. . .

انتشاریافته داستان کوتاه عشق بی‌طلوع | Mahsa83(M.M)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۸۱۰_۱۴۵۲۰۱-compressed_3o5k_aw3.jpg


نام داستان: عشق بی‌طلوع
نام نویسنده: Mahsa83(M.M)
ژانر: عاشقانه- تراژدی
خلاصه: راجب دو عاشق که به اجبار پدربزرگِ شراره که از قضا کدخدای روستا هم هست؛ از هم جدا میشن و شراره قراره با پسر دوست پدربزرگش ازدواج کنه؛ اما...

مقدمه: کلید قلب، زندگی و روح من... همه در دستان اوست. او مالک آن است فقط باید کلید را بچرخاند و بگذارد تا با تمامی شور و عشقم او را در بر گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
ویراستار
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده+ویراستار
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
157
نوشته‌ها
600
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,501
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #11
(راوی شروین)
بخاطر دویدن‌های زیاد به نفس‌نفس افتاده بود و دهانش خشک شده بود. قلبش درد می‌کرد و دیگر نمی‌دانست به فکر کدام دردش باشد، قلبش یا مصیبت تمام نشدنی‌ای به نام کدخدا؟
نفس عمیقی کشید و از سرجایش بلند شد. کمی جلوتر رفت و به روستا خیره شد؛ اما دیگر آخر خط بود. آدم‌های کدخدا به درون خانه خرابه داشتند می‌آمدند؛ نمی‌توانست بگذرد از شراره اش، تنها راهش مرگ بود! دست شراره را گرفت و نفس عمیق کشید.
دیگر چند قدمی مانده بود تا به آنان برسند، رو به شراره گفت:
- حاضری با من حتی بمیری؟!
- دیوونه من برای تو جونمم میدم، دیگه مرگ که چیزی نیست.
- من رو ببخش دور چشم‌های قشنگت بگردم! نترسی‌ها من هم میام پیشت؛ اما این‌ها نباید دستشون به ما برسه باشه؟!
- باشه!
کلت طلایی کوچکی که همراهش بود را از پشت کمرش در آورد و روی شقیقه شراره گذاشت، نگاهی به آدم‌های کدخدا انداخت که سر جایشان ایستاده بودند. با صدایی رسا رو به او گفت:
- شراره فرار کن!
با خارج شدن این جمله کوتاه از دهان شروین هردوی آن‌ها با تمام توانشان دویدند، شروین نگاهی به پشت سرشان انداخت؛ خدا را شکر آدم‌های کدخدا گمشان کرده بودند. به خانه خرابه ای‌که در آن اطراف بود پناه بردند تا حداقل حالا که اثری از آدم‌های کدخدا نیست کمی استراحت کنند و بعد بروند. شراره سرش را روی به دیوار تکیه داد و چشمان درشت و کشیده مشکی‌اش را بست؛ پس از دقایقی به خواب فرو رفت.
شروین که غرق چهره‌ی دوست داشتنی معشوقش شده بود پیشانی‌اش را آرام بوسید، خودش نیز سعی کرد کمی بخوابد. چشمانش را روی هم گذاشت و پس از گذشت چند دقیقه شروین نیز به خواب رفت.
وقتی چشمانش را باز کرد کدخدا را در حالی که پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و سیگار به دست به شروین و شراره نگاه میکرد دید. باورش نمی‌شد آخر در چنگال گرگ اسیر شود، به شراره که با چشمانی خوابالود نگاهش می‌کرد، نگاه کوتاهی انداخت و کلت طلایی رنگش را از پشت کمرش بیرون کشید و سپس گلوله را در مغز معشوقش خالی کرد؛ و شروین نیز همان کار را برای خودش تکرار کرد، افراد کدخدا بالای سر دو جسد غرق در خون شروین و شراره رسیدند اما فایده نداشت نمی‌توانستند دیگر کاری کنند.
***
☆پایان☆
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین