باد برگ درختی را می رقصاند.
قطره ی بارانی رویش ریخت.
بالای قله های کوه ها ابر های بارانی نمایان شده بودند.
هوا ابری بود و قطرات باران همچون اشک صورتم را خیس کردند.
به آسمان نگاه عاجزانه ای دوختم.
بی هدف راه می رفتم.
اقبال و خوشبختی جایش را با دستانش تقدیم ادبار و بدبختی کرده بود.
بلا ها پی در پی گریبانم را گرفته بودند و رهایم نمی کردند.
پاهایم درد می کردند.
به پاهایم که نگاه کردم خون دیدم.
پاهایم زخمی شده بودند.
آرام آرام راه می رفتم و دنبال جایی برای ماندن می گشتم.
روی سنگی نشستم و پاهایم را بغل کردم.
باید فکر عاقلانه ای می کردم.
برای سرگرمی کتابی در مورد خون آشام ها را از جیب در آوردم و شروع به خواندن کردم.این که به نور خورشید حساس اند.به خون اعتیاد دارند.به خاطر خون،خون هرکسی را می نوشند.بعضی هایشان هم دندان های تیز خون آشامی دارند.
در افکار خود غرق شده بودم که ناگهان صدای سربازان قصر را شنیدم.
صاف نشستم و به چپ و راست نگاه کردم.
خیلی سریع به سمت علف های بزرگ رفتم و میانشان دراز کشیدم.
میان علف ها گم شدم.
یکی از سربازان با صدای بلندی گفت:
-اگه این دختر رو پیدا نکنیم فرمانروا سر از تنمون جدا می کنن! پس زود باشید پیداش کنید.
باران صورتم می بارید و من با نگرانی منتظر رفتن سربازان بودم.
ناگهان خواستم که عطسه کنم ولی دستانم را جلوی بینیم گرفتم و مانع شدم.
کمی منتظر ماندم.
همه سربازان رفتند ولی دو سرباز کنار درختی ایستادند.
رفتنی نبودند.
صبرم تمام شد و از روی زمین بلند شدم.