. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی


خلاصه:
ماسکش را بر صورت زده و در تیرگی شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در برگرفته و مصرانه سعی در به رخ کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد.
آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به آرامی، هر آن‌چه سرراهش قرار دارد را می‌سوزاند.
صدای جلز و ولز آتش و زوز‌ه‌های گرگ‌ها با صاعقه‌ای که می‌زند یکی شده و قدرتش را فریاد می‌زند
و او بی با‌ک به قصد نابودی جان می‌گیرد و جان می‌دهد.
نابود نمی‌شود و نابود می‌کند هرچیزی را که سبب به نابودی‌اش شود.
ناپخته وارد میدان شده؛ اما پخته بیرون می‌آید.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #131
متعجب گفت:
- چه ربطی به من داره؟
نیشخندی زد:
- ربطش که هیچ؛ ولی خواستم بگم که قطع می‌کنم!
و بی‌آنکه منتظر حرف و سخنی دیگری باشد، تماس را قطع کرد‌، وقت را تلف نکرد و برنامه‌ی «جمیل» را باز کرد، به هیراد پیامی با مضمون « هر گوری که هستی، از اون بیرون میای!» سند کرد، روی پیام‌های نخوانده شده، با نرمی انگشتش روی آن کلیک کرد، پارسا گفته بود که به تیم نفوذ کردند، نفسش را آسوده بیرون داد و لبخندِ محوی زد، لبخندی که انحاییش زیادی بالا رفته بود و بیشتر شبیه به نیشخند بود؛ ولی هر چه بود، نه از روی تمسخر بود و نه چیز دیگری! آن واکنشِ روی لبش، که عصب‌های پوستش را هم به سخره در آورده بود، از رضایت بود؛ همان‌قدر ناب و دیده نشدنی!
و هانایی که مات و مبحوت، گوشی در دستش خشک شده بود، حتی خیالش را راحت نکرد که هیراد را پیدا می‌کند! عکس‌العمل‌های افرا، همیشه متحیر و گیجش می‌کرد!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #132
***
سکوت شب و سیاهی محض سلطه‌گرانه حکومت می‌کرد، همین سلطنت، حس غرور را با تمام وجود به تک‌تک سلول‌هایش‌ القا کرده بود، نیشخندش از دور، از همان دودست‌ها، تلخ بود! مزه‌ی زهر داشت! با غیظ و عصبانیت دستی توی موهایش کشید، بیشتر شبیه به کندن تارهای مویش بود تا کشیدن دستی؛ اما... . سر تا پایش را کربن‌دی‌اکسیدی احاطه کرده بود که درصد اکسیژنش، ناچیز بود؛ همان‌قدر ناچیز که فقط قلبِ کار کند و یاخته‌های بدنگونش، جان از کف ندهند! با حرص‌، تند‌تند پله‌ها را بالا می‌رفت، یکی‌یکی یا دو تا یکی؟ نمی‌دانست! این بشری که تو می‌بینی، هیچ کنترلی روی خودشان در مواقع عصبانیت ندارند! دقیقاً همان‌هایی کنترل ندارند که مدعی همه چیز هستند! که امان از وقتی ‌که عصبانی شوند، دیگر اسبی یاغی می‌شوند که شیهه می‌کشد و بی‌آنکه زیر سم‌هایش را نگاه کند، همه‌چیز را نابود می‌کند؛ بشریت در عصبانیت، تا به نابودی و ویرانی نرسند، ول‌کن ماجرا نیستند! با رسیدنش به طبقه‌ی بالایی که نوری رنگی و زیبا روی وسایل‌های گران‌قیمت و شیک افتاده بود و چیدمان اثاثیه‌ای که به ارزشِ قیمت هر یک از لوازم بود، فخر فروشی می‌کرد! و خودش...خودِ ع×و×ض×ی‌اش تاب و شلوارکی مشکی بر تن داشت و با طنازی با آن کفشِ‌های پاشنه بلند مشکی سِت، خرمان‌خرمان به سمتش می‌آمد! با دیدنش، با خشم کنترل نشده‌ای داد زد:
- دختره‌ی کثافت، خودم با دست‌های خودم می‌کشتمت!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #133
دخترک، نرم خندید؛ اخلاق کیاراد خوب دستش آمده بود! از بَر بود که چه کند؛ ولی حالا...مغزش قفل شده بود! خنده‌اش از ترس بود، خنده‌ای که ای‌کاش ماست‌مالی حماقت؟ نه! او رفتارِ کیاراد را جبران کرده بود و تا جایی پیش رفته بود که این مَرد را به حریمِ خانه‌اش برود! کیاراد؛ خودش با پای خودش آمده بود!
با خنده‌اش، کفری شده داد زد:
- بعد از هرخنده‌ای گریه‌ست! گریه و زجه!
و او هنوز می‌خندید! ای‌کاش می‌فهمید خنده‌هایش از تمسخر نیست و از ترس است، لب‌های سرخ رنگش را در دهان فرو برد و از داخل گاز گرفت، با تشویش آب دهانش را محکم قورت داد و بی‌توجه به تنی که می‌لرزید، جلو رفت، حالا پاشنه‌های کفشش، سنگین روی سرامیک‌های سفید و سرد خانه، کشیده می‌شد و تَق‌تقش اعصاب نداشته‌ی کیاراد را به بازی گرفته بود! هر دو دستش را به معنای تسلیم بالا برد، لبش را از میان دندان جدا کرد:
- اوه؛ کیاراد؟
لرزش صدایش، نیشخند را روی لبان کیاراد را پررنگ‌تر کرد؛ مثلاً قصدش آرام کردنش بود؟ با همین جمله‌‌ی سوالی‌ای که خودش خوب می‌دانست نفرت‌انگیز‌ترین است، خواست آرامش کند؟
مشتش را باز کرد و در حالی‌که به سمتش خیز بر می‌داشت، فریاد کشید:
- خواستی تلافی کنی؟ دِ احمق سَگِ کی باشی تو؟
بازویش را گرفت و با چشم‌های به خون نشسته‌‌اش در مردمک چشمانش که می‌لرزیدند خیره شد و بلندتر داد زد:
- هــان؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #134
چشمانش سوخت‌، «ضعف» بدترین دوستی که همیشه‌ی خدا همراهش بود و تا آبروی نداشته‌اش را نمی‌ریخت، دست از سرش بر نمی‌داشت! همین «ضعفِ» لعنتی موقعیت و ثروتش را به «هیچ» تبدیل کرده بود! همین«ضعف»‌ای که او را «ضعیف‌ترین» کرده بود، شخصیتش را، جمسش را، روحش را، ضعیفِ کرده بود و با این حال، هنوز هم اسبِ سرکشی بود که با افساری رها کرده می‌تاخت و می‌تاخت!
لب‌هایش لرزید:
- بِ..ببخش!
همین؟ تلافی کرده بود تا بگوید ببخشید؟ قانون این دنیا را چه کسی نوشته بود؟ این‌قدر ناعادلانه؟ بی‌انصافی نیست؟ نیشخند بر لبانش پررنگ‌تر شد، همیشه حدسش درست از آب در می‌آمد؛ کیاراد، ماهی‌گیر خوبی بود! فشار دستانش را بیشتر کرد و خروشید:
- ببخشم؟ هـــان؟ نمی‌شنوم؟ ببخشم؟ تو رو؟
پوزخندی صدادار زد، با همان فشار، یا حتی بیشتر به عقب هلش داد:
- توی این دنیای گُهی که با ریخت نحست اون رو مشکی کردی، نحس کردی، اومدی که هر غلطی کردی بگی ببخش؟
کِلارا، که تمام تن و بدنش درد گرفته و احساس می‌کرد که تمام استخوان‌هایش خرد شده، با نفسی بالا نیامده، نالید:
- بِ...بِ...خش!
و کیارادی که با همان خشمی که در چشمانش شعله‌ور می‌شد، انگشت‌های نگون‌بختِ بیچاره‌اش را در هم قفل کرد و رگ‌های دستش چنان برجسته شده بود که کِلارا به وحشت انداخته بود.
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #135
نگاهش را به سختی از دستِ مشت شده‌ی کیارادِ محبوش گرفت و به چشمانش داد، بدتر بود! عذابش بیشتر بود، اصلاً درد بار دیگر در کل تنش ریخت و مثل مار، در خودش پیچید، فرصتی نبود تا براقی را که به کف دهنش چسبیده را قورت دهد، لبش را گزید و با درد هق زد:
- تُ...تو...وا...واقع...اً... .
نفسش رفت، لعنتی! با آن فشاری که هلش داده بود روی آن سرامیک‌های سرد و سفت خانه، بعید می‌دانست جایی از تنش نشکسته باشد!
- از کجا می‌دونستی تاریخ مهمونی اون ع×و×ض×ی رو؟

بهت‌زده با همان درد لعنتی که ذره‌ذره طاقتش را می‌گرفت، نگاهش کرد؛ توقع هر سوال یا توبیخی را داشت؛ الی پرسیدن همچین سوالی از او، از اویی که جانش هم در می‌رفت چیزی نمی‌پرسید؛ وقتی‌که تک‌تک نوچه‌های غلام به گوشش، هر چه که او اراده می‌کرد را در کم‌ترین زمان ممکن پیدا می‌کردند، او را از هر «نیازی»، چنان «بی‌نیاز» کرده بود که حالا فردی همانند کِلارا، مات و مبهوت باشد!
کم نیاورد، حداقل نه آن‌قدر که در باورِ کیاراد بود، او هنوز هم تک فرزند ورانچِ قدرتمند هست!
- خودت که بهتر می‌دونی!
پوزخندصدادار کیاراد، ترس رخنه در جانش را بیشتر کرد، درحالی‌که نفسی بلند و صدادار می‌کشید، پرسید:
- چِ...چرا این‌جوری می‌کنی؟
و نگاهش را به نگاهِ عصبانی و به خون نشسته‌ای داد که ضربان قلبش را بالا برده بود، طوری‌که کلِ تنش نبض می‌زد!
- این‌که یه جور باشم که به دل تو بشینه یا نه، تو رو سننه!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #136
لحن بی‌انعصاف کیاراد، برای چندمین بار بود که تکه‌های قلبش را خردتر می‌کرد؟ نمی‌دانست! فقط می‌خواست با تمام وجودش که ضعیف نباشد! اصلاً حضورش در این دنیای نکبت‌بار چه فایده‌ای داشت؟ این‌که دائم از عالم و آدم «تمسخر و ناسزا» بشنود و از هر ناکسی، «توسری» بخورد؟ بودنش ان‌قدر ارزش داشت؟
با درد و همان اراده‌ی اندکی که ناگهانی شیرش کرده بود، بلند شد:
- به خاطر خودت بس کن!
و لبش را از ازدرد، محکم گزید. کیاراد؛ اما با همان خونسردی ترسناک شانه بالا انداخت و سوالش را این‌بار با تاکیدی بیشتر و شمرده پرسید:
- کجا؟ کی فهمیدی مهمونیه؟
از موضعش پایین آمد:
- آیهان زنگ زد بهم!
نیشخند روی لبانش پررنگ شد:
- اون‌وقت از کی با آیهان در ارتباطی؟
دلش ضعف رفت، درد فراموش شد و این‌که برای «اولین‌بار» کیاراد، برایش تره خورد می‌کند، به یک ور گرفتن دردش که سهل است، قابلیت آن را داشت که تنهایی تا آسمان هفتم از ذوق بالا برود! لب‌های سرخش را از میان لبش گزید و با حجمِ زیادی از حس خوب همراه با نازی گفت:
- خب؛ عزیزم! آیهان از من خوشش میاد!
و تف به این جوابی که داد! بر فرض اگر کیاراد‌، یک مجنون بود و کِلارا لیلی، پاسخِ سوالِ مجنون این بود؟ که لیلی از پسری که دوستش دارد، به مجنونی بگوید که تک‌تک یاخته‌های لیلی را برای خودش می‌داند و مالک تمامِ اوست؟ این دیگر چه قانونی بود؟
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #137
از سکوت کیاراد و نگاهِ طغیان‌گری که روی خودش می‌دید و خیال می‌کرد غیرتی شدنش روی اسم آیهان است، خندید؛ نرم و دلبرانه! عشوه‌ای ریخت:
- عشقم؟ البته اگه تو دوست نداشته باشی‌، همین امروز کات می‌کنیم!
و سکوتی که هنوز ادامه داشت! کِلارا؛ اما بلند و بی‌‌خیال خندید:
- بگردم دورت که! چرا نگام می‌کنی؟ باور کن نمی‌دونستم ناراحت میشی از رابطه‌ی من با آیهان!
و سری تکان داد و در‌حالی‌که با نرمی انگشتش، تره‌ی موهای شرابی رنگش را پشت گوشش می‌انداخت، تابی به سر و گردنش داد، با شعف نگاهش را به کیاراد دوخته بود و صورتِ سرد و بی‌حالتش، حتی برای لحظه‌ای لبخندِ گشاد شده‌ی روی لبانش را پاک نکرد! با ناز و غمزه ادامه داد:
- اصلاً چرا امروز؟ همین الان بهم می‌زنیم؛ هان؟ نظرت چیه کیاراد؟
- که تنِ لش و نجست گم شه از چشم‌هام!
با دادی که کیاراد زد، مبهوت قدمی عقب رفت:
- چِ...چیه؟
خیز برداشت و بازوی‌های بـر×ه×ن×ه و ظریفش را در مشتت گرفت:
- نشنیدم؟
لال شد، دهان به دندان گرفت و خفه شد! اصلاً همیشه در مقابل این مرد، موشی ترسو بود و بس! با لب‌های لرزان، تقلا کرد:
- کیاراد؟
فشار دستانش را بیشتر کرد و فریاد کشید:
- د ببند اون گاله‌ رو!
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #138
مردمک‌های چشمانش برای چندمین‌بار در روز لرزید؟ تکانش داد و با همان صدای بلند سرش داد زد:
- اون پست‌فطرت کی بهت زنگ زد؟
سکوتش، کیارادِ بی‌اعصاب را عصبی‌تر می‌کرد و او نمی‌دانست که وقت سکوت نیست؟ هیچ‌وقت «وقت‌شناسِ» خوبی نبود و خلاص! پلک‌هایش را محکم روی هم گذاشت، آن‌قدر که عضلاتِ چشمانش درد گرفت و او با خشم بیشتری در‌حالی‌که پلک‌هایش را سنگین باز می‌کرد، در چشم‌های کِلارا خیره شد:
- عقم میاد حتی نگات که می‌کنم!
لب‌های رژ خورده‌ی سرخ‌رنگش لرزید و کیارادی که زیرگوشش با انجزا حرص می‌زد:
- کی؟ کی اون ع×و×ض×ی بهت زنگ زد؟
- دو ساعت قبل از مهمونی...اون گارنیر!
جانش در رفت تا کلمات را ردیف و جمله‌ای بگوید! فشار دستانِ کیاراد هرلحظه بیشتر می‌شد و او همزمان‌که نقشه‌ی شکستن گردنِ آیهان را می‌کشید، هی فشار می‌داد و فشار می‌داد؛ کِلارا؛ اما ریز و پردرد نالید:
- آخ!
حواسش سمتِ کِلارا جمع شد و همانند دقایق پیش، با هلی ولش کرد، و کِلارایی که بهت‌زده با سختی تعادلش را با آن کفش‌های پاشنه بلندِ لعنتی‌اش حفظ کرد و در دل به خودش ناسزا فرستاد که دیگر پا کردن این کفش‌ها چه بوده؟ این تاپ و شلوار قرمز رنگش؟ هه! سری تکان به توهمات پوچی که خیال می‌کرد امروز، کیاراد در دستانِ اوست!
کیاراد پوزخندی به چهره‌ی متعجب کلارا زد و عقب‌گرد کرد، کارش این‌جا تمام شده بود دستش را پشت گوش برد و شنود را قطع کرد؛ به سمت ماشینِ پارک شده‌اش رفت و بی‌آنکه به دختری فکر کند که در عمارت، هنوز هم نگاه ماتش به در است!
کِلارا، آیهان را چه ساده لو داده بود و آیهان چه ساده فروخته شده بود به دستِ دختری همانند کِلارا! نیشخندش پررنگ‌تر شد، گفته بود که جنسِ مونث پست‌فطرت هستند! گفته بود که تک‌تکشان وقتی پای منافع خودشان وسط باشد، همه چیز و همه کس را می‌فروشند؛ اما... .
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #139
***
- به گوشم داداش!
- خبر جَک رو داری؟
- جَک؟ نسناس معلوم نیس کدوم گوریه!
گره‌ی ابروهایش غلیظ‌تر شد و با همان لحن خشنش‌ تشر زد:
- کیان!
کیان؛ اما بلند و بی‌خیال خندید:
- جون دادا؟ دِ بد میگم مگه؟
پوفی کشید و بی‌حوصله گفت:
- پیداش کن!
صدای خنده‌اش رفته‌رفته ریز شد و سکوتی که در گوشش طنین انداخت، ابروهای مردانه‌اش را بالا برد، صدایش زد:
- کیان؟
- هستم داداش؛ چیزی...شده؟
به تردیدِ کلامِ کیان، نیشخندی زد، با کنایه گفت:
- می‌خوام سَر بُبرم!
لحن اعتراض‌آمیز کیان بی‌مکث بلند شد:
- عه! داداش!
نفسِ خسته‌اش را بیرون داد و تلخ طعنه زد:
- زنگت نزدنم که هی تو گوشم بخونی داداش‌ها!
کیان؛ ولی که از لحنِ تندِ کیاراد جا خورده بود، ناخودآگاه با لحنی مظلوم گفت:
- دادا...!
و هنوز حروف‌هایش را تمام نکرده بود که با ترس لب به دندان گرفت و خفه شد؛ صدای نفس‌نفس‌هایش به گوشِ کیاراد می‌رسید و کیارادی که با تمسخر نیش زد:
- ان‌قدر ترسناکم؟
و کیانی که جوابش را رُک و بی‌پرده داد:
- اوف! ترسناک؟ تو از ترسناکم به دری که!
و با خودش زمزمه کرد:
- تازه میگه ترسناکم؟ پـــوف!
با دست، محکم مابین ابروهای گره‌ خورده‌اش کشید:
- اون دختره...چی بود؟ هنا...هانیه؟
 

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
نام هنری
هدیه زندگی
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
231
نوشته‌ها
2,046
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,361
امتیازها
452
سن
17

  • #140
صدای خنده‌ی بلند کیان‌، کفرش را در آورد و کیانی که مَست و غرق در خوشی می‌گفت:
- هانا کیاراد خان؛ هانا!
غیظ کرد:
- حالا هر خری! هنوز تو همون‌جاست؟
خنده‌های کیان ادامه داشت که کیاراد عصبی و بی‌طاقت تشر زد:
- خفه شو کیان!
و کیانی که سخت جلوی خنده‌اش را گرفته بود، با صورتی گلگون شده، گفت:
- آره؛ هنوز اون‌جاست طفلی!
با اکراه، به عظلات لبش انحنایی داد:
- طفلی؟
و دیگر بی‌آنکه به چیزی فکر کند، قهقه زد، کیاراد پایش را روی گاز فشار داد و مشتی به فرمان زد و با دندان‌های چفت‌شده از خشم غرید:
- من که تو رو می‌بینم!
- اگه بدونی چقدر مشتاقم زودتر میومدی!
کیاراد؛ اما با همان لحن امر کرد:
- جِک رو پیدا می‌کنی!
- چند ساعت پیش، پیشِ کِلارا بودی؟
با لحنِ جدی و در عین حال تردیدی که در بندبند واژه‌هایش موج می‌زد، سرعتش را کمتر‌ کرد و تلخ طعنه زد:
- هه! کارت رسیده کجا که برام آدم می‌ذاری؟
بی‌مکث، لحنِ اعتراض‌%%%%% بلند شد:
- عه! من گُه بخورم!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
564

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 9)

بالا پایین