. . .

انتشاریافته داستان کوتاه عشق بی‌طلوع | Mahsa83(M.M)

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_۲۰۲۲۰۸۱۰_۱۴۵۲۰۱-compressed_3o5k_aw3.jpg


نام داستان: عشق بی‌طلوع
نام نویسنده: Mahsa83(M.M)
ژانر: عاشقانه- تراژدی
خلاصه: راجب دو عاشق که به اجبار پدربزرگِ شراره که از قضا کدخدای روستا هم هست؛ از هم جدا میشن و شراره قراره با پسر دوست پدربزرگش ازدواج کنه؛ اما...

مقدمه: کلید قلب، زندگی و روح من... همه در دستان اوست. او مالک آن است فقط باید کلید را بچرخاند و بگذارد تا با تمامی شور و عشقم او را در بر گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,346
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
ویراستار
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده+ویراستار
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
156
نوشته‌ها
594
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,476
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #3
بر روی تابی که در گوشه باغ و در زیر درخت بسته شده نشسته بود؛ موهای خرمایی رنگ بلندش زیبایی‌اش را دو برابر کرده بود، پاهایش را آرام‌آرام تکان داده تا این‌که تاب چوب گردو که بر روی آن نشسته بود به حرکت در آید. نسیم خنکی وزید و نفسش را بازدم کرد و هوای پاک طبیعت را به ریه‌هایش فرستاد؛ با تکان خوردن تاب چوبی، جیغ آرامی کشید و سریع به عقب نگاه کرد، با دیدن شروین لبخندی روی لب‌هایش جای گرفت.
شروینی که وقتی در کنارش بود ضربان قلبش تا هزار می‌رفت. از روی تاب بلند شده و کمی از زیر درخت فاصله گرفت؛ دست سرد و بی روحش گرفته شد. قدم زنان به سمت روستا به راه افتادند؛ دامن لباس محلی آبی رنگش را با دستش کمی جمع کرد و به شروین نگاهی انداخت. لبخندش با تمام روزهایی که خوشحال بود فرق می‌کرد؛ انگار اتفاقی افتاده بود که شروین خیلی خوشحال بود، به اطراف نگاهی انداخت که خودش را در همان خانه خرابه‌ای که در بچگی با شروین در آن بازی می‌کردند؛ لبخند عمیقی بر روی لب‌هایش نشسته بود. رو به شروینی که حال به دیوار ترک خورده‌ای تکیه داده بود و دست به سینه به شراره نگاه می‌کرد گفت:
- باورم نمی‌شه هنوزم یادته این‌جا رو!
- مگه میشه، اون همه خاطره بچگی رو که با تو تجربه کردم فراموش کنم؟! اگه مخت به جایی نخورده باشه، نه!
- اِ پس مخ من تاب برداشته؟!
- آره!
پشت‌بند حرفش خندید، که شروین به دنبالش دوید. خودش را پشت دیواری مخفی کرد، تا که شروین به روبه‌رو دوید و شراره از پشت دیوار بیرون آمد؛ آرام‌آرام قدم برمی‌داشت، شروین از پشت سرش آمده و با پِخ گفتن‌اش شراره را ترساند.
شراره می‌خواست جیغی بزند که شروین دستش را بر رو دهان او قرار داد و گفت:
- دختره دیوونه جیغ نزنی‌ها!
شراره که دیگر داشت نفسش بند می‌آمد تنها با تکان دادن سرش فهماند که جیغ نمی‌زند، شروین دستش را برداشت و به چشمان مشکی رنگ شراره خیره شد. با استرسی که در دلش داشت گفت:
- دوست دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
ویراستار
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده+ویراستار
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
156
نوشته‌ها
594
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,476
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #4
شراره با چشمانی گرد شده به شروین نگاه کرد و تنها سکوت بود که بین آن‌ها حکم‌فرما می‌کرد، شراره نیز او را دوست داشت اما از این می‌ترسید که شروین را از دست بدهد و تمام عمرش حسرت نداشتن شروین را بخورد.

پس با این حساب گفت:

- اما من دوست ندارم!

شروین سکوت کرده بود و دیگر چیزی نمی‌گفت، فکرش هم آزار دهنده بود برای اویی که یک دل نه صد دل عاشق شراره شده بود. تنها به کلمه "باشه" بسنده کرد. او را به خانه‌اش بازگردانده و خودش نیز به همان خرابه که در بچگی در آن‌جا بازی می‌کردند.

تفنگ برنو‌اش را به دستش گرفته و به شیشه‌های نیمه شکسته‌ای که در آن‌جا بود شلیک کرد تا کمی آرام شود، بر روی زمین نشسته و تفنگش را در کنارش گذاشت.

با چوبی که در آن‌جا بود شروع به کشیدن صورت شراره دوست‌ داشتنی‌اش کرد.

به صورتی که کشیده بود نگاه کرد و با تنها لبخندی که در کنج لبش جای گرفته بود تفنگش را برداشت و از آن‌جا دور شد.

حال نیز کمی آرام‌تر شده بود، به سمت خانه به راه افتاد...

روبه‌روی خانه‌ ایستاد و در زد که بعد از چند دقیقه مادرش در را باز کرد؛ سلامی کرد و به اتاقش رفته تا کمی استراحت کند.

بر روی تخت دراز کشید تا این‌که کمی بخوابد؛ اما خواب کجا بود، جمله "اما من دوستت ندارم!" از جانب شراره در گوشش اکو می‌شد. با همین فکرها بود که کم‌کم به خواب بی‌خبری فرو رفت.

***

( راوی شراره )

بر روی تخت سفید و مشکی‌اش دراز کشیده بود و گریه می‌کرد.

گریه از این‌که نمی‌توانست شروین را داشته باشد، گریه از این‌که کدخدای روستا که پدربزرگش است او را مجبور به ازدواج با پسر دوستش کرده است، گریه از این‌که اگر شروین بفهمد چه می‌شود.

حتی مادرش هم به حرف‌هایش گوش نمی‌داد. آنان سینا را به عنوان داماد می‌خواستند، حق داشتند، سینا پولدار بود و شروین فقیر، برای همین هیچ‌ به حرف‌هایش اهمیت نمی‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
ویراستار
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده+ویراستار
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
156
نوشته‌ها
594
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,476
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #5
با صدای تقِ دَر، اشک‌هایش را پاک کرده و در را باز کرد. مادرش با عصبانیت زمین را ضرب گرفته بود و به دَر چشم دوخته بود؛ که با باز شدن دَر توسط شراره سریع گفت:
- ببین شراره! یا میری به این شروینِ عاشق میگی داری ازدواج می‌کنی و دیگه این اطراف نیاد و یا این‌که خودم بهش میگم که شاید دلش بشکنه! الان یک ساعته جلو خونه نشسته و به اتاق تو خیره شده، زود برو بهش بگو!
شراره به داخل اتاق رفت و از گوشه پنجره جوری که ضایع نشود به بیرون نگاه کرد که شروین را درحالی که سیگار می‌کشید دید.
بغض گلویش را گرفت، او شروینی بود که لب به سیگار نزده بود و اگر هم می‌کشید در اوقاتی که اعصابش خورد یا ناراحت بود می‌کشید.
به سمت دستشوییِ سه در چهار که به رنگ سفید و مشکی بود رفته و دست و صورتش را شست.
مجدداً به اتاق بازگشت، و لباس‌هایش را که شامل لباس محلی طلایی بوده را عوض کرده، سپس به بیرون از خانه رفته تا به شروین بگوید دارد ازدواج می‌کند و دیگر جلوی خانه‌‌هایشان، نیاید تا برای هیچ‌کدام دردسر درست نشود.
پاهایش سست شده بود، دلش می‌خواست فقط با شروین ازدواج کند ولی نمی‌توانست روی حرف پدربزرگش حرفی بزند. بغضش را قورت داده و به سمت شروینی که بر روی تکه سنگی نشسته بود و سیگار می‌کشید حرکت کرد، روبه‌رویش ایستاد و صدایش زد:
- شروین!
هنگامی که سرش را بلند کرد و چشم در چشم یکدیگر شدند ادامه داد:
- ازت خواهش می‌کنم که دیگه نیای این اطراف! من دارم ازدواج می‌کنم و دلم نمیخواد که برام دردسر شی؛ پس خواهشاً دیگه این اطراف پیدات نشه!
- دِ چرا نمی‌فهمی دوست دارم! می‌دونم توام دوستم داری و این ازدواج صوری هست.
- دوست ندارم بفهم شروین!
***
( راوی شروین )
هیچی نگفته و راهش را در پیش گرفت و به خانه‌ای که رویا‌ی بودن با شراره را در سرش داشت در پیش گرفت.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
ویراستار
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده+ویراستار
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
156
نوشته‌ها
594
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,476
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #6
در طول راه فکرش درگیر شراره بود، آهی کشید و نگاهش را از روبه‌رو به زمین دوخت.
به خانه رفته تا کمی از این افکار آشفته دور شود...
در زد تا مادرش در را با کند، با باز شدن در سلامی کرده و مستقیم به اتاقش رفته تا کمی بخوابد.
بر روی تخت چوبی که با پوست گردو درست شده بود دراز کشید و چشمانش را بست و کم‌کم به خواب عمییقی فرو رفت...
وقتی چشمانش را باز کرد کنارش مادرش را دید که قرآن به دست درحال راز و نیاز با خدایش است. دلش نمی‌خواست شراره‌اش را جدا کنند، مجدد چشمانش را بست و در تاریکی کوتاهی فرو رفت، دلش نمی‌خواست شراره برای کسی جز او باشد، دلش دیوانه‌بازی‌هایشان را می‌خواست، دلش می‌خواست زمان بایستد و همه وقتش را با شراره بگذراند، او نفس کشیدن بدون شراره را نمی‌خواست یا این‌که نمی‌توانست بدون او زنده بماند.
باید جلوی آنانی که می‌خواستند شراره و شروین به هم نرسند را می‌گرفت، باید جلوی آن کدخدایی که یکی از خان‌های روستا است را بگیرد، باید جلوی آن کسی که بر‌فرض به فکر مردمش است را می‌گرفت، جلوی آن کدخدای ظالم را می‌گرفت و نمی‌گذاشت به اهدافش برسد حالا هر شخصی که می‌خواهد باشد. شراره فقط عشق شروین نبود؛ او تمام زندگی شروین بود.
از روی تخت بلند شد و به سمت کمد چوبی‌ که در گوشه‌ای از اتاق گذاشته بود و با فاصله کمی از آن میز مطالعه قرار داشت رفت، لباس بختیاری‌اش را با لباسی دیگر عوض کرد و از خانه بیرون رفت، به سمت خانه شراره حرکت کرده و دقایقی بعد جلوی خانه ایستاده بود.
***
(راوی شراره)
شروین را از پشت پنجره اتاقش می‌دید که روی تکه سنگی نشست، او مگر نرفت؟ پس چرا دوباره برگشته بود؟ دلش می‌خواست دردسر درست کند برای هردونفرشان؟ این پسر چه داشت که مانند آهن‌ربا او را به خودش جذب می‌کرد؟!
آخ شروین بیچاره که نمی‌دانی شراره دیوانه‌ات است و برای از دست ندانت آن دروغ را گفت، از پنجره فاصله گرفت و از پله‌ها سریع پایین آمد تا شروین را بفرستد برود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
ویراستار
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده+ویراستار
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
156
نوشته‌ها
594
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,476
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #7
کنار شروین که رسید عصبی گفت:
- مگه من نگفتم دیگه نیا این ور؟ هان؟!
- من دوست دارم لعنتی!
- اما من نمی‌خوامت بفهم! من دارم ازدواج می‌کنم.
- می‌دونم اجباره! شراره مجبور نیستی تن به این ازدواج بدی.
- دیگه نبینمت شروین!
پس از اتمام جمله‌اش راهش را به سمت خانه‌یشان کج کرد و رفت.
بغض راه گلویش را سد کرده بود، قطره اشکی از چشمش جاری شد و بغض به وجود آمده را قورت داده تا راهی برای نفس کشیدنش باشد.
به چه کسی می‌گفت شروین را دوست دارد؟! به چه کسی می‌گفت بدون شروین نفس کشیدن برایش سخت است؟! چرا کسی درک نمی‌کرد حال و روز شراره را؟ خسته بود از همه چیز!
مادرش چون دامادی پولدار نصیبش می‌شود؛ این همه عشق و علاقه شروین و شراره را نمی‌بیند، پدرش که دیگر در این دنیا نبود تا از او حمایت کند، خواهر هم که نداشت و اما برادرش، کسی که ادعای متعصب بودن می‌کند و با مادرش دست به دست همه داده تا نگذارند این دو عاشق به هم برسند.
ای‌کاش همه مثل شروین و مادرش دلشان روشن بود! سرش را بر روی تخت چوبی گذاشت و بغضش شکست، بدون شروین باید چه می‌کرد؟!
تا می‌توانست هق‌هق کرد و بی‌حال بر روی تخت دراز کشیده، این‌قدر اشک ریخت تا به خواب فرو رفت.
***
(راوی شروین)
باورش نمی‌شد که شراره در چشمانش زل بزند و بگوید که او را دوست ندارد!
ای‌کاش به این‌جا نمی‌آمد تا این حرف‌ها را نمی‌شنید، او عاشق شراره بود و بدون شراره زندگی‌اش جهنمی بیش نبود.
به همان خانه‌ی خرابه‌ای که وقتی بچه بودند با شراره آن‌جا بازی می‌کردند و تمام وقتشان را آان‌جا به سر می‌بردند، این دگر چه زندگی‌ای بود که پدربزرگ شراره یا همان کدخدای روستا باید داماد شراره را انتخاب می‌کرد؟ مگر او آدم نبود؟ از قدیم بوده که بچه فقیر به عشق خود نمی‌رسد؛ اما ای‌کاش صحت نداشت و او به شراره می‌رسید.
به همان خانه خرابه‌ای که کودکی‌یشان در آن‌جا سپری شد رفته تا بلکه کمی آرام شود؛ اما مگر می‌شد؟! تصویر شراره در ذهنش نقش بسته بود.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
ویراستار
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده+ویراستار
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
156
نوشته‌ها
594
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,476
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #8
چشمان مشکی رنگ زیبایش، موهای خرمایی رنگ بلندش، دستان ضریفش، ل*ب‌هایش، بینی و..
همه و همه دست در دست هم داده بودند تا شروین را دیوانه کنند، سرنوشتش چه می‌شد؟! چرا هر چه برای رسیدن به شراره تلاش می‌کرد اوضاع بهتر نمی‌شد؟!
ای‌کاش جواب این سئوال‌ها را هم می‌دانست، اما چه فایده؟
عشقش داشت زن دیگری می‌شد و او باید تماشا می‌کرد.
به تصویر شراره که روی خاک‌ها به طرز زیبایی کشیده بود نگاه کرد و باری دیگر حسرت داشتنش را خورد، آن‌قدر غرق در فکر بود که حتی متوجه گذر زمان نیز نشد.
وقتی به خود آمد هوا کاملاً تاریک و سرد شده بود، از جایش برخاست و در آن سرمای یخ‌بندان به سمت خانه‌یشان به راه افتاد..
وقتی به خانه رسید در کنار شومینه‌ای که در گوشه‌ای از سالن بود رفت و همان جا بر روی صندلی چوبی‌ کرم رنگ نشست تا گرم شود. ای کاش می‌شد پدربزرگ شراره کدخدای این روستا نبود؛ آن زمان شرایط روحی شروین و شراره بهتر بود.
فقط مادرش می‌دانست که او چه می‌کشد؛ زیرا او نیز به این درد گرفتار شده بود و به اجبار زن مردی دیگر شده بود، او نباید می‌گذاشت که زندگی‌یشان همانند مادرش می‌شد؛ حتی اگر پدربزرگ شراره کدخدای روستا بود.
***
(راوی شراره)
با سر و صدای زیاد مهمان‌ها چشمانش را باز کرد، حوصله‌اش نمی‌شد که پایین برود و سلامی به آن مهمانان پر سر و صدا کند، از جایش برخاست و آبی به دست و صورتش زد تا خوابش بپرد. از داخل کمدش لباس محلی قرمز رنگش را تن کرد و بر روی صندلی گردویی در کنار پنجره نشست.
بر پشتی صندلی تکیه داد و تاب‌تاب خوران چشمانش را بر روی هم گذاشت و در رویایی که شروین، عشقش، تمام وجودش در آن بود و رویایی که در آن ازدواج با شروین را می‌دید؛ اما حالا پدربزرگش قرار ازدواجش را با پسر دوستش گذاشته بود با این‌که شراره راضی نبود.
 
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
ویراستار
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده+ویراستار
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
156
نوشته‌ها
594
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,476
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #9
در روستا رسم بود که هیچ‌ حق حرف زدن روی حرف کدخدا را نداشت حتی اگر یکی از خانواده‌اش بود، آهی از سر ناچاری کشید و همان‌گونه بر روی صندلی تاب می‌خورد و با ناخن‌هایش دسته صندلی را ضرب گرفته بود، او باید چه می‌کرد؟ اگر با شروین فرار می‌کرد که پدربزرگش هیچ‌کدامشان را زنده نمی‌گذاشت، اگر به تنهایی فرار می‌کرد که باید از شروین دور می‌ماند. این دیگر چه زندگی‌ای بود؟! حتی آرزوی مرگ را نیز بر او حرام کرده بودند، چرا حرف زور در این روستای لعنتی احترام داشت؟! کاش او در این روستا زندگی نمی‌کرد، اگر فرار کند بلایی سر شروین می‌آمد؟! ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود و دستانش همچون برف سرد بود.
نفسش را غمیق بیرون فرستاد تا شاید کمی از ترس افتاده به جانش کم شود. از بنده‌ها گله داشت که این‌گونه بر حال و روز دو عاشق آورده بودند.
***
(راوی شروین)
هوا کاملاً تاریک شده بود و خیلی بهتر بود که اگر شانسش بگیرد شراره‌اش را از آن زندان به اصطلاح کاخ کدخدا نجات دهد، در دلش خدا‌خدا می‌کرد که بتواند زندگی‌اش را به خوبی با شراره شروع کند.
از دیوار کاخ بالا رفته و شراره را بر روی صندلی در جلوی پنجره دید، تقه‌ای به پنجره زد تا شراره آن را باز کند و به داخل اتاق برود. امشب آسمان نیز دلش گرفته بود، دلش گرفته بود از حال و روز شروین و شراره، آسمان نیز گریه می‌کرد به حال این دو عاشق که در قفسی بودند که کدخدا ساخته بود.
شراره با هول زدگی از روی صندلی بلند شد و پنجره را باز کرد تا کسی شروین را نبیند، وقتی شروین به داخل اتاق رفت رو به او با دست‌پاچگی لب زد:
- تو...تو این‌جا چیکار می‌کنی شروین؟! میدونی اگه کسی ببینه چه بلایی سرمون میاد؟! خواهش می‌کنم از این‌جا برو تا کسی ندیده و دردسر درست شه؛ شروین التماست می‌کنم از این‌جا برو!
- اومدم ببرمت جایی که دست هیچکس بهمون نرسه، من بدون تو از این‌جا نمیرم!
- شروین هر دومون بدبخت میشیم!
بغضش ترکید و همانطور که قطره‌های اشک مانند باران بر روی شیشه می‌چکد از گونه‌هایش سرازیر می‌شد ادامه داد:
- قبول کن ما تو سرنوشت هم نیستیم شروین جانم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Mahi83M

مدیر رمانیکی‌خوان
پرسنل مدیریت
مدیر
ویراستار
گوینده
رمانیکی‌خوان
نام هنری
Mahsa83(M.M)
آزمایشی
گوینده+ویراستار
مدیر
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7282
تاریخ ثبت‌نام
2022-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
156
نوشته‌ها
594
راه‌حل‌ها
16
پسندها
1,476
امتیازها
388
محل سکونت
کره‌ی ماه🌙

  • #10
اگه به گوش پدربزرگم برسه که اومدی دیدن من از لوستر وسط سالن دارت میزنه، برو زندگیم!
- نه شراره! من تا تو رو نبرم با خودم جایی نمیرم این رو بفهم، اگه عواقب دوست داشتنت این میشه؛ حاضرم هر کاری برات انجام بدم!
- شروین من هم دوست دارم اما نمی‌خوام از دستت بدم.
- شراره خواهش می‌کنم از هچ‌چیز نترس! با من میای یا میمونی؟
دستش را جلو برده تا اگر شراره همراهش می‌آید دستش را بگیرد و اما شراره نیز از این زندگی خسته شده بود.
***
(راوی شراره)
دست سردش را قفل دست گرم و قوی شروین کرده و با هم به سمت پنجره گام برداشتند. شروین از پنجره پایین رفت و شراره نیز با رو تختی‌هایی که به هم گره زده بود به او پیوست و دامن لباسش را جمع کرد تا جلوی دست و پایش نباشد. از آن‌جا دور شدند و اما هیچ‌کدام نمی‌دانستند مقصدشان کجا خواهد بود، طی یک تصمیم ناگهانی از جانب شروین به ایستگاه قطار رفته تا به شهری دیگر بروند و زندگی‌شان را از نو شروع کنند. وقتی به ایستگاه قطار رسیدند متوجه افراد پدربزرگ شراره شدند که در آن‌جا دنبال شروین و شراره می‌گشتند، باید چه می‌کردند؟! عاقبت این زندگی نکبت بارشان چه می‌شد؟! در قطار رفته و میان مردم پنهان شدند؛ اما از شانس بدشان آن افراد قطار را می‌گشتند. به دور از چشم محافظان پدربزرگش از قطار خارج شدند و فرار کردند، به هر کجا می‌‌رفتند مصیبت در پیش روی آنان بود؛ اما هیچ‌چیز بهتر از مرگ نبود. کلت شروین را از پشت کمرش بیرون آورد و دیگر راهی جز مردن برایشان نمانده بود؛ به خانه‌ای که در بچگی همراه با شروین بازی میکردند رفته تا حداقل آنجا پنهان شوند.
از دویدن زیاد دهانشان خشک شده بود و به سختی می‌توانستند آب دهانشان را قورت دهند، بغض در گلویش هم‌چون خنجر پنگ می‌انداخت. خسته شده بود از تمام این فرارها؛ اما مگر تمامی داشت؟! چرا هرچه که جلوتر می‌رفتند بیشتر مصیبت دنبالشان می‌کرد تا در کوچه‌ای تنگ و باریک آنان را گیر بیاندازد و کلک‌شان را بکند، ای کاش پدربزرگش راضی می‌شد تا شروین را بپذیرد، ای کاش می‌فهمیدند چه دردی دارد از معشوق جدا بودن، ای کاش... ای کاش و هزاران ای‌کاش دیگر اما مگر با این ای کاش‌ها همه چیز تمام میشد و به خوبی در کنار هم زندگی می‌کردند نه با فرار؛ به ستون آجری پشت سرش تکیه داد و چشمانش را بشت تا کمی فکرش آسوده باشد اما مگر می‌شد؟! فقط خدا می‌توانست راه نجاتی برایشان بفرستد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین