. . .

انتشاریافته داستان کوتاه سوزش دل| محمدامین سیاهپوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: سوزش دل
نویسندگان: محمدامین سیاهپوشان
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه: عشق که بیاید شخص نمی‌شناسد. عشق که بیایید چه مزدور باشی، چه قاتل و چه ملکه‌ای مثلاً دربند. کاخ آرزوهایت را می‌سازد و بالا می‌برد و تو می‌مانی و حسی شاید بسان طوفان نوح ویرانگر.

مقدمه: داستان ما داستانی درباره عشق است. داستانی که در دو کشور خیالی به نام نسیا و گمار رخ می‌دهد. نسیا کشوری پیش‌رفته و صاحب علم کیمیا و شهره در جادوگری و علم جادو و گمار کشوری تقریباً عقب افتاده کشوری که زن‌ها را ناچیز می‌داند و حقی برای آن‌ها قائل نیست.
نویسنده همکار سرکار خانم محبوبه معتمدی درهیچ انجمن و سایتی جلد نمی‌زنند و همکاری با ایشان در این داستان فقط جهت نشر داستان ایشان است و باکسب اجازه از ایشان انجام شده است.
داستان اختصاصی انجمن نمی‌باشد و در سایت‌های دیگر منتشر شده است.

----2--3----Recovered--.jpeg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,366
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #3
چشم‌‌هایش را باز کرد و خودش را در محیط ناآشنایی دید. خواست حرکت کند؛ امّا متوجه ‌شد دست‌هایش با طناب بسته شده است. کرخت و گیج بود. می‌دانست چه اتفاقی افتاده؛ امّا نمی‌توانست عکس‌العمل نشان بدهد. ردایی کنارش افتاد و صدای بمی به گوشش رسید:
- بپوش.
به مرد بلند قد که هیبت ترسناکی داشت چشم دوخت.
- تو… تو کی هستی؟ من… .
قبل از این‌که سیل سوالاتش شروع‌ شود مرد تیغه شمشیر را بیخ گردنش گذاشت و گفت:
- شاهزاده سپیتا تو الان اسیر منی و تا قبل‌ از این‌که به‌ خاک ترامون برسیم اسیر من می‌مونی.
سپیتا با برق تیغه‌ای که قدر تار مویی از شاهرگش فاصله داشت و البته بدن لمس و بی‌حس نمی‌توانست حرف بزند. یک‌جورایی از سرترس مجبور به اطاعت کردن بود؛ پس به سختی ردا را روی شونه‌هایش انداخت و جلوتر از مرد ناشناس از خانه بیرون رفت. با دیدن محیط بیرون و هوای گرگ‌ و میش فهمید صبح شده است و هنوز در نارون (پایتخت نسیا) هستند، امیدوار شد! خواست رو به مردم برای کمک فریاد بزند؛ امّا جسم تیزی داخل کمرش فرو رفت.
- صدات در بیاد نفست رو می‌برم!
دختر خفه خون گرفت. مرد می‌دانست عوارض تارین هست و به‌زودی از بین می‌رود و سپیتا از حالت کرختی درمی‌آید و ديگر به این راحتی قابل کنترل نیست، پس همان‌طور که نامحسوس تیغ را روی کمرش فشار می‌داد هلش داد و غرید:
- راه بیفت! ا گر دوست داری دوباره نفس بکشی راه بیفت.
راه افتادند و بعد از عبور از بازار بزرگ و شلوغ به‌ دروازه شهر رسیدند. صف‌ پر جمعیت خروجی‌ها باعث اضطراب مرد میشد. با وجود کلاه بلند ردا‌ها صورتشان قابل تشخیص نبود؛ امّا باید هرچه سریع‌تر خودشان را از شهر بیرون می‌بردند و گرنه همه چیز بهم گره می‌خورد. مطمئن بود در قصر تا الان متوجه ناپدید شدن شاهزاده شدند و قطعاً اوّل از همه شهر را قرنطینه می‌کردند. نیمه‌ شب‌ها دروازه بسته میشد، وگرنه دیشب بعد از ربودن دختر خیلی زود از این‌جا خارج میشد و دیگر این همه دردسر را تحمل نمی‌کرد. چند دقیقه بعد، صف کوتاه شد و خیلی زود نوبت خروج آن‌ها رسید؛ امّا همان‌لحظه ناگهان مردی با زره و کلاه‌خود سوار بر اسب از راه رسید و به سمت نگهبانان دروازه رفت. فقط چند ثانیه لازم بود تا صدای طبل بلند شود و دروازه را مقابل چشم‌های مرد ببندند. با بسته شدن دروازه فضا ملتهب شد. صدای یکی از سربازها بلند شد:
- هیچ‌کس اجازه خروج نداره، همه سرجاشون بایستند. شاهدخت نسیا دزدیده شدن.
بدن کرخت و بی‌حال شاهزاده را کشید و نامحسوس از جمعیت فاصله گرفتند. همه چیز خراب شد. حالا باید می‌رفت سراغ نقشه دوم‌ که اصلاً ازش آن خوشش نمی‌آمد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #4
- خیلی بو میده.
- هیش!
درحال گذر از تونل زیرزمینی فاضلاب بودند، کف تونل پر از کثافت بود و دختر فقط غر میزد.
- حالم داره بهم‌ می‌خوره.
- دماغت رو بگیر، با دهنت نفس بکش!
- تو دست‌هام رو بستی!
مرد فکش را بهم سابید و جوابی نداد. با خودش فکر کرد دختر که هنوز گیج هست و این‌قدر حرف می‌زند! وای به حال موقعی که هوشیار شود، حتماً می‌خواهد مخم را تلیت بکنه.
کمی جلوتر خیلی زود روشنایی خودش‌ را نشان داد و بالاخره از تونل خارج‌ شدند. حدود صد متر پایین‌تر یک رودخانه بود و مرد مسیرش را به همان سمت کج کرد. وقتی رسید اوّل از همه شاهزاده را به درخت بست. دختر هنوز تنش بی‌حس بود و نمی‌توانست زیاد مقاومت بکند. مرد داخل آب رودخانه خودش را شست و بعد دست‌های دختر را باز کرد.
- خودت رو بشور، بوی گند میدی!
سپیتا با اعتراض گفت:
-چی‌ فکر کردی با خودت؟ من جلوی‌ تو... .
انگار اثر داروی بیهوشی کم‌‌-کم داشت محو میشد که داشت بل‌‌بل زبانی می‌کرد. جواب داد:
- میل خودته، می‌تونی تا خود ترامون این بوی متعفن‌ رو همراه خودت داشته باشی!
- … .
- من بهت نگاه نمی‌کنم.
دختر پوزخند زد و گفت:
- ببین کی این‌ رو میگه! یه تالی! تو من رو دزدیدی، اگه مادرم پیدامون بکنه شک نکن تو رو به چهارمیخ می‌کشه و به وضع فجیعی کشته خواهی شد تالی به درد نخور!
- تا موقعی که بیتلا و سرباز‌هاش رد ما رو بزنند ما از نسیا خارج شدیم. تو هم بی‌خودی مقاومت نکن. نهایتش اون دنیا مادرت رو می‌بینی.
صدای قهقهه‌اش بلند شد. خنده‌ای که حال سپیتا را بهم میزد و دلش می‌خواست اوق بزند!
مرد ترسناک سمت شاهدخت سپیتا برگشت.
- هی! نگاه کن شاهدخت آخرش با من از این‌جا بیرون میای. الان هم برو توی آب‌ و خودت رو تمیز کن.
سپیتا با حرفی که زد تیری تو تاریکی رها کرد و تیر مستقیماً به هدف اصابت کرد. پس واقعاً توسط یه تالی دزدیده شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #5
تا ترامون با گروگان گرفتن شاهزاده نسیا در جنگ دست بالاتر را داشته باشد. در جواب مرد سکوت کرد و بعد از لحظاتی مردد توی آب پرید. باید تحمل می‌کرد. مادرش یکی از قدرتمند‌ترین ساحره‌های نسیا بود و با قدرتی که داشت می‌توانست پیدایش بکند. فقط باید کمی صبر می‌کرد. با پریدن توی آب سرد رودخانه، سرمای آب به بدنش نفوذ کرد. برگشت و به مرد نگاه کرد که در حالی که روی زمین نشسته بود، پشتش به اون بود و معلوم نبود دارد چه کاری می‌کند. انگار واقعاً راست می‌گفت و نگاه نمی‌کرد. با همان دست‌های بسته به سختی خودش‌‌ را شست و بیرون آمد. ردای سیاه را روی لباس‌هایش انداخت و گفت:
-می‌خوای من رو کجا ببری؟
سر مرد چرخید، با دیدن سپیتا از جا بلند شد و بدون حرف راه افتاد.
***​
سپیتا سعی می‌کرد داد بزند؛ امّا پارچه محکم به دور دهنش بسته شده بود، آن‌قدر محکم بود که نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود، چه برسد به داد کشیدن. هر چه‌قدر سعی می کرد داد بزند، فایده نداشت و فقط صدای نامفهومی به گوش می‌رسید. پشت به جاده به تنه درخت قطع شده‌ی غول‌پیکری بسته شده بود و شوربختانه با وجود علف‌های بلند کنار جاده هیچ امیدی به دیده شدنش نبود. مرد چند‌متر دور‌تر‌ پشت تخته‌سنگی پناه گرفته و منتظر بود. همان‌لحظه اسب‌سوارها سر دوراهی رسیدند و مردد به فرمانده‌شان چشم دوختند. از لباس‌هایشان مشخص بود سربازان گارد سلطنتی نسیا و از محافظان ملکه بودند . فرمانده‌شان به دور و‌ بر نگاهی انداخت تا تصمیم بگیرد. بعد از کمی فکر دهنش را باز کرد تا مسیر انتخابی‌اش را نشان بده؛ امّا قبل از آن‌که کلامی از دهانش خارج شود، سوزشی را روی گردنش احساس کرد. سوزشی کوتاه؛ ولی دردناک مثل نیش پشه یا حشرات گزنده. دستش را به گردنش کشید و سوزن را بیرون کشید و مقابل چشم‌هایش گرفت. سربازها با حیرت به این صحنه نگاه می‌کردند و قبل از این‌که بتوانند به این اتفاق واکنشی نشان بدهند، سوزن‌های بعدی بی‌صدا و پی‌درپی به گردنشون اصابت کرد. در عرض چند ثانیه شش سرباز به همراه فرمانده‌ از پا در آمدند. مرد که دید اوضاع امن و امان است، از پشت صخره بیرون آمد و به سمت شاهزاده رفت. بعد از باز کردن طناب و پارچه دور دهنش، سپیتا به سمت جاده نگاه کرد تا ببیند چه اتفاقی افتاده. با حیرت به اسب‌های سرگردان و بدن‌های بی‌جان سربازان بی‌گناه هم‌وطنش نگاه کرد، برای چند ثانیه روی زمین نگاه کرد. باورش نمیشد مرد روبه‌روش این‌قدر مهارت داشته باشد. البته از آدمی که یک تنه به قصر حمله کرده بود نمیشد چیزی به جز این انتظار داشت. حس ترس در دلش پیچید، با این وجود به سمت سربازها رفت و یکی‌یکی بررسی‌شان کرد، امّا همه مرده بودند. آن‌ها مردمش بودند. اشک داخل چشم‌هایش جمع شد. با خشم چرخید سمت مرد و داد زد:
- بی‌مروت. همه‌‌‌شون رو کشتی. قاتل حرومزاده! تو مردم من رو کشتی به خاطر این هم که شده تیکه‌تیکه‌ات می کنم!
قبل از این که شاهدخت سپیتا بتونه حرفی بزنه، نوازش و سوزش سیلی محکمی رو برگونه‌اش حس کرد که باعث پاره شدن لبش و جاری شدن خون از آن شده بود.
مرد در سکوت افسار دوتا از اسب‌ها رو کشید و جوابی نداد. بی‌تفاوت به سپیتا به راهش ادامه داد. کمی بعد سپیتا خودش بلند شد. هنوز عصبی و غمگین بود. مرد کنارش ایستاد، امّا دختر گارد گرفت. مرد نیشخندی زد و گفت:
- با دست بسته نمی‌تونی سوار بشی. می‌خوام کمکت کنم. زیاد به خودت فشار نیار دیگه مردمت رو نخواهی دید شاهدخت کوچولو؛ ولی این حق رو بهت میدم که روی کاغذی زرنشان با مُهر پادشاهی نسیا وصیت‌نامه‌ای برای خودت بنویسی.
و باز هم با گفتن این جمله زیر خنده زد، انگار از آزار دادن سپیتا خوشش می‌آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #6
دختر حرفی نزد. حق با مرد بود. سپیتا داشت ناامید میشد. مرد همراهش یک قاتل حرفه‌ای بود و خبر نداشت ملکه برای پیدا کردن تنها فرزندش چه تدبیری اندیشیده. شرایط سختی را می‌گذراند. احساس می‌کرد حتّی دلش برای رادمان هم تنگ شده! شاید برای نجات جانش باید خودش دست به کار میشد.
محیط اطرافشان کمی سر سبزتر شده بود. هوا داشت تاریک میشد که به دشت پهناوری رسیدند. مرد سپیتا را به درختی بست و به سمتی راه افتاد. بعد از ربع ساعت با خرگوشی که هنوز خون از گردنش می‌چکید، برگشت. بعد از به پا کردن آتشی شاهزاده را باز کرد و رو‌به‌روی خودش نشوند. سپیتا خیره نگاهش می‌کرد. مرد گفت:
- چیه؟
- دست‌هام رو باز کن.
مرد با نیشخند همیشگی‌اش که دختر رو عصبی می‌کرد، گفت:
- اون‌وقت چرا؟
- چون… .
- … .
- چون با دست بسته نمی‌تونم قضای حاجت کنم!
جمله رو تند و با صورت سرخ گفته بود. مرد گفت:
- واقعاً انتظار داری به همین راحتی گول بخورم؟ تا وقتی دست‌هات بسته‌است هیچ خطری من رو تهدید نمی‌کنه. چرا باید جون خودم رو به خطر بندازم؟
- تو دست‌هام رو باز کن من قول میدم از سحر استفاده نکنم!
مرد لب پایینش رو به بالایی فشرد و به نشانه نه ابرو بالا داد. سپیتا ناراحت سرش را پایین انداخت؛ امّا کمی بعد مرد بلند شد و بعد از کمی جست‌و‌جو تکه چوب بلندی پیدا کرد. خنجرش رو از پشت ساق پاش بیرون کشید و با ریسمان محکم به سر چوب بست. نیزه دست ساز رو نشون دختر داد و گفت:
- دست از پا خطا کنی، رحم نمی‌کنم!
سپیتا به نشانه‌ی فهمیدن سری تکون داد. مرد دست‌هایش را باز کرد و نوک نیزه را نزدیک گلوی دختر نگه داشت.
-پاشو برو سمت اون تخته سنگ.
دختر بدون حرف به سمت تخته سنگ رفت و پشتش پنهان شد. مرد با چشم‌های تیز، پشت درختی که در چند‌متری تخته‌سنگ بود، پناه گرفت و با یک دست نوک نیزه را به سمت تخته سنگ گرفته بود.
-کارت تموم شد پشت به من عقب‌عقب بیا.
سپیتا درحالی که پشتش به مرد بود، آروم عقب‌عقب اومد. مرد پشیمان شد. اشتباه کرده بود. از یک ساحره گماری هرچیزی بر می‌آمد و هر لحظه احتمال می‌داد دختر با یک حرکت غافلگیرش بکند؛ امّا در کمال تعجب دختر آن‌قدر عقب آمد که گردنش به نوک نیزه برخورد کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #7
از پشت صخره بیرون آمد و دختر را به سمت محل خواب همراهی کرد. سپیتا اعتصاب کرده بود و غذا نمی‌خورد. اهمیتی نداد. دوباره دست‌هایش را بست و در سکوت کناری دراز کشید. کم‌کم چشم‌هاش گرم شد و به خواب رفت.
با حس سنگینی روی بدنش پلک‌های خسته‌اش را از هم فاصله داد و به نسیم شبانگاه موهای سیاه و بلندش رو وادار به رقص کرده بود و پوست مهتابی صورتش زیر تابش مهتاب زیباترین جلوه خلق به نظر می‌رسید. پشت سرش، ماه بزرگ و کامل در آسمان می‌درخشید و لایق‌ترین قاب برای موجود زیبای رو‌به‌روش بود. ماه آن‌قدر بزرگ و نزدیک به نظر می‌رسید که حس می‌کرد اگر دستش را دراز بکند، می‌تواند لمسش کند. منظره رو‌‌به‌روش به معنای حقیقی کلمه رویایی بود. همان‌لحظه دست‌های دختر بالا رفت و برق تیغه شمشیر چشم مرد رو زد. شمشیر خودش بود! هنوز مات منظره جلوش بود که شمشیر با شدت به سمت صورتش فرود اومد. سپیتا با تمام توانی که تو دست‌های بهم بسته‌اش داشت تیزی شمشیر را به سمت سر مرد روانه کرد و به امید پاشیدن خون به صورتش نگاه کرد؛ امّا شمشیر درست در فاصله نیم وجبی صورتش متوقف شد. سپیتا با حیرت به دست‌های قفل شده دور شمشیر نگاه کرد که انگار پر پرنده‌ای را در آغوش گرفته بود. باز هم زور زد؛ امّا شمشیر ذره‌ای تکون نخورد.
- باید همون وقتی که بیدار شدی فرار می‌کردی!
سپیتا هنوز جمله‌ای که شنیده بود را درک نکرده بود که مرد با حرکتی بلند شد و باعث شد دختر به پشت روی زمین بیفتد و صدای "آخش" بلند شود. مرد بدون کوچک‌ترین توجهی به زخم کف دستش شمشیر را کناری گذا‌شت و به سمت دختر رفت. به شانه‌هایش چنگ زد که صدای دختر بلند شد.
- ولم کن لعنتی، ولم کن!
دختر را روی زمین خواباند، بدنش را قفل کرد و پاهایش را با طناب بست. حالا سپیتا با دست‌ و پای بسته نمی‌توانست کوچک‌ترین حرکتی کنه.
- لعنتی، بازم کن! طناب رو سفت بستی.
مرد شمشیر رو بغل گرفت و دوباره دراز کشید. بی‌توجه به غرغرهای سپیتا چشم‌هایش را بست. کف دستش می‌سوخت.
- شما تالی‌ها همه از یه قماشید! يه مشت رزل حسود که چشم دیدن پیشرفت ما رو ندارن.
- … .
- به مردونگی‌تون بر می‌خوره که تو نسیا زن‌ها کشور رو اداره می‌کنن، نه؟! زورتون میاد ما می‌تونیم از سحر استفاده کنیم و شما تو برآورده کردن نیاز‌های اولیه‌تون موندین.
- … .
سپیتا از شروع مسیر سعی داشت حرص و بغضش را با خراب شدن سر مرد خالی کند؛ امّا او انگار از سنگ بود که هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌داد. سرش را خم کرد و روی گردن و یال‌های بلند و نرم اسب گذاشت و نالید:
- همه‌تون به درک برین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #8
مرد بالاخره به حرف آمد و گفت:
- برای من مهم نیست که شما سحر بلدید، واسه من کشور معنا نداره. من وطن ندارم، پس هیچ حسی به ترامون ندارم! پدر و مادر من را شما نسیایی‌ها کشتید، همین واسه نفرت من از شما کافی هست. بقیه مسائل اهمیت ندارن.
- مثل این‌که فراموش کردی چه‌طور پدر من رو تو جنگ سر بریدند.
- اوژن خودش مسئول کشته شدن هزاران سرباز بی‌گناهه. اون سزاوار بدتر از این‌ها بود.
سپیتا با خشم گفت:
- مواظب حرف زدنت باش!
مرد باز هم جوابی نداد. کمی گذشت و سپیتا دوباره به حرف آمد:
- اگه به وطنت حسی نداری پس چرا من رو دزدیدی؟ اصلاً تو کی هستی؟ مگه جزو سربازهای هاتین نیستی؟
مرد گفت:
- من جزو هیچ فرقه و گروهی نیستم.
- پس برای کی کار می‌کنی؟
مرد بعد از مکثی طولانی به حرف اومد:
- می‌تونی من رو یه قاتل قراردادی در نظر بگیری. برای دزدیدن تو از هاتین پول گرفتم.
سپیتا اوّل با تعجب نگاهش کرد و بعد بلند زیر خنده زد. ابروهای مرد به هم نزدیک شد.
- پس موضوع از این قراره! کسی که من رو دزدیده یه مزدوره! یه خودفروخته‌ که در ازای پول می‌خواد من رو به دشمن تحویل بده.
- … .
- بی‌چاره! حالا قیمتت چقدره؟ ملکه هم وزن خودت و اسبت بهت طلا میده، فقط کافیه مسیر رو دور بزنیم.
- … .
- یه چیزی بگو! مگه به خاطر پول وجدانت رو نمی‌فروشی؟ می‌تونی چند برابر پولی که هاتین بهت میده به دست بیاری.
- قراداد بسته شده و امضای من پای قرارداده. من عهدی که بستم رو نمی‌شکنم.
سپیتا دوباره خندید. مرد کم‌کم داشت عصبی میشد؛ امّا بازهم صبوری کرد.
- یه مزدور تالی! این کریه‌ترین ترکیبیه که میشه به چشم دید. تو به عنوان یه قاتل جیره بگیر چطور زندگی می‌کنی؟ وقتی پدر شدی چطور می‌خوای تو صورت بچه‌هات نگاه کنی؟ چطور عاشق میشی؟ اصلاً یه مزدور می‌تونه عاشق یه نفر بشه؟
مرد به حرف‌های سوزناک سپیتا واکنشی نشان نداد. با دیدن جنگل افسار اسب را کشید و سرعت را پایین‌تر آورد.
- سفت بچسب به زین که باید از وسط نَش عبور کنیم.
با دیدن جنگل انبوه روبه‌رو ترس تو دل سپیتا لونه کرد. تعریف این جنگل رو زیاد شنیده بود. می‌دونست پر از حیوانات وحشیه و محیط خطرناکی داره. با دلهره گفت:
- مگه مریضی که می‌خوای از این‌جا رد بشی؟
- بخوایم جنگل رو دور بزنیم چند روز عقب می‌افتیم. من از ترفندهای شما خبر دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #9
می‌دونم سربازهاتون هر آن ممکنه ردمون رو بزن، بهترین راه این هست که از مسیر‌هایی استفاده کنم که احتمال پیش‌بینی و لو رفتنشون کمتر باشه. باید به هر قیمتی که شده زودتر از این خاک خارجت کنم.
حق با مرد بود، کاری از دستش بر نمی‌آمد پس ناخودآگاه اسب خودش رو به مرد نزدیک کرد و وارد جنگل شدند. درخت‌های غول‌پیکر و برگ‌های پهنشون سایه‌ای سرتاسری توی جنگل ایجاد کرده بود و رعب و وحشت رو به سپیتا منتقل می‌کرد. هر چند دقیقه یک‌بار صدای‌های عجیبی به گوشش می‌رسید که او را می‌ترساند؛ امّا مرد کنارش خون‌سرد مسیر را طی می‌کرد. انگار هیچ چیزی وجود نداشت که او را بترسانه. آرامش مرد روی او هم تأثیر گذاشت و کم‌کم آرام شد. چند ساعتی گذشته بود. هیچ ایده‌ای نداشت که چقدر از مسیر جنگلی طی شده. ناگهان اسب تکانی خورد و انگار چند وجبی به پایین سقوط کردند. جیغی کشید و با ترس به دور و برش نگاه کرد. اسب تا زانو در گِل فرو رفته بود و دست و پا میزد؛ امّا تقلا‌هایش باعث میشد بیش‌تر در باتلاق فرو بروند. با سرآسیمگی داد زد:
- کمک! هی با توام!
حتّی اسمش را بلد نبود. دوباره داد زد:
- هی! مزدور کمکم کن!
مرد در سکوت نگاهش می‌کرد. دوباره داد زد:
- لعنتی یه کاری بکن. دارم تو گل فرو میرم.
مرد باز هم حرکتی نکرد. سپیتا فهمید مرد با این کار داره انتقام حرف‌هایی که شنیده بود را می‌گیرد. پاهای اسب کاملاً در گل فرو رفته بود. نالید:
- لطفاً!
می‌ترسید از اسب پیاده شود، به خصوص که دست‌هایش بسته بود. با لمس سردی گل که کف پاهاش احساس کرد، فهمید اسب تا پهلو داخل گل فرورفته بود. با التماس و رنگ پریده به مرد نگاه کرد؛ ولی او هیچ قصدی برای کمک نداشت.
- تو رو خدا نجاتم بده!
بعد با لحنی که مشخص بود از روی اجباره گفت:
- التماست می‌کنم!
قلب کوچیکش با وحشت خودش را به سینه می‌کوبید. با ترس به دور و بر نگاه کرد؛ امّا هیچ راهی برای نجات خودش نمی‌دید. اسب شیهه می‌کشید و همچنان تقلا می‌کرد؛ امّا داشت وضعیت را خراب‌‌تر می‌کرد. از جا بلند شد و روی کمر اسب ایستاد. یک لحظه خواست بپرد؛ امّا می‌دانست پرشش به قدر کافی بلند نیست. هر لحظه به مرگ نزدیک‌تر میشد و کاری از دستش بر نمی‌آمد. چرخید و به پشت سرش نگاهی انداخت؛ امّا باز هم چیزی پیدا نکرد. سرش را که چرخاند طناب سفیدی را دید که جلویش افتاده بود. بدون فوت وقت سر طناب را گرفت و با کشش طناب از باتلاق بیرون آمد. روی زمین افتاد و نفس زنان به مرد نگاه کرد. از جا بلند شد و با خشم به سمتش رفت. با همان دست‌های بسته مشت‌های کوچیکش را به سر و سینه مرد کوبید و داد زد:
- داشتم می‌مردم. خدا لعنتت کنه!
مرد بدون این‌که خم به ابرویش بیاورد، سمت اسبش چرخید و گفت:
- از این به‌بعد حواست رو بیش‌تر جمع کن.
- می‌دونم این کارت از قصد بود. تقاصش رو پس میدی.
مرد نیشخند زد. سپیتا به اسب گیر کرده توی گل نگاه کرد و گفت:
- پس اسب چی؟
- کاری از دستمون برنمیاد. برای بیرون کشیدنش وزن سنگینی داره، اسب من‌ هم خسته‌است، قوت نداره تا نجاتش بدیم!
- اگه زودتر می‌جنبیدی می‌تونستیم نجاتش بدیم! حالا می‌خوای همین‌جوری ولش کنی؟ این‌جوری که زجرکش میشه.
مرد فوکیاش رو در آورد و در چشم به‌هم زدنی با نفسش تیغ رو به بدن اسب شلیک کرد. چند ثانیه بعد اسب آروم شد و دست از تقلا برداشت. خیلی آهسته حرکاتش هیچ شد و خودش رو توی گل رها کرد و سپیتا به فرو رفتن اسب در گل مثل منظره‌ای فرورفتن خورشید در آب دریا نگاه می‌کرد تا اسب نگون‌بخت کامل در گل محشود و اثری ازش باقی نماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #10
سپیتا چرخید و به دست دراز شده مرد نگاه کرد.
- بهتره جلوی چشمم باشی!
سپیتا بی‌اختیار لبخندی زد که به خودش آمد و پاکش کرد. با همه دردسر‌هایش برای اولین‌بار در زندگی‌اش داشت هیجان واقعی را تجربه می‌کرد.
هنوز توی جنگل بودند. سپیتا هیچ میلی برای رسیدن به خاک د‌شمن نداشت؛ امّا خسته شده بود. سرش را چرخاند و به صورت مرد نگاه کرد. فرم فکش خشن بود، به خصوص با شکستگی گوشه ابروی چپش چهره‌اش به جنگ‌جو‌های اصیل می‌خورد، نه یه مزدور!
- میگم… . اسمت چیه؟
سر مرد به پایین خم شد و به نیم رخ سپیتا دوخت.
- برای تو چه فرقی می‌کنه؟
- برای من که فرقی نداره؛ ولی اگه اسمت رو بدونم واسه صدا کردنت بهت نمیگم مزدور!
مرد کمی سکوت کرد و گفت:
- اسلان.
سپیتا سرش را چرخاند و به رو‌به‌رو دوخت. طبق معمول نتوانست ساکت بماند و به همین خاطر گفت:
- خب جناب اسلان! بگو ببینم چرا به من نگاه نمی‌کنی؟
مرد با اخم نگاهش کرد و گفت:
- منظورت چیه؟
- منظورم اینه که خب طبق دیده‌ها و شنیده‌های من، سربازی‌های یک کشور به هیچ زنی از کشور دشمن رحم نمی‌کنند؛ امّا تو این‌جوری نیستی. نکنه... .
اسلان با حیرت به دختر نگاه کرد و پوفی کشید. جواب ندادنش باعث حرصی شدن سپیتا شد. از همان بچگی همه در قصر از زیبایی بی‌حد و حسرش تعریف می‌کردند. با وجود این‌که تازه هجده سالش شده بود؛ امّا بی‌شمار پسر در آروزی وصالش بودند و همین باعث شده بود در مرکز توجه بودن عادت کند. حالا از وقتی سرنوشتش با مرد پشت سرش گره خورده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین