکان داد، خب؛ نمی‌توانست! نمی‌توانست بدون افرا زندگی کند، جانش در می‌رفت برای این رفیقش! ان‌قدر غیر ممکن به نظر می‌رسید؟
- از دست دادن من قطعاً می‌ارزه هانا!
با صدای افرا، به خودش آمد، لرزه‌ای به تنش نشست، ارزش داشت از دست دادنِ افرا؟ این دیگر چه چرندی بود؟ بهت‌زده سرش را به طرفین تکان داد:
- از دست دادن بقيه آره! از دست دادنِ بقيه به قيمت پيدا کردن خودم می‌ارزه!
توی چشم‌هایش زل زد:
- ولی تو نه افرا! از دست دادنِ تو هيچ جوره تو کَتَ من یکی نمی‌ره!
گره‌ی دستانش را دورِ زانویش محکم‌تر کرد و با صدایی که می‌لرزید گفت؛
- دخترهای بی‌گناه، هميشه مثل يه بچه رفتار می‌کنن؛ چون اون‌ها فقط از طريق قلبشون صحبت میکنن!
می‌دانست! دیگر از بَر بود که هانا قصد داشت بحث را به کجا بکشاند؛ اما نه! حداقل الان نه! ای‌کاش خفه می‌شد!

انگشت اشاره‌اش را تهدید‌وار رو به هانا تکان داد:
_ نه! نه هانا!
انگشت اشاره‌اش را پایین آورد با تکان دادن سرش به طرفین، هشدار داد:
- نه فقط الان، بلکه در تموم مدتی که هستم توی این منجلاب نه! من ديگه بر نمی‌گردم! نه به خاطر اين‌که قصد دارم توی اين زندگی نکبت‌بارم غرق شم و بيرون نيام! نه! خودت می‌دونی تلاشم روی اينه که با انتقام اين نقطه‌ی پایانی بذارم و این بازی رو تموم کنم؛ ولی خیلی‌وقت‌ها تنها روش مراقبت از اون‌هايی که توی زندگيتن اينه که کنارشون نباشی!
"کنارشون نباشی" مگر می‌شد؟ میشد که بی‌اسطوره زندگی کرد؟ میشد خودت الگوی زندگی خودت باشی؟ "بله"‌ای که آن ته‌تهای در مغرش بیرون آمد، تنش را لرزاند، حقیقت پتک‌وار در سرش کوبید شده؛ گاهی بهتر از هر احدناسی خودت، می‌توانی بهترین الگوی خودت باشی! بقیه به جهنم!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #115
- گاهی اوقات ديگه واقعاً خسته نميشی! ديگه ناراحت نميشی! ديگه به چيزی فکر نمی‌کنی! ديگه به حسرت‌های دلت فکر نمی‌کنی و ساعت‌ها قیافه نمی‌گیری و توی فکر نمیری! ديگه اهميت نميدی به مردم که چه نظری راجبت دارن! ديگه برات مهم نيست که چی پشتت ميگن و می‌فهمی فقط خودت مهمی! فقط خودت!
چانه‌اش می‌لرزید و این اشک‌های لعنتی‌اش چرا پایین نمی‌ریخت؟‌ افرا، به خودش اشاره کرد:
- اون‌وقته که خودخواه ميشی نسبت به روحت، جسمت، انرژيت و می‌جنگی برای اهدافت، خواسته‌هات! من از اين تغيير يهويی که زندگيم و رو از اين رو به اين رو کرد، شِکستم؛ اما از اينی که خودم ساختم و اينی که هستم با وجود تموم بی‌احترامی‌ها، حسرت‌ها، گرفتن دلخوشی‌هام راضيم!
هوا کم بود؟ ذ‌ره‌ای هوا را با تمام وجود تقلا می‌کرد، دستی روی گردنش گذاشت و آب دهانش را قورت داد، محکم! آن‌قدر محکم که خیال کرد بغض هم با آن پایین می‌رود؛ اما نه ته تنها پایین نرفت بلکه اختیارش را از دست داد و شکست! شکست و هاهای بارید و فضای یخ اتاق را، ترژادی کرد!
افرا هیچ تلاشی نکرد؛ بلکه هانا از شیون و زاری‌هایش کم شود و آرام بگیرد، عقیده‌اش بود: "آدمی که دلش گرفت، به حال خودش رها شه، خیلی بهتر از حرف‌های مثلاً امیدواری‌ هست که جز این‌که دردی رو دوا نمی‌کنه، فقط با رست و دلوازی فراوون، نمکی میشه روی زخم و تموم!"
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #116
با هق‌هق سرش را بالا گرفت:
- بب..بين افرا! مَ...مَن نمی‌دونم! اَص...اَصلاً من هيچی نمی‌فهمم! خوبه؟ آخه نفهم بودن توی اوج بافهمی خیلی خوبه! تظاهرم خوبه! من نمی‌فهمم‌!
جمله‌اش پر از نقض بود، جسارت و بی‌پروایی را از رفیقش یاد گرفته بود، به پای بی‌پروایی افرا نمی‌رسید؛ به قول شاعر‌، "کمال همنشینی در من اثر کرد؛‌ وگرنه من همان خاکم، که هستم!"
کمی زانوهایش را از سینه‌اش فاصله داد، با دست‌هایی که از فرط هیجان و گریه می‌لرزید، به قلبش کوبید و هق زد:
- آخه فقط تويی که می‌تونی من رو آروم کنی! فقط تويی که می‌تونی با اخلاق گندی که داری، خنده رو به لبم بياری! فقط تويی که می‌تونی جای بقيه رو حتی بابا و هيراد رو رام پر کنی و هيچ‌کسی برام نميشه توعه لجباز! فقط تويی که می‌خوامت و نمی‌تونم با کسی شريک شم! آره افرای خودخواهِ بی‌عاطفه! فقط تويی که يه ثانيه نباشی، دلم برات تنگ ميشه! تويی که می‌تونم توی بغلت، آرامش بگيرم!
شانه‌ای بالا انداخت و با اشاره بر قلبِ خودش، خیره در چشم‌های سرخ هانا طعنه زد:
- خودتم می‌دونی که اين تو، هيچ احساسی نيست!
میان هق‌هق‌های ریزش، لبخندِ محوی زد که ابرويی بالا انداخت:
- ضعيف نباش هانا! آدم‌های ضعيف هميشه شکست خوردن! ذهنت تضعيف شده هانا؛ چون جسمتم داره ضعيف ميشه!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #117
به سرعت جبهه گرفت و واکنش نشان داد؛ اما افرا بی‌آنکه منتظر جواب هانا باشد، سری به تاسف تکان داد:
- هيس! ساکت شو! دليلی نداره اگه تا الان تونستی از خودت دفاع کنی و با اون ورزش‌های سنگين، از خودت يه جنگجو بسازی و وارد ميدون شی ديگه تا آخرش همين می‌مونی! نه! جسمی که ضعيف ميشه تو رو باخبر نمی‌کنه! يهويی وسط جنگ نابودت می‌کنه! يهويی با خاک يکسانت می‌کنه هانا!
بهت‌زده نگاهش کرد، حقیقت همیشه تلخ بود یا...؟ به جایی رسیده بود که دیگر به معنی واقعی کلمه، رَد داده بود! به خودش اشاره کرد:
- حتی من!
با تاکید بیشتری ادامه داد:
- حتی من هانا! اگه قرار باشه تا تهش با هم باشیم، هستیم! هیچ چیز نمی‌تونه باعث شه که نظم این دنیا بهم بخوره جز خودش!
با چشم و ابرو اشاره‌ای به رد اشک‌های باقی مانده روی چهره‌ی هانا‌یی کرد که دماغش سرخ و چشمانش از فرط گریه، باز نمی‌شد:
- حالا پاشو از جلو چشم‌هام با این ریخت و قیافت که آدم رقبت نمی‌کنه نگات کنه!
هنوز نشسته بود که صدایش را بالاتر برد و شیرین تشر زد:
- عه‌! بِر و بِر من رو نگاه می‌کنی که چی شه؟ پاشو دیگه!
لبخندی زد، عمیق و از ته دل! این رفیقش، همه چیزش با "رفیق‌های معمولی" فرق داشت! کلاً در یک کلمه، خاص بود و تمام! همزمان با رفتنش به حمام مستر اتاق، با صدای ملودی موبایلش، آن را از جیب جینِ آبی‌اش بیرون آورد، با دیدن اسمِ "روبرت" ابروهای کشیده‌اش بالا پرید، با تردید، نرمی انگشتش سمت آیکون سبز رنگ رفت و بالا کشید، طبق عادت همیشگی، بالافاصله اسپیکرش را فعال کرد، صدای بشاش و پرانرژی روبرت از پشت خط، به گوش رسید:

- سلام رئیس!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #118
بی‌اختیار پوزخند صداداری زد، آن‌‌قدر بلند و پرتمسخر که نطقش قطع شد، طعنه زد:
- به‌به، سلام!
روبرت، نفسش را با صدا بیرون داد:
- هنوز فراموش نکردین خانوم؟
- مگه فراموش شدنیه آقا؟

کیش و ماتش کرد، به همان نحوی که "جواب" داده بود، "پاسخش" را محکم‌تر بر صورتش کوبید، لحنِ روبرت حالتی التماس‌مانند به خود گرفت:
- متاسفم!
ابرویش بالا رفت، خیلی می‌خواست که آدمی، کرده‌ی خودش را قبول کند؛ دلی بزرگ و عقلی کامل را می‌طلبید:
- قطعاً خبرها به گوشت رسیده!
بی‌آنکه تعللی کند و با همان نفس، ادامه داد:
- دارم میرم!
- اما... .
- اما نداره روبرت! آپارتمانم حاضر شده! فردا اون‌جام!
- ولی!
کلافه حرفش را از بن قیچی کرد:
- هی اما و اگر نیار برای من! فردا میرم، اوکیه؟
- پس ماشین می‌فرستم براتون!
- خوبه!
و بی‌آنکه منتظر سخنی از روبرت باشد، رویش قطع کرد!
- رفتنی شدی واقعاً!
همزمان که موبایل را توی جیبش می‌گذاشت، جواب داد:
- شنیدی که!
دستی روی چشم‌های ورم‌کرده‌اش کشید:
- به هر چشمی هم که بخوای ببينی؛ واقعاً اين دنيا مسخرست!
- اسمش روشه، دينای فانی! دنيايی که گرفته ميشه ازت و می‌گيره همه چيت رو! اين نيز بگذرد هانا! شايد يکمی سخت‌تر، يکمی تلخ‌تر، با سکوت بيشتر و حرف‌های ناگفته‌تر...اين نيز بگذرد!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #119
لب‌ گزید و طعنه زد:
- شايد اين‌بار من هم با "اين نيز" بگذرم!
اخمش غلیظ شد و زهر کلامش نیش زد:
- چرت نگو هانا! خودت و من رو دست کم نگير! بعضی وقت‌ها نيازه که دورِ خودت با تمومسختی‌ها يه ديوار بکشی! نه برای اين‌که خودت از لذت‌هايی که می‌تونی تجربه کنی، منع کنی! نه! برای اين‌که بفهمی کی واسه ديدنت ديوار رو خراب می‌کنه!
- اجازه هست، بغلت کنم؟

ابرویی بالا انداخت، چه خوب بود که یک سری چیزها را یاد گرفته بود و بر اساس قانونش جلو می‌رفت! شانه‌ای بالا انداخت که هانا بی‌طاقت خودش را در آغوشش پرت کرد، افرا بهت‌زده‌ی از این اشتیاق هانا، قدمی عقب رفت و دستِ خشک شده‌اش روی کمر ظریف و دخترانه‌ی هانا نشست؛ گوشه‌ای از آستین کوتاهی که به تن افرا بود را در مشتت گرفت و سرش را در سینه‌اش برد و نفسش را در سینه حبس کرد تا عطر خوشِ تن افرا را در خاطرش حک کند!
- می‌میرم برات!
انگاری که از دره‌ای پرت شده باشد، به خودش آمد و صدای گرفته‌ی هانا همانند نسیمی گوشش را نوازش کرد، دستی به پشت کمرش زد و درحالی‌که با دستی دیگر، گره‌ی محکم دستان هانا را باز می‌کرد، اخمِ ملایمی بر چهره‌اش نشاند:
- عه! خجالت بکش! "مثلاً" بزرگ شدی!
و هانا در فکر رفت، مثلا؟ اگر اویی که دیوانه‌وار دوستش داری را در آغوشت لِه کنی و با تمام وجودت حسش کنی و عطر تنش را به جان خسته‌ات بخری، "بچه‌ای"؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #120
لبخندی زد، لبخندهای هانا عجیب خستگی‌ را از تنت بیرون می‌کشید، به تقلید از افرا، با شیطنت چشمکی زد:
- من و تو انتقام همه‌ی اين روزهای نکبت‌بار رو می‌گیریم افرا!
با رضایت نگاهش کرد و همین "رضایت" نگاهش، دل شکسته‌اش را آرام کرد!
- مراقب خودت بمون سرتق خودخواه!
از لقبی که هانا به او داده بود، نیشخندی زد:
- کمتر آبغوره بگیر زِرزِرو!
هانا بلند خندید، خندید بی آن‌که به چیزی فکر کند، بی‌آنکه فکر فردایش باشد، فکرِ "فردهایی" که خبر نداشتند چه بر سرشان می‌آید؛ گاهی چه خوب است نداستن! نداستن همان چیزهایی که با کنجکاوی فراوان که دیگر "فوضولی"می‌شود، پی ماجرهایی را می‌گیری که به "تو" ربطی ندارد؛ اما از آن‌جایی‌که بی‌خیالی و یک جا نشستن هم کارت نیست، به راهت ادامه می‌دهی، غافل از این‌که همین "نفهمی" و "ندانستن" همیشه هم بد نیست!
***
با صدای ملودی موبایلش، تکانی خورد، دست دراز کرد و با همان چشم‌های بسته‌، صدایش را خفه کرد، نفسش را محکم بیرون داد، با رخوت پلک زد، دستی روی چشم‌هایش کشید، چند ساعت زودتر از موقع، بیدار شده بود! کش و قوسی به تن خشک شده‌اش داد، باید اتاق را مثل روز اولش تحویل می‌داد و دیشب تمام کارها را کرده بود و این خوب بود! نیم‌خیز شد، پاهایش را کشید و به انگشت‌های پایش نگاه کرد، چقدر خسته بود! شاید یک حمام، به تن خسته‌اش الهتام می‌بخشید؛ اما نه! حوصله‌اش را نداشت، همین دیشب حمام بود و با همان موهای خیس خوابیده بود و حالا موهایش دیدنی بود! تارهایش در هم گره خورده بود و شلخته‌پلخته صورتش را قاب گرفته بود، با بی‌میلی از تخت بلند شد، ملحفه را رویش کشید و بالشت را سرجایش گذاشت، پتوی دونفر‌ را هم که روی کاناپه انداخته بود را برداشت و تایش زد و همانند روز اول، روی تخت گذاشت، لباسی مشکی اسپرتی را که روی میز‌آرایشی گذاشته بود را برداشت و با تیشترت و شلوارِ پارچه‌ای‌اش تعویض کرد، بُرس را برداشت و با حوصله شانه زد، وقت داشت، هنوز تا رفتنش وقت داشت! باید آماده می‌شد، رفتنش از این‌جا، دشمن‌های زیادی را برایش می‌تراشید و او از حالا، فکر همه جا را کرده بود!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
563

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین