. . .

در دست اقدام داستان کوتاه لبعت مفتون| فاطمه سیاسر

تالار داستان / داستان کوتاه
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ترسناک
  3. فانتزی
  4. تراژدی
به نام یزدانم
نام رمان:لبعت مفتون
نام نویسنده: فاطمه سیاه سر
ژانر: تراژدی، عاشقانه، فانتزی، ترسناک
خلاصه:
نگاه‌ها به لبعتی است که در سیاهی مطلق می‌رقصد و عاشقی می‌کند. دستانش را می‌چرخاند و به حال معشوقه‌اش می‌گریستد.
چشمانش را به خون آغشته می‌کند و لب‌اش را به زهر!
اشک‌های لبعت مانند تیزی روی قلب خراش برمی‌دارد، خراشی عمیق و بزرگ!
خراشی که روی قلب گلی ایجاد شد؛ حالا آن را در سیاهی گرفتار کرده است.
سیاهی مانند شیری جانش را به دندان می‌گیرد و او را پیش غذایش می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
917
پسندها
7,490
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در تاپیک زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.

چگونگی درخواست منتقد

برای داستان کوتاه شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، مدیران هر تالار تاپیک‌های مربوطه رو ایجاد و نظر شما رو در پایان میپرسند و نیازی به ایجاد تاپیک‌های مختلف نمیباشد.

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.

درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

|با تشکر از شما نویسنده گرامی
کادر ارشد رمانیک|



 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
16
امتیازها
23

  • #3
دخترک قصه، گلی که مانند گلی تازه جوانه زده
آوای خنده‌هایش در کل حیاط خانه مادربزرگ می‌پیچید.
مادرش با دیدن خنده‌های دخترکش جانی دوباره می‌گرفت و پرانرژی‌تر به شستن میوه‌های درون حوض ادامه می‌داد.
گلی به سوی مادربزرگش رفت و کنار او نشست.
سرش را بر روی پای مادربزرگش گذاشت و با چشمان یاقوتی رنگش به عروسک در دستش خیره شد.
مادربزرگش شروع به سخن گفتن کرد، برایش از معنی اسمش گفت:
- دخترک کوچکم، همانند اسمت چشمانی داری یاقوتی رنگ که مانند الماسی درخشان می‌درخشد زلفان پریشانت مانند افتابی سوزان انسان را جذب خود می‌کند، تو مانند تمام عروسک‌های دنیا زیبا هستی!
مادربزرگش انگشتانش را درون موهای دخترک حرکت می‌داد. دخترک جانی تازه می‌گرفت و نفسش را درون قفسه سینه‌اش حبس می‌کرد و با آرامش بیرون می‌داد. عروسکش را درون دستانش نوازش می‌کرد؛ همانند مادربزرگش که موهای او را نوازش می‌کرد.
مادربزرگ به صورت لطیف گلی خیره بود و چشمانش پر از اشک شد. انگار از آینده دخترک کوچک باخبر بود؛ اما نمی‌توانست کلامی سخن بگوید. مادربزرگ دخترک به گوشه‌ای از دیوار خیره شد، ناگهان زیبایی مانند گل کوچکش را دید که سیاهی اطراف آن را گرفته بود. چشمانش را باز و بسته کرد و به گلی کوچک در بغلش خیره شد که چگونه در بغلش به خواب رفته بود. زیباییش تمام مردم را جذب خود کرده بود و مادربزرگ از این موضوع بسیار ناراحت بود.
اشکان مادربزرگ بر روی صورت دخترک می‌ریخت؛ اما دخترک متوجه اشک‌های مادربزرگش نمی‌شد و به خوابی عمیق فرو رفته بود. مادربزرگ شروع کرد به حرف زدن و از آینده دخترک می‌گفت. او از تمام ماجرا باخبر بود و هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد تا برای نوه‌اش انجام دهد. قلبش به شدت می‌سوخت و چشمانش مانند رنگ خون قرمز بود. می‌دانست آخرای نفس کشیدنش است. قفسه‌ی سینه‌اش با هر سخن متلاشی میشد و درون قلبش خنجری تیز فرو می‌رفت. در گوش دخترک التماس می‌کرد تا قوی باشد و کم نیاورد و درون سیاهی فرو نرود؛ اما دیر شده بود.
به عروسک در دستان دخترک خیره شد. انگشتان دخترک درون عروسک فرو رفت. دخترک از اتفاقی که برایش درحال افتادن بود بی‌خبر بود. مادربزرگ دخترک را درون بغلش گرفت و اشک ریخت که ناگهان کم‌کم قلب مادربزرگ از کار افتاد و به خاموشی ابدی رفت. بدن مادربزرگ مانند برف زمستان سرد شده بود، صورتش رو به کبودی می‌رفت و در اخر چشمانش بسته شد و بازهم دخترکی را دید که تاریکی منتظر او است، تا او را در دام بی‌اندازد؛ اما افسوس که هیچ کاری از دست مادربزرگ بر نمی‌آمد تا بتواند دخترک را نجات دهد، تا نگذارد او درون تاریکی فرو رود. اشک گوشه چشمان مادربزرگ خشک شده بود. مادربزرگ نتوانست نجاتش دهد و از او محافظت کند. تنها امیدش به یک نفر بود، تا بتواند از دخترک داستان به خوبی مراقبت کند و او را از تاریکی نجات دهد.
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
16
امتیازها
23

  • #4
گلی به حیاط رفت و مادر بزرگش را دید که مشغول کاشتن گل سرخ بود ناگهان خوابی را که دیده بود به یادش افتاد و دستانش شروع به لرزیدن کرد. سرش گیج می‌رفت و اطرافش را تار و تیره می‌دید. اشک از گوشه چشمانش می‌ریخت. با سرعت به طرف مادر بزرگش رفت و خودش را درون بغل او انداخت. مادربزرگ از این کار گلی متعجب شد و دخترک را محکم به خود فشرد. روی موهایش را ب×و×س×ه باران کرد و به چَشمان گلی خیره شد. ناگهان درون چشمان گلی چیزی دید که باعث شد قلبش فشرده شود. چشمان گلی رو به سرخی میزد و بدنش به شدت داغ بود، انگار درون بدنش آتشفشان درحال جوشش است. مادربزرگ رو به گلی کرد و به او گفت:
- گلی دخترکم چه اتفاقی برایت افتاده است؟ خواب بدی دیده‌ای؟
دخترک می‌خواست اتفاق را برایش تعریف کند؛ اما انگار زبانش یاری سخن به او را نمی‌داد و نمی‌توانست سخن بگوید و برای مادر بزرگش خوابی را که دید بود تعریف کند. انگار دور دهانش چسبی زده باشند. نفس دخترک به شمار افتاد، او نمی‌دانست چه اتفاقی دارد برایش می‌افتد. وحشت زده بود؛ اما این حالت را فقط خودش می‌توانست حس کند. متوجه نگاه متعجب مادربزرگش بود و سعی کرد خودش را کنترل کند. چشمانش را بهم فشرد و دیگربار به مادربزرگش خیره شد و به او گفت:
- نه مادربزرگ اتفاقی نیفتاده است، حال من خوب است فقط کمی بی‌خواب شدم.
مادربزرگ که انگار حرف گلی را باور کرده باشد سری تکان داد و مشغول انجام دادن کارهایش شد. گلی کنار مادربزرگ نشست و به او خیره شد و با خود سخن می‌گفت که شاید مادربزرگش برای او خطرناک است. ناگهان سرش را تکان داد تا افکارش را کنار بگذارد. او خبرنداشت که تمام اتفاقات از همان خواب آشفته شروع می‌شود. به اطرافش نگاهی انداخت و چشمش به عروسکش خورد، به سوی عروسکش رفت و آن را در بغل خود گرفت و موهای عروسکش را نوازش کرد. به سوی حوض رفت و روی آن نشست دستانش را بر روی آب می‌کشید و کودکانه می‌خندید؛ گویا انگار خواب را از یاد خود برده بود و با لذت به ماهی‌های درون حوض خیره بود و با ذوق کودکانه انگشتانش را روی آب تکان می‌داد. زلفان گلی دور و ورش آشفته ریخته بود و زیبایی او را چند برابر می‌کرد.
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
16
امتیازها
23

  • #5
ناگهان صدایی از گوشه حیاط به گوشش رسید سرش را برگرداند و به نقطه ای که از او صدا می آمد خیره شد گربه سیاه رنگی را دید که به او خیره بود و با چشمان خاکستری رنگش سرتا پای گلی را می نگرد گلی با وحشت به گربه چشم دوخت او بسیار از گربه می ترسید به طوری که در کودکی اش از شدت ترس لکنت گرفته بود گربه کم کم به او نزدیک می شد گلی عقب عقب میرفت ناگهان گربه پرشی کرد و گلی در حوضچه آب افتاد او نمی توانست شنا کند و تنها کارش دست و پا زدن بود از داخل آب به بالا خیره بود ناگهان گربه تبدیل به آدمکی عجیب شد آنقدر عجیب بود که گلی چشمانش را زیر آب از تعجب گشود کم کم نفسش تنگ میشد آن آدمک با لبخندی زیبا و عجیب به گلی خیره بود گلی کم کم چشمانش را بست و در تاریکی فرو رفت در همان تاریکی حس کرد آن آدمک دستش را گرفته تا بتواند آن را از آب بکشد بیرون موهای گلی در آب به رنگ مشکی تیره مانند بختش در آمد حسی داشت که تا به حال آن را تجربه نکرده بود حسی مانند معلق بود روی هوا حسی که انگار عروسکی که می خواست را برایش نخریده اند و او از شدت گریه لپانش گل انداخته شده بود آن مردمک انگشتانش را نوازش می کرد گویا سعی می کرد او را نجات دهد تا به زندگی اش باز گردد لبخندی بر روی لبای گلی آمد اما ناگهان اطرافش در تاریکی فرو رفت آدمک دستش را ول کرد و او در گودالی عمیق و تاریک افتاد گودالی که انگار اتفاقات زندگی اش را به اون نشان می داد ناگهان صفحه ای سفید جلوی چشمانش ظاهر شد و به او کودکی اش را نشان می داد عروسکش را دید که به او خیره شده و با صدای نازکش از او خواهش می کند تا به زندگی اش باز گردد گلی سردرگم و حیران بود نمی دانست چه اتفاقی برایش افتاده است نمی دانست باید دقیقا چه کاری انجام دهد پدرش را دید که به او خیره بود گلی حیران بود پدرش را در کودکی از دست داده بود ناگهان چشمان پدرش به خون نشست و تلاش میکرد به سوی دخترک بیاید صدای جیغ گلی در گودال پیچید پدرش تلاش میکرد تا طناب دور دستانش را باز کند و به سوی گلی برود اما تلاش هایش بی فایده بود و پدرش محو شد چهره ی مادرش جلوی چشمانش امد که به او التماس می کرد تا خودش را نجات دهد از او خواهش می کرد تا واقعیت ها را بفهمد و ناگهان چهره ی غمگین مادربزرگش پیش روی چشمانش آمد و از او خواهش می کرد تا او را ببخشد صفحه از جلوی چشمانش ناپدید شد و سر گلی گیج رفت و گوشه ای از گودال افتاد جریان خون را روی گوشه صورتش حس می کرد و دوباره در تاریکی فرو رفت . . .
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
16
امتیازها
23

  • #6
گلی چشمان یاقوتی رنگش را باز کرد و به اطرافش نگاهی انداخت با تعجب به صورت در خواب مادربزرگش خیره شد صورتش چنان زیبا بود که چشم های انسان از روشنایی صورتش به درد می آمد پوست سفید صورتش چشمان کشیده مشکی اش موهای بلند سفیدش تمام اعضای بدنش را ریز به ریز با جزئیات آنالیز کرد به خود گفت شاید زیبایی من از مادربزرگم به ارث رسیده است ناگهان به لباس مشکی مادر بزرگش خیره شد مادربزرگش هیچ گاه عادت نداشت لباس مشکی بپوشد زیرا همیشه معتقد بود لباس سیاه شُگون ندارد گلی به سرش دست نوار سفیدی بر دور سرش پیچیده شده بود در سرش فردی فریاد بلندی زد و به او میگفت گلی خودت را نجات بده گلی سرش را در دستش گرفت و فشرد آنقدر سرش درد میکرد که صدای جیغش در کل خانه اکو شد مادربزرگش باترس از خواب پرید و به گلی آشفته نگاه انداخت دخترک صورت سفیدش رو به کبودی میزد گویا انگار نفس ندارد سرش با دستانش فشار میداد مادربزرگش نگران به سوی او رفت و سر گلی را در بغلش فشرد آرام موهای دخترک را نوازش می کرد و قربان صدقه نوه کوچکش می رفت مادربزرگش اشک می ریخت و گلی جیغ می زد گویا انگار این خانواده قرار نیست روز خوش را به خود ببینند مادربزرگش یاد خاطرات کودکی خودش افتاد یاد مادرش و پدرش افتاد که آنان هم همین نشانه ها را داشتند مادربزرگ ترسیده دخترک را به خود فشار میداد تا حداقل کمی از دردش را تسکین دهد بر سر دخترک ب×و×س×ه میزد و این اشکانش بود که لباس دخترک را خیس می کرد گلی رو به بیهوشی بود و تنها چیزی که آن را اذیت می کرد ندای درونش بود انگار هیولایی درون وجودش بود و تمام تنش را در هم می پاشید هیولا بیشتر درون سرش فریاد می زد و گلی بیشتر درد می کشید دخترک بیشتر جیغ می کشید و مادربزرگش ناراحت از آن که هیچ کاری از دستش بر نمی آید تا برای دخترکش کند ناگهان مادربزرگش نگاهش به موهای مشکی دخترک افتاد دستش را درون موهای دخترک کشید و در دستش چند تار مو آمد که مثل زغال پودر شدند موهای طلایی دخترک سیاه شده بود و مادر بزرگش حیران از این موضوع ناگهان گلی چشمانش را باز کرد و مادربزرگش با دو گوی خونین رنگ روبرو شد مادربزرگ بدنش به لرزه در آمد و اشک از چشمانش به سرعت پایین می ریخت آن گلی او نبود دخترک او دختری شاد و بازیگوش بود گلی روبروی آن یک دختر دیگر بود دختری با موهایی از جنس آتش و چشمان خونین رنگ گلی متعجب از اینکه مادربزرگش از او دوری میکنه شروع کرد به اشک ریختن از چشمان دخترک اشک می بارید دخترک کوچک بود و بی آزار او عادت به این رفتارها و دردها نداشت دخترک برایش خیلی زود بود تا با درد ها روبرو شود تا با دوری مردمان از خود روبرو شود نمی دانست مقصر این رفتار ها کیست او، مادرش، پدرش، یاحتی مادربزرگش اما او از همچیز بی خبر بود و می گفت چرخه روزگار است غافل از آینده ای نه چندان دور . . ‌.
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
16
امتیازها
23

  • #7
دخترک زیر چشمانش گود افتاده بود دور ورش به رنگ سیاهی در آمده بود دیوارهای اتاقش مانند برزخی تنگ و تاریک برایش بود نفس دخترک تنگ شده بود چهره مادربزرگش را تار می دید نمی توانست به خوبی نفس بکشد ناگهان چهره مادربزرگش مانند همان چهره سیاه و وحشتناک شد جیغ دخترک تمام خانه را گرفت مادربزرگ تمام این اتفاقات را در کودکی دیده بود نمی دانست دقیقا چه زمانی این اتفاقات می خواهند دست از سر خانواده اش وردارد مادربزرگ پیر و ناتوان شده بود دستانش به لرزه افتاده بود کنار چشمانش پیله بسته بود اما زیبایی خود را از دست نداده بود در کودکی مادرش به او می گفت زیباییت کار دستت می دهد و می خندید اما مادرش راست می گفت زیباییش کار دستش داده بود و این اتفاقات تنها فقط بخاطر زیبایی خیره کننده او بود که توانسته بود آن موجود را شیفته خود کند اما هیچ گاه خودش آزار ندیده بود تنها خانواده اش جلوی چشمانش در آتش زیبایی او می سوختند و مادربزرگ تنها تماشاگر این ماجرا بود نوه اش جیغ می کشید و مادربزرگ به گذشته اش پرت شده بود انگار که نمی توانست کاری انجام دهد دست ها و پاهایش دیگر توانی نداشتند با هر جیغ گلی قلب مادربزرگ از درد فروپاش می شد و چشمانش از اشک قرمز تر گلی کنترلش را از دست داده بود مادربزرگ که نزدیکش می رود از کنار دهن گلی خون جاری می شود نمی خواست او نزدیکش شود مادربزرگ تنها یه گوشه نشست و به دخترکی که غرق در خون بود خیره شد اشک گوشه چشمان مادربزرگ را خیس کرد موهای دخترک مانند آتش بر روی سر گلی می سوخت و دخترک از این حس متنفر بود او موهای زیبای خودش را می خواست او کودک بود و تحمل این همه درد را نداشت مادربزرگ انگاری زبانش بند آمده بود این حرکات و اتفاقات برایش تازگی نداشت در کودکی چندین بار تجربه اش کرده بود و همیشه در گوش مادربزرگ خوانده می شد که او باید تنها باشد و خوشحالی هیچوقت نزد او نمی آید و مادربزرگ آن را در چندسالی که زندگی کرده بود فهمیده بود او همیشه باید تنها باشد تک تک اعضای خانواده اش و دوستانش را از دست داده بود تنها برایش دخترکش و نوه اش مانده بود حال نوه اش در حال فروپاشی بود و مادربزرگ تنها و غمگین خوشحالی برای او در طول زندگی مانند زهر و هیچ پادزهری وجود نداشت تا بتواند درد او قلب، جسم و ذهن او را تسکین دهد مادربزرگ نمی دانست این ماجرا تا کی ادامه دارد در طول زندگی اش تنها بود و همیشه درد دیگران را تماشا می کرد . . .
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
16
امتیازها
23

  • #8
او از درد دیگران آزار می دید اما این کار مدام جلوی چشمانش اتفاق می افتاد نزدیک ترین کسانش را از دست داده بود و او نمی خواست دخترکش و نوه اش را از دست بدهد ناگهان در ذهن مادر بزرگ‌ فکری آمد او به نوه اش که حال اطرافش غرق در خون بود و خودش بر روی زمین بیهوش بود خیره شد تصمیم گرفت دخترک را در کلبه چوبی که یادگار پدرش بود مخفی کند و خودش از آن دوری کند تا دیگر آسیبی به نوه اش نرسد دخترک را درون آغوشش کشید و آن را‌ در آغوش گرمش مخفی کرد دخترک درون بغل او مانند نوزادی اش آرام خوابیده بود قطره اشکی از چشمان مادربزرگ‌ بر روی صورت دخترک ریخت صورت دخترک مانند خورشید سوزان درخشید و باعث شد بر روی لبان مادربزرگ‌ لبخندی ظاهر شود تا جنگل راه زیادی بود اما مادربزرگ تمام توانش را جمع کرد و به سوی کلبه چوبی حرکت کرد در راه از اطرافش صداهای عجیب و مهیبی می آمد مادربزرگ تمام این صداها را در کودکی اش شنیده بود هنگامی که پدرش او را در همان کلبه قایم کرد و از او خواست در همان کلبه زندگی‌ کند و هنگامی که بزرگ شد به سوی پدر مادرش برود اما حیف که عمر انسان بسیار کوتاه است و مادربزرگ‌ بعد از آن هیچوقت نتوانست پدر و مادرش خندان ببیند مادربزرگ‌ انگاری در گذشته غرق شده بود و تمام اتفاقات برایش مانند وزش باد از جلوی چشمانش گذشت هنگامی که به خودش آمد روبروی کلبه چوبی بود که به تازگی اطرافش را تار های عنکبوت به اسارت خود در آورده بودند تارهای عنکبوت مانند گلی خار دار باعث شد تا از بدن مادربزرگ خون جاری شود مادربزرگ نوه اش را بر روی زمین سرد گذاشت و پیشانی او را بوسید تمام بدن مادربزرگ می سوخت و از آن خون جاری بود دستان دخترک کم کم گرم می شد و این موضوع باعث خوشحالی مادربزرگش شد مادربزرگ تصمیم گرفت برود به سوی در رفت و برای بار آخر به نوه اش خیره شد صورتش را خون در بر گرفته بود درون جنگل رفت و آهسته به قدم هایش ادامه می داد برایش مهم نبود چه اتفاقاتی در انتظارش است و آسوده به راهش ادامه می داد و درخواست مرگ می کرد او عقیده داشت اگر خودش بمیرد دیگر هیچ کدام از عزیزانش عذاب نمی کشند و دردهایی که مسببشان تنها یک نفر بود را تحمل نمی کنند . . ‌.
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
16
امتیازها
23

  • #9
در راه سایه ای سیاه را می دید اما واکنشی نشون نمی داد می دانست تنها یک نفر است که دارد او را اذیت می کنند نفس عمیقش را بیرون داد که باعث شد در هوا دودی بلند شود دستانش از شدت سرما یخ زده بود و خون بر روی صورتش خشک شده بود اما همچنان به راهش ادامه می داد تا به خانه اش برسد ناگهان در جلوی چشمانش پسری قد بلند و زیبایی جذب کننده ظاهر شد مادربزرگ او را چندین بار در جوانی اش دیده بود اما فقط چهره خشمگین او را دیده بود خشمش علتش این بود که مادربزرگ عاشق پسرکی دیگر بود پسرکی که از او جز مهربانی چیزی ندیده بود و این باعث شده بود آن پسر زیبا خشمگین باشد پسرک به وضعیت مادربزرگ نگاهی انداخت کل صورتش را مانند لیزری آنالیز کرد و شروع کرد به خندیدن صدای خنده اش باعث شد سکوت جنگل شکسته شود و پرندگان از شدت ترس به آسمان پرواز کنند مادر بزرگ پیر و ناتوان شده بود اما آن پسرک هنوز زیبا بود و زیباییش خیره کننده در درون چشمان پسرک خشمی دیده نمی شد و این باعث تعجب مادربزرگ شده بود فکر می کرد پسرک به علت خشم باز هم مثل گذشته او را اذیت کند اما تنها صدای خنده پسرک بود که کل جنگل را در بر گرفته بود پسرک حرفی نزد و خندید آتش در کنارش شعله ور بود و مادر بزرگ هیچ ترسی تا بحال از پسرک نداشت و الان از تنها چیزی که ترسیده بود صدای خنده پسرک بود درون مغزش فکرهای ترسناک به وجود آمد همان باعث شد تا بدنش به شدت بلرزد پسرک که باعث ترس مادربزرگ شده بود خندید و از جلوی چشمانش محو شد مادربزرگ قلبش شروع به تپیدن کرد و سرش گیج رفت اولین بار در کودکی اش از آن پسر جوان ترسیده بود و دومین بار حال بود که باعث عذاب او شده بود پاهایش دیگر توانی برای ادامه نداشتند گویا به دستان و پاهایش طناب بسته بودند و طناب باعث شده بود که نتواند حرکت کند به درختان و گل های سبز خیره بود و بر روی زمین افتاد نمی توانست اتفاقی که برایش افتاده بود را هضم کند در کودکی بارها آن مرد را دیده بود اما هیچ گاه حال آشفته الان را نداشت اشکان خون آلود از چشمانش بر روی زمین می ریخت و انگار کسی قلبش را درون دستش فشار می داد او فکر می کرد با گذاشتن نوه اش در آن کلبه چوبی ماجرای زندگی اش تمام می شود اما او خبر نداشت این اتفاقات شروعی جدید بود . . .
 

_FMH_

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8457
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-13
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
12
پسندها
16
امتیازها
23

  • #10
گلی چشمان زیبایش را باز کرد و به اطرافش خیره شد ناگهان ترسید و به گوشه ای از کلبه رفت با ترس مادربزرگش را صدا می زد و در خواست کمک می کرد او تمام اتفاقاتی که برایش افتاده بود را فراموش کرده بود چشمانش به عروسکش افتاد که گوشه ای کلبه افتاده بود به سمت عروسکش رفت و او را در آغوشش گرفت ناگهان متوجه شد عروسکش چشم ندارد و دیگر مثل قبل زیبا نیست چشمان گلی پر از اشک شد و عروسکش را به بغلش فشرد و شروع به گریه کردن کرد اشک از چشمان گلی بر روی صورت عروسکش می ریخت دستان گلی مانند آتش داغ بود اما گلی متوجه آن نشده بود ناگهان بوی سوختگی به مشامش رسید که چشمانش را باز کرد و دید عروسکش در بغلش اتش گرفته بود او را به سمت دیوار پرت کرد و از او دور شد به دستانش خیره شد که مانند آتش سرخ بودند عروسکش دیگر نمی سوخت گلی ترسیده بود دستانش را به زمین زد و باز هم آتش شروع شد گلی نمی دانست باید چه کاری انجام دهد او مادرش و مادربزرگش را می خواست آغوش گرم مادربزرگش را می خواست قصه های شیرین مادربزرگش را می خواست دلش برای صدای خندیدن های مادرش تنگ شده بود گلی دیگر مثل تمام همسن و سال هایش نبود او گلی جدید با اتفاقات جدید بود دیگر صدای خنده هایش کل حیاط خانه مادربزرگش را در بر نمی گرفت دیگر دوستی نداشت تا بخاطر زیبایی عروسک هایشان باهم دعوا کنند دیگر آغوش گرم مادربزرگش را نداشت و دیگر هیچ گاه مادرش را نمی دید گلی نمی دانست دچار چه سرنوشتی شده است و چرا این اتفاقات برایش می افتد او تحمل این همه درد و رنج را نداشت او کودک بود و کودک هیچ گاه نمی تواند دوری خانواده اش را تحمل کند گلی در همان کلبه باید می ماند تا از اتفاقات دوری کند او از کودکی اش پدر نداشت و پدرش هنگامی که او به دنیا آمده بود از دنیا رفت اما هیچوقت هیچ کس او را مقصر ندانستند و می گفتند عمرش کوتاه بوده است گلی در کودکی اش به علت نبود پدرش ناراحت بود او مانند تمام دخترک های همسن و سالش ناز و نوازش پدرش را تجربه نکرده بود و این موضوع باعث شده بود در کودکی با حرفای همسن و سال هایش اذیت شود و آزار ببیند گلی مقصر هیچ کدام از اتفاق ها نبود تنها مقصر کسی بود که او را نمی شناخت . . ‌.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 6)

بالا پایین