امروز روز چندم است؟
اول؟
دوم؟
سوم؟
چند روز گذشته است؟
به هفته رسیده است؟
شاید ماه ها گذشته است؟
سال چه؟ شاید چندین و چند سال است که گذشته است؟
حساب زمان از دستم در رفته است.
چشمان گود رفتهایی که درون اینه نگاهم میکند، یادم میاندازد دقایقی طولانی منتظرم مغزم دستور برای شستن صورتم بدهد. آب سرد که بروی صورتم پاشیده میشود؛ یادم میندازد امروز، روز دومی است که نیستی.
روز دومی است که رفته ای.
نفسم در سینه حبس میشود. باز مغزم از کار میایستد و یادم میرود که باید از چهارچوپ توالت خارج شوم. نمیتوانم، توان حرکت ندارم. روی چهارپایه کوچک مینشینم. گردنم نمیتواند وزن سرم را تحمل کند. سرم چرا این چنین سنگین شده است؟
آه میکشم. نمیخوام آه بکشم ولی کنترل رفتارم دست من نیست. بلند میشوم. سرم گیج میرود و چشمانم سیاهی. با کمک دستانم راه اتاقم را در پیش میگیرم و چند بار به در و دیوار میخورم.
با در و دیوار برخورد میکنم. نه که حواسم نباشه آ! نه! حواسم جمع جمع است، خودم را محکم به در میکوبم به دیوار میکوبم تا شاید مغزم به کار بیوفتد. از خواب بیدار شود و فکری به حال خرابم کند. میتواند؟ پوزخند که نه لبخندی بی حال روی لبم نقش میبندد و من درون فریاد میزند.
- نه، نه. نمیتواند هیچکاری کند. مسکن حال تو دست مغز نیست که!
روی تخت فرود میآیم. من درون راست میگوید. دست مغز نیست که دست قلب است. قلبی که افسارم را در دست گرفته و میتازاند. بیخیال هر دو میشوم. بیخیال میشوم و قلم به دست میگیرم. قلم به دست میگیرم و شروع میکنم.