. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی


خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #141
و همزمان که آب دهانش را قورت می‌داد، سردرگم ادامه داد:
- ایمیل داشتم!

اخمی کرد، ایمیل داشت؟ از کی و کجا؟ چه کسی اجیر شده بود که هم‌چو سایه در هر لحظه‌ی او باشد که از قرارش به بردارش بگوید؟ فشار دستانش روی فرمان محکم‌تر شد:
- کدوم پست‌فطرتی ایمیل زده؟
‌- بگم مخاطب "ناشناسه"، اسم و رسمی نداره، عصبی نمیشی که؟
و چه نابلد کیان روی کانال بی‌خیالی و لودگی زده بود! مشتی به فرمان کوبید و صدایش بالا رفت:
- خفه شو کیان!
کیان هم کنترلش را از دست داد و با صدای بلندی از خشم، داد کشید:
- چرا؟ چرا خفه شم؟ دِ چرا نمی‌خوای باور کنی داری عقب می‌فتی؟

پایش را روی گاز فشار می‌داد و تی‌کاف می‌کشید‌، با لحنِ عصبی و گله‌مانند کیان، نیشخندی زد و به تاسف سر تکان داد:
- حداقل از تو، نه! توقع نداشتم!
و کیانی که هنوز با همان لحن فریاد می‌زد:
- دِ تف توی این زندگی لجنی که خودت شعار میدی از هر نر و ماده‌ی ‌خری توقع «هرچیز» رو داشته باش! حالا توقع نداشتی؟
کیاراد با صورتی گلگون شده از خشم، عربده زد:
- تا نزدم به سیم آخر، خفه خون بگیر کیان!
- هه! سیم‌آخر؟ یعنی الان نزدی؟
دستش را روی بوق گذاشت و با چشم‌های به خون نشسته به ماشین مشکی رنگ جلویش نگاه کرد، دستش را لاقید روی بوق گذاشت و فحشی ر×ک×ی×ک داد، نفس‌نفس زد:
- دِ نکن کیان! نرو رو مخِ من که خودت خوب می‌دونی تهش، که تهش بد میشه!
و کیانی که تلخ طعنه زد:
-‌ تلخ‌تر از گذشته، هیچی نیست!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #142
دندان‌هایش را روی هم سایید و با فکی چفت‌شده غرید:
- همونی نبودی که می‌گفتی گذشته‌ها گذشته‌ست؟
- نه تا وقتی که تو، ازش یاد می‌کنی! که هی توی گذشته موندی و تظاهر می‌کنی که نه، همه چیز خوبه! همه چی در امن و امانه؛ ولی اون دل لامصبت و اون چشم‌های سگ مصبت، همیشه خودت رو لو می‌ده!
نفسش را محکم در سینه حبس کرد، و کیانی که بی‌توجه به حال او، با همان لحن سرد و جدی ادامه می‌داد:
- «هیچ‌چیز» توی این دنیای کثیف‌، پنهون نمی‌مونه که البته این جمله خودش مزخرف‌ترینه؛ اما بد نیست تلیقن کنی به خودت و بِکشی بیرون از این همه ‌«مسئولیت»!
با همان انرژی ته‌ماننده‌اش، طفره رفت:
- چرند نگو کیان!
و اما عجیب بود که می‌خواست باز هم بشنود! که نمی‌گفت «خفه شو» تماس را توی دهنش قطع نمی‌کرد و کیان فهمید، فهمید که از موضعش پایین آمد و لحنش نرم شد:
- دِ نوکرتم داداش! تو «امید»مایی! می‌فهمی؟ «انگیزه‌ای» واسه من و اون مَرد توی خونه که خودش رو حبس کرده و نمی‌دونم کی قراره بمیره! می‌دونی چرا می‌گم اون مَرده؟چون هنوز با خود ع×و×ض×ی‌ام کنار نیومدم داداش! خیلی‌وقت‌ها مدعی هستی که «‌هستی»؛ ولی نیستی! نیستی داداش و نمی‌خوای بفهمی! خار بره به پای یکیمون، زمین و زمان رو بهم می‌دوزی؛ اما گهه به این اخلاق که داری و یه ذره به فکر خودت نیستی! دِ من خاک پات، مراقب خودت باش!
نفس عمیقی کشید، «حقیقت!»، چنان «حقیقت» را در صورتش کوبید که یادش رفت تلافی لحن کیان و حرف‌هایش را در آورد، فرقی نمی‌کرد او کیان بود، «تلافی کردن» جز اولیت‌های او برای حضورش در این دنیای سر تا سر کثیف بود؛ اما حالا...نه‌! نباید خام می‌شد، او درد را به سلول‌هایش نداده بود که حالا احساساتِ قلبِ لامصبش بر انگیخته شود! و همین باعث شد که سرد و تلخ نیش زد:
- هیچ‌وقت نخواستم دایه‌ عزیزتر از مادر باشی!

و کیانی که مات و مبهوت نالید:
- داداش!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #143
لاقید، پایش را روی ترمز شار داد، بی‌آنکه تق‌بوقی بزند، درِ برقی ویلا باز شد، و او همچنان پرخروش بود:
- دِ هی بهت میگم نرو رو مخ من، می‌گم بهت کیان و توعه ع×و×ض×ی بازم کار خودت رو می‌کنی!
- به خاطر خودت... .
مشتی روی فرمان کوبید و غیظ کرد:
- به خاطر من؟ منِ کثافت کمک خواستم؟ از تو؟ تمومش کن کیان!
-یه روز، بد پشیمون میشی!
بی‌توجه به لحن دلگیر کیان، تلخ نیش زد:
- نه تا وقتی که تو هی «گذشته‌ها» رو تو چشمم بکوبی!
و «گذشته‌ها» چه نحس هستند! و کیانی که هنوز نگران بود، نگران برادرِ کوچک‌تری که تک‌تک سلول‌هایش را می‌پرستید!
- کنار بکش!
نیشخند روی لبش مزه‌ی گس می‌داد، همان‌قدر مزه‌ی زهرمار داشت‌‌!
- کنار؟ ای تف به ذاتت کیان! منم عقب بخوام عقب بکشم تو نباید بذاری!
کیان با صدایی بالا رفته داد زد:
- من کثافت، من ع×و×ض×ی! اصلاً هر گُهی که هستم، هستم دیگه! چرا؟ چرا جلوت رو بگیرم؟ هان؟
به طبع کیان، او هم صدایش بالا رفت:
- دِ ببند دهنت رو! ببند اوت دهن واموندت رو که هر چرت و پرتی تو سرت میاد میریزش بیرون‌!
نفس‌نفس‌های کیان توی گوشش بود و خودش هم نفس‌نفس می‌زد و پر بود از خشم و با ته‌مانده‌‌ی اکسیژن وامانده غیض کرد:
- اگه تو «نبودی»، شاید «تنهاترین» زنی که عاشقش بودم زنده می‌موند!
زمان ایستاد! نفس رفته‌ی کیان برگشت و با چشمانی پر از آب، موبایل در دستش لرزید، سیب گلویش می‌لرزید و دستانش...لعنت به دستانش!
متحیر نالید:
- کیاراد!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #144
با دندان‌های چفت شده غرید:
- خفه‌شو!
کیان دلگیر و ناراحت، اعتراض کرد:
- چرا؟ چرا وقتی درست میرسه جایی که باید فاش بشه قضیه، که منه ناکس دهنم رو باز کنم، که بگم چی شد، می‌گی خفه شو؟
و با بدگمانی و لحنی که پر از شک و تردید بود، پرسید:
- وایسا ببینم، نکنه...نکنه می‌دونی چی شده؟ یا یه خدا بی‌خبر ندونسته و از عمد، راپورت من رو داده بهت؟
ترمز دستی را بالا کشید:
- چرند نگو کیان!
- کجایی؟
به حیاط ویلا نگاه کرد؛ کی رسیده بود؟ کم پیش می‌آمد آن‌چنان گرم بحثی شود که زمان و مکان از دستش در رود!
- خونه!
- خونه‌ی خودت؟
با سوال کیان، اخم مابین ابروهایش کمی باز شد و زیر لب غیظ کرد:
- احمق!
و با نفسی که بیرون می‌داد،گفت:
- تو همون خراب شدم!
نفسِ عمیق کیان در گوشش رسید و این برادر! امان از این برادر! به درِ لودگی زد:
- دلت میاد؟ به اون بهشت میگی خراب شده؟ آخ که من خرابِ همین خراب شده‌ام!
- تو خراب چی نیستی؟
بلند خندید و میان خنده غر زد:
- هر چی جز تو‌‌... .
لبش را گزید و عشوه‌ای به کلامش داد:
- عشقم!
و قهقه‌اش به هوا رفت، کیاراد نرم، مشتش را به فرمان کوبید و شیرین حرص زد:
- بزرگ نمیشه!

- که چی شه؟ «بزرگ‌ها» چه خاکی ریختن سرشون که «بچه‌ها» نمی‌تونن؟
و لحنش عجیب تلخ بودو طعنه‌اش ناخودآگاه بود، آب دهانش را قورت داد:
- کی بیام ببینمت؟
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #145
مشتی نرم به فرمان کوبید، این بشر قهر و دلخوری در کارش نبود؟ و کیانی که مکث برادرش را بر این حساب گذاشت که او در‌حال به یاد آوردن برنامه‌هایش است، با لحنی گرفته و تنی آرام جواب داد:
- سه روز...دیگه!
کیان‌، دستی توی موهایش کشید و شیطنت کرد:
- تو هم آره؟
و کیارادی که از روی نفهمی اخم کرد:
- باز چه فکری زد به سرت؟
و کیان، بی‌آنکه جوابی دهد بلند خندید. میان خنده، بریده‌بریده جواب داد:
- هیچی دادا!
با کمی مکث‌ و با ته‌مایه‌های خنده گفت:
- امری باشه؟
و کیارادی که حرص زد:
- احمقم که با تو کلکل می‌کنم! امر؟ صدات رو ننشونم فقط!
- نظرت چیه یه تویت بزنم که کیارادخان ستوده دم به دقیقه داداش رو ضایع می‌کنه و درعوضش گوشی رو رو پوزش قطع نمی‌کنه، هان؟
با دندان‌های چفت شده غرید:
- کیان!
و کیانی که با سرخوشی جواب داد:
- سه روز دیگه‌، می‌بینمت! مراقب باش‌ داداش!
سرش را روی فرمان گذاشت، پلک‌های خسته‌اش نرم روی هم افتاد، با «کیان» چه می‌کرد؟
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #146
***
با حرص، ماگِ قهوه‌اش را روی اُپن کوبید و پر غیض پلک‌هایش را روی هم گذاشت، دستانِ مشت شده‌اش دور دسته‌ی باریکِ ماگ پیچده شده بود و چنان فشار می‌داد که رنگِ دستش، به سفیدی می‌زد. نفسش را حبس کرد و محکم بیرون داد؛ صدای هیراد، هنوز هم در گوشش بود:
- افرا چرا جوش میاری خب؟ دِ یهو فازت عوض میشه که چی؟ روبرت بهم گفت که الی گم شده، منم یه سر پاریس کار داشتم، کارم مهم بود، رفتم اون‌جا! خطمم خاموش کردم، حالا نمی‌فهمم تو چر ان‌قدر عصبی‌ای هستی!
حرف‌های هیراد در ذهنش پلی می‌شد و چهره‌اش گلگو‌ن‌تر! لاقید دسته‌ ماگ را رها کرد، با دندان‌های چفت‌شده از خشم و غصب غرید:
- لعنتی!
کمرش راصاف کرد و دستانش را توی موهای خیسش کرد و کشید، پوست سرش سوخت و او بی‌آنکه بهایی دهد، نالید:
- باورم نمیشه!
و خبرِ هیرادی که موریانه‌ای شده بود و تک‌تک سلول‌های سرش را می‌جوید و هی در سرش زنگ می‌زد:
- داداشت زنده‌‌ست!
تند‌تند نفس می‌کشید و در سالن راه می‌رفت، با درماندگی ایستاد، نگاهش روی قاب و وسایلِ زینتی خانه بود و فکرِ لعنتی‌اش در پی برادری بود که نبود! از کی تا حالا برادر‌دار شده بود؟ تا هفت سالش بود، برادری نداشت؛ تا همان هفت‌سالگی نحسش رَدی از برادر در زندگی‌اش نبود‌، اصلاً مگر او تک‌فرزند « رادمهرها» نبود؟
- تو اصلاً رادمهر نیستی!
و چه تلخ فرضیه‌اش را باخنری بر قلبش زده بود!
بعد از دو دهه و اندی بفهمی چیزی نبودی که «مدعی‌اش بودی!»
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #147
با حالی خراب خودش را روی کاناپه‌‌‌ی آپارتمانش پرت کرد، و هیرادی که با خنده و بی‌خیال گفته بود:
- «مثلاً» رفتم پی گُم شدن الی رو بگیرم؛ ولی اطلاعات آبجی خانوم رو به دست آوردم!
و با لودگی می‌پرسید:
- حالا افرا خانوم، «رادمهر» که نبودی! از ما «ستوده‌ها»هم که نیستی! از کجا اومدی تو و کی هستی اصلاً؟

پلک‌های خسته‌اش را روی هم گذاشت، از کجا آمده بود؟ تصویری بی‌کیفت که بارها و بارها آن را در ذهنش تداعی کرده بود، دخترکی خندان و فارغ از تمامی جنگ و جدالِ زندگی را به نمایش می‌گذاشت که با تاپ و شلوارکِ نارنجی در یکی از خیابان‌های خلوت در قصرودشت، می‌دوید و شعر می‌خواند! نفسش را محکم بیرون داد، چشم‌هایش می‌سوخت و مژه‌هایش به هم چسبیده بود، با رخوت پلک زد؛ نه! این واژه‌ی «خانواده» چیست که «درد» و «لذت»، «سختی» و «آسایش» را تو صورتِ بی‌صاحابت می‌زند؛ هان؟
پلک‌هایش را محکم فشار می‌داد و ماهیچه‌های چشمِ لامصبش درد گرفته بود؛
«افرا؟ افرا مامان؟»
با درد، پلک‌هایش را باز کرد، مادرش؟ سرش را به طرفین تکان داد و با لحنی تند به خودش تشر زد:
- نه! نه احمق! خامِ چرندیاتی نشو که برای «تو» نبوده!
قلبش تیر کشید از حقیقتی که خنجری شده، آن را نشانه گرفته بود! و آن ندای شیرین و رویایی هنوز ادامه داشت:
«دخترِ من خیلی قوی‌ها!»
تنش از ع×ر×ق خیس بود و دست‌هایش می‌لزرید، با عجز دستانش را روی دو گوشش گذاشت.
« یه چیز رو یادت باشه دخترِ مامان، یه جوری زندگی کن که وقتی ݐروری روی گذشته‌ات می‌کنی، نخوای از خجالت و حماقت، چشم‌هات رو ببندی!»
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #148
پلک‌هایش را محکم روی هم گذاشت و روی قلبش کوبید:
- من! دِ منه ع×و×ض×ی فقط هفت-هشت سالم بود! چطوری؟
پاهایش را در شکمش جمع کرد و زمزمه‌مانند گله کرد:
- چطوری آخه یادمه؟
و فکر و خیالات بی‌رحمانه در سرش ریخته بود و مغزش از حجم وارد شده، درد می‌کرد‌؛ اما دست از سرش بر نمی‌داشتند و جولان می‌دادند!
«بابایی؟ من دلم می‌خواد عروس بشم، مَردم میشی؟ آخه این‌طوری دیگه هم بابامی، هم من خانومتم! آخه مامانی میگه بابات مرد خوبیه! خب بیا من رو بگیر دیگه!»
با چشمانی که کاسه‌ی خون شده بود، سرش را بالا گرفت:
- بسه! خدایا بسه!
و این‌بار، هیچ‌چیز به خواست او جلو نمی‌رفت!
«مامان دنیا چه رنگیه؟»
«دنیا؟»
«اوهوم‌‌، آخه دیروز بچه‌ها می‌گفتن دنیا سیاهه!»
«مامانی؟ چرا گریه می‌کنی؟...دنیا سیاهه؟»
«آره مامانم؛‌ آره قربونت برم؛ سیاهه واسه هر کسی که سیاه نگاش کنه!»
«سیاه نگاش کنه؟ یعنی چی؟...مامان؟ چرا جواب نمیدی؟»
«بزرگ شی‌، می‌‌‌فهمی چی میگم!»
و لعنت به «بزرگ‌ها!»‌؛ «بچه‌ها» نمی‌فهمند و «آدم بزرگ‌ها» همه چیز فهمند؟
داد زد:
- من «بچه» بودم! همون «بچه‌ای» که میگن هیچی نمی‌فهمه و هیچی بارش نیست!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #149
متحیر نالید:
روی قلبش کوبید:
- د این بی‌صاحاب فقط هشت سالش بود!
ندایی که بی‌شباهت به صدای آرامش‌بخش هانا نبود، در گوشش زنگ زد:
«افرا؟ چرا ان‌قدر اخمویی؟»
«افرا؟ با من دوست شو خب!»
«با من حرف نزن!»
«اخمو بودن هنر نیست‌ها! مامانم میگه بچه‌‌ها باید بخندن! بازی کنن!»
« وراجی کردن هنره؟...مامانت چیزِ دیگه‌ای نمیگه؟»
و هیرادی که «به اصطلاح» پا در میانی کرده بود و با خنده گفته بود:
« ان‌قدر تلخ نباش دختر!»
«تلخم که تلخم، مُفتشی؟»
«ما چندساله خانوادتیم!»
«ولی من نخواستم که باشین!»
ضربانِ نگون بختِ قلبش بی‌وقفه می‌زد و خون را محکم به دیواره‌های رگش وارد می‌کوبید، با تمام توانش کوسن کناش را پرت کرد و فریاد کشید:
- بســــــــه! لـــعنتی بســـه!
با صدایی تحیل‌رفته و نفس‌نفس حرص زد:
- ان‌قدر سگ دو نزدی که با یه اسمِ «داداش» تن و بدنِ لامصبت بلرزه! ان‌قدر ع×ر×ق نریختی و جون نکندی که با کلمه‌ی «خونواده» احساسی شی و اون چشم‌های سگ‌مصبت خیس شه! دل شکوندی‌، رد شدی از چیزهایی که توی حسرتش هنوزم که هنوزه می‌سوزی!
صدایش ریز شد و زمزمه‌مانند هشدار داد:
- پس افرا «حق» نداری «جا» بزنی! شیرفهمی دیگه؟
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #150
***
‌ با سردرد، پلک زد؛ زیرلبِ ناسزایی به مخاطب پشت خط گفت و دستش را دراز کرد، صدای ملودی لایت روی اعصابش رفته بود و خسته از تکان دادن دستش روی میز، با غیض چشمانش را باز کرد، با دیدن موبایلش، آن را بی‌ملایمت برداشت، اسمِ «هانا» روی صفحه‌ی نمایشگر خودنمایی می‌کرد. دندان سایید:
- لعنتی! الان چه وقته زنگ زدنه؟
و همزمان نگاهش را بالا کشید و عقربه‌های ساعت، با دهن‌کجی به او نیشخند می‌زدند، نرمی انگشتش را محکم روی آیکون کشید و عصبی‌تر اسپکر را فعال کرد:
- افرا؟...افرا؟...هستی؟ الو؟
- چته تو؟
هانا از لحن تلخ افرا، جا خورد و مبهوت پرسید:
- تو چته؟
- مفتشی؟
متحیر صدایش زد:
- افرا!
و افرایی که حرص زد:
- کارت؟
و لحنِ طلبکارنه‌اش، بر تعجب هانای بیچاره را افزود؛ از درِ شوخی وارد شد:
- کارم؟ بابا کوتاه بیا! خسته نشدی از این همه رسیدگی به ملت؟
- که چی؟ چی گیر تو میاد؟
- افرا!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
564

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین