. . .

در دست اقدام رمان آئورت بی دریچه (جلد اول) | هدیه امیری نویسنده انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.








نام رمان: آئورت بی دریچه

نام نويسنده: هديه امیری
ژانر رمان: جنايی پليسی، عاشقانه، ترژادی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:

شراره رفته‌رفته جان گرفته و شعله‌ور شده و زبانه می‌کشد.
در ثانیه‌ا‌ی همه چیز را نیست و نابود می‌کند.
غریزه‌ی شراره این است، انحطاط!
اقتدار شراره این است، انحطاط!
خواسته‌ی شراره از زبانه کشیدنش همین است، انحطاط!
شراره‌ای که می‌سوزد و خاکستر می‌شود و از سرخرگ بر باد رفته‌اش دریچه‌ای متولد شده که فریبِ انحطاط را به فریب کامیبای تبدیل می‌کند.
او همان دریچه‌ای‌ست که ثمره آئورت است.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #31
پشتِ درِ ويلا کمتر از چند ثانيه قبل از آن‌که ريموت را بزند، در بزرگ و سفید رنگ ويلا باز شد و هم‌زمان چهره‌ی کيوانِ هميشه به لبخند به لـ*ـب ظاهر شد‌، پایش را روی گاز گذاشت و وارد حياطِ ویلا شد. ترمز دستی رو بالا کشيد و دستگاه پخش قطع کرد. از ماشين اِف‌شست مشکی رنگش پياده شد.
با ديدن فرهاد که به سمتش می‌دويد، کمی مکث کرد و در نهايت ايستاد. با رسيدن به او، خم شد و دست‌هایش را روی پاهایش گذاشت و به شدت نفس‌نفس زد. سرش را کمی بلند کرد، ع×ر×ق‌ها بی‌وقفه روی صورت مردانه و چروکيده‌اش می‌ريختند و موهای جوگندميش که تارهای سفيدی که در آن دیده می‌شد، خيس از ع×ر×ق بود.
با آستين بلندِ سبز رنگِ لباسش دستش را به سمتِ صورتش برد. خيسی صورتش را پاک کرد. نفس عميقی کشيد و با لبخند به او نگاه کرد. سری تکان داد و گفت:
- سلام.
سلام؟! گوشه‌ی لــبش کمی بالا رفت. قديم‌ها نمی‌گفت سلام پسرم؟ حالا... پوف کلافه‌ای کشيد.
کيوان هم در کنارش ايستاده بود و همچون درش با لبخند نگاهش می‌کرد .چرا اين‌ها خانوادگی همیشه لبخند به لــب داشتند؟! چه چیزی را می‌خواستند ثابت کنند و چه چیزی را قصد داشتند به اوی بی‌فکری بفهمانند؟
همين که آمد دستش را روی شانه فرهاد بگذارد، با به‌خاطر آوردن دليلِ اين که چرا ديگر نمی‌گوید پسرم، همان نزاع کذایی اخم‌هایش در هم رفت. کيوان جاخورده، قدمی عقب رفت؛ اما فرهاد... . فرهاد، همانند هميشه محکم ايستاده بود.
بيش از اندازه فکر داشت و این بد بود. مخصوصاً در همچین شرایطی!
به چشم‌های بی‌فروغ قهوه‌ای رنگ فرهاد که به او نگاه می‌کرد خيره شد. به سمتش قدمی برداشت که نه تنها عقب نرفت؛ بلکه با متانت تمام سرجایش ايستاده بود.
روی شانه‌ا‌ش زد در حالی که به سمت در وردی مجلل ویلا می‌رفت، ملامت کرد:
- پيرمرد، دويدن با این پاهای ضعيفت خوب نيست!
همين! دليلی نداشت که سلام کند. دليلی نداشت حالش را بپرسد! دليلی نداشت بگوید خسته نباشید! حتی دليلی نداشت از اين که به خاطرش دويده بود تشکر کند؛ چون همه‌ی اين‌ کارها وظيفه‌اش بود. وظيفه‌ای که بابتش حقوقش را می‌گيرد! استحقار آدمی لــذت داشت برای کیارادی که تشنه‌ی انتقام بود. هرچند پشت آن، حقیقتی تلخ و زننده خفته بود.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #32
در توسطِ خدمه‌ها برایش باز شد، داخل شد که عطيه را ديد که قهرآلود و پریشان روی سراميک‌های سفيد، با حرارت راه می‌رفت و ناخونش را می‌جويد.
موهای بلندِ خاکستری رنگیکه با تارهای سفید رنگِ سرش ترکیب شده بود و با هر قدمی که بر می‌داشت نخی از موهاش به واسطه‌ی کولرهای روشن سالنکمی بالا می‌رفت برمی‌گشت.
- به نظر مياد زيادی توی فکری!
به صراحت لرزيد، از حرکت ايستاد. ناخونش را از دهنش بیرون آورد، می‌دانست که این جویدن ناخن‌های انگشتش عواقب خطرناکی در پی دارد، برگشت و با بهت نگاهش کرد و چنان دستپاچه شد که تعدادی تارخاکستری رنگِ موهایش روی پيشانيش نشست و همین مانع از ديدن او شد، با دست‌های لرزان فوراً موهایش را پشت گوشش زد.
سرش را زیر انداخت:
- س...سلام آقا!
حتی این زن هم ديگر لفظ پسرم را به کار نمی‌برد شاید حق داشت، شاید.
قدمی به سمتش برداشت، همان‌طور سر به زير قدمی به عقب رفت.
دست به سينه ايستاد و طعنه زد:
-چته؟! هه، نکنه ترسيدی؟! دفعه اوله من رو می‌بينی؟
سرش را به نرمی بلند کرد، دو دل لب زد:
-نه آقا، فقط... .
مِن مِن کرد و با جان‌کندن گفت:
-ف...فقط...!
لبش را به دندان گرفت. صبرِ نداشته‌اش لبریز شد و داد زد:
-دِ بنال ديگه! چه مرگته؟ ها؟
زيادی که بی‌اعصاب نبود، نه؟
از شدت دادی که زد، به خودش لرزيد و همین تلنگری بود تا قطره‌های اشک، یکی‌یکی به پایین بلغزد. هِق‌هِقش همه جا را پر کرده بود و همین عصبانی‌ترش می‌کرد، فریاد کشید:
- اين زِر زِرهات رو قطع کن بببينم!
این‌که چطور توانسته بود سر زنی که بيست سال از او بزرگ‌تر بود داد بزند بماند؛ او به کجا رسیده بود؟
دست‌های چروکيده‌اش را جلوی دهانش گرفت و هِق‌هِقش را خفه کرد. دستش را برداشت با دست‌های رعشه‌ناکش را روی چشم‌هایش کشید، نفسی گرفت و با انگشت اشاره رو به طبقه بالا، با لحنی گرفته ناشی از گریه گفت:
- کِل...کِلارا خانم بالا منتظرتونن!


 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #33
برآشفته چشم‌هایش را روی هم فشار داد، با اوقات تلخی دستی توی موهایش کشيد. چشم‌هایش را باز کرد و عصبی به سمت پله‌ها رفت.
- باورکنين من تمام تلاشم رو کردم تا مانعشون شم؛ اما... نشد!
ايستاد و چرخيد، با دیدن چشم‌های سرخِ عطيه که با نگرانی نگاهش می‌کرد، نیشخندی زد.
نگرانی؟ کافی بود؟
لعنت به تمام چشم‌هایی که موقع تنش و استرس، مظلوم می‌شوند!
نفسش را با غضب بيرون داد و تندتر باقی پله‌ها را بالا رفت.
او را دید و با اشمئزاز پلک‌هایش را بست تا آرام شود، و اِلا تعهدی نمی‌داد که همین حالا گردنش را نشکند! نفس عميقی کشيد، قلبش محکم خود را به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش می‌کوبید و ظربانش در ثانیه چند می‌زد، بماند!
عزمش را جمع کرد و خواستنش سببی شد که به نرمی پلک‌‌هایش را از هم باز کند.
ظاهرش خونسردی را داد می‌زد و کسی منکرش نمی‌شد؛ ولی امان از درونش که طوفانی بودن هم برای توصیفش ناچیز است!
دست به سينه ايستاد، هنوز متوجه‌اش نشده بود که به جهنم!
قدمی به سمتش برداشت که با صدای پاهایش، بی‌ آن‌که برگردد با لحنی پر عشوه قُدقُد... نه! حیف طنین زیبای مرغ نیست که به این دختر نسبت داده شود؟
به اصلاح با ناز و کرشمه خندید:
- ای بابا! عطيه جان؟ چندبار بايد يه جمله رو تکرار کنم؟! گفتم که من از تا کيارادم رو نبينم، قدم از قدم برنمی‌دارم! اوه! پس خودت رو خسته نکن! درهرحال بايد به حضور من عادت کنی، آخه من به زودی من ملکه‌ی کياراد و اين قصر خواهم شد!
کيارادش؟! قصر؟ خانه‌ی او را با قصر اشتباه گرفته بود؟ ملکه‌ی او؟ فانتزی‌هایش تا کجا رفته بود؟
گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت.
ای کاش تاوان اشتباهاتِ ندانسته هم مرگ بود، تا دستش باز بود برای حالایی که کِلارا او را به جای عطیه اشتباه گرفته و چقدر خوب میشد که می‌توانست عصبانیتش را سرش خالی کند؛ اما زهی خیال باطل! نه حکمِ اشتباهات ندانسته‌ مرگ بود هر چند اگر هم بود، در بی‌رحمی این مَرد شکی نبود!
حرص و عصبانیتی که در تن صدایش جمع شد و عجیب لحنِ پرسشش وهمناک بود وقتی که غرید:
-جداً؟
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #34
با صدای خونسردِ کیاراد، به خودش لرزيد. لرزان به سمتش برگشت و همن سبب شد تا موهای تير‌ه‌ی قهوه‌ای رنگش، دیدش را مسدود کند. با ناخون‌های بلند و قرمز رنگش، موهایش رو پشت گوشش زد. به چشم‌هایش خيره شد، لحظه‌ای پلک‌هایش را بر هم گذاشت سپس به همان نرمی باز کرد، ترسش ريخته بود. لبخندی زد، به سمتش آمد و درحالی‌که به اصطلاح دلبرانه بر روی گردنِ او خراش می‌کشید، نازی در صدایش ریخت و زمزمه کرد:
- اوه‌! مردِ جذاب من!
این همه لوندی و عشوه را برای همه خرج می‌کرد؟ احیاناً خسته که نمی‌شد؟
با دست چپ، دسش را به سمت ابرویش برد که فوراً مچش را گرفت و با کمی قوت بازوهای آمپولی‌اش به عقب هلش داد که تعادلش را از دست داد و با آن کفش‌های پاشنه بلند روي سراميک‌ها افتاد.
لحظه‌ای ابروهای هشتی قهوه‌ای تيره‌ رنگش از درد در هم رفت، با اين حال کم نياورد و خنده‌ای بلندی کرد:
- و مرد وحشی من!
دیوانه بودن که شاخ و دم ندارد وقتی که بر سر و پشت این دیوانه‌ی روبه‌رویش شاخ و دم نمی‌دید!
به مشکل، از روی سراميک بلند شد. بر روی کاناپه که چند قدمی‌اش بود رفت و نشست. پا روی پا انداخت، کسی می‌دانست هدفِ این زن چه بود؟
انگشت اشاره‌اش را به سمت پايين گرفت، محکم؛ اما خونسرد امر کرد:
- گم‌شو بيرون!
با دست، موهایش را به طرفی انداخت، بلند شد با قدم‌های کوتاه به سمتش رفت، تق‌تق پاشنه‌ی کفش‌اش برای عصبی کردنش بهانه‌ی خوبی بود، او اما بی‌خیال، با وقاحت دستانش را دور گردنِ محبوبش حلقه کرد.
خودش را به کیاراد نزدیک‌ کرد و عطر خوش‌بوی تلخ او را بو کشید. غریزه‌ی این‌کار خود را چه می‌خواند؟ عشق؟ هه! شرم نداشت از به لجن کشیدن قداست عشق؟
کشدار لب زد:
- اوم! چرا عشقم؟ من اين‌جام تا آرومت کنم!
هِرم نفس‌هایش، حالش را خراب می‌کرد و با یک دست، حلقه‌ی دستانش را از گردنش باز کرد، اين‌‌‌بار محکم‌تر هلش داد که با صدای بدی زمين خورد؛ اخم‌هایش از در هم رفت، نعره زد:
- مگه نگفتم ديگه اين‌ورا پيدات نشه؟
خنده‌ی دخترک، عصبانی‌ترش کرد:
- ها؟ گفتم يا نگفتم؟
لبش را غنچه کرد. دستش را روی سراميک‌ها گذاشت:
- اوه! عشقم، چه عصبانی!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #35
خنده‌ای کرد:
- می‌دونم که تو فقط من رو دوست داری و جز من، هيچ دختری حق نداره اين‌جا بياد!
خیره شده در چشم‌هیش با استهزار جواب داد:
- تمومِ حدست در همين حد بود؟
با بهت خیره در چشم‌های‌ سگ‌مصب به رنگ سیاهش با لکنت مِن‌مِن کرد:
-تو! ت...تو!
گفتن چرندیات، در قانون حکمش قصاص که نبود؛ بود؟
لحظه‌ای چشم‌هایش را بست. به سختی بلند شد، بازویش را گرفت، قدم‌های کوتاه برداشت و در فاصله‌‌‌ای که تنها یک قدم با او فاصله داشت، ايستاد. با چشم‌های به رنگِ آبیِ چرک رنگ‌اش در چشم‌هایش زل زد و شمرده شمرده گفت:
- تو برای منی!
قدمی به عقب رفت. انگشت اشاره‌اش را به سمتِ اویی که با نیشخند نظاره‌اش می‌کرد گرفت و آن قلب لامصب وامانده در سی*ن*ه‌اش برای همین لبخندِ کج او می‌زد و می‌رفت.
صدایش بالا رفت:
- می‌فهمی کياراد؟ تو کياراد ستوده، تنها به من... .
با انگشت، به خودش اشاره کرد درحالی‌که عقب عقب می‌رفت، فریاد کشید:
- کلارا موريه تعلق داری! می‌فهمی؟ فقط من!
عقب‌عقب رفت و با برخورد به پنجره‌ی قدی بلند ایستاد.
بغض داشت و چانه‌اش می‌لرزید. نه، نمی‌شد.
به به یک‌باره بغضش شکست و های‌های بارید.
او هم دختر مغرور قصه‌ها بود بود که اگر کسی اشکش رو در می‌آورد با ورانچ طرف بود. هه، حالا کیاراد؟
با صدایش، با انجزا نگاهش کرد:
-دِ لعنتی خودت خوب می‌دونی هيچ‌ک.س اشکِ من رو نديده جز تو! خودت می‌دونی برای همه خدای غرورم؛ اما جلوی تو کم ميارم! خودت می‌دونی خاستگارهای زيادی دارم؛ اونم از بهترين‌هاش!
دست‌هایش را جلوی دهانش گرفت تضرع و زاری نگاهش می‌کرد صدایش را بالا برد و با هق‌هق که در گلویش بود نالید:
- می‌دونی همه‌ی این نشونه‌ها چی رو می‌خواد ثابت کنه؟
دست‌هایش را روی هر دو چشم‌هایش کشيد و برداشت؛ و ای که نور ببارد به قبری که لوازم‌آرایشی ضد‌آب را ساخت!
با همان چره‌ای که نقاشی‌اش بهم نخورده بود، داد زد:
-دِ لعنتی اين‌ها همش نشونه‌ی عشقه! می‌فهمی؟ عشقه!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #36
فين‌فينی کرد و با صدای خشدار از گریه ادامه داد:
-تو من رو عاشق خودت کردی! آره کياراد! من عاشقتم! عاشقِ خونسرديت که هيچ‌وقت از دست نمیديش! عاشقِ اُبهتت، عاشق جذبه‌ات و تهش عاشقِ اون غرور مزخرفتم!
دست‌هایش را حائل صورتش کرد و با سستی با لباس‌های قيمتی‌اش سر خورد. به پنجره تکه داد و زانوهایش را بغل کرد. با چشم‌های اشکی در چشم‌‌های سردِ روبه‌رویش خیره شد و فریاد کشید:
- عاشقتم آقای کياراد ستوده! من کالارا موريه عاشقتم لعنتی!
سرش را روی زانویش گذاشت و و دستانش را دور زانویش حلقه کرد، هِق‌هِقش تنها آوا برای از بین بردن سکوتِ یخ زده بود. قدمی به سمتش برداشت که ترسیده سرش را بالا گرفت، پوزخندی زد به حالِ این دخترِ رقت‌انگیز!
دست به سينه ايستاد و سرد گفت:
- در رابطه با حرفِ اولت!
لحنِ پرتمسخرش در خنجری در قلبش شد:
- خانوم موريه... من نه شیء هستم، نه حيون! به تنها کسی که تعلق دارم، خودمم! فقط خودم!
قدمی ديگری برداشت:
- دوم‌، من هیچ‌وقت نخواستم بشينی جلوم و آبغوره بگيری! به یه ورم نبوده که بخوام از خدای به ظاهر غرور بخوام بیاد پیشم! برام مهم نيست که بدونم خواستگار زياد داری يا نداری، چون اصلاً ککم نمی‌گزه و به تنها چیزی که فکر نمی‌کنم، خواستگارهای سرکار علیه‌ست و نه، نمی‌فهمم که نشونه اين‌ها عشقه! نمی‌فهمم و نمی‌خوامم بفهمم!
خیره در چشم‌هایش، داد زد:
- من نخواستم عاشق غرورم شی؛ دِ لعنتی خواستم؟ نخواستم عاشق جذبه‌م شی! من نمی‌خوام بفهمم
عشق چيه! کیو باید ببینم؟ هاااان؟ کدوم بی‌پدری رو باید ببینم من کثافت؟
غضب صدایش رفته رفته بیشتر می‌شد و دختری که حالا مظلوم شده بود، در خودش جمع شد بود می‌لرزید. همان دختری که شاخ و شانه می‌کشد، حالا هم‌چو بید می‌لرزید!
ترسیده و خسته التماس کرد:
- بس کن کياراد! بس کن خواهش می‌کنم!
چنگی به موهایش زد:
- به اندازه کافی گند زدی! حالا هم هری
هِق‌هِقش بی‌صدای دختر روی اعصابش بود، صدایش را بالا برد:
- دِ خفه خون بگير دیگه زنیکه‌!
ساکت شدن برای عکس‌العمل این دختر کم بود!
خفه شد و هق‌هقش بند آمد، مبهوت از حرف‌های موجود روبه‌رویش و با لب‌های آویزان لب زد:
- تُ...و...تو دِی...ونه...ای!
نمی‌خواست زمزمه‌ی این دختر دیوانه را پای خطای شنیدن بگذارد، حداقل نه حالایی که ببری بود که با دندان‌های بلند و نگاه حریصش گرسنه نظاره‌گر شکارش بود،
با خشم، به سمتش رفت، از روی زمين بلندش کرد لاقید هلش داد، محکم به دیوار خورد و چشم‌هایش را بست، آخی پر از ناله از مابین لب‌هایش بیرون آمد و لبش را به دندان گرفت، اخم‌هایش از شدت درد، در هم رفت و او بی‌فکر غريد:
- آره من ديونم! تو غلط کردی که عاشقِ من شدی!
اشک‌هایش، یکی‌یکی روی گونش چکه‌چکه می‌کردند يک‌هو ولش کرد و عقب رفت، نتوانست تعادلش را حفظ کند و روی زمين افتاد.
دستش را جلوی دهنش گرفته و هِق‌هِقش را خفه کرد.
تندخو و پرغضب نیش زد:
- هه، بدخت بيچاره!
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #37
سرش را به نرمی پایین برد، موهای رنگ کرده‌ای که فر شده بودند، حالا دیدش را مسدود کرده بودند؛ همان فر موهایی که در هم پیچ خورده بود، اما نه در دستان یار... .
و حالا او دختری مردی بود که همه او را به اسم ورانچ می‌خواندند و او تا کی این‌همه پست و حقیر شده است؟
با همان تنفری که به امثال یا نه، به همه‌ی هم‌جنس‌های او داشت نگاهش می‌‌کرد.
بی‌حوصله امر کرد:
- خودت و اعتراف‌های مزخرفت رو جمع می‌کنی و گم‌‌میشی بیرون؟ حالیته؟

با چشم‌های پر از اشکش خيره شد در چشم‌های نامردی که ذره‌ای مروت سرش نمیشد، چی می‌گفت؟ چشم‌هایش را نامرد می‌خواند و از او انتضار مردانگی و جوانمردی را داشت، چه خیال پوچی!
زجه زد:
- من دوست دارم! باور کن دوست دارم کياراد! عشق، کارِ دله؛ من بی‌تقصيرم!
دستی روی چشم‌هایش کشيد و با صدای گرفته حاکی از گريه ادامه داد:
- آره تو درست ميگی! من دختر ورانچ، بزرگترين تاجر توی لندن، الان توی مضحکترين وضعم! همه‌ی اعتراف‌هامم مزخرف بوده، اصلاً ارزشی نداشته؛ اما برام مهم نيست چون... .
مکثی کرد، به سختی بلند شد و بی‌توجه به لباس‌های چروکیده و چهره‌ی حال بر هم زنش به سمتش آمد و خيره درچشم‌هایش زمزمه کرد:
-چون عاشقتم!
دستش را بالا برد و محکم توی صورتش زد، سرش خم شد، با حس داغی مشمئز روانه‌ای، دستش را به سمت بینی گوشتی‌اش برد و با ديدن خون، با حيرت نگاهش کرد، با بغض لب‌های لرزانش را باز کرد. چندبار... باز و بسته؛ اما آوایی از حنجره‌اش خارج نشد. آرام چشم‌هایش را بست و به اشک‌هایش اجازه‌ی باریدن داد.
سرد زمرمه کرد:
- اخطار داده بودم که گم‌شی!
چشم‌هایش را باز کرد، روی زمين نشست و لبخند تلخی زد. کیاراد اما دستی توی موهایش کرد با صدای بلندی داد زد:
- عطيه؟
دقیقه‌ای بعد، عطيه‌ی بیچاره و ترسیده خودش را رساند و نفس‌زنان ‌می‌گفت:
- بله آقا؟
سری تکان داد و بی‌آنکه این‌که بهایی به اشک‌هایش دهد، با غیظ گفت:
- اينو همین الان از این‌جا می‌ندازی بیرون!
شاید اگر قلبش را تکه‌تکه می‌کرند و خوراک حیوان‌های لاش‌خور می‌شد، دردش کمتر از این «اینو» بود. اویی که در بالاترین جایگاه انقدر ناکس شده بود و اطمینانی نبود که فهمید آیا واقعاً عشقی بوده یا نه!
نگاهِ پر از خیرگی عطیه، حرصش را در آورد و داد زد:
- شیرفهمه؟
عطيه‌ با پاهای لرزان سری تکان داد.
به سمت کلارا رفت، دست‌های چروکیده‌‌اش که بالا رفتن سنش را فریاد می‌زد را روی شانه‌ی‌ دختر گذاشت، دیدنِ محبت‌های خاله‌زنکی و مصنوعی زنان هیچ‌وقت برایش دیدن نداشت!
با تاسف سری تکان داد و به سمت اتاقش پا تند کرد.
با خشم چشم‌هایش را روی هم فشار داد فشار سنگین شده پلک‌هایش حالش را خراب می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #38
***
دست از خشک کردن موهایش برداشت و حوله‌ را بی‌حوصله روی میز انداخت، خودش را روی تخت انداخت و ساعدش را روی چشم‌هایش گذاشت.
لعنت به این زندگی، به دقد‌قه‌های مزخرفش! به فکرهای پر تنشش! به این همه جنون و خشمی که قطره‌ایی آرامش پیدا نمی‌شود، لعنت!
سعی کرد به یک‌ورش بگیرد تمام اتفاق‌هایی که حقیقتی بودند تلخ!
سرش از این همه تمرکز برای این زندگی درد می‌کرد!

***

با نوازش‌های دستِ ظریفی به آرامی پلک‌هایش را باز کرد، نور چشمش را زد و او با لحنی آغشته به تشر با حرص زد:
- چی شده؟
صدای پرشیطنت هانا، پلک‌هایش را تشویق به باز شدن کرد:
- هیچی قربونت برم. فقط سوال شده برام که این خانومِ خوش‌خواب قصد بیدار شدن نداره؟
بی‌توجه به لبخندِ پر از شرارتش، لب زد:
- ساعت چنده؟
- هشتِ شبه رئیس!
پر از اخم نگاهش کرد، پلک‌هایش را روی هم انداخت و پوفی کشید. هانا دست‌هایش را گرفت و تاکید‌وار زمزمه کرد:
- دِ آخه دورت بگردم نمی‌خوای پاشی تو؟ هیچی نخوردی ضعف کردی که!
و زیر لب غرغر کرد:
- توعه کله‌شق کی به فکر خورد و خوراک و خوابت بودی که الان باشی؟ من آخر پیر میشم از دستت!
چشم‌هایش را باز کرد، با رخوت پلک زد، براق خشک‌شده‌ی دهانش را پایین داد که طعمِ گسش حالش را خراب کرد، لب زد:
- میام!
با حالی‌آسوده نفسش را بیرون داد و "آخیشی" زمزمه کرد، درحالی که به سمت در می‌رود، شمرده‌شمرده و تاکید‌وار گفت:
-باشه. پس منتتظرتم‌ها! نبینم نیومدی‌ها!
با لبخندی کجی نگاهش می‌کرد که با خنده‌ای بیرون پرید و در را بست‌.
از روی تخت بلند شد و به سمت کمد رفت، دستگيره را به سمت خودش کشيد، لبخندی ‌زد. هانا لباس‌هایش را چیده بود! اویی که با کوچک‌ترین تلنگر بیدار میشد چیزی نفهمیده بود و در دل چقدر ممنون بود از این رفیقِ خوش‌قلبش!
لبخند محوی زد، لباسش را با بليزِ سفیدی که ترکیبی از خاکستری هم بود، تعویض کرد. موهایش را با گيره‌ی سفيد رنگی که نگين‌های طلایی داشت، جمع کرد.
به زدن برق‌لب مارکش بسنده کرد‌. همیشه همین بود، دختر بود؛ اما حتی حوصله‌اش نمیشد تا کمی با رنگ‌ها خودش را دلربا کند؛ اما عجیب همیشه تماشایی بود.
کفش‌ کتانی‌اش را به پا کرد و بی‌آنکه خودش را در آینه نگاه کند، بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #39
***

با ورودش به سالنِ پذیرایی، نگاهش به شومینه‌ی طرح‌دار کنج خانه افتاد، نورپردازی متبحرانه‌ای که چشم را خیره می‌کرد، هر سه به احترامِ او از جا بلند شدند، روی مبلِ تک‌نفره‌ی مدرن مدل پاتریس نشست که به طبع او سر جای خودشان نشستند‌‌،
ابرویی بالا انداخت:
- سلام.
کیان تبسمی کرد:
- سلام.
و مردد ادامه داد:
- اتاقتون که مشکلی نداره؟ راحتین؟
- برای چند روز، نه! قابل تحمله!
با غرور حرف می‌زد و همین هم برای کیاراد سخت بود!
کیان‌، متعجب از پاسخی که گرفته بود‌، گفت:
- امیدوارم همین‌طور باشه!
پر تمسخر ابرو بالا انداخت، وقتی او می‌خواست؛ محال بود کاری نشود.

کفر نبود، حتی بنده‌ی دست راست خدا هم نبود؛ ولی یقین داشت که حتی اگر دل خدایش را صدایش بزند‌، بی‌شک دست رد به سینه‌اش نخواهد زد!
- خانوم رادمهر؟ نظرتون چیه تا کمی درمورد شراکت و این پروژه‌ی جدید حرف بزنیم؟
برایش اهمیت نداشت، می‌دانست آخر این بحث به کجا ختم می‌شود؛ حتی آگاه بود که در این بازی ماسک کدام کارکتر را به صورت زده و چه مسئولیتِ سنگینی دارد؛ اما باز هم اجبار بود که تحریصش می‌کرد تا خودش را مشتاق نشان دهد که روند طبیعی این ماموریت هم طی شود.
- چرا که نه؟ بفرمایید.
همون‌طور که اطلاع دارین‌، آيهان گارنير در صنعت ساخت و سازِ، نظارت پروژه‌ها و ساختمان‌ها مشغول به فعاليته که در سه منطقه هم کارخونه داره.
سری تکان داده حرفش را برید:
- انگليس، فرانسه و ايران! اين سه منتطقه‌ای هست که در اون‌جا کارخونه دارن، برادرزاده‌ی آقای گارنير هستن، آقای گارنير هم برخالف برادرزادشون آيهان، فقط اسم اين‌کار رو به يدک می‌کشن و در حقیقت، در حيطه‌ی تجارت بارزگانی مشغول به کار هستن که بیشتر اوقات در شهر مارسی هستن.
پر از شگفتی به لب‌ِ دختری چشم دوخته بود که این حجم اطلاعات را لاقید به زبان می‌آورد و می‌دانست چیزهایی که خودشان طی برسی و تحقیق‌های چند ساله به دست آورده بودند را بی باک می‌گوید، اکنون این دختر... .
 
آخرین ویرایش:

هدیه امیری

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده
رمانیکی‌نویس
کاربر نقره‌ای
مدیر
شناسه کاربر
366
تاریخ ثبت‌نام
2021-02-14
موضوعات
226
نوشته‌ها
2,003
راه‌حل‌ها
5
پسندها
12,261
امتیازها
452
سن
17

  • #40
کیان دستی توی موهایش کشید:
- نمی‌دونستم این‌قدر اطلاعات دارین!
ابرویی بالا انداخت، توقع نداشت صداقت خرج کند در این زمانه‌ای که ارزنی صداقت نبود؛ هر چند بعید نیست تا چند صباحی بعد نه از فرهنگ لغات بلکه از جان و خصلت آدمی ساقط شود.
- دونستن کارهای یه فرد که خلاصه میشه در تعداد کارخونه‌هایی که در کجا قرار گرفتن و قرار و مدارهاش فکر نمی‌کنم اطلاعات زیادی باشه؛ وقتی با یه زنگ متوجه زیر و بمش میشی!
با استهزا حرف می‌زد، خودش را به نفهمی می‌زد؟
یا شاید هم حق با او بود؛ اویی که به حدی قدرت و نفوذ داشت که با یک تماس تَه و توی هر چیز را در می‌اورد.
همزمان که کمرش را جلو می‌کشید‌، با سیاست ادامه داد:
- این‌طور نیست؟
کیان‌، خنده‌ای کرد:
- قطعاً همینه!
در سکوت نگاهش کرد؛ نگاهش با ساعت دیواری پر زر و برق تقلا کرد، به چشم‌های کیان خیره شد:
- خب؟
اخمی منشا گرفته از نفهمی مابین ابروهایش نشست:
- خب؟
- اين صحبت‌ها چه ربطی به اصلِ ماجرا داشت؟
متحیر به دختر روبه‌رویش خیره شد‌، رُک‌گویی هم مرزی داشت؟
با کلافگی از درکِ نکردن این دختر، جواب داد:
- آها! بله‌...خب در حقیقت قصد داشتم درباره‌ی کارخونه‌ی آقای آیهان بگم که خب شما علاوه بر دونستن تعدادش، از جای تاسیس شده هم خبر داشتین و حالا اصلِ ماجرا اینه که... .
کمی در جایش تکان خورد و همزمان نگاهی گذرگاه به کیارادی انداخت که یک مَن عسل که سهل است، با کیلو‌ کیلو عسل هم نمیشد خورد‌ و او بود که با با تردید ادامه داد:
-آقای آيهان، يه قاچاقچی حرفه‌ای... .
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین