. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی


خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #91
کیاراد جا خورده نگاهش کرد، آن دونفر، کیان و هانا هم دستِ کمی از او نداشتند؛ شاید تنها هانایی که با افرا رفیقِ چندساله بود، کمی از اخلاق او می‌دانست؛ اما امان از عکس‌العمل‌هایی که در هر موقعیتی از خود نشان می‌داد، تا طرف مقابل را غافلگیر نکند، مگر دست بر می‌‌داشت؟
انگشت‌های مردانه‌اش را محکم مشت کرد و بلند شد، با غیظ گفت:
- که خب؟
افرا، به همان خونسردی ذاتی‌اش بلند شد:
-‌ خب؟
کیان، با چشمانی پرخنده نگاهش را به افرا دوخته بود؛ ولی تمام قوایش را جمع کرده بود که مبدا گوشه‌ی لبش انحایی یاید، آن‌وقت دیگر خودش کیسه بوکس کیاراد می‌شد و خلاص!
- نرو! نرو رو مخِ منی که بی‌اعصابم!
نگاهِ افرا، خونش را به جوش آورد و همین سبب شد تا فریادش ستون‌های عمارت را بلرزاند:
- حالیته که؟
نیشخندی زد‌، قدمی جلو برداشت و حالا فاصله‌ی بینشان تنها چند قدمِ کوتاه بود! نگاهش را بالا کشید، با آن کفشِ پاشنه بلند مشکی قدش تا زیر گردن کیاراد بود، زمزمه کرد:
- اگه صدای بلندت رو ازت بگیرن، چطوری زندگیت رو می‌گذرونی؟

با حیرت نگاهش کرد، آن‌قدر تعجب کرده بود که مکثِ چندثانیه‌ای‌اش، نیشخندی روی لب افرا نشاند:
- چه ربطی به تو داره؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #92
مصمم و کوبنده پاسخش را داده بود، د‌ست‌هایش را مشت کرده و پنچه‌هایش را در هم فشار می‌داد؛ ملاحضه کردن این‌‌که او دختر است دیگر بی‌جا بود، در دل به خودش ناسزا می‌‌گفت که چرا از همان اول جوابِ این دخترک چموش و بی‌پروا را نداده که تا الان جلویش لغز نخواند و دم در نیاورد!
گاهی خیلی زود دیر می‌شود؛ و وقتی هم که دیر می‌شود، بَد می‌شود، خیلی بد! در دنیایی که خواسته یا ناخواسته در آغوشش افتادیم و بی‌خیال آغوشی شدیم که گاهی طعم عشقی به تو می‌‌دهد و تو را مَست از لذت می‌‌کند و تو در حس و حالی عجیب؛ اما دوست‌داشتنی غرق می‌شوی و در دلت آرزو می‌‌کنی که غریق‌نجاتی پیدا نشود تا تو را از این لذتِ ناب و خاص نجات دهد!
و گاهی آغوشش مزه‌ی زهر می‌دهد، تلخ و گس! طعمی که ابروهایت را در هم می‌کشاند و تو با انجزا رو می‌گیری، طعمی که دردِ خ**یا*نت، جدایی، تنهایی، بی‌چارگی را با تک‌تک سلول‌هایت حس می‌کنی و آن‌وقت عاجزانه ناله سر می‌دی که ای‌کاش غریق‌نجاتت هر چه سریع‌تر پیدایت کند و تو را خلاص کند از آن مردابی که فقط سراب است و بس!
دقیقاً آن‌جایی برایت زود دیر می‌شود که خودت، با پای خودت، به اراده‌ی تک‌تک سلول‌هایت غرق در گندابی شدی که جز تباهی و سیاهی ‌هیچ‌چیز دیگری نیست و امان از همان وقتی که باور می‌کنی آخ که چه زود دیر می‌شود!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #93
افرا، جا خورده نگاهش کرد، نه این‌که از لحنِ خشن کیاراد احساس خطر و ترس کند، نه؛ اما این جواب بهت‌زده‌اش کرد؛ انتظارش این بود که کوتاه بیاید، مثل چندساعتِ پیش در اتاقِ پرو عمارت «گارنیر‌ها» که با عجز و خواهش خواست بود که زبان به دهان بگیرد، که خفه شود؛ ولی حالا این لحنِ خونسرد او و آرامشی که از خود نشان داده بود، به کل گیجش کرده بود و معادلات و پاسخ‌هایی که در ذهنش برای ترور او چیده بود، به طرزِ وحشتناکی پخش و پلا شده بود!
با نفرت نگاهش کرد؛ افرا، دختری نبود که سر خم کند و قلاده‌ی بردگی بر گردن بندازد و کنیز این و آن باشد "چشم" از دهانش نیفتد، اصلاً همین که افرا بود، جوابِ و گره‌ی خیلی‌از سوال‌ها باز می‌شد!
او همان خودخواهی بود که همه را به چشم کالا می‌دید که برای اهدافِ او، خداوند آن‌ها را روی زمین آورده! انحصارطلب بود و زن و مرد در نظرش فرقی نداشت، چه از نظر نوع و قدرت همگی را در یک کفه‌ی ترازویی می‌دید که آن طرف ترازو، نظام هستی و کیهان را قرار داده بود و بر این باور بود که همه در یک سطح هستند!
می‌جنگید، خون می‌ریخت و ریسک می‌کرد تا به آن چیزی که می‌خواهد برسد، قیمتش مهم نبود؛ همین که او اراده می‌کرد و می‌رسید به آن خواسته‌‌ی بزرگش و احدی دیگر به خودش اجازه نمی‌داد که "زن"‌ها را به سخره بگیرد، برایش کافی بود! و گاهی طرز فکر، اعتقادات و قانون‌های این دختر مغرور و تخسِ فارغ‌تحصیل در کشورِ فرانسه، چنان رنگ و بو و تصویری جدید می‌گرفت که به معنای واقعی کلمه، حرفی نمی‌ماند برای کسی و مردم در حیرت و سردرگمی‌شان به سر می‌بردند که او را تحسین کنند یا تخریب؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #94
سکوتِ افرا، به کیاراد قدرت بیشتری داد و با غرور گفت:
- باعثه خوش‌حالیه که ستاره‌ی پاریس خفه شده!
با غیظ پنجه‌های ظریف و کشیده‌اش که در هم تنیده بودند را فشار داد:
- بهتره حالا تو خفه شی!
کیاراد که در نگاهش برق پیروزی به روزی روز مشخص بود، ابرویی بالا انداخت:
- که چی بشه؟
جوابِ خود لعنتی‌اش را به خودش داده بود، حرص زد:
- که کیاراد خفه شه!
پاسخ افرا؛ اما فرق داشت با عصبانیت کیارادی که چند ساعت پیش شاهدش بود! پر تمسخر گفت:
- با خفه شدن من چی به تو می‌رسه؟
دندان سایید و همین که دهانش باز شد برای جوابِ دادن به کیاراد، کیان پیش‌دستی کرد و با لحنی شیطنت‌بار میان حرفشان پرید:
- تام و جری هم قسم به همون عقل نداششتون حداقل یه جاهایی کوتاه میومدن خب!
نگاه سنگین افرا و کیارادی که با غضب و خشم نگاهش می‌کرد، نطقش را قطع کرد، مظلومانه دستش را بالا برد:
- جای هردوتون، من خفه میشم؛ خب؟
صدای خنده‌های ریز و آرام هانا، اعتماد به نفسِ از دست رفته‌اش را برگرداند، چشمکی رو به کیاراد زد:
- بگرده الهی این داداش دور این تامی که با یه من عسل که هیچیُ با کلیو‌کلیو بالقوا هم نمیشه خوردش!
با تحکم کیان را صدا زد و کیان که به در شوخی و خنده زده بود فقط به خاطرِ تمام کردن بحث برادرش با افرا؛ وگرنه شواهد نشان دهنده‌ی این بود که اگر زبان به دهان بگیرد، هیچ‌کدامشان کوتاه بیا نیستند که نیستند و خلاص!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #95
خیره در چشم‌های به خون نشسته‌ی کیاراد، لحنی طنزی به کلامش داد و طعنه زد:
- هنوز جوونم‌ و کلی آرزو دارم برار!
"برار" گفتنش کمی گره‌ی مابین ابروهای کیاراد را سبک‌تر کرد؛ اما نه آن‌قدر که هانا بفهمد و افرا هم که کنارش ایستاده بود و چهره‌‌اش را نمی‌دید! کودکی‌ جانش در می‌رفت برای همین لفظ "برار"ی که کیان می‌گفت
و کیانی که دست روی نقطه‌ی ضعفِ برادرش گذاشته بود و بعد از آن اتفاق شوم، حالا کیان بعد از چندین و چند سال باز هم او را "برار" صدا زده بود!

هانا، دست‌پاچه جلو آمد:
- هی! بسه...بسه دیگه!
کیان جهت صورتش را سمتِ هانایی برگرداند که حالا کنارش بود، کیان رو به روی افرا و هانا مقابل کیاراد و هر چهار نفر از حالِ یک‌دیگر بی‌خبر بودند! یکی خونسرد و دیگری بهت‌زده از شنیدن کلمه‌ای آن هم بعد از سال‌ها و یکی که لبخند به لب داشت؛ اما در دلش غوغایی بود و دیگری هول و دست‌پاچه که با تمام توانش سعی داشت تا قضیه را فیسله دهد! در یک مکان و یک لحظه چقدر آدم‌ها دچار حس و حال‌های مختلفی می‌شوند و بی‌خبر از حالِ یک‌دیگر حکم می‌دهند و قضاوت می‌کنند!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #96
نگاهش را بالا کشید و خیره در چشم‌های رفیقش گفت:
- افرا؟
نگاهش دو دو می‌زد در آن نگاهِ خاکستری رنگی که هیچ‌وقت نتوانست پی به معنی آن ببرد! به ظاهر می‌دانست از همه چیز؛ اما لعنت که هرگز نتوانست آن‌طور که باید، درکش کند‌! پر بغض زمزمه کرد:
- لطفاً!
عجز صدایش، ریش می‌کرد، خون می‌کرد، افرا؛ اما بی‌حس و سرد گفت:
- لطفاً چی؟
- کوتاه بیا!
نیشخندش، از تیزی خنجر بیشتر درد داشت!
- دیگه چی؟
جا خورد و ناخودآگاه عقب رفت، با چانه‌های لرزان دوباره صدایش زد:
- افرا!
غیظ کرد:
- تو ساکت، خب؟
نگاهش را به کیان داد و با همان خشم گفت:
- هممون، حداقل من یکی اگه لازم نداشتم بهت توی این ماموریت خودم زبونت رو قیچی می‌کردم بابت حماقتی که کردی!
مکثی کرد:
- امشب همه چی رو نشنیده می‌گیرم! و در رابطه با رقباتون، نيازی به ترس نیست! دهن اون گارنيرِ پست فطرت رو من يکی می‌تونم گِل بگيرم!
انگشت اشاره‌اش را رو به کیان تکان داد:
- موظفی هوای هانا رو تا تهِ این بازی داشته باشی!
تهدیدش چنان کارساز بود که زبان به سقف دهنش چسبید و به معنای واقعی کلمه، خفه شد! نیشخندی به واکنش کیان زد و از سه نفرشان فاصله گرفت و به سمت طبقه‌ی بالا پا تند کرد! چنان کوبنده و با غضب حرفش را به کرسی نشانده بود که هیچ‌کس حرفی نزد، اصلاً مگر حرفی هم مانده بود؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #97
عصبی راه می‌رفت؛ چب به راست، راست به چپ، موهای بلندش خشمش را زیادتر کرد و با غیض با کشی که دور مچِ دستش بود، همگی را جمع کرد، نفسی آسوده کشید، دیگر توی دست و پایش نبودند! تنفر داشت از هر چه و کسی که توی دست و پا بودند، چه عزیزترین فرد زندگی‌اش و چه مو و هر کوفت دیگر!
با صدای زنگِ موبایلش، ایستاد و جهت نگاهش را به موبایلِ روی میزِ آرایشی داد که می‌لرزید و زنگ می‌خورد. نگاهش را به ساعت داد و عقربه‌هایش با دهن کجی ساعت ۳:۳۰ صبح را نشان می‌داند، همین‌که صدای زنگ قطع شد، از فکر بیرون آمد که بدون فوت وقت، دوباره زنگ خورد، با ذهنی پر از فکر، قدم‌های کوتاهش را به سمتِ موبایلش برداشت و لعنت کرد مخاطب پشت خط را!
اسمِ "دیان" روی صفحه‌ی نمایشگرِ موبایل افتاده بود؛ صرتی نبود که بهایی به تعجبش دهد، نرمی انگشتش را روی صفحه گذاشت و بالا کشید، بی‌آنکه تعللی کند، اسپیکر را فعال کرد که با همان سرعت صدای خسته آیهان شنیده شد:
- سلام رئیس!
- علیک سلام، این موقع تماس از جانب تو، اونم این وقت شب! حتماً کاری مهمی داشتی، بگو، می‌شنوم!
- ببخشید که تماس... .
همان‌طور که از میز فاصله می‌گرفت، دکمه‌‌ی هنسفری بی‌سیمش را فشرد که صدایِ دیان حالا توی گوشش بود:
- گرفتم، آخه... .
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #98
اخمی مابین ابروهایش نشست و کلافه حرفش را قطع کرد:
- نخواستم این رو بشنوم!
- در رابطه با خانوم الیزابت لامبرت!
مکثی کرد، کنجکاو ابرو بالا انداخت که دیان هم منتظرش نگذاشت:
- پیداشون کردم!
سکوتش طولانی شد که افرا بی‌طاقت گفت:
- پیداش کردی؟ خب؟
- فرار نکردن رئیس، دزدیده شدن!
مکث دوباره‌اش، افرا را عصبی‌تر کرد و با صدای بالا رفته‌ای داد زد:
- دِ جون بکن دیگه! کدوم ع×و×ض×ی‌ای جرعت کرده بدزدتش؟
- سیروس گارنیر!

مات و مبهوت همان‌جایی که بود ایستاد، بهت‌زده پرسید:
- سیروس گارنیر؟
و همان وقت هزار نوع فکرهای مختلف، بی‌رحمانه به مغزش هجوم آوردند، صدای خسته‌ی دیان اجازه‌ی هیچ‌گونه نظریه‌ای را نداد وقتی‌که ادامه داد:
- چندان سخت نبود که کارِ گارنيره؛ اما برای ثابت کردنش به مدرک نياز داشتم؛ مدارک همگی حاضرن!
آن سوالی که همانند موریانه به جانش افتاده بود را پرسید:
- گارنير...گارنير و اون ع×و×ض×ی‌ها که چيزی نفهميدن؟
لحنِ آرامش‌بخش و جوابی که داد، آبِ پاکی شد و روح خسته‌ی او را تسلا داد!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #99
- خيالتون جمعِ جمع، مو لای درزش هم نرفت!
خوب بود، خیلی‌خوب بود که در زندگی‌ات افرادی را داشته باشی که خیالِ تو را جمع کنند، بی‌منت و بی‌چشم‌داشت آرامش را به جانت هدیه دهند و آخ که چه حسی خوبی دارد که در اوج درماندگی‌ات، همان‌ها، تیمارت می‌شوند!
بی مقدمه گفت:
- امشب کيان ستوده، من و کياراد رو نامزد هم معرفی کرد؛ با بچه‌ها هماهنگ کنين و طوری وانمود کنين که شايعه بوده. شنیدن این چرندیات حداقل توی شغلِ من و زندگی من يکی خیلی زياده!
از سکوتش استفاده کرد و با لحنی منظور‌دار، اضافه کرد:
- می‌دونی که؟
- لعنتی! آقای ستوده چرا بايد همچين کاری کنن شما چرا نبايد چيزی بگين و همون‌جا به بچه‌ها اطلاع بدین؟
بهایی نداد به عصبانیت دیان و با لحنِ سردی اخطار داد:
- تو به اين چيزها کاری نداشته باش و سرت توی کارِ خودت باشه! فقط گندی که راه افتاده رو موظفی با بچه‌ها درست کنين! نمی‌خوام هيچ مشکلی پيش بياد! گارنير و اون برادرزاده‌ی کودنش تا الانهمه جا اين خبر رد پخش کردن! پاريس که سهله، انگلیس و کل شهرهای بزرگ فرانسه تا فردا با خبر ميشن و اين يعنی اوج فاجعه هم برای من، هم برای ستوده‌هاست! شیرفهمه؟

دیان، تسلیم‌آمیز به حرف آمد:
- من قصد دخالت توی زندگیتون رو نداشتم، نه الان، نه هیچ‌وقتِ... .
نگاهش را بالا کشید، عقربه‌های ثانیه شماری به سرعتی باورنکردنی که تند‌تند اعداد را رد می‌کردند؛ گاهی ثانیه‌ها چه حیاتی هستند و یک لحظه، فقط یک لحظه چقدر مهم و سرنوشت‌ساز است! با فکرِ این‌‌که «گارنیر»‌ها هر لحظه در یک مکان این چرندیات را پخش می‌کنند‌، اخمش غلیظ شد؛ شاید او تنها کسی بود که با بندبند وجود آن "پست‌فطرت‌ها" را شناخته ‌بود! هوش و حواسش از حرف‌های دیان رفت و با صدای تقریباً بلندی حرص زد:
- دِ ببند دیگه!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #100
همه چیزش خاص بود، این دختر حتی شک ندارم که تک‌تک سلول‌هایش هم خاص و گلیچین شده بود!
صدای قورت دادن آب دهانش به گوش رسید و همان وقت دستپاچه به حرف آمد:
- چشم!
و هول‌زده اضافه کرد:
- عذر می‌خوام، اوامرتون در کسری از ثانيه انجام ميشه؛ اما برای خانومِ کاترين لامبرت چه دستوری میدين؟
لعنتی! پاک از خاطرش رفته بود! بی‌حوصله نطق کرد:
- اون مدارک و اسناد مهم که نشون ميده اون کثافت ‌این‌کار رو کرده، برام ايميل می‌کنی! اول از هرچيزی بايد چکشون کنم و قبل از هر اقدامی، قصد گارنير رو از اين‌کار بفهمم! اون هيچ‌وقت کاری که براش سودی نداشته باشه، انجام نمیده! پس حتماً چیزی بوده که ریسکش رو به جون خریده!
- بله، دقیقاً! علی‌الخصوص الان که انتخابشون خانومِ لامبرت بوده‌!

گوشه‌ی تخت نشست، با ذهنی پر از فکر و خیال دستی روی پیشانی‌اش کشید:
- وقتی برام ارسال کردی، دقيقاً می‌گم چيکار کنی. الان مهم‌تر از هر چيزی نابودی اين شايعه بی‌اساس و پرحاشيه‌ست!
- روی جفت چشم‌هام. جونم در بره، نمی‌ذارم کسی از اين ماجرا، زنده در بره!
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
563

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین