میبینم جدال تکههای چوبیام را که نشوند از هم جدا و میشود وارانه آن فانوس زنگار!
میشنوم قهقهی پیروزی طوفان را؛
که به تلاطم انداخته است اقیانوس بیانتها را.
خسته از این دردهای تن و روح!
اندوهگین برای دنیای ویران شدهام و ندیدنِ یک قطره آرامش.
دلگیر همچون آسمان سیه و بازنده همانند اقیانوس پر تلاطم.
حرام میدانم یک نفسِ آسوده را بر خود!
و حال برای چه چیزی تلاش میکردم تا رمقی در این تنِ شکسته بماند؟!
میچکد اشکهایم تک به تک، میشوند مرواریدی در صدف!
میلرزد تنم، از هجوم این رعب و غم.
ناگه از چنگال طوفان، با شتاب سقوط خواهم کرد در اعماق اقیانوس غم.
عبور خواهم کرد از میان ماهیهای هراسان،
میگیرند فاصله تکههای خستهام.
میشوم تهنشین در قعر سیه اقیانوس؛
میخوانم غزل خداحافظی برای خود؛
و میشود خموش دیدگانِ غمزدهام.
پایان