. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی


خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #101
برای هزارمین‌بار در دل تحسین کرد وجود دیان را، وجود این مَرد فهمیده را، مَردی که بی‌منت و چشم‌داشت خاطر افرا را جمع می‌کند!
فرق داشتند؛ یقیناً زن‌ها و مرد‌ها فرق داشتند با یک‌دیگر و هر کدام یک خصوصیتی منحصر به فرد در وجودشان پیدا می‌شد و باز هم یقین پیدا کرد که "همه" مثلِ هم نیستند!
- ديان؟ نمی‌خوام صدمه‌ای به گارنير و اون برادرزاده‌ی عوضيش برسه! تک‌تکشون بايد ذره‌ذره نابود شن و می‌خوام با تموم وجود خورد شدن استخون‌هاشون رو به چشم ببينم! فعلاً فقط نوچه‌های بی‌لياقتش رو از سر راه بردار!
- چشم؛ سادرين لورنت و بچه‌ها هنوز توی پاريس هستن؟
مکثی کرد، با شنیدن اسمِ سادرین که به ماموریتِ جدیدی اعزام شده بود، سری تکان داد:
- نمی‌دونم!
می‌دانست و گفته بود نمی‌دانم، اعتماد همیشه تا یک مرحله‌ای زیباست؛ اما کمی از حدش فراتر برود دیگر واویلاست! حالا مخاطب تو هر چه که می‌خواهد‌‌‌، باشد! هر سِمَتی که می‌خواهد داشته باشد، فرقی نمی‌کند! "احتیاط" شرط عقل است!
بی‌آنکه مهلتی به دیان دهد، ادامه داد:

- تاکيد می‌کنم، موظفی هوای همه چيز رو داشته باشی و هر چيزی که شد، بهم اطلاع بدی! قطع‌ می‌کنم‌، شب خوش!
و بی‌تعلل، دستش را پوشت گوشش برد و دکمه‌ی خاموش را کلیک کرد، هنسفری بی‌سیم را بیرون آورد و روی عسلی انداخت، اول پاهایش را دراز کرد و بعد نیم‌تنه‌اش را روی تخت انداخت و یک‌وری خوابید، دستِ راستش را ریز سرش گذاشت، نگاه‌های پشت‌نقابِ افرادی که در جشن کذایی بودند، همگی با خشم و نفرتی عجیب همراه بود، گاه نگاهی که سر تا پا از هوس و خواستن بود و روی اندامِ افرا می‌چرخید، و همین سَنگ بودنش مانع از برداشتن قدم‌هایی می‌شد که گاه قصد تصاحب و گاه قصد نابودی او را داشتند و همگی‌شان در سنگری پناه گرفته بودند که ستون‌هایش از آجری‌هایی به اسمِ ترس ساخته شده بود!
و افرا، همان‌کسی بود که خودش را در تمامیه خیالات ذهنش رها کرده و آسوده؛ اما با کمی دلهره به دنبال کوچک‌ترین دل‌خوشی در اعماق تاریکی جهان روحش می‌‌گشت و می‌گشت!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #102
***
صدای مصمم جَک در ذهنش پلی می‌شد که دیگر این‌دفعه وقت عقب‌نشینی نیست، که بیشتر از این وقت حرام کردن، رفتن با پاهای خود در چاه است، که بس است هر چه مهره‌ی سوخته بازی شده، او که نمی‌دانست همین کیارادی که برایش لغز می‌خواند‌، آب از سرش گذشته است و پیه هر ریسکی را به تنِ پرزخمش می‌مالد!
نورِ ماشین را در آن تاریکی شب کم کرد، هاله‌ای از آن خرابه در پیش چشمش نمایان شد‌، با همان سرعت کم روی جاده خاکی پر از خرده سنگ حرکت می‌کرد، برنامه‌ها چیده بود برای اویی که پشت دیوارهای نمور و بو گرفته‌ی آن خرابه‌ اسیر بود، ترمز دستی را بالا کشید، تک‌بوقی زد که در لحظه، در آهنی و از رنگ و روی رفته با صدای قیژی باز شد و همزمان چهره‌ی پر از اخم و تخم جَک را دید، کارش را زود تمام می‌کرد؛ پس لازم نبود تا ماشین را در آن خرابه ببرد، سویچ را چرخاند و ماشین را خاموش کرد، با غیظ پیاده شد و درِ ماشین چند صد میلیارد پوندی‌اش را به هم کوبید، سویچ را در دستش تاب می‌داد، جک کناری ایستاد و همان‌طور که گوشه‌ی درِ آهنی را گرفته بود تا بسته نشود، زیر لب با لحنی سنگین سلام کرد، کیاراد با همان نیشخندِ لعنتی بر لبش، داخل شد، نگاهش را دو تا دور چرخاند، دیگری خبری از هیچ‌گونه گل و گیاهی نبود؛ اصلاً تنه‌ و لاشه‌‌ی خشکشان هم به دستور خودش، نابود شده بودند و حالا در آن سیاهی و ظلمت شب، آن زمین وحشتناک همانند برهوتی دیده می‌شد و تنها روشنایی، همان لامپِ ده واتِ آویزان شده‌ی زیر سایبان بود، جَک که تعلل او را دید، لاقید آن درِ زهوار در رفته را ول کرد و جلو آمد:
- داخله رئیس!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #103
با صدای زمختِ جَک، از فکر و خیال بیرون آمد، در ذهنش این سوال ول می‌خورد که بازسازی این خرابه‌ای که روزی عمارتی شاهانه بوده، امکان‌پذیر است؟ همزمان که سویچ در دستش را در جیبِ پشت شلوارِ پارچه‌ای مشکی رنگش می‌گذاشت و به سمت اتاقکِ نگهبانی حرکت می‌کرد، محکم جواب داد:
-‌ بیرون منتظر بمون.
و بی‌آنکه منتظر حرفی باشد، دستگیره‌ی پوسیده را گرعت و به سمت خودش کشید.

بوی تند و تیزی که از همان اول به مشامش خورد، اخمش را غلیظ‌تر کرد، دستش را روی دیوار لغزید و همین که دستش به کلیدپریز خورد، روی آن زد و همه جا روشن شد، او را در آن وضع اسفناک و زار دید و بی‌اختیار قهقه‌ای زد، بلند و طولانی‌، تمسخری که در هر لحظه‌ی این قهقه‌اش پیدا بود! دستی به کمرش زد و به مسخرگی گفت:
- يادمه می‌گفتی من اون آدمی ميشم که اون ضرب المثلِ کوه به کوه نمی‌رسه؛ ولی آدم به آدم می‌رسه رو تغيير ميدم و قانونیش می‌کنم که آدم به آدمم نمی‌رسه!
نگاهش کشیده شده به گودی زیر چشم‌هایی که سیاه بود و چشم‌هایش را ریز‌تر نشان می‌داد، لب‌های ترک‌خورده‌ای که خون روی آن خشک شده بود و تنی پردرد، که نشان می‌داد نوچه‌هایش، همان‌گونه که انتظارش را داشت، تصویه حساب کرده بودند و از خجالت این فردِ پر ادعا، در آمده بودند!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #104
نیشخندی زد و اضافه کرد:
- ولی نمی‌فهمم چرا الان بايد توی دست‌های من اسير و علیل باشی!
لبخند زد، به همان خونسردگی روزهای دوران پادشاهی‌اش بود و حتی باوجودی که با همان لبخند‌، پوست صورتش جمع شد و درد را به تک‌تک سلول‌هایش بخشید، با عزت‌نفسی باورنکردنی گفت:
- هنوزم سر حرفم هستم! من شاید نتونم؛ اما مطمئن باش يه روزی نابود می‌شی!
کیاراد هم خونسرد بود؛ او همین حالا هم پادشاهی می‌کرد و دوران سلطنتش ادامه داشت، باید ادامه داشت!
- تو رو سننه!
لبخند روی لب‌های خشکیده‌اش پررنگ شد و زخمِ لبش سر باز کرد، جواب‌های این پسری که با این سن به جایگاهی رسیده بود که در ذهن خیلی‌ها نمی‌گنجید‌، مثل همیشه بود، با جواب‌هایش، طرف را کیش و مات می‌کرد؛ اما فرد مقابلش هم آدمی نبود که طاقت داشته باشد زبان به دهان بگیرد و حرف نزند!
- با گرفتن من، چی نصيبت شده؟ چی بهت رسيده؟ افتخار؟ شهرت؟ پول؟ مقام؟... به چه قيمتی؟
- دونستنش به چه دردت می‌خوره؟
براق خشک‌شده‌ی دهانش را قورت داد:
- قطعاً يه حيونم نمی‌تونه ان‌قدر راحت آدم بکشه و با جونِ آدم‌ها بازی کنه!
- توی ژنتيک، وقتی سلول شرايط برای رشدش خوب نباشه؛ تشکيل اسپور ميده، اگه همه چيزشم از دست بده؛ آخر اون اسپور واسش ‌می‌مونه وقتی شرايط خوب شه، اون سلول دوباره می‌تونه جوونه بزنه!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #105
طعم گس و تلخ دهانش، حالش را خراب کرده بود و معده‌اش از گشنگی به قار و قور افتاده بود، در آن شرایط همین فکر کردن به غذایی لذید و پادشاهانه را کم داشت و حالا گیرِ مَردی افتاده بود که آن چنان با سیاست و برنامه پیش می‌رفت و بازی با کلمات را بلد بود، که تاب و توان را می‌گرفت و همین هم شد؛ وقتی که با التماس نالید:
- مطمئن باش اين دست دست کردن‌ها تو رو به هيچ‌جايی نمی‌رسونه! رُک حرفت رو بزن پسر تا بفهمم که با خودم، چند چندم!

- اين اسپورِ دقيقا شبيه ماعه؛ شبيه روزهای سخت که بايد دووم بياری تا بگذره! توی ژنتيک بهش ميگن اسپور، تو بهش بگو اميد؛ بگو قلب! وقت جوونه زدن می‌رسه، تو فقط دووم بیار و دخالت نکن که حيون می‌تونه آدم بکشه يا نه!
بهت‌زده نگاهش کرد، جواب دندان‌شکن کیاراد در ذهنش هی پشت سر هم پلی می‌شد، همان سردردِ لعنتی سرسام‌آور و مارپیچی‌ای که همانند گوی سنگین به پشت‌ پلک‌های نگون بدبختش، ضربه می‌زد، تاب و توانش را گرفته بود و شیره‌ی وجودش را می‌مکید، با درد خندید:
- در هر حال باعثه افتخاره که اين تجربه رو هم به دست آوردم!
تکانی به خودش داد، بدنش کِرخت شده بود و بوی گند و مشمئزکننده‌ای می‌داد، اضافه کرد:
- تجربه سخت‌گيرترين معلمی هست که داشتم؛ چون اول امتحان گرفته و حالا... .
نگاهش را به خودش داد و با سری به تاسف تکان داد و ادامه داد:
- حالا داره درس می‌ده!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #106
تلخی کلامش، آن‌چنان مزه‌ی زهر می‌داد، که کیاراد دقیقه‌ای نگاهش کند و در دل نیشخند حواله‌ی اویی کند که روزی پرمدعاترین بود!
- چه حسی داری؟
با صدای کیاراد، پرت شد در همان مردابی که بود، گاهی "تَوهم‌ها" چه دل‌چسبند! مثلاً در اوج خستگی و درماندگی‌ات، خودت را در خانه‌ای رویاهات ببینی، حمامی بروی؛ دغدقه‌ها و دردهای روزمرگیت‌ را به همان آبِ داغی که روی سر و بدنت می‌ریزد، بدهی و همان‌طور ماگ به دست از آشپزخانه بیرون می‌آیی و قهوه‌ای درست می‌کنی، روی کاناپه‌ات ول شوی و کنترل را دست بگیری هی کانال ع×و×ض×ی کنی، آخرش خسته شوی و خواب را در تخت نرم و گرمت، بر هر چیزی ترجیح بدهی!
- يه مشکلِ روانی توی بعضی از افراد وجود داره که در موقعيت‌های خطرناک و با داشتن امکاناتی، کارهای خطرناکی از خودشون نشون ميدن!
مکثی کرد، اکسیژن را با تمام قوا، به شش‌هایش فرستاد، تمام بدنش درد می‌کرد!
تک‌تک سلول‌هایش انگاری شکسته بودند و دستگاه تنفسش، با هر دم و بازدم چنان درد می‌کشید که ای‌کاش جان می‌داد، کیاراد، انتقام کدام کارش را می‌گرفت و تلافی کدام را سرش در می‌آورد، ادامه داد:
- می‌دونی؟ مثلِ اين‌که داری با يه چاقو کار می‌کنی بعد يهو مغزت به فکر خودکشی ميفته؛ يا توی ارتفاعی و مغزت داره صحنه‌ی پرت شدنت رو می‌سازه! حس و حالِ منم دقيقاً همينه! این‌جل نشستم و قلبم داره تند‌تند ميزنه و مغزمم داره تصویر خورده شدنِ جسمم توسط حيوون‌های لاش‌خورِ پشت این جهنمِ ول رو جلو چشم‌هام میاره!

با طعنه‌، نیشخندی ‌زد:
- هه! يادمه می‌گفتی تا زمانی که فکر می‌کنی وضعيت زندگيت برای هميشه‌ست، نمی‌تونی اون رو تغيير بدی!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #107
اشکِ شفاف، کاسه‌ی چشم‌هایش را پر کرد:
- همه‌ی آدم‌ها زياد حرف می‌زنن! زياد نظر میدن و زيادی توی کارهايی که بهشون ربطی نداره؛ دخالت می‌کن! اشتباه منم همين بود! چون دير فهميدم! خیلی دیر فهمیدم که... .
پلکی زد، با سرسختی هر چه تمام، قصد داشت تا غرور را حفظ کند، نمی‌دانم! غرور به معانی نریختن اشکِ چشم است؟ اویی که هاهای می‌بارد و گریه می‌کند، غرور ندارد؟
نالید:
- که قرار نيست که همه من رو دوست داشته باشن! من نمی‌تونم اين آدم‌ها رو که عاشق تنوع هستن رو مبجور کنم سليقه‌ی خوبی برای داشته باشن!
قشنگ حرف می‌زد‌، برنامه‌ریزی شده و کلماتی را در جملاتش به کار می‌برد، که فرد را به فکر کردن وادار می‌ساخت‌، این وادار ساختن هم جبری دیگر بود! کلماتی که هر چند ساده؛ اما طوری حرفه‌ای کنار هم قرارشان می‌داد که آدمی را مات و مبهوت می‌کرد! کیاراد‌، در دل برای این انتخابش تحسین گفت و بی‌قدمه در چشم‌های به خون نشسته‌ی او، خواسته‌اش را بیان کرد:
- برام کار می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #108
- کار کنم؟ این، یه درخواست بود یا... .
بی‌توجه به لحن متعحبش، قدمی جلو گذاشت:
- توی اين شرايط، قطعاً پيشنهاد دادن به من يکی نمياد!
حق می‌گفت، از کِی تا حالا کیاراد به احدی پیشنهاد داده بود که حالا دفعه‌ی دومش باشد؟
مصمم، تکرار کرد:
- برام کار می‌کنی؟
بهت‌زده خندید:
- کار؟
انگشت‌ اشاره‌اش را با درد بالا آورد و رو به خودش گرفت:
- من؟
با صدا خندید و بریده‌بریده‌، میان آن قهقه، گفت‌:
- شوخیت گرفته...ستوده؟
جوابش را نداد و پوزخند به لب، تکرار کرد:
- آره یا نه؟
خنده‌اش در آنی واحد، قطع شد و با احتیاط، زمزمه کرد:
- هدفت چیه؟
بی‌توجه؛ اما، حرف خودش را زد:
- "آره‌"ی تو می‌تونه زندگیت رو بهت برگردونه و... .
مکث کرد و در همین حین، کلت را از کُتش بیرون آورد و نشانه گرفت:
- و "نه" تو می‌تونه زندگیت رو به تَه خط ببره!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #109
ترسی نداشت! حداقل، ظاهرش که این را نشان می‌داد! سر بالا انداخت:
- تا ندونم چه کاری، نمی‌تونم قبول کنم!
دستش را روی ماشه گذاشت و داد زد:
- یک!
لبخندی زد‌، پلک‌هایش را روی هم گذاشت.
- دو!
با رخوت پلک زد‌، آن لبخند لعنتی روی لب‌هایش چه بود دیگر؟
و همزمان که با غیظ دستش را روی ماشه کشید، نوایی از "آره‌"‌پر درد و ناله‌ی او، به گوشش رسید!
چه بی‌رحمانه‌ست قانون این دنیا، اصلاً این دنیا نرمشی هم دارد؟ در کجایش عدل و عدالت قرار گرفته؟ هر جا چشم می‌چرخانی، لامذهب چنان تبیعض‌ها و جنایاتی را می‌بینی‌، که دیگر فقط می‌خندی! از همان خنده‌های معروفی، که تلخ است‌ها! تلخ، آهای مردم! از زهر تلخ‌تر چه بود؟ همین بود عدالتی که همه جای دنیا از آن دَم می‌زدند؟ همین؟ که یکی از قدرت خودش سواستفاده کند و جَو آن را بگیرد و ق*م*ا*ر کند سر مرگ و زندگی آدم‌ها؟
حق است که می‌گویند، "آدمی را سَگ بگیرد‌؛ ولی جَو نه!"
یکی نان شب ندارد و محتاج یک تکه‌نان خدا، از صبح تا عهد بوق سگ، در خیابان وِل می‌گردند تا شغلی پیدا کند‌، هر چند موقت؛ اما خب، از هیچی که بهتر است! فقط نانی باشد تا شکمشان خالی نماند، بقیه‌اش مهم نیست! دیگری خوشی آن‌چنان زیرپوستش در جریان است، که دقیقه‌ای یک‌بار او چشمانش را می‌بندد و با لذت به دارایی‌هایش فکر می‌کند و فکر می‌کند، دغدغه‌اش مثل مردم عادی نیست! همین که او "معمولی" نیست‌، پاسخِ سوالت پیداست؟ لبش را محکم گزید، آخ! حالا و در‌حالی که جان می‌دهد، باید عقایدش تغییر کند و بفهمد راهِ این همه‌ساله‌اش، سرابی بیش بوده و بس؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #110
نگاهش کرد، نفس‌نفس می‌زد و سینه‌‌اش از درد بالا و پایین می‌شد، نزدیکش شد و کنارش زانو زد، با کلتش روی زخمِ زانوی پرخونی‌اش زد، چهره‌اش از درد جمع شد و لبش را محکم به دندان کشید، نه! این چیزی نبود که می‌خواست! فشار دستانش را بیشتر کرد، نفس در رفت و بی‌طاقت داد زد:
- دِ زجرکشم نکن لعنتی!
نیشخندش پرتمسخر بود! در دل خندید به حرفش! زجرکش؟ این فشار روی رخمی که با تیر بود، زجرکش شدن بود؟ به جای آنکه بردار، بیشتر فشار داد که ول خورد و در لحنش هر چه التماس و خواهش بود ریخت و نالید:
- خواهش می‌کنم ازت! التماست می‌کنم! يا برگردون زندگيم رو يا ببر نفس‌هام رو!
به سرفه افتاد، سرفه‌هایش خشکِ خشک بود! از شدت سرفه، دلش درد گرفته و گلویش می‌سوخت‌! بل صدای تحیل رفته‌ای، بریده بریده گفت:
- منِ پيرمرد، مط...مطمئناً، به هيچ...هيچ‌کار تو يکی نميام؛ ولی با اين حا...ل با اين حال قبول کردم!
دهانش را باز کرد و اکسیژن اسیر شده را در آن اتاقک بد بو با تمام وجود، بلعید! کلت پر از خون را برداشت و پرت کرد کنارش، دستی به زانویش زد و بلند شد. رنگ رخسارش مو نمی‌زد با سفیدی دیوار پشتش و این رگ سفیدی هشدار می‌داد که خون زیادی از دست داده بود!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
563

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین