چه سکــــــــوتی دنیـــــــــــا را فـــــــــــرا می گرفت
اگــــــــر هرکســــــــــــی
تنهــــا به انــــــــــدازه ی صــــــــــداقتش
سخـــــن میگــــــفت
رنج را نمی شود کشید
اگر میشد
تصویر خودم را می کشیدم
با خنده ی پررنگی بر لب،
و چشم هایی که اندازه ی همه ی ابرها گریسته...
و بعد پاکش میکردم، مچاله اش میکردم
دور می انداختم و تمام میشد
اما
رنج کشیدنی نیست
رنج تا مغز استخوان
حس کردنی ست