بر روی تابی که در گوشه باغ و در زیر درخت بسته شده نشسته بود؛ موهای خرمایی رنگ بلندش زیباییاش را دو برابر کرده بود، پاهایش را آرامآرام تکان داده تا اینکه تاب چوب گردو که بر روی آن نشسته بود به حرکت در آید. نسیم خنکی وزید و نفسش را بازدم کرد و هوای پاک طبیعت را به ریههایش فرستاد؛ با تکان خوردن تاب چوبی، جیغ آرامی کشید و سریع به عقب نگاه کرد، با دیدن شروین لبخندی روی لبهایش جای گرفت.
شروینی که وقتی در کنارش بود ضربان قلبش تا هزار میرفت. از روی تاب بلند شده و کمی از زیر درخت فاصله گرفت؛ دست سرد و بی روحش گرفته شد. قدم زنان به سمت روستا به راه افتادند؛ دامن لباس محلی آبی رنگش را با دستش کمی جمع کرد و به شروین نگاهی انداخت. لبخندش با تمام روزهایی که خوشحال بود فرق میکرد؛ انگار اتفاقی افتاده بود که شروین خیلی خوشحال بود، به اطراف نگاهی انداخت که خودش را در همان خانه خرابهای که در بچگی با شروین در آن بازی میکردند؛ لبخند عمیقی بر روی لبهایش نشسته بود. رو به شروینی که حال به دیوار ترک خوردهای تکیه داده بود و دست به سینه به شراره نگاه میکرد گفت:
- باورم نمیشه هنوزم یادته اینجا رو!
- مگه میشه، اون همه خاطره بچگی رو که با تو تجربه کردم فراموش کنم؟! اگه مخت به جایی نخورده باشه، نه!
- اِ پس مخ من تاب برداشته؟!
- آره!
پشتبند حرفش خندید، که شروین به دنبالش دوید. خودش را پشت دیواری مخفی کرد، تا که شروین به روبهرو دوید و شراره از پشت دیوار بیرون آمد؛ آرامآرام قدم برمیداشت، شروین از پشت سرش آمده و با پِخ گفتناش شراره را ترساند.
شراره میخواست جیغی بزند که شروین دستش را بر رو دهان او قرار داد و گفت:
- دختره دیوونه جیغ نزنیها!
شراره که دیگر داشت نفسش بند میآمد تنها با تکان دادن سرش فهماند که جیغ نمیزند، شروین دستش را برداشت و به چشمان مشکی رنگ شراره خیره شد. با استرسی که در دلش داشت گفت:
- دوست دارم!