. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی


خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #121
***
صدای قدم‌هایش سکوت یخ‌زده‌ی عمارت را در راه‌پله‌ها می‌شکست، با وجودی که خدم‌ و حشم‌ها در پایین قرار داشتند، هیچ صدایی از آن‌ها در نمی‌آمد و بی‌آنکه کاری به کار هم داشته باشند، با همان جدیت به کار خود مشغول بودند، آخرین پله را طی کرد، کیان اولین نفر سلام بلند بالایی داد، هانا که کنار کیان بود، همانند همیشه‌اش، با لبخند و خوش‌رو، سلام کرد، در‌حالی‌که نزدیکشان می‌شد، جواب سلامشان را داد و هیچ‌کدام، سلامِ سردِ افرا را به خود نگرفتند! کیان دستی توی موهایش کشید:
- چمدونت رو گفتم توی ماشین بذارن!

پوزخندی زد، دیگر فعل‌هایش را هم «مفرد» بیان می‌کرد و چه زود پسرخاله شده بود! ای‌کاش حداقل یک لیوان چای هم مهمانش می‌شد، حداقل بهتر از «هیچی» بود!
- خب؟
دستِ توی موهایش خشک شد‌ و با تعجب پرسید:
- چی؟
پوفی کشید و سری به تاسف تکان داد، ان‌قدر فکر داشت و کار‌ها در سرش ریخته شده بود که حوصله‌ی هیچی نداشت، توضیح دادن به کیان که دیگر پیش‌کش!
کیان یک‌دفعه با هیجان گفت:
-فراموش کردم!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #122
منتظر نگاهش کرد و هانا هم جهت نگاهش را به کیانی داد که با تر کردن لبش، ادامه داد:
- رئیس نتوتست بیاد، من از طرفش عذر می‌خوام! آخه این‌روزها خیلی درگیر کارها هستند!
سری به طرفین تکان داد، هر چه تلاش کرد؛ نتواست مانع از نیشخند روی لبش شود، بله؛ بیچاره‌‌ی رئیس خیلی کار داشت، مثلاً یکی از کارهایش هماهنگ با روبرت و آوردنش به این‌جا بود! نتوانست بیاید؛ چون کار داشت و حالا هم کیان عذرخواهی می‌کرد! و از ذهنش گذشت:
« لعنت به قانون این دنیایی که مجبورت می‌کند "تو" جایی یکی دیگر عذرخواهی کنی و کاراش را توجیه کنی، لعنت! »
- بودن یا نبودن رئیست مهم نیست؛ وقتی که من کار خودم رو می‌کنم!
لبخند کجی زد و متعجب بود از به پاسخی که افرا داده بود، با همان بهت گفت:
- ولی... .
دستش را توی هوا تکان داد و در‌حالی‌که پشتش را به آن‌ها کرده بود و به سمت در ورودی می‌رفت، کلافه حرفش را قطع کرد:
- وقت ندارم!
و با کمی مکث، اضافه کرد:
- روز خوش!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #123
آب دهانش را محکم قورت داد و دکمه‌ی "سند" را کلیک کرد، مطئمن نبود؛ ولی از کارش ناراضی هم نبود! درهرحال، باید به همه چیز سر و سامان می‌داد و کنترل کارها را این‌بار، محکم‌تر دست می‌گرفت، با صدای موبایلش، سری تکان داد و غری به جان مخاطب پشت خط، زد. با دیدن اسم «هانا» که روی صفحه‌ی نمایش‌گر موبایل، روشن بود و می‌لزید، ابرویی بالا انداحت و طبق عادت همیشگی بعد از برقرار کردن تماس، اسپیکر را هم فعال کرد؛ با لحن گله‌مانند هانا، حواسش را به او داد:
- همین دیگه؟‌ حاجی، حاج‌خانوم، مکه‌مکه؟
پوفی کشید:
- حداقل اصل مطلب رو تغییر نده که مخترعش تو گور بلرزه!
- دِ من به فدای تو و این صدات که دلم تنگته افرا!
با تاسف سری به صدای پرخنده و لحن پر از شوق و ذوق او، تکان داد.
- هنوز به هفته نشده‌ها!
بلندتر خندید، حق بود خب؛ هنوز یک هفته نگذشته بود از مستقر شدنش و هانا از هر دقیقه‌ای که داشت، به نحو احسنتی استفاده می‌کرد و حالِ این رفیق بی‌معفرتش را می‌گرفت، بی‌آنکه بخواهد به اخم و تخم‌هایش بهایی دهد، کمتر از یک هفته بود که نگاهش به چهره‌ی پراخم افرا نیفتاده بود و این بی‌سابقه بود در زندگی‌اش، اصلاً افرا خیلی وقت بود که بود، همه‌جا و هرجا! حتی در لحظاتی که با عشقش کیف دنیا را می‌کردند هم افرا بود! با تشر و تاکیدوار اسمش را صدا زد، که صدای خنده‌هایش قطع شد و در دل می‌دانست که چقدر تلاش می‌کند که نخندد و حالا به جان لبی افتاده که همیشه در اوج درماندگی، یادی از او می‌کند و همان لب می‌شود دوای درمان!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #124
حرص زد:
- دِ آخه تو کار و زندگی نداری که گیره سه پیچی به من؟
هانا چند بار باید یه حرف رو تکرار کنم؟ یا نمی‌گیری چی‌ میگم نه؟
با صدای خنده‌های ریز هانا، کفری شد و غر زد:
- رو آب بخندی دختره‌ی ورپریده‌ای که هیچ درکی نداری! آخه من نخوام صدای تو رو بشنوم‌، چی‌کار کنم؟‌ هان؟
و زیر لب، ریز و زمزمه‌مانند نق زد:
- دِ آخه گوشیمم خاموش کنم که بدتر از بختک رو سَرمی!
خنده‌اش به هوا رفت و چه خوب بود که افرا هم آن‌قدر دقیق، او را شناخته بود، هر چند «شناخت» این و آن، یکی از کارهای افرایی بود که نظیرش پیدا نمی‌شد، بی‌خودی که از همان وقتِ اندکی که داشت و خرد و خسته بود، استفاده نمی‌کرد که کتاب‌های روان‌شناسی بخواند، البته که خواندش چه بَه از یادگرفتنش بود؛ ولی همین‌که از کمی رفتار آدم‌ها چیزی فهمیده بود، خودش کفایت می‌کرد!
- متحرمانه میگم هانا، خفه‌شو‌!
- یعنی این محترمانه بود؟! اوه خدای من!
هنوز هم می‌خندید و صدای خنده‌هایش بد روی اعصاب خراب افرا رفته بود:
- میشه غیرمحترمانه‌اش هم بگی؟ نامردم اگه از یه گوشم نشنوم و از اون گوشِ دیگم که دروازه‌ست، بیرون ندم!
- هانا!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #125
با لحن هشدار‌آمیز افرا، صدای خنده‌هاش قطع شد‌، در‌حالی‌که پیراهنِ مردانه‌ی مشکی‌ای که چارخانه‌هایی سفید رنگ داشت را با نیم‌تنه‌اش، تعویض می‌کرد، صدای هانا را شنید:
- دلم تنگته افرا، جدی میگم، بی‌شوخی و کنایه! دلم هوات رو کرده!
- خب؟
مکث کرد، ای‌کاش «عادت» می‌کرد! ای‌کاش می‌فهمید که این افرا، که این رفیق دوست‌داشتنی‌ بداخلاقش‌، احساساتش را به زبان نمی‌آورد و در مقابل ابراز احساسات، خیلی خونسرد برخورد می‌کند!
- کیان رو دیروز دیدم، می‌گفت خبرهای جدیدی تکی راهه، وای افرا! مزخرف‌ترین خونه‌ای هست که به عمر دیدم، همه‌ی خدم و حشم‌های بی‌چاره‌ کارِ خودشون رو می‌کنن‌! اصلاً یه وضیعه بیا و ببین! همه جا ساکته‌، صدای دیوار میاد‌؛ ولی دریغ از یه صدای دیگه توی این خونه! باور کن حوصله‌ام با صدای باد سر جاش میاد! فیلم و این کوفتی‌ها هم که نمیشه دید‌! اون‌قدر استرس این ماموریت رو دارم، که هیچ‌کاری نمی‌تونم کنم! آخ که دلم هوس یه پاساژگردی رو کرده!
دستش روی دومین دکمه‌ی پیراهن خشک شد‌، حسرت و شوق صدایش افرا را در فکر فرو برد و در دل لعنت کرد تمامی باعث و بانی‌های این بازی که سبب شده بود هانا در راهی قدم بردارد که با علایق و خواسته‌هایش، فرقی به وسعت آسمان و زمین داشت!
لحنش، لحنِ همان افرای چند دقیقه پیش بود، همان‌قدر سرد وخشک:
- فقط پاساژگردی؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #126
حتی لحنِ بی‌انعطاف افرا هم نتوانست مانع از ابراز شوق و هیجانش شود، شیطنت کرد:
- اوممم، خب نه! من میگم پاساژگردی؛ ولی تو بشنو و باور نکن! مثلاً برم کلی چیزمیز بخرم، آخه شنیدم پاساژهای انگلیس محشره افرا! بعدشم برم رستوران و یه چیز توپ بزنم به رگ، اومم، خیلی خوب میشه! بعدشم یه دیسکویی و رقصی که هضم کنم غذا رو، شایدم شانس داشتم و یه آقای جنتلمنم خر شد و اومد؛ اما نچ! بی‌خیال، من رو چه به این مَردهای بی‌احساس آخه؟
و تلخی کلامی که رفته‌رفته و ریز جمله‌اش را تمام می‌کرد، چیزی نبود که افرا نفهمد! دنیا چه کرده بود با این دخترِ با احساس و لطیفی که مَردان را بی‌احساس می‌دید؟
- چیزی باعث شده به اون‌جا مشکوک شی؟
و دکمه‌ی آخرش را بست و اضافه کرد:
- مهمون، یا افرادی توی این مدت به اون‌جا سر نزدن؟
- نه! البته اصلاً آدمی این‌جا نمیاد، جز همون خدمتکارها!
پوفی کشید:
- ولی یه چیزی جالبه‌، از اون روز به بعد کیان رو ندیدم، البته نه فقط کیان، اون داداشم پیداش نیست!
- ندیدی؟
- باورت میشه؟ افرا نمی‌دونم چه شانس گُهی‌ای که دارم! چندوقت پیش یکی از دوست‌هام‌، برام چندتا رمان عاشقانه‌ی توپ فرستاد، تو یکی از رمان‌ها، داداش پسره یا نه، فکر کنم دوست پسرهِ عاشقه... .
حرفش را قیچی کرد و حرص زد:
- حوابم این بود؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #127
سکوت هانا، او را جری‌تر کرد و غرید:
- همین مونده وسط این‌همه دغدقه‌ی فکری بشینم به نویسنده‌ها فکر کنم با سوژه‌های مثلا ناب رماناشون! هانا! باور کن زندگی رمان نیست! بفهم که نویسنده خودش خالق شخصیت‌هاشه؛ و به نظرت هر چی خودش می‌خواسته و نشده رو توی رماناش تجسم نمی‌کنه؟ آرزوها و فانتزی‌های خودش رو با مردم درمیون نذاره، با کی درمیون بذاره؟ چطوری درمیون بذاره؟ بعد تو به همچین موضوع‌های مسخره‌ایی میگی توپ! همین دیگه! تا طرز تفکر خودِ مردم درست نشه، هیچی درست نمیشه! هیچی هانا!
و با مکث کوتاهی، ادامه داد:
- خیلی از افراد براشون سخته حرف زدن، توضیح دادن و گفتن از رویاهاشون و بهترین‌کار دست به قلم شدنه که با این اوصاف، خیلی‌هاشونم گند میزنن به هرچی داستان و رمانه و از بن ادبیات رو از بین می‌برن‌ و این روند اون‌قدر ادامه پیدا می‌کنه که خوندن یه کتاب خوب با توجه اولیت‌های تو، یه رویا میشه! بکش بیرون از این همه وهم و توهمِ مزخرف!
نفس‌نفس زد، دستی روی صورتش کشید، " تف به این دنیایی که واقعیت را به رخت نمی‌کشد و نمی‌کشد و بعد یکهو چنان واقعیت را توی صورتت می‌کوبد که از شدت ضربه‌ی زده شده ماه‌ها که سهل است، سال‌ها هم منگ و گیجی، تف!"
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #128
- ببخش...لطفاً!
لحنِ خجالت‌آمیز هانا‌‌ عصبی‌ترش کرد:
- ای گُه توی این زندگی‌ای که هر جاش کم آوردی، گفتی ببخش! هانا، بفهم که زندگی نمایشی نیست که همش سرت رو جلوش خم کنی! بفهم هانا!
- بابا بهم ایمیل زده، دیشب وارد تیم شدن!
لبه‌ی تخت نشست و نفسی گرفت:
- خب؟
- همه‌چی خوب پیش رفته، بهتر از چیزی که بابا انتظارش رو داشته!
وقتی که بهتر از انتظار پارسا پیش رفته، یعنی کار به بهترین نحو ممکن انجام شده! رضایت پارسا، به همین راحتی‌ها به دست نمی‌آمد!
- و هیراد؟
شیطنت کرد‌:
- اوم، هیراد که مشغوله!
اخمِ ریزی کرد:
- درست حرف بزن ببینم چی میگی!
- دخترهای رنگارنگ و قشنگ این‌جا که نمی‌ذارن داداشم یه جا بشینه خب!
به لحن شیطنت‌بار هانا، پوزخندی زد، هیراد! شاید تنها کسی بود که با وجود اخلاقِ خاصی که داشت، پی هیچ چیز را نمی‌گرفت! هیچ‌چیز! بر خلاف انتظار هانا؛ گفت:
- هیراد هم که مظلوم!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #129
بی‌خیال خندید:
- شک داری؟
- ایمیل‌های هیراد رو جواب دادی؟
سکوت کرد، افرا؛ اما ابرویی بالا انداخت، یکی از دلایل حرفه‌ای بودنش همین سیاستی بود که با کلمات بازی می‌کرد و دست آخر، حرفی که می‌خواست را از دهان مخاطبش بیرون می‌کشید!
- خیلی وقته که آن نشده!

- خیلی‌وقت؟ یعنی چند روز؟
- خب... .
با سکوتش، تاکیدی و هشدارآمیز‌، اسمش را صدا زد:
- هانا!
- از همون شبِ مهمونی... .
و با مکثی، اضافه کرد:
- مهمونیه گارنیر‌ها! دقیقاً از شبش!
- پارسا خبر نداره؟
- نه! بابا هم نمی‌دونه کجاست و حسابی از دستش شکاره افرا!
دندون‌قرچه‌ای کرد، حتماً باید در هر ماموریتی گندی بالا می‌آورد‌! اصلاً اگر کاری نمی‌کرد، تعجب داشت! صدای هانا که با خواهش صدایش می‌زد، از فکر بیرونش کرد:
- افرا!
- چیه؟
-‌ لُط..لطفاً پیداش کن!
حرص زد:
- تف تو ذات داداشت! به خَرم گفته بودن، تا حالا فهمیده بود! قدرِ درخت سن داره؛ ولی دریغ از یه جَو عقل تو کله‌ی پوکش!
دلخور شده اعتراض کرد‌:
- داداشمه‌ها!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #130
نفسی گرفت تا فحش‌بارنش نکند‌! و هانایی که با همان لحنی دلخور می‌گفت:
- هر چی هم که باشه، بازم داداشمه افرا! تو هم حق نداری که... .
با مکثش، غرید‌:
- حق ندارم چی؟ هان؟ چی؟ دِ چرا لال شدی؟
سکوت هانا، جری‌ترش کرد:
- یه داداش داره‌ها! فقط من هیراد رو پیدا کنم، اون‌وقت میگم بهت هانا! افرا نیستم اگه کاری نکنم که مرغ‌های آسمون به حالش گریه کنن!
- گناه داره...خب!
بی‌آن‌که بهایی به لحنِ دلسوز و غمگینش دهد، به تمسخر گفت:
- هه‌هه‌هه! یکی داداشِ تو گناه داره یکی خودت!
- افرا!
غیظ کرد:
- مرگ و افرا! تو نمی‌خواد پشتِ اون رو بگیری! شیرفهمی یا نه؟
- خب، خب! آروم باش تو!
عصبی نفس کشید:
- دِ مگه تو و داداشت می‌ذارین؟
- عه! من چی‌کار کردم آخه؟
- بگم سر تا پات مشکله، به غبات که بر نمی‌خوره؟
- افرا!
با لحن هانا که معصومانه اسمش را صدا می‌زد، کمی آرام گرفت؛ ولی تنِ صدایش، هنوز هم همان بود!
- یه سری اسناد رو باید چک کنم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
564

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین