. . .

انتشاریافته ‌داستان کوتاه دین دروغین | آرمیتا حسینی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B2%DB%B0%DB%B4%DB%B1%DB%B0_%DB%B1%DB%B3%DB%B4%DB%B1%DB%B0%DB%B7_qxs.jpg

نام اثر: دین دروغین
نویسنده: آرمیتا حسینی (قلم سرخ)
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه: داستان، زندگی تاریک خانواده افغانستانی‌ای را روایت می‌کند، زندگی‌ای که پنجه‌های شیطانی رویش خط می‌اندازد. این‌جا شیطان خود را خدا معرفی کرده و قدرت‌های سیاه را در اختیار می‌گیرد.
پسر افغانستانیِ ماجرا برای نجات خانواده از گرفتاری، کارهایی می‌کند؛ اما در آخر به نجات می‌رسد یا مرگ؟

مقدمه: سخنان خدا به نفع شیطان تعبیر می‌شوند. انسانیت زیر پا له می‌شود و قلب‌ها توپ بازیچه برای ملت شده. صدای قهقهه شیطان به پا است و فرشتگان اشک می‌ریزند.
ما مسلمانیم! این سخنی است که انسان‌های شیطانی می‌گویند و میلیون‌ها انسان بی گناه را قتل عام می‌کنند.
ما مسلمانیم! آزادی را از انسان‌ها گرفته و آن‌ها را درون قفس می‌اندازند.
ما مسلمانیم! به حریم شخصی انسان‌ها ورود کرده و هیچ ارزشی برای کسی قائل نمی‌شوند.
و این چه مسلمان بودنی است؟ و اگر جای خدا بودم، ظهور می‌کردم و نسلی را که سخنانم را به اشتباه تعبیر می‌کردند، یک به یک نابود می‌ساختم.
و اما خدا... صبور است!
و اما عواقب بازی کردن با اسلام و دین، سخت دشوار است!

سخن نویسنده: این داستان از روی واقعیته و داستان رو تقدیم می‌کنم به دوستم noor
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
***
نور
همراه با کیف مدرسه از خانه خارج شدم؛ اما مسیرم سمت مدرسه نبود. راهم را کج کردم سمت بازار تا ببینم کاری برایم جور می‌شود یا خیر! به تمام مغازه‌ها سر زدم؛ اما به نیروی کار نیاز نداشتند. فقط یک رستوران کوچک باقی مانده بود که به آن هم امیدی نداشتم. در را که باز کردم، بوی غذا، من را بیش از پیش گرسنه کرد. برای صبحانه هیچ نخورده بودم و تمام این مسیر را پیاده دنبال کار می‌گشتم. جلوتر رفتم و به مردی که پشت میز نشسته بود، سلام کردم. مرد فقط سرش را تکان داد و چیزی نگفت. نمی‌دانستم سخنم را چطور بیان کنم. چهره جدی و خشن مرد، جوری بود که آدم را می‌ترساند.
- من برای کار اومدم. به نیروی اضافی نیاز دارین؟ اگر بخواین می‌تونم براتون کار کنم. قول میدم پشیمون نشین.
مرد کمی ریش بلند و قهوه‌ای رنگ خود را دست‌ کاری کرد و به سر تا پای من با اخم عمیقی، خیره شد. البته شاید این اخم به خاطر پرپشت بودن ابروانش باشد. در کل چهره تیره و زمختی داشت. هیکل بزرگش هم، مجموعه وحشت را تکمیل می‌ساخت؛ اما صدای مهربانی که از لب‌های ریزش بیرون جست، تمام افکارم را به هم ریخت.
- آره پسر جون اتفاقاً آشپز کم داریم. اگر هر روز صبح بتونی منظم بیای و کارت رو خوب انجام بدی، من هم استخدامت می‌کنم. می‌تونی یکی دو روز رو آزمایشی بیای.
- چشم. می‌تونم الان شروع کنم؟
- آره، چرا که نه. برو پیشبند سیاه رو ببند و شروع کن.
با شادی وصف نشدنی‌، سمت آشپزخانه رفتم و پیشبند را از روی میز برداشتم. سر جمع یک رستوران کوچک بود با تم قهوه‌ای و تیره که مشتری زیادی هم اتفاقاً دور میزها جمع شده بودند. آشپزخانه نظم نداشت و کثیف‌ کاری زیادی دیده می‌شد؛ اما غذا از چنان عطری برخوردار بود که دیگر وسواسی بودن اهمیتی نداشت. به جز من، دو آشپز لاغر، اما با سن بالا، مشغول به کار بودند. هر دو هم در کار حرفه‌ای و زرنگ نشان می‌دادند. از این‌که می‌توانستم کاری کنم و برای خانواده پولی ببرم، بسیار خوشحال بودم، اما غم‌هایم پایان نداشت. با نبود پدرم هنوز نمی‌دانستم باید چطور کنار بیایم و نگران بودم مادرم بفهمد که به جای مدرسه، سرکار می‌روم و درباره پدر دروغ گفته‌ام. آن موقع نمی‌دانم چه بلایی سر خانواده‌ام می‌آید. کنار مردی که موهای کمی داشت و قدش بسیار بلند بود، ایستادم. او به من طرز پختن غذاها را آموزش می‌داد و من سعی می‌کردم به جای مشکلاتم، کمی حواسم را به کار بدهم. وقتی سخنانش تمام شد، از او تشکر کردم و دوباره همان کار را انجام دادم. برای اولین بار که بد نبود.
- راستی پسرجون، اسم من عبدالرحمانه. می‌تونی با این اسم صدام بزنی.
- چشم. منم نورم.
- نور؟ چه اسم جالبی!
سپس با لبخند ترکم کرد و سمت کار خود رفت. ابتدا تمام ظرف‌های کثیف را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم، سپس خسته، لباس‌هایم را عوض کردم. عبدالرحمان دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- پسر قوی‌ هستی. موفق باشی!
مرد دیگری که سی سال بیشتر نداشت و موهای فرفری و پوست گندم‌ گونش او را شیرین نشان می‌داد. نیز، لبخندی زد و بدون گفتن چیزی، مغازه را ترک کرد. وقتی همه رفتند، سمت صاحب‌کار رفتم و با تته پته، گفتم:
- ببخشین میشه من ساعت کاریم کم باشه؟ یعنی زود برم خونه.
- چطور؟
- اخه من بابام مرده و به خانوادم دروغ گفتم که کار می‌کنه جایی و کارش شبانه روزیه. خودمم میرم مدرسه، دیر دیر برم خونه مامانم شک می‌کنه. اگر بفهمن بابام مرده، خیلی بد میشه. اون‌ها طاقتش رو ندارن.
- پس خرج خونه گردن تو افتاده. باشه پسرم، بیا این غذای امشب، ببر خونتون.
- ممنونم واقعاً!
- الانم زود برو نگرانت نشن.
***
شکیبا
- این لباس خیلی خوبه همین رو برمی‌دارم.
- باشه.
- چنده؟
- قیمت رو روی کاغذ نوشتم.
- باشه وایستا برم از خونه پول رو بیارم.
او که رفت، نگاهی به انتها و ابتدای کوچه انداختم. باید با پولی که گیرم آمده بود، به خرید می‌رفتم؛ اما تنهایی که نمی‌شد. حتماً باید منتظر می‌ماندم نور بیاید، اما اگر می‌پرسید پول را از کجا آورده‌ام، جوابی نداشتم. او همین الانش هم بابت من بسیار ناراحت بود، اگر می‌فهمید شب‌ها به جای خوابیدن مشغول دوخت و دوز هستم، غمگین‌تر می‌شد. بالاخره زن رسید و پول را داد و لباس را گرفت. فقط چند دست لباس مانده بود و به خاطر تاریکی هوا، دیگر نمی‌توانستم باقی را بفروشم. کوچه را طی کردم و سمت خانه رفتم. بی شک تا الان نور به خانه رسیده بود. باید دلیلی برای بیرون رفتنم گیر می‌آوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
***
نور
وارد خانه که شدم، مادرم هنوز نیامده بود. شکیبا سمتم دوید و من را در آغوش گرفت. آرام دستم را روی کمرش زدم و سرش را بوسیدم. سپس بعد از تعویض لباس‌هایم، با ذوق و شوق، غذایی که از صاحب‌ کارم گرفته بودم را، روی اپن گذاشتم.
- امشب شام خیلی خوشمزه‌ای قراره بخوریم.
- امروز نه ناهار خوردم، نه صبحانه!
- پس بیا زود برات بریزم بخور. مامان کجا رفت؟
- نمی‌دونم. داداش یک حرف مهمی هست که باید بهت بگم.
وارد آشپزخانه شدم و ظرف‌ها را برداشتم. در حالی‌که با خوشحالی برنج و خورشت را روی ظرف خالی می‌کردم، زیرلب آواز می‌خواندم و سوت می‌کشیدم.
- بگم؟
- آره عزیزم بگو. فقط در حالی که حرف می‌زنی سفره رو هم پهن کن.
- چشم!
شکیبا چینی به دامن خود داد و خم شد، سفره را از کابینت زیری برداشت و روی قالی آشپزخانه، پهن کرد. ظرف‌ها را روی سفره گذاشتم و قاشق‌ها را کنارش چیدم. بدنم آنقدر خسته بود که فقط می‌خواستم بخوابم؛ اما این غذاهای خوشمزه، خستگی را از تنم بیرون برده بودند.
- داداش باید از این‌جا بریم. میای بریم؟
- کجا؟
- کشور دیگه. یک جوری باید بریم.
با تعجب، کنار شکیبا نشستم و به چشمان مصممش، خیره شدم. تصمیم او جدی بود و هیچ شوخی‌ای نداشت؛ اما رفتن از این‌جا بسیار سخت بود. کمی به فکر فرو رفتم و نگاهم را پایین دوختم که شکیبا بلند شد و در را برای مادر باز کرد.
- این بوی غذاست یا من اشتباه می‌کنم؟
- نه مامان! داداش برامون غذا آورده.
مادر آمد و کنارمان نشست. با شرمندگی به غذا خیره شدم. فقط یک دیس برنج و یکی دو تا خورشت بود. به نظرم برای هرسه ما این غذا کافی نبود. باید من کمتر می‌خوردم و یا حتی می‌توانستم امشب نخورم. هر چند مادر خمیازه‌ای کشید و فرار کرد.
- من گرسنم نیست، میرم بخوابم. وقتی خوردین ظرف‌ها رو بشورین.
خواستم سوالی بپرسم که مادر سریع سمت اتاق رفت و درب را بست. بیخیال شدم و کلافه سرم را به دیوار تکیه دادم. شکیبا با خوشحالی و اشتهای باز، غذا را قورت می‌داد و به نظرم اصلاً نمی‌جوید. همان‌طور که گونه‌های او پر از غذا بود و قاشق بعدی را بالا می‌آورد تا در دهان فرو کند، من در فکر سخن او بودم. رفتن از این کشور! یعنی می‌شد از این‌جا برویم؟ چطور؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
سمت اتاقم رفتم و تشکم را پهن کردم. باید زود می‌خوابیدم چون فردا کار زیادی داشتم برای انجام دادن. وقتی شکیبا وارد اتاقم شد، اندکی تعجب کردم. شکیبا بالشت و تشکش را کشان کشان داخل آورد و کنار تشک من، روی زمین انداخت. سپس درب اتاق را بست و کنارم دراز کشید.
- داداش میشه پیشت بخوابم؟
با مهربانی به چهره شکیبا که در این تاریکی معلوم نبود، لبخندی زدم و او را در آغوشم جای دادم. پتو را تا بالای گردنش آوردم و سرش را در سینه‌ام فرو بردم. نفس‌هایش آرام و بی‌صدا بود. به نظرم نبود پدر، باعث شده بود که او به آغوش من پناه بیاورد و کمبود پدر را این‌گونه جبران کند، چون او عادت داشت همیشه میان بازوان پدر آرام بگیرد و غم‌هایش را فراموش کند؛ اما حال که پدر نبود، نمی‌دانست با این غم، تنهایی چگونه سر کند. لبم را به موهایش نزدیک کردم و سرش را گرم بوسیدم و همان‌طور که موهایش را نوازش می‌کردم، گفتم:
- دلت برای بابا تنگه؟
شکیبا کمی سرش را کج کرد تا بتواند چهره‌ام را ببیند، اما من دوباره او را به سینه‌ام فشردم. دوست نداشتم چشمانم را ببیند. چشمانم تمام غمم را لو می‌داد.
- آره. دلم برای همه چی تنگ شده، خیلی تنگ شده.
- با هم درستش می‌کنیم.
- باز هم می‌خوام برم پیش دوستام. می‌خوام برم خونه‌اشون و با هم خوش بگذرونیم. می‌خوام به مدرسه برم. دلم خیلی چیزها می‌خواد. پس من دکتر نمیشم؟
نفسم را روی صورت شکیبا فوت کردم که باعث شد لبخند بزند.
- دکتر؟ چرا نشی؟ میشی. درست میشه، این‌ها می‌گذرن. مثل نفس‌های من، بادی گذرا هستن.
- اما من نفس‌های داغ تو رو دوست دارم، حس خوبی بهم میدن. این اتفاقات مثل نفس‌های تو نیستن.
سرم را خم کردم و پایین‌تر آمدم. دماغم را به دماغ ریز شکیبا مالیدم و گفتم:
- آهان، پس نفس‌های من خوبن؟ بذار پاشم برم پیاز بخورم ببینم باز هم خوب میشن.
- اِ داداش!
خنده ریزی کردم و چانه‌ام را روی سر شکیبا گذاشتم. دیگر صدایی از او بلند شد. وقتی نفس‌هایش منظم شد، فهمیدم که خوابش برده. هنوز داشتم موهایش را نوازش می‌کردم و به آینده‌مان فکر می‌کردم. یعنی قرار بود چه شود؟ این اتفاقات واقعاً بادی گذرا بودند؟ یا نبودند؟ حداقل خوشحال بودم که خواهرم و مادرم را داشتم. وقتی شکیبا را در آغوش خود داشتم و می‌دانستم او با من است، این یک قوت قلبی بزرگی برایم بود.
***
برنج را روی ظرف ریختم و کباب را دورش چیدم. سینی را برداشته و سمت میز بردم و دوباره به آشپزخانه برگشتم. صاحب‌ کار از دور نگاهم می‌کرد و با لبخند تمام حرکاتم را نظارگر بود و این من را بیشتر دستپاچه می‌کرد، تا خوشحال! عبدالرحمان سمتم آمد و سفارش بعدی را دستم داد و در این حین گفت:
- رئیس خیلی هوات رو داره. خبریه؟
- چه خبری؟
- نمی‌دونم.
امید کباب‌های آماده را کنارم گذاشت و گفت:
- بعد این‌که سفارش‌ها تموم شد، بیاین ما هم یک چیزی بخوریم گرسنه‌ام شده.
چیزی نگفتم و فقط برنج را روی ظرف ریختم. چند روزی بود که این‌جا کار می‌کردم و حتی حقوقم را زودتر از زمانش دریافت کرده بودم و وضع خوبی داشتم. البته در حدی نبود که غذای کامل برای خانواده‌مان جور شود و لباس و وسایل بخریم. هنوز تازه راه افتاده بودم. شب‌ها درس‌هایم را می‌خواندم و از دوستم درباره این‌که امروز چه چیزی را خوانده‌اید، سوال می‌کردم. مادرم هم، چون سرش گرم بود و همچنین چون می‌دید شب‌ها تکالیف می‌نویسم، شکی نکرده بود. درباره حقوق و پول هم وقتی می‌دید، پول به دستمان می‌رسد، از بابت پدر، خیالش راحت بود. تقریباً اوضاع خوبی بود؛ اما تا ابد این‌طور پیش نمی‌رفت. همچنین سخن خواهرم درباره ترک این کشور، مدام روی مغزم زنگ می‌زد. می‌خواستم این موضوع را به شکل جدی مطرح کنم. باید می‌رفتیم و این چیزی بود که خواهرم هر شب می‌گفت و من هم به سخنش معتقد بودم؛ اما مادرم همیشه سکوت می‌کرد.
مشتری که تمام شد، دور میزی جمع شدیم و مشغول خوردن غذایمان شدیم. امید با دهان پر، شروع کرد به تعریف کردن خاطره تا سکوت را بشکند.
- من اولین بار که قرار بود کباب درست کنم، کباب رو به میل زدم و توی آتیش گذاشتم حدس می‌زنین چی شد؟
عبدالرحمان: همشون سوخت؟
امید: نه. کباب از میل، روی زمین افتاد. هیچ‌ کدوم رو درست حسابی نزده بودم. همش هم می‌گفتم تقصیر من نیست این کباب خرابه، ولی تو واسه اولین بار خیلی خوبیا.
سعی کردم غذایم را قورت بدهم و بعد تشکر کنم، اما عبدالرحمان خیالم را راحت کرد
عبدالرحمان: این پسر مثل اسمش نوری در تاریکیه. با دهن پر هم مثل بعضی‌ها حرف نمی‌زنه.
امید پیاز را برداشت و اخمی کرد.
امید: نه این‌که الان دهن تو پر نیست.
من: ممنون از تعریفتون!
امید: راستی تو هجده سالته نه؟ چرا اومدی سرکار؟
عبدالرحمان: فضولی نکن.
من: نه اشکالی نداره. پدرم مرده و مجبورم کار کنم.
امید: چه بد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
***
فردای آن روز
غلتی زدم و سرم را در بالشت فرو کردم. امروز روز تعطیل بود و یک دل سیر می‌توانستم بخوابم. وقتی صدای شکیبا از بالای سرم آمد، اخمی کردم و جواب ندادم؛ اما زمانی‌که خودش را در آغوشم انداخت و سرش را روی بازویم گذاشت، دیگر نتوانستم بی‌تفاوت باشم.
- داداش میشه من رو ببری بیرون بگردیم؟ دلم تنگ شده
- آخه الان؟ خوابم میاد.
شکیبا خم شد و گونه‌ام را بوسید و موهایش را روی صورتم ریخت. با این کارهایی که می‌کرد، خوابیدن دیگر ممکن نبود. از روی تشک بلند شدم و گونه‌اش را کشیدم.
- باشه. آماده شو بریم. مامان کجاست؟
- بیرون.
- چند روزه عجیب شده.
- من فهمیدم مامان شب‌ها لباس می‌دوزه و می‌بره به همسایه‌ها می‌فروشه.
الان وقت گلایه کردن نبود. باید شکیبا را از ناراحتی در می‌آوردم. از روی زمین بلند شدم و تشک را جمع کردم. لباس سفید بلندم را با کلاه و شلوار سفید پوشیدم و دستی به موهایم کشیدم. به نظر مرتب و خوب بودم. شکیبا نیز یک چادر سیاه پوشید و دست در دست من، از خانه خارج شد.
- کجا بریم؟
- هرجایی تو بگی.
- پارک بریم؟
- باشه!
شکیبا دست در دست من، آرام حرکت می‌کرد و به اطراف خیره بود. نمی‌دانستم چه چیزهایی در دلش لانه کرده و به چه چیزهایی فکر می‌کند؛ اما غم نگاهش را می‌فهمیدم. بی‌شک شکیبا داناتر از همه ما بود و بیشتر از ما می‌فهمید. همیشه بیشتر فهمیدن، دردناک است. کنار صورتش زمزمه‌وار پرسیدم:
- تو فکر چی هستی؟
شکیبا سرش را سمت من چرخاند و با یک دست، چادرش را از مقابل پایش جمع کرد.
- میشه صادقانه حرف بزنیم؟
- اهوم.
- بابا کجاست؟
از سوال واضحش جا خوردم. نمی‌دانستم چه بگویم یا چه کنم. چون باید صادقانه سخن می‌گفتیم، نمی‌شد انکار کرد و دروغ گفت. فقط می‌توانستم سکوت کنم.
- تو مدرسه نمیری؟ سرکار میری. وقتی میای خونه لباس‌هات بوی روغن میده. وقتی هم میری بیرون کتاب جدید نمی‌ذاری تو کیفت
باید حدس می‌زدم که شکیبا این‌ها را فهمیده و به رویم نمی‌آورد. او زیادی تیز و باهوش بود. درحالی که در بازار از مقابل مغازه‌های مختلف می‌گذشتیم، به رستورانی که در آن کار می‌کردم، اشاره کردم.
- من اون‌جا کار می‌کنم و دیگه مدرسه نمیرم. فکر کنم بدونی چرا!
- آره. بابا چی؟ کجاست؟
- این رو بعداً میگم. باشه؟
- باشه.
- رسیدیم پارک.
شکیبا به پارک سرسبزی که پر بود از گل و درخت، خیره شد و لبخند عریضی زد. من این لبخند را می‌خواستم، دوست داشتم این لبخند همیشه روی لب‌هایش باشد.
***
فریبا
دیگر نمی‌توانستم به دوختن، ادامه بدهم. همه جا را تار می‌دیدم و حالم خوب نبود. به نظرم به خاطر گرسنه ماندن‌های پشت سر هم، زیادی ضعیف و فرسوده شده بودم. درد شدیدی که در سرم پیچیده بود و حالت تهوع، امانم را بریده بود. از روی صندلی بلند شدم؛ اما سریع روی زمین افتادم. دستم را به دیوار گرفته و خودم را کشان کشان سمت آشپزخانه بردم. اندکی از غذای دیشب مانده بود. کمی برداشتم و در دهانم گذاشتم تا حالم بهتر شود؛ اما یک حسی به من می‌گفت دیگر نمی‌توانم این‌گونه ادامه دهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
***
یک هفته بعد
نور
- این رو ببر به میز شماره یک.
- باشه.
سینی را گرفتم و سفارش را سمت میز بردم. دوباره به آشپزخانه برگشتم و غذا را بررسی کردم تا ببینم ته گرفته یا نه. آشپزخانه زیادی گرم بود و امروز یکی از روزهای پرکار به حساب می‌آمد. مدام با دستمال عرقم را پاک می‌کردم و نفس نفس می‌زدم. فقط یک آب خنک می‌توانست حالم را خوب کند. قبل از این‌که سمت آب خنک بروم، صاحب‌ کار را دیدم. با اخم، سمتم آمد و پرخاشگرانه پرسید:
- این دختر کیِ با تو کار داره؟ بهش نگفتی نمی‌تونه این‌جا بیاد؟
دختر؟ یعنی شکیبا این‌جا بود؟ اما این غیر ممکن است آخر او برای چه باید این‌جا بیاید؟ با تته پته معذرت خواهی کردم و از رستوران خارج شدم. شکیبا کنار درختی ایستاده بود و اشک می‌ریخت. با سرعت خودم را به او رساندم و با وحشت پرسیدم:
- چی شده؟ دِ بگو دیگه!
شکیبا خودش را در آغوشم انداخت و فقط اشک ریخت. نمی‌دانستم باید چه کنم. ناچار دستش را گرفتم و از آن‌جا دور شدم. هر چه به خانه نزدیک‌تر می‌شدیم، تقلا و اشک‌های او بیشتر می‌شد. وقتی نگاه غریبه‌ها را دیدم، نگران شدم طالبان سمتمان بیاید. ناخواسته سیلی به صورتش زدم که درجا خفه شد. با چشمانی گشاد و اشک‌آلود و دستی که روی گونه نشسته، به من نگاه می‌کرد و نمی‌توانست باور کند که از من سیلی خورده.
اما من فقط خسته بودم. از آن همه کار کردن و به جایی نرسیدن، از این دروغ و دغل و راز مرگ پدری که با خود نگه داشته بودم! من از این اوضاع خسته بودم و طاقت دیدن اشک‌های شکیبا را نداشتم. سریع او را در آغوش گرفتم و محکم در خود فشردم؛ اما می‌دانستم هنوز از دستم بسیار دلخور است. برای اولین بار، مقابل شکیبا اشک ریختم. دیگر طاقت دویدن و تلاش کردن برای این زندگی مزخرف را نداشتم.
- شکیبا، من خسته‌ام! متأسفم نمی‌خواستم بزنمت.
شکیبا چیزی نگفت و بی‌اهمیت به حرکات من، حتی بی‌اهمیت به اشک‌هایم، دستم را کشید و من را سمت خانه برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
وارد خانه که شدیم، با جنازه مادرم رو به رو شدم. بی روح، با رنگی سفید سفید و بی‌جان و بی‌حرکت، روی زمین افتاده بود.
- من خواب بودم، وقتی بیدار شدم اومدم دیدم که مامان بی‌حرکت روی زمین افتاده. سرم رو روی قلبش گذاشتم و فهمیدم نمی‌تپه. به خاطر گرسنه موندن و کار کردن زیاد و یا به خاطر هر کوفت دیگه‌ای، اون از پیشمون رفت. تموم شد! ما الان فقط بابا رو داریم.
با صدایی که به زور در می‌آمد گفتم:
- ما الان فقط همدیگه رو داریم. بابا هم مرده!
شکیبا با فریاد و وحشت گفت:
- منظورت چیه؟
اما من دیگر نایی برای پاسخ دادن نداشتم. روی زمین افتادم و سرم را با دو دستم گرفتم و با صدای بلندی، اشک ریختم. شکیبا هم آرام آرام سمتم آمد و من را در آغوش کشید و اشک ریخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
***
وسایل را داخل چمدان ریختم و نگاهی اجمالی به خانه انداختم. شکیبا دستم را محکم گرفته بود و با اندوه، به سرتاسر خانه نگاه می‌کرد. حال وقتش شده بود که این‌جا را ترک کنیم. البته اگر زودتر این کار را می‌کردیم، هیچ یک از بلاهای قبلی سرمان نمی‌آمد. سریع دست شکیبا را گرفتم و هر دو راهی شدیم. هوا تاریک بود و ساعت حوالی یازده را نشان می‌داد. برای آن‌که با آن مرد همراه شویم و قاچاقی از افغانستان خارج شویم، بسیار کار کردم و پول‌هایم را جمع کردم. آن‌جا همه چیز گران بود. نمی‌دانستم از این‌جا به بعد چه می‌شود؛ اما باید می‌رفتیم. با قدم‌هایی تند، به وانت‌های آبی رسیدیم. مرد تا ما را دید، سرش را آرام برایمان تکان داد. به گمانم چهل ساله می‌آمد و همیشه چهره خسته‌ای داشت؛ اما حریص بودن از چشمانش، مشخص بود. هرچند پوست تیره و دانه ع×ر×ق‌های روی پوستش، آن نگاه را تا حدودی محو کرده بودند. چشمانش ریز و سرخ رنگ بود. به هرحال من و شکیبا سمت پشت وانت رفتیم و سوار شدیم. تعداد زیادی افغانستانی، با زن و بچه، بی‌قرار و غمگین و برخی هم نگران، پشت وانت نشسته بودند و تعدادی هم جلو بودند. با رسیدن ما، وانت حرکت کرد. نگاه کردن به هر کدام از این مردم، دردآور بود. همه آن‌ها به شکل عجیبی پریشان بودند و فضای مشوش و منفی‌ای، پشت وانت حاکم بود. امشب هم مثل شب‌های قبلی، خبری از ماه درخشان و ستاره‌ها نبود. آسمان تاریک تاریک، با ابرهایی که چتر روی آسمان، پهن کرده بودند.
شکیبا بی‌قرار، ناخن‌هایش را می‌جویید و چادرش را جمع می‌کرد و فقط من می‌دانستم اکنون چه احساس بی پناهی و تنهایی بدی در دل او لانه کرده.
دستم را دور پهلوی شکیبا حلقه کردم و او را به خود، فشردم. پس از طی کردن مسیری طولانی، احساس گرسنگی به من دست داد. چند بسته ساندویچ کوچک که قبلاً درست کرده بودم را از کیف برداشتم و یکی را به شکیبا دادم و دیگری را خودم برداشتم. وانت همچنان با سرعت حرکت می‌کرد و هوا بسیار سرد بود. شاید هم به خاطر استرس و اضطراب، یخ بسته بودیم. بعد از طی کردن مسیری طولانی، در سیاهپات (دشت سیاه)، توقف کردیم تا اندکی استراحت کنیم. آن‌جا هیچ‌کس نبود و فقط مخصوص قاچاقچیان بود. همراه با شکیبا، از وانت پیاده شدیم و چادر سیاه و کوچکمان را، برپا کردیم.
شکیبا داخل چادر شد و با ذوق، زیپ چادر را بست و دست‌هایش را به هم مالید.
- داداش از این به بعد می‌تونیم خیلی خوب زندگی کنیم. من هم درسم رو می‌خونم و موفق میشم. درسته؟ از این به بعد آزاد میشیم. دیگه با ما مثل حیوون‌های بی‌اراده، رفتار نمیشه.
هرچند دلم به آینده روشن و خوش نبود؛ اما نخواستم شکیبا را ناراحت کنم. برای همین سرش را روی بازویم گذاشتم و گفتم:
- بخواب، روز خوبی در پیش داریم.
شکیبا با گذاشتن سرش روی بازویم، خوابید و من نیز، به سقف مثلثی چادر خیره بودم. یعنی از این به بعد قرار بود چه شود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
صبح با جمع کردن وسایل، دوباره راه افتادیم.
ما در حال رسیدن به هامون ماشکیل هستیم که معروف به "محل سارقین" است.
وانت ما به منطقه وسیع هامون ماشکیل وارد می شود که دریاچه‌ای شور و یکی از خشک‌ترین مکان‌های پاکستان است. ظاهراً دزدان در این قسمت به دنبال مهاجران افغان هستند که پول نقد با خود دارند. در بعضی موارد، سارقین با رانندگان همدست هستند. خوشبختانه به راحتی مسیر را رد می‌کنیم و به ماشکیل می‌رسیم؛ اما ما قرار است از این‌جا فراتر برویم و از این به بعد ماجرا سخت و خطرناک می‌شود. به دلیل زیاد نشستن، پاهایم کرخت و بی‌حس شده بود. شکیبا که کلافه مدام از وضعیت گلایه می‌کرد و من فقط سعی داشتم با مهربانی او را آرام کنم. می‌دانستم ترس و اضطراب او را انقدر بد اخلاق کرده.
پیرمردی که کنارم نشسته بود، کنجکاو نگاهی به من و شکیبا انداخت و گفت:
- هی پسر. شما تنهایی این‌جا چی کار می‌کنین؟
- همون کاری رو می‌کنیم که بقیه می‌کنن.
کلامم را قاطع و با خشم بیان کردم تا دخالت بی‌جا را کنار بگذارد، اما از رو نرفت.
- با این دختر که عاشقشی فرار کردی؟ از دور می‌دیدم چقدر قربان صدقش می‌رفتی.
ترجیح دادم چیزی نگویم، چون دوست نداشتم زندگی‌ام را برای کسی بیان کنم. پیرمرد کمی به ما نزدیک‌تر شد و دوباره گفت:
- در این سفر رشوه‌ خوری معمول است، بهره‌کشی از آدم‌های بیچاره عادی و خبری از قانون نیست. این‌جا جای خطرناکیه برای بچه‌های کم سنی مثل شما خوب نیست.
دوباره چیزی نگفتم؛ اما شکیبا نگران به چشمان من، سپس به چشمان پیرمرد خیره شد و پرسید:
- یعنی ممکنه بلایی سرمون بیاد؟
- چرا ممکن نباشه؟ منی که شصد سالمه با ترس و لرز این مسیر رو میرم.
دستم را روی شانه شکیبا گذاشتم و کنار گوشش زمزمه‌وار گفتم:
- باهاش صحبت نکن.
شکیبا سخنم را اطاعت کرد و با تکیه دادن سرش به شانه‌ام، فقط به مقابلش خیره شد. پیرمرد که نتوانسته بود کنجکاوی خودش را برطرف کند، زیر لب کلمات نامفهومی را گفت و برگشت تا از مسافران دیگر، اطلاعات بگیرد. واقعاً از انسان‌های فضول، بدم می‌آمد.
غذاهایی که با خود آورده بودیم را تمام کردیم و حال، ساعت از نیمه شب، گذشته بود. حال تمام وجودم می‌لرزید. به مرز نزدیک شده بودیم و مردم فریاد می‌کشیدند. نمی‌دانستم چرا این هیاهو به پا شده. فقط سریع دست شکیبا را گرفتم و فشردم.
صدای تیراندازی بلند شده بود و شکیبا در آغوشم اشک می‌ریخت. نمی‌دانستم باید چه کنم، فقط این مشخص بود که با این همه تلاش، دوباره نمی‌توانم برگردم به آن جهنم قبلی! باید فرار می‌کردیم، باید می‌رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #19
نزدیک به مرز، از ماشین پایین پریدیم و به سمت مرز هجوم بردیم. شکیبا جلوتر از من از مرز عبور کرد، اما تیری دقیقاً کنار قلبش خورد و شکیبا روی زمین افتاد. با وحشت سمت او دویدم و جسم ضعیف و نحیفش را به آغوش کشیدم. این خونی که فواره می‌کرد و زمین خاکی را رنگ میزد، خون خواهر من نبود! بی‌شک یک اشتباهی رخ داده. دانه‌های اشک را از روی چشمانم پاک کردم و صورتم را به صورت شکیبا چسباندم.
- عزیزم چیزی نیست، چیزی نیست.
- حس می‌کنم دارم می‌میرم.
- نه، نه! چیزی نیست.
مردم با هیاهو، بی‌توجه به زخمی‌های روی زمین، هرچه زیرپایشان بود له کرده و به آن سوی مرز می‌دویدند. شکیبا را به سینه‌ام فشرده بودم و با وحشت، دنبال راه چاره بودم. سمت مرزبانی که تفنگ در دست داشت دویدم و با التماس گفتم:
- باید خواهرم رو نجات بدم. به اورژانس زنگ بزنین!
مرزبان پوزخندی زد و من را به آن سوی مرز هل داد.
- شما هنوز به فکر مرزبانی هستی؟ میگم خواهرم داره می‌میره.
- پس بهتره اون طرف مرز بمیره.
شکیبا را روی زمین گذاشتم و با خشم، تفنگ را از مرزبان گرفته و گلوله‌ای توی سرش خالی کردم. دوباره خواستم شلیک کنم که قلبم تیر کشید. شکیبا روی زمین، با چشمانی نیمه باز افتاده بود و من انگار تیره خورده بودم. نمی‌دانم چرا این‌گونه شد! شاید آن شعر درست بوده باشد.
ای آدمک‌ها
روی زمین
جهان گل و بلبل و بهشتی
نیست!
نهری از لبخندهای بی همتا، جاری نمی‌شود!
مسیری به مقصد رنگین‌کمان،
نمی‌رسد!
هرچه بروی
همان جاده خاکی را می‌بینی.
بخواب!
بخواب و در رویا!
به مقصد رنگین‌کمان برس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,332
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #20
پایان داستان کوتاه
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین