. . .

متروکه داستان کوتاه فرار از مرد خون آشام | سحرناز ضیایی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
نام اثر:فرار از مرد خون آشام
نام نویسنده:سحرناز ضیایی
ژانر:ترسناک
خلاصه:
دختری که همراه عمه اش که به قصری می رود و آنجا بزرگ می شود.
به او تهمت می زنند.
و او به خاطر آن تهمتی که زده اند فرار می کند و در این میان اتفاقاتی به سر او می آید.
و آن اتفاقات او را‌...
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aseman_zeiaii

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1587
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
41
امتیازها
53

  • #2
باد برگ درختی را می رقصاند.
قطره ی بارانی رویش ریخت.
بالای قله های کوه ها ابر های بارانی نمایان شده بودند.
هوا ابری بود و قطرات باران همچون اشک صورتم را خیس کردند.
به آسمان نگاه عاجزانه ای دوختم.
بی هدف راه می رفتم.
اقبال و خوشبختی جایش را با دستانش تقدیم ادبار و بدبختی کرده بود.
بلا ها پی در پی گریبانم را گرفته بودند و رهایم نمی کردند.
پاهایم درد می کردند.
به پاهایم که نگاه کردم خون دیدم.
پاهایم زخمی شده بودند.
آرام آرام راه می رفتم و دنبال جایی برای ماندن می گشتم.
روی سنگی نشستم و پاهایم را بغل کردم.
باید فکر عاقلانه ای می کردم.
برای سرگرمی کتابی در مورد خون آشام ها را از جیب در آوردم و شروع به خواندن کردم‌.این که به نور خورشید حساس اند.به خون اعتیاد دارند.به خاطر خون،خون هرکسی را می نوشند.بعضی هایشان هم دندان های تیز خون آشامی دارند.
در افکار خود غرق شده بودم که ناگهان صدای سربازان قصر را شنیدم.
صاف نشستم و به چپ و راست نگاه کردم.
خیلی سریع به سمت علف های بزرگ رفتم و میانشان دراز کشیدم.
میان علف ها گم شدم.
یکی از سربازان با صدای بلندی گفت:
-اگه این دختر رو پیدا نکنیم فرمانروا سر از تنمون جدا می کنن! پس زود باشید پیداش کنید.
باران صورتم می بارید و من با نگرانی منتظر رفتن سربازان بودم.
ناگهان خواستم که عطسه کنم ولی دستانم را جلوی بینیم گرفتم و مانع شدم.
کمی منتظر ماندم.
همه سربازان رفتند ولی دو سرباز کنار درختی ایستادند.
رفتنی نبودند.
صبرم تمام شد و از روی زمین بلند شدم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aseman_zeiaii

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1587
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
41
امتیازها
53

  • #3
آهسته چاقو هایم را درآوردم و یواش یواش به سمتشان رفتم.
و همزمان چاقو ها را به گردنشان فرو بردم.
روی زمین افتادند و مردند.
اگر در بیرون از قصر می ماندم مرا حتماً پیدا می کردند.
سربازان را میان علف ها بردم و کفش ها و لباس یکی از سرباز ها را در آوردم.
لباسم را عوض کردم و کفش ها را هم پوشیدم.
موهایم را با پارچه ای که همراهم بود غنچه ای بستم.کلاه را هم سرم گذاشتم که دختر بودنم آشکار نشود.با پارچه ای هم که از جیب لباس سرباز پیدا کردم صورتم را پوشاندم.
عطسه ای کردم و به طرف قصر حرکت کردم.
پشت درختی ایستادم و به سربازانی که جلوی درقصر ایستاده بودند نگاه کردم.
سرم را پایین انداختم و از حیاط قصر عبور کردم.
داخل شدم و به سالن نگاهی انداختم.
در سالن خدمتکاران و سربازان عبور می کردند و با یکدیگر حرف
می زدند.
خیلی مخفیانه از میانشان عبور کردم و به آشپز خانه رفتم.بوی غذا به مشامم رسید.
آشپزی که عمه ام بود مشغول تمیز کردن روی میز بود.ولی هیچ کس نمی دانست که عمه ام هست.
آشپزخانه پر از میز های غذا خوری بود.کمد هایی که داخلشان مواد غذایی بود درهایشان باز بودند‌.قابلمه ها روی گاز ها بودند.فرش بزرگ و قرمز رنگی زیر میز ها پهن شده بود‌.صندلی ها کنار میز ها به ترتیب گذاشته شده بودند.
رفتم و جلویش ایستادم.
صورتش قرمز شد و گفت:
-تو اینجا چیکار می کنی؟!مگه قرار نشد فرار کنی؟!
سرم را از روی تاسف تکان دادم و گفتم:
-عمه فرار کردم ولی یه جوری برگشتم.بیرون از قصر پیدام می کنن.فعلاً اینجا یه جوری بمونم بعداً یه فکری می کنم نگران نباش.
فقط اینکه من باید یه جایی قایم بشم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aseman_zeiaii

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1587
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
41
امتیازها
53

  • #4
عمه چند لحظه مکث کرد و گفت:
-سوفیا برو اتاقم چند روزی اونجا بمون بعد ببینم چه فکری می تونم بکنم.
خیلی سریع گفتم:
-ممنون عمه،من رفتم.
از آنجا خارج شدم و به اتاق عمه رفتم.
در اتاق را بستم.اتاق کوچکی بود.یک تخت خواب دونفره،کمد های کوچک چوبی،فرش های زیبا زیر میز و صندلی.تابلو های زیبای طبیعت بالای تخت خواب.
لباس هایم را در آوردم.
لباس خدمتکاری را پوشیدم و لباس های سربازی را هم زیر تخت خواب عمه پنهان کردم.
روی تخت نشستم و پارچه ای که موهایم را با آن بسته بودم را باز کردم.
موهایم روی صورتم ریختند.
با ناچاری به زمین نگاه دوختم و در افکار غرق شدم.
ای کاش هیچ وقت عمه مرا به این قصر نمی آورد.
وقتی پدر و مادرم را از دست دادم عمه مرا همراه خودش به قصر آورد و به همه گفت که مرا از کوچه پیدا کرده و برای اینکه دلش برایم سوخته به قصر آورده که کار کنم و اینجا بمانم.آدم بسیار مهربان و دلسوزی هست.همیشه به فکرم و نگرانم بوده.
ای کاش همان اول می دانستم که همه به جز عمه و من خون آشام هستند.
ای کاش شاهزاده مرا نمی دید.
همیشه ساکت ترین و آرام ترین شخص و معلم من بوده ام.
اگر آنقدر ساکت نبودم شاید توجه فرمانروا را هم به خود جلب نمی کردم و به بهترین آموزگار معروف نمی شدم.
خواهرش هم که از بچگی با من دشمن است و نمی خواهد پیشرفتم را ببیند از روی حسادت به من تهمت زد.
جرم دزدی خیلی سنگین است.خواهر فرمانروا شخصی کینه ای و حسودی هست.
اگر فرمانروا سام مرا پیدا کند خواهد کشت.
مرا به خاطر اینکه فکر می کند گردنبند مادرش را برداشته ام می خواهد مجازاتم کند و بکشد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aseman_zeiaii

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1587
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
41
امتیازها
53

  • #5
در باز شد و عمه داخل آمد.
سینی را روی میز گذاشت پارچه را از رویش کشید و گفت:
-عزیزم زود باش بخور تا شک نکردن من برم.
روی صندلی نشستم و آش را که خوردم تمام شدم گفتم:
-عمه زود برو تا شک نکنن که چرا یهو غیبت زد.منم میرم به خونه چوپی عموم.راه دیگه ای ندارم.
عمه قبول کرد سینی را از روی میز برداشت پارچه را رویش کشید و برد.
خیلی خسته بودم.
روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
با صدای ملکه بیدار شدم.
ملکه مادر فرمانروا با صدای خیلی بلندی فریاد می زد:
-زود باشید دوباره همه جای قصر رو بگردید.شاید دزد گردنبدم رو تو قصر مخفی کرده.
از روی تخت خواب بلند شدم و از زیر تخت لباس های سربازی را برداشتم و سمت بالکن رفتم.
به بیرون نگاه کردم.
کسی نبود.
اول لباس ها را روی زمین انداختم و بعد خودم زمین پریدم.
خیلی زود لباس هارا از روی زمین برداشتم و ایستادم.
نمی دانستم که باید کجا بروم.
یک راهی را پیدا کردم.
از درخت بالا رفتم و تا تاریکی شب آنجا ماندم.
آن بالا لباس هایم را در آوردم و به شاخه ای آویزان کردم.
لباس های سربازی را پوشیدم و از بالای درخت روی زمین پریدم.
کلاه را از سرم برداشتم و روی زمین گذاشتم.
با پارچه موهایم را بستم و کلاه را سرم گذاشتم.
با پارچه ی دیگر هم صورتم را پوشاندم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aseman_zeiaii

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1587
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
41
امتیازها
53

  • #6
سرم را پایین انداختم و از درقصر عبور کردم.
شب را بالای درختی گذراندم.
صبح شده بود.
چشم هایم را باز کردم.
هوا ابری نبود.
هوا آفتابی بود و لبخندی زدم.
از بالای درخت روی زمین پریدم و به اطراف نگاه کردم.
کمی گشنه ام بود.
از بازار کمی خوردنی خریدم و خوردم.
باید جایی را برای مخفی شدن پیدا می کردم.
در بازار که راه می رفتم یکی از بازویم گرفت و گفت:
-دختر باهوش فکر نمی کردی گیرت بندازم؟!
صدای یکی از سربازان قصر بود.
خواستم که فرار کنم محکم تر گرفت و گفت:
-نترس،شاید کمی شنکجه ات کنن.نگران نباش شاید ملکه بخشید و کشته نشدی.
سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
صدایم را کمی بالا بردم گفتم:
-خون آشام کثیف چند بار بگم؟!من دزد نیستم.خواهرت دروغ میگه.
ابروهایش بالا پریدند و گفت:
-خیلی گستاخی.
هلش دادم و بالاخره توانستم فرار کنم.
سربازان دنبالم افتاده بودند.
خیلی دور شدم.
دیگر دنبالم نمی کردند.
به جنگلی رفتم و بالای درخت به خانه ی چوبی کهنه عمو رفتم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aseman_zeiaii

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1587
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
41
امتیازها
53

  • #7
از درخت بالا رفتم داخلش شدم.
تخته ها سالم بودند.
جای خیلی خوبی بود.
درش را بستم و روی یک صندلی نشستم.
یک تخت خواب یک نفره و یک میز و چند تا صندلی بود.
صدایی را شنیدم.
صدای آلیس خواهر فرمانروا بود!
می گفت:
-بالاخره رسیدم.کمکم کنید بالا برم.
دستم را روی دهانم گذاشتم.
خیلی زود پارچه کهنه و سیفید میز را کنار زدم و به زیر میز رفتم.
صدای در آمد.
آلیس در را باز کرده بود.
خندید و گفت:
-شما می تونید برید.کمی اینجا می مونم.هر وقت هم که خواستم پایین بیام صداتون می کنم.
آلیس دوباره خندید گفت:
-سوفیا جان!خودت می دونی که من با کمک جادوگرام می تونم جا تو پیدا کنم.
آهی کشید:
-الان شاید راه امیدت باز بشه و فکر کنی با استفاده از جادوگرا می تونی بی گناهی خودتو ثابت کنی ولی نمی تونی.من اومدم تو رو ببرم تا آخر عمرت زندانی کنم.یا هم بکشمت بهتره.بیا بیرون.
چاره دیگری نداشتم.از زیر میز بیرون آمدم.
به او نگاه کردم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aseman_zeiaii

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1587
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
41
امتیازها
53

  • #8
از روی صندلی بلند شد و جلویم آمد.
رنگ چشمانش سرخ شدند.
وقتی دهانش را باز کرد دو دندان خون آشامی اش را دیدم.
کمی عقب رفتم و به میز خوردم.
کمی جلو آمد.
خندید و دهانش را به گردنم گذاشت.
گازم گرفت.
احساس کردم قطره های خون روی پوستم چکید.
عصبانی شدم‌.
از شکمش زدم و خود را بیرون انداختم.به روی سربازان افتادم.
روی زمین افتادند و خیلی سریع از رویشان بلند شدم و پا به فرار گذاشتم.
ای کاش با عمه به آن قصر نمی آمدم.
روزی هزاران کاش را در دلم می کارم و پشیمانی که دلیلش من نبودم را آبیاری می کنم.
آن چنان می دویدم که انگار مسابقه بود‌.
حوصله ام زایل و نابود شد.
دیگر صدایی از فراغ و آسایش به گوش نمی رسید.
دیگر داشتم توازن و تعادل را از دست می دادم.
شایق و آرزومند آسودگی بودم.
به نظر می رسید که سراسر جنگل را پیموده ام.
آهی کشیدم.
کینه ام هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aseman_zeiaii

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1587
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
41
امتیازها
53

  • #9
به نظر می رسید که از سربازان خیلی دور شده ام.
ایستادم و روی زمین نشستم.
به درختی تکیه دادم و نفس نفس زدم.
به آسمان خالی از ابر و خورشید نگاه کردم.
تابان و درخشان خورشید آن قدر زیاد بود که دیگر نتوانستم نگاهش کنم.
خیلی فکر کردم.
آلیس دروغ می گفت.
جادوگران قصر حتی نمی توانستند اتفاقات چند لحظه آینده خود را پیش بینی کنند.
آن وقت جای مرا به آلیس می گویند؟!
پس پای یک جاسوس در میان است.
حتماً وقتی در اتاق با عمه حرف می زدم کسی دیگر حرف هایمان را شنیده و به آلیس خبر داده.
ولی چرا جاسوس منتظر مانده که به خانه ی چوبی بروم؟!
شاید نقشه آلیس این بوده که مرا بی سر و صدا خارج از قصر به قتل برساند.
چه فرقی می کرد؟!
به دست شاهزاده و ملکه می افتادم هم مرگم فرا می رسید.
شاید باید باور کنم که ارمغان و هدیه فرار و تسلیم شدن مرگ است.
با اینکه برنا و جوان بودم ولی باز هم خیلی خسته بودم.
آن قدر فکر کردم که زخم گردنم از یادم رفت.
دستم را روی زخمم گذاشتم و ناله ای کردم.
آی کاش مرهمی پیدا می کردم و روی زخمم می گذاشتم.
آب دهانم را خوردم و به تنه درختان نگاه کردم.
با آن همه خستگی باز خود را رهاشده و آزاد احساس می کردم.
کاش کمی می توانستم بخوابم.
خوابیدن خوب بود.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Aseman_zeiaii

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
1587
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
19
پسندها
41
امتیازها
53

  • #10
اما نمی توانستم خود را بر آغوش استراحت و خواب بسپارم.
از روی زمین بلند شدم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردم.
کمی که جلوتر رفتم کشاورزی را مشغول به کار دیدم.
بیشتر که به صورتش نگاه و دقت کردم ابروهایم بالا پریدند.
پدر دوست دوران بچگیم بود.
جلوتر رفتم و گفتم:
-سلام.من به کمکت احتیاج دارم.منو شناختی؟
به گردنم خیره شد و گفت:
-به گردنت چی شده؟!اصلاً چه خبره؟!بیا بریم برادرم نگاهی به گردنت بندازه!
تا جایی که یادم آمد برادرش پزشک بود.
به خانه اش رفتیم و روی صندلی نشستیم.
برادرش را صدا زد.
بعد از اینکه برادرش گردنم را معالجه کرد از اتاق خارج شد.
گفت:
-بعد از مرگ دخترم دیگه نتونستم تو قصر کار کنم.
خیلی تعجب کردم و گفتم:
-مگه،مگه دوستم مرده؟!
به زمین نگاه کرد و گفت:
-عمه ات نذاشت که بهت واقعیت رو بگم.گفت اگه بگم ممکنه خیلی ناراحت بشی!
به ابروهایم گره انداختم و گفتم:
-چیشد؟!چیشد که مرد؟!
سرش را از روی تاسف تکان داد گفت:
-فرمانروا و مادرش ملکه هوس خون کرده بودن و غذایی به غیر از...
دیگر حرفی نزد و سکوت کرد.
چشمانم تار می دید.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین