***
گذشته
مانا همانطور که میدوید، بدون آنکه متوجه باشد، به خانه چوبی کنار رودخانه رسید. اینجا باتوق خوشگذرانی او و آتاش بود. شاید برای اینکه با آتاش بد بوده، این بلا سرش آمده باشد؛ اما واقعاً فکر میکرد آریس او را دوست دارد چون آریس حتی خیلی بیشتر از آتاش به او محبت میکرد. صورت مانا پر شده بود از آرایش مالیده شده. با دست خود، آب دماغش را پس زد و وارد کلبه شد. درحالیکه سمت بام خانه میرفت، به این فکر کرد که هربار میخواستند بالا بیایند، به خاطر ترسی که از لرزان بودن پلههای چوبی داشت، آتاش او را بالا میبرد و همیشه هم چشمانش را میبست تا پلههای شکسته او را نترسانند. واقعاً این پلهها ناامن بودند و امکان سقوط و شکسته شدنشان، نود درصدی بود؛ اما حال اصلاً این موضوع اهمیتی نداشت. وقتی به بالا رسید، نفس عمیقی کشید و به این فکر کرد که چگونه میتواند خود را بکشد؟ آرام سمت لبه رفت و به ارتفاع خیره شد. اگر از اینجا میافتاد، ممکن بود دست یا پایش بشکند؛ اما نمیمرد. موضوع مهم این بود که اگر روی باتلاقی که پایین بود، سقوط میکرد، میمرد!
- اوه عروس زیبا!
مانا با وحشت برگشت و آتاش را دید که سیگاری کنار لبش داشت. آتاش با پوزخند، سیگار را از روی لبش برداشت و در دستانش، فشرد.
- یادمه از سیگار متنفر بودی. به خاطرت ترکش کرده بودم.
مانا سکوت کرده و چیزی نمیگفت. آتاش با خشم سمت مانا رفت و گفت:
- بهم خ**ی**ا**ن**ت کردی!
- نه.
- آره کردی!
- درسته. به هرحال میخوام خودم رو بکشم.
- فکر خوبیه! خودت رو بکش، من هم برات دست میزنم.
آتاش با همان پوزخند، منتظر به پاهای مانا خیره شد تا جلوتر برود و خودش را پایین بیندازد. مانا دامن لباسش را بالا زد و جلوتر رفت؛ اما میترسید! لرزش شدید پاهایش این اجازه را به او نمیداد و جرئت پایان دادن به زندگیش را نداشت. اصلاً چرا باید به خاطر آریس خودش را میکشت؟ او میتوانست زندگی کند و عاشق شود، شاید هنوز آتاش او را دوست داشت. مانا سمت آتاش چرخید و گفت:
- میخوای باز باهم باشیم؟
آتاش با لبخندی عاشقانه، نزدیک شد و گفت:
- چرا که نه.
سپس سریع مانا را هل داد. مانا با فریادی بلندی، درحالیکه لباس عروسیش، همچو بالهای شکسته، پرپر شده بودند، سقوط کرد. آتاش، بدون کمک کردن به او و بیرون کشیدنش از باتلاق، همهچیز را پشت سر گذاشت! حتی قلبی که برای به آغوش کشیدن معشوق، له له میزد. همه آنها را رها کرد و رفت به دنبال زندگی خوشگذران و بیتفاوتی خود!
***
آریس، پس از یافتن جنازهی عروس زیبای خود، روی زمین نشست و صورتش را در قاب دستانش فرو برد. نانسی با دیدن دستان آریس، متوجه دریاچه شوری که از لابهلای انگشتانش روی زمین میریخت، شد. ژاکلین دستی روی شانه آریس کشید و گفت:
- تو که دوستش نداشتی!
- داشتم! البته اول نه؛ اما بعد عاشقش شدم. به خاطر ترس از شما گفتم ازدواج اجباریه! چون نمیخواستم دل شما رو بشکنم! شما همیشه همه ما رو برای خودت میخوای
- چی؟ من مجبورت نکردم!
- شاید زبونت بیاجبار باشه؛ اما چشمت پر از اجباره.
نانسی درحالیکه به جنازه مانا نگاه میکرد، گفت:
- اون خودکشی نکرده! چطور میشه یکی بفهمه زیر باتلاق، یک آدم مرده؟
ژاکلین با شک گفت:
- شاید موقع خودکشی، مانا رو دیده.
- پس چرا نجاتش نداده؟
آریس درحالیکه این سوال را میکرد، از روی زمین بلند شد.
نانسی ناامید، نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- اما پلیس گفت باید خودکشی حساب بشه نه قتل. هیچ اثر انگشتی تو بدنش نمونده و شواهد نشون میده اون خودش رو از بالا انداخته.
- اما من انتقامش رو میگیرم.
آریس و نانسی با وحشت به ژاکلین خیره شدند و آن روز هم گذشت. از آن روز به بعد، چون نانسی پای دختر را به خانه کشیده بود، نحس خوانده شد و چون آریس مدام با روح همسرش صحبت میکرد، دیوانه خوانده شد! تا اینکه بالاخره یک شب، آریس بلند شد و چاقو را برداشت.
- منم میام پیشت عزیزم!
نانسی سریع چاقو را از دست آریس گرفت و گوشهای پرت کرد.
- دیوونه شدی؟
- آره! دیگه زندگی برام رنگی نداره! بذار بمیرم.
- نه.
اما آریس نمیتوانست ادامه دهد. گمان میکرد قرار است بعد از عروسی، بانوی رویاهای خود را تا ابد در آغوش داشته باشد و هردو با خوشحالی کنار هم زندگی کنند. قلبی تپنده کنار ساحل دریا بسازند و موهای کودکانشان را زیر نور خورشید، ببافند؛ اما چه شد؟ فقط طوفان دریا و تاریکی نصیبش شد. چندروزی به دیوار تکیه داده بود و ناله میکرد؛ اما وقتی صدای همسرش را شنید، تازه فهمید
داستان تمام نشده.
- آریس! عزیزم ناراحت نباش!
- تو زندهای؟
- نه من روحم.
زمانی که روح مانا کنار آریس نشست، آریس توانست یک دل سیر او را تماشا کند. چقدر روشن شده بود! مثل مهتابی! البته مهتابیای که روشن و خاموش میشد و به روشن ماندنش، امیدی نبود.
- چطور مردی؟
- نمیتونم بگم.
- چرا خودت رو کشتی؟
- تو عاشقمی پس چرا اون حرفها رو زدی؟
- پس شنیده بودی. دروغ بودن!
- ای کاش نمیشنیدم!
آریس دستش را سمت گونه مانا برد؛ اما دستش از او عبور کرد.
- الان کجا زندگی میکنی؟
مانا غمگین، نگاهی به اتاق آریس انداخت و گفت:
- اون طرف دیوار آسمون. اونها بهمون وقت ملاقات با کسایی که خیلی دوسشون داریم رو میدن. قول میدم تو این مدت بیام و تو رو ببینم؛ اما خوشحالم که مردم.
آریس با خشم گفت:
- خوشحال؟!
- اگر میموندم، شاید به خاطر کینه از تو، همراه آتاش میشدم.
- آتاش؟ همون معشوق قبلیت؟
- فکر کنم از اول عاشقش نبودم.
- منم میتونم بیام اون طرف آسمون؟
مانا با وحشت سمت آریس چرخید و گفت:
- نه!
- اگر بمیرم، میام.
- نمیتونی بیای پیش من!
آریس بیتوجه به سخن او، تصمیمش را گرفت. حال فقط یک قدم با چاقو مانده بود. نانسی نمیتوانست مانع او شود! باید پیش همسر خود میرفت و زندگی عاشقانه خود را آن سوی در آسمان، میساختند.
آریس سریع سمت چاقو رفت و چاقو را در قلبش فرو برد! با اینکه درد شدیدی را احساس میکرد؛ اما احساس خوبی داشت! فقط میخواست سریع از این بدن خارج شود و مانای خود را به آغوش بکشد. زمانی که جسد آریس روی زمین افتاد، نانسی ناباور دستش را روی سرش فرو آورد و فریاد زد.
- بانو! بانو! اشیر! توروخدا کمک کنین! آریس مرد!
مرگ آریس، مقابل چشمان نانسی اتفاق افتاد و شوک عصبی عظیمی بر او تحمیل کرد. ژاکلین وقتی میدید، نانسی زیر چشمانش گود افتاده و او، هر روز لاغرتر از قبل میشود، نگران حال نانسی میشد. درب اتاق را باز کرد و وارد اتاق تاریکی شد که نانسی در گوشه آن نشسته بود. با روشن کردن چراغ، صدای فریاد نانسی به گوشش رسید.
- خاموش کن! باید تاریک باشه! باید تو تاریکی بمیریم! خاموش کن.
- اون خطهای خونی روی دیوار چیه؟
- با ناخنم نوشتم؛ خوب شده؟
ژاکلین با وحشت، نوشتههای خونی روی دیوار را تماشا میکرد و دوست داشت سریع از اتاق این حیوان وحشی، بیرون برود! نانسی خنده بلندی سر داد و بلند شد.
- تو باعث شدی! تو کردی!
ژاکلین سمت درب رفت؛ اما نانسی با سرعت به سوی او هجوم آورد.
- بسه! دیوونه شدی؟
درحالیکه نانسی روی شکم ژاکلین افتاده بود و با ناخنش، صورت او را خونی میکرد، ژاکلین چاقو را از جیبش بیرون کشید و چهاربار به بدن نانسی کوبید!
- ولم کن لعـ*ـنتی!
هنگامی که نانسی روی زمین افتاد، ژاکلین وحشتزده، به چاقو و جنازه روی زمین، خیره شد. او نانسی را کشت! اشیر که با صدای فریاد، سمت اتاق آمده بود، با دیدن این حادثه، انگشت اتهام را سمت ژاکلین گرفت و با فریاد گفت:
- ت... تو... قاتلی... قاتل!