الان باید از درد مرگ دوست هم می سوختم.
روزی را به خاطر آوردم که فرمانروا هواسش همیسه به من بود.
نگاه های سنگینش کلافه ام می کرد.
هر جا که می رفتم دنبالم می آمد.
ملکه که می خواست درخواست ازدواج با پسرش را به من بدهد آلیس از روی حسادت معروفی در یاد دادن دروس و معشوق بودنم برای فرمانروا تهمت دزدی زد.
چون اگر زن برادرش می شدم هر روز چشم در چشم می شدیم و هر لحظه کینه های درون دل هایمان شعله ور تر می شدند.
به خود آمدم و چشمان گریان پدر دوستم را دیدم.
توان بینایی را از دست می دادم.
خیلی خسته بودم.
کمی استراحت کردم و خوابیدم.
نصف شب بی خبر از خانه خارج شدم و به سمت قصر رفتم.
پشت درختان ایستادم.
صورتم را با پارچه پوشاندم و سرم را پایین انداختم.
از حیاط قصر عبور کردم و مستقیم به سمت اتاق فرمانروا رفتم.
پشت دیواری ایستادم و آهسته به جلوی اتاق فرمانروا نگاه کردم.
جلوی در دو نگهبان ایستاده بودند.
رفتم و داخل اتاق عمه شدم.
عمه خوابیده بود،بیدارش نکردم.
به بالکن رفتم و لباسی که از شاخه آویزان کرده بودم را دیدم.
روی زمین پریدم.
از درخت بالا رفتم و لباس هارا برداشتم و پایین آمدم.
لباس هایم را عوض کردم.
به سمت اتاق فرمانروا رفتم.صورتم را پوشاندم.جلوی نگهبانان ایستادم.غافلگیرانه و حرفه ای چاقو هایشان را از کمرشان درآوردم به گلویشان فرو بردم.بی صدا روی زمین افتادند.