. . .

انتشاریافته داستان چسب پاره | آرمیتا حسینی - فاطمه فرخی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
  3. معمایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #11
روز دوم
همه دور میز جمع شده بودند و با چشم، خیره به غذاهایی بودند که میل خوردن آن‌ها نبود. ژاکلین با صدای بلند و خشنی، رو به اشیر که داشت عکس اژدها را ورق میزد، گفت:
- دیشب باز فرار کردی. الان هم فقط با اون اژدهای مسخره ور میری. اژدها وجود نداره! اصلاً چنین چیزی نبوده و تو تا حالا اژدها ندیدی. این‌ها فقط ساخته ذهن توئن. از خیال بیا بیرون چرا نمی‌خوای عادی باشی؟
ژاکلین با دیدن نگاه خیره برایان، دستی به پیشانی خود کشید و از پشت میز بلند شد.
- برایان! عزیزم! میشه با هم صحبت کنیم؟
برایان با دیدن برق چشمان یشمی ژاکلین، مطیع بلند شد و چشمی زیرلب زمزمه کرد. اشیر پوزخندی زد و گفت:
- هی می‌دونی برایان؟ بانو یادش رفته بود تو خونه‌ی مایی؛ الان می‌خواد با چشمای مسخ‌کنندش، حافظت رو پاک کنه.
ژاکلین با خشم سمت اشیر رفت و یقه لباس او را بالا کشید.
- تو تنبیهی! سریع از جلوی چشم‌هام دور شو! بهتره نبینمت!
اشیر با خشم، بانو را هل داد و باعث شد بانو چند قدم عقب برود. درحالی‌که صورت اشیر از شدت خشم سرخ شده بود و چشمانش، خونی، با صدای بلندی فریاد زد:
- تمومش کن دیگه. چی می‌خوای از ما؟ چه مرگته؟ تو یک زن دیوونه خرفت و جادوگری. همه ما رو تو جادو کردی. فکر می‌کنی نمی‌دونم تو اون اتاق‌های قفل شده چه غلطی می‌کنی؟!
آریس با نگرانی از جایش بلند شد و گفت:
- اشیر! بهتره احترامت رو نگه داری.
نانسی آخرین تکه نان را هم درون دهانش انداخت و زمانی که مزه خاصی حس نکرد، روی ظرف، نان را تف کرد. بی‌تفاوت، به مسخره بازی بقیه خیره شد.
اشیر: احترام؟ جالبه!
ژاکلین با وحشت، به برایان که ساکت گوشه‌ای ایستاده بود، به اشیر که داشت داد و بی‌داد می‌کرد، خیره شد. یعنی کسی از ماجرای اتاق‌ها باخبر شده بود؟ با وحشت گفت:
- مگه تو اتاق چی کار می‌کنم؟!
اشیر پوزخندی زد و گفت:
- این رو تو باید بگی. چرا همه‌جا قفله؟ چرا همه چی ممنوع شده؟ بیرون رفتن ممنوع! گشتن با بقیه ممنوع! آدم عادی با دوست‌هاش می‌گرده و بیرون میره. ما رو تو خونه زندونی کردی و میگی عادی باشیم؟ تو چیز عادی می‌بینی؟ داری از ما سوءاستفاده می‌کنی؟
ژاکلین دستانش را بالا آورد و با خشم فریاد زد:
- تمومش کن اشیر. تو دیوونه شدی. همش اژدها و اژدها!
اشیر خم شد و درحالی‌که با صدای بلندی می‌خندید، گفت:
- تو دیوونم کردی. همش تقصیر توئه! چرا هرجا میرم، برمی‌گردم همین خراب‌شده؟ چرا هیچ‌کدوم از آدم‌ها من رو نمی‌بینن؟ اصلاً ما آدمیم؟
ژاکلین نفس عمیقی کشید و فقط به فکر این بود که همه چیز را جمع کند. نانسی از پشت میز بلند شد و گفت:
- ما خیلی وقته هیچی نیستیم. حتی خانواده! شبیه نقاشی خیالی‌ای شدیم که با چسب، به هم وصل شده. مگه نه؟
آریس با شک و تردید، به چشمان بانو خیره شد و گفت:
- نکنه زنم درست میگه؟
- کدوم زن؟ همونی که مرده؟
ژاکلین درحالی‌که آریس را مسخره می‌کرد، این سخن را به زبان آورد. آریس آهسته سرش را تکان داد و گفت:
- آره درسته. هیچی عادی نیست و شما سعی داری عادی فکر کنی و رفتار کنی. چرا؟
- بهتره مهمونمون رو اذیت نکنیم.
آریس بی‌حرف، پله‌ها را بالا رفت و نانسی که احساس کرد خشمگین شده، با سرعت سمت اتاقش دوید. فقط اشیر مانده بود و برایان. ژاکلین همان‌طور که پذیرایی را ترک می‌کرد، گفت:
- اشیر! تو نمی‌تونی بدون من زنده بمونی. پس چرا ازم تشکر نمی‌کنی؟
اشیر که منظور بانو را نفهمیده بود، پرسید:
- چی میگی؟
- برایان! لطفاً با من بیا.
برایان پشت سر ژاکلین، حرکت کرد و هردو وارد کتاب‌خانه شدند. درحالی‌که برایان گرمش شده بود و عـ*ـرق می‌ریخت، ژاکلین ناخنش را روی جلد کتاب‌ها می‌کشید.
- تعجب نکردی از حرف‌های ما؟
برایان که از خراب شدن نقشه می‌ترسید، گفت:
- فقط فکر کنم شما قوانین سختی دارین و همه اذیت شدن. مامان من هم سخت‌گیره.
- فقط همین رو فهمیدی؟
ژاکلین دست به سینه، مقابل برایان ایستاد.
- سه روز دیگه میری. درسته؟
- بله.
- خوبه.
ژاکلین با لبخند مشکوکی، برایان را ترک کرد. این دومین بار بود که برایان در کتاب‌خانه تنها می‌ماند. یک نشانه بود یا چه؟ آهی کشید و روی میز چوبی نشست. باید چه می‌کرد؟ چگونه باید همه چیز را درست می‌کرد؟ کم کم چیزی بیخ گلویش فرو می‌رفت و او را آزار می‌داد. اوضاع این خانه از چیزی که فکرش را می‌کرد، آشفته‌تر بود و درست کردنش، بسیار دشوار! نمی‌دانست از کدام راه وارد شود و چه کند. سردرگم و ترسیده بود. ژاکلین از چیزی که فکرش را می‌کرد، خطرناک‌تر بود. در ظاهر عادی؛ اما در اصل غیرعادی و مرموزتر از کل اهل خانه.
برایان بلند شد و به طبقه بالا رفت. وقتی دید در اتاق اشیر باز است و او با حال بدی روی تخت نشسته، وارد اتاق اشیر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #12
برایان کنار اشیر روی تخت نشست و گفت:
- می‌خوای حرف بزنیم؟
اشیر سرش را بالا گرفت و گفت:
- برایان! تو می‌دونی داره چه اتفاقی میفته؟ من چم شده؟
- چی؟
- ان‌قدر حالم بد بود که تو روی بانو وایسادم. حس می‌کنم یک تغییری توی من ایجاد شده.
برایان متعجب منتظر ادامه سخن اشیر ماند. اشیر بلند شد و کاغذی برداشت و مقابل دهانش گرفت. سپس با آتشی که از دهانش بیرون آمد، کاغذ را سوزاند.
- دارم اژدها میشم. یعنی من از نسل اژدهام؟ ببین! پشت کمرم یک چیزایی مثل مو در اومده؛ موی سبز! داره یک اتفاقی میفته.
برایان با وحشت به اشیر خیره بود و می‌دانست این اتفاقات از کجا سرچشمه می‌گیرند. با نگرانی دستی روی شانه اشیر کشید و گفت:
- باید چیز مهمی رو بهت بگم. باید همه‌چیز تموم شه اشیر!
اشیر با وحشت به برایان خیره بود و منتظر بود، او چیزی بگوید.
- روز پنجم بیا پیشم تا بهت بگم. این خیلی مهمه اشیر! باید این عذاب تموم بشه.
اشیر با وحشت به برایان خیره بود و نمی‌دانست این‌جا چه خبر شده.
- ما خیلی وقته تو این خونه زندونی‌ایم. هیچی از گذشته به یاد ندارم. از وقتی به یاد میارم همین‌طوری بوده. همه باهاش کنار اومدیم؛ اما از وقتی تو اومدی، حس می‌کنم نباید این‌طوری باشه.
برایان با آرامش به چهره ترسیده اشیر، خیره شد.
- درست میشه اشیر. من اومدم این‌جا تا کمکتون کنم.
اشیر که به خود می‌لرزید و اشک می‌ریخت، روی تخت مچاله شد و زمزمه‌وار، پرسید:
- کی هستی؟ چرا بهم نمیگی؟ ما دوستیم دیگه.
- دوستیم؛ اما الان نمیشه. پنج روز دیگه میگم. اگر می‌خوای نجات پیدا کنی، بانو نباید این رو بفهمه.
اشیر فقط سرش را تکان داد. برایان با نگرانی به موهای بلندی که روی بدن اشیر بودند، خیره شد. انگار داشت عوارض بیش‌تر و بیش‌تر خودش را نشان می‌داد. ژاکلین بی‌آن‌که بداند، داشت همه چیز را نابود می‌کرد.
***
- من دنبال فردی به اسم آتاش هستم.
خانمی که در خانه بود، با تعجب به ژاکلین خیره شد و از دو پله پایین آمد.
- تو نمی‌دونی؟
ژاکلین با تعجب به خانم خیره شد و نگاهی به خانه انداخت.
- چی رو؟
- آتاش! داداش من، سال‌هاست مرده.
ژاکلین وحشت‌زده، چشمانش برقی زد و ناباور گفت:
- دروغ میگی!
- حتی سنگ قبرش هم هست. اون بیمار شد و مرد.
- چطور ممکنه؟ تمام این سال‌ها دنبالش بودم و حالا که آدرسش رو پیدا کردم، اون مرده؟!
- شما؟
ژاکلین با خشم و به سرعت، آن خانه را ترک کرد و شروع کرد به دویدن. این یک فاجعه بود! امکان نداشت! هنوز نتوانسته بود نقشه خود را اجراء کند! هنوز نتوانسته بود انتقام بگیرد. او به خاطر آتاش تمام خانواده خود را از دست داد! چطور ممکن بود؟ حال باید چه می‌کرد؟ یعنی به همین راحتی همه داستان تمام شد؟
***
از در و دیوار عبور می‌کرد؛ وارد خانه مردم میشد و زندگی آن‌ها را تماشا می‌کرد و می‌توانست سوار وسیله‌های برقی شهربازی شود! می‌توانست پرواز کند و هرجا که می‌خواهد برود؛ اما بیش از همه، دوست داشت به جسم خود بازگردد. آن شخص چه کسی بود که برای یک هفته جسم برایان را گرفته بود؟ حال، برایان تنها نگرانیش این بود که تا ابد، روح باقی بماند. چندباری سعی کرد به آن دنیا برود. سمت در ِِ آسمان که رفت، اجازه ورود ندادند چون او هنوز نمرده بود. کسل، روی صندلی نشست و به پارکی که پر از آدم بود، خیره شد. خورشید خسته و آسمان کبود، هوایی که سردش بود و برگ درختان را به تن خود می‌پیچید.
- آقا خوبی؟
برایان با تعجب به کودکی که کنارش نشسته بود و موهای بافته شده طلاییش را در دست داشت، خیره شد.
- تو من رو می‌بینی؟
- آقا دیوونه شدی؟
مادر دخترک آمد و دست دخترش را گرفت که دختر گفت.
- مامان! این آقا فکر کنم گم شده!
مادرش با بهت به صندلی خالی خیره شد و گفت:
- عزیزم! خوبی؟ این‌جا کسی نیست!
دختر با تعجب به مردی که آن‌جا نشسته بود، خیره شد و رفت. برایان دنبال آن‌ها حرکت کرد. حال که شخصی او را می‌دید، چرا از این فرصت استفاده نکند؟ اتفاقاً در این مدت می‌توانست با کودک خود را سرگرم کند و در این شهر، الکی گشت نزند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #13
کودک، قلبش، مانند یک گنجشک، با سرعت میزد و از این مرد که حضورش را فقط خودش حس می‌کرد، می‌ترسید!
برایان، دنبال آن‌ها راه می‌رفت و قصدش فقط سرگرمی بود! این چند روز حسابی حوصله‌اش سر رفته.
مادر دختر ایستاد و به دخترش نگاهی کرد با مهربانی، همان‌طور که موهای او را نوازش می‌‌داد، گفت:
_ عزیز دل مامان! دختر قشنگم! من باید برم یک تلفن بزنم، تو همین‌جا وایستا تا من بیام؛ با‌شه؟ جایی نری، خطرناکه! زود برمی‌گردم.
دختر آرام سر تکان داد. از این‌که با این مرد عجیب تنها باشد، دلش شور میزد؛ اما مگر چاره‌ای جز این داشت؟ مادر بعد از بوسیدن سر دخترکش از دیده او دور شد.
دختر ترسیده، نیم نگاهی به برایان که خیره او بود کرد و بعد آهسته گفت:
_ چرا مامانم نمی‌بینتت؟!
برایان فکر کرد چطور توضیح دهد که دختر دوباره سوال خود را بیان کرد. برایان عاجز و درمانده دنبال پاسخی معقول برای این کودک بود؛ ولی هیچ چیز به ذهنش خطور نمی‌کرد.
کودک رو برگرداند و گفت:
_ تو ترسناکی پس لطفاً از من دور شو!
برایان لـ*ـب تر کرد و سریع پاسخ داد:
_ ببین عمویی! من روحم... روح که می‌دونی چیه؟
کودک انگار فهمش بیش‌تر از سنش بود که سر تکان داد و کنجکاو گوش سپرد.
برایان نفسی گرفت و گفت:
_ ببین! ارواح ترسناک نیستند و منم نمی‌خوام اذیتت کنم فقط... فقط... .
کلمات درمانده شده‌بودند از این بازی! لـ*ـب روی هم فشار داد و دخترک گفت:
_ یعنی نمی‌خوای من رو تسخیر کنی و شکنجه بدی؟
چشمان برایان از این حرف گرد شد. این دختر چیزهای به این ترسناکی و بزرگ‌تر از سنش را از کجا می‌دانست؟ شاید میشد گفت این کودک زیادی عجیب؛ ولی دوست داشتنی بود و بحث با او جذاب بود.
برایان ریزخندید و گفت:
_ نه گلم! من بهت آسیبی نمی‌زنم، فقط می‌خوام یک چند روزی دوستت باشم؛ میشه؟
دختر کجکی نگاهش کرد و بعد با لبخندی بامزه گفت:
_ آره، دوستی با یک روح، جالب و مثل فیم‌هاست!
برایان خندید و گفت:
_ خوبه! اسم من برایان هستش اسم تو چی هست کوچولو؟
دخترک لـ*ـب‌هایش را غنچه کرد و گفت:
_ اسم من سامانتاس.
***
به دور و برش نگریست؛ دوباره همان هوای خفه کننده؛ اما این دفعه عذاب بیش‌تری را حس می‌کرد. با درد، سریع در جایش نشست. قلبش زیادی درد می‌کرد و ضربانش بالا رفته بود.
دستش را روی قلبش فشرد و لعـ*ـنتی نثار این خانه که شده بود عذاب‌گاهش، کرد.
این خانه شیطانی برای برایان، تحملش از جهنم هم سخت‌تر بود! باید هرچه سریع‌تر راه‌حلی برای به اتمام رساندن این ماموریت پیدا می‌کرد. زمانش کم و فکرش خسته و درگیر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #14
روز سوم
برایان بلند شد و لباس سفید و شلوار لی خود را پوشید. همان‌طور که دستی به موهایش می‌کشید، به این فکر کرد که دو روز بیش‌تر فرصت ندارد تا در این خانه، همه چیز را درست کند. می‌دانست که اشیر کم کم از آدمیت خارج شده و قرار بود ظاهر اژدها به خود بگیرد و به شهر فرار کند. برایان از اتاق خارج شد و سمت اتاق اشیر رفت؛ اما در قفل بود. همان‌طور که دستگیره را بالا و پایین می‌کرد، صدای ژاکلین، او را غافلگیر کرد.
- اشیر مدتی نیست. فرستادم با دوست‌هاش بره گردش.
- آهان.
حال، برایان بیش از پیش نگران بود. یعنی چه بلایی سر اشیر آورده بود؟ احتمالاً به خاطر تغییر شکل و رفتار گستاخانه‌ای که داشت، اشیر را در جایی به بند کشیده بود. چرا روح اشیر را رها نمی‌کرد تا به دنیای خود بازگردد؟ دیگر چه می‌خواست واقعاً؟ برایان، خشمگین، پشت سر ژاکلین، سمت باغ می‌رفت. گویا امروز صبحانه در باغ قرار بود صرف شود. با قدم‌هایی آهسته، وارد باغ شد. آسمان آبی قاب شده بالای سرشان، احساس رهایی و آزادی عمیقی در درون برایان ایجاد می‌کرد. او فقط می‌خواست از در آسمان عبور کند و به شهر طلایی برود! به سرزمین مردگان.
آریس و نانسی، ساکت نشسته بودند و تظاهر به خوردن غذا می‌کردند. ژاکلین با ابروان در هم تنیده و چشمانی ریز شده، فقط اعضای خانواده را نظاره می‌کرد تا آبروریزی دیروز پیش نیاید. برایان با نوشیدن آب‌پرتقال، نگاهش را سمت آن سوی پل کشید. وقتش شده بود که قانون‌های این خانه را بشکند و بفهمد پشت آن درها، چه مخفی شده. بیش از این صبر کردن درست نبود. ژاکلین که مسیر نگاه برایان را شکار کرده بود، با صدای خشن و تهدیدآمیزی گفت:
- رفتن به اون‌جا ممنوعه!
نانسی پوزخندی زد و چیزی نگفت. برایان که حال، نگاهش به چشمان یشمی و براق ژاکلین دوخته شده بود، گفت:
- فقط داشتم به این فکر می‌کردم که چرا به اون‌جا مثل این‌جا نمی‌رسین؟
ژاکلین پاسخی نداد و در عوض بحث را تغییر داد.
- امروز میرم چندتا دبه بخرم. میوه‌های درخت‌ها رو بچینین و بعضی‌هاشون رو جدا کنین که مربا درست کنیم.
نانسی از پشت میز بلند شد و درحالی‌که در باغ چرخ میزد، گفت:
- همه‌چی عادی و خوبه.
ژاکلین بلند شد و با خشم گفت:
- نانسی!
- اوه! بله بانو؟ عادی رفتار کنم؟ شما خودت همیشه من رو دختر نحس صدا می‌زنی، پس چرا می‌خوای عادی باشم؟
- همین رفتارت باعث میشه نحس باشی.
نانسی با شنیدن لقب قدیمیش، خشمگین شد و دستانش به شکل بال‌های سفید در آمدند. ژاکلین دستی به پیشانیش کشید و گفت:
- برو تو اتاقت.
- چرا؟ بال‌های زیبایی دارم!
ژاکلین کیف خود را برداشت و به سرعت از خانه خارج شد. آریس که گویا حال خوبی نداشت، وارد خانه شد؛ اما نانسی، همان‌جا، زیر نور سوزان خورشید ماند و گردنش را به سمت خورشید، خم کرد. تا به حال با این بال‌ها پرواز نکرده بود؛ اما حال که می‌خواست قانون‌شکنی کند، احساس عجیبی در قلبش وول می‌خورد. یعنی می‌توانست پرواز کند و هوا را به انحصار خود در آورد؟ می‌توانست سوار اسب‌های بال خود، روی سبزه‌زار آسمان پرواز کند؟ برایان به نانسی نزدیک‌تر شد و گفت:
- بهتره به پرواز فکر نکنی.
نانسی خشمگین سمت غریبه فضولی که ذهنش را خوانده بود، حرکت کرد.
- به تو چه؟
- وقتی پرواز می‌کنی، حس خیلی خوبی داری پس اون خشم، کامل از یاد میره. ممکنه یهو سقوط کنی.
نانسی که حال، منظور برایان را فهمیده بود، تا حدودی متوجه خطری که تهدیدش می‌کرد، شد. چرا خودش به این موضوع فکر نکرده بود؟ تا زمانی خشمگین باشد این بال‌ها هستند. لحظه‌ای نگاه شیطانی خود را به چشمان متفکر برایان دوخت.
- تو هم با من بیا و اون بالا عصبانیم کن.
برایان که دوست داشت از همه‌چیز به نفع خود استفاده کند، لحظه‌ای فکر کرد و گفت:
- در عوض تو هم باید بهم کمک کنی. باید نوشته کتاب رو برام بنویسی و کمک کنی برم اون طرف باغ، زیرزمین.
- نه. اون طرف باغ نمیشه؛ اما می‌تونم دوتا در قفلی که کنار کتاب‌خونه هست رو باز کنم.
برایان که بسیار خوشحال شده بود، لبخندی زد و گفت:
- عالیه. پس بریم.
- بیا بغلم.
برایان مردد نگاهی به اندام ظریف نانسی انداخت و گفت:
- واقعاً می‌تونی من رو بلند کنی؟
- معلومه که می‌تونم.
- آه! باشه.
نانسی خم شد و برایان روی کمر نانسی قرار گرفت و دستانش را در گردن او انداخت. زمانی که از زمین جدا شدند، هردو احساس شور و شعف عمیقی داشتند. انگار هیچ محدودیتی وجود ندارد، هیچ زمینی نمی‌تواند آن‌ها را در خود زندانی کند! آن‌ها آزاد بودند در آسمان قفس‌ها پرواز کنند و به آدمک‌های درگیر در زمین، بخندند. نزدیک به ابرهای سفید که هم‌چو مه، زمین را پوشاند بود، بال‌ها ضعیف شدند. برایان سریع گفت:
- نحس! چرا بهت میگن نحس؟ باعث بدبختی همه‌ای؟
نانسی که خشمگین شده بود، قطره‌ای اشک از چشمانش جدا شد و در هوا معلق ماند.
- نمی‌دونم. بانو همیشه بهم میگه نحس. هر وقت خشمگین میشه و اتفاق بدی براش میفته، همه رو می‌ندازه گردن من. من کاری نکردم، هیچ‌وقت کاری نکردم. حتی اگر دلیلش رو بپرسم، هیچی نمیگه و داد می‌زنه.
برایان به موهای نانسی که در باد، به شکل موج‌وار آواز شادی می‌خواندند، دستی کشید و نگاهش را به بالاترین نقطه آسمان دوخت، جایی که همه آن‌ها به آن‌جا تعلق داشتند.
- باید یک حقیقتی رو بفهمی. نمی‌دونم بعدش چه واکنشی نشون میدی.
- چی؟
- نحس!
- خیله خب همش این رو نگو ابله!
- می‌خوای بیفتیم بمیریم؟
- یادم نبود!
- معلوم شد ابله واقعی کیه!
- برایان! اگر ازت خواستگاری کنم، چی میگی؟
برایان متعجب سکوت کرد و نانسی، همان‌طور که بال‌های سفیدش را باز و بسته می‌کرد و در آسمان شهر، چرخ میزد، منتظر پاسخ برایان بود. برایان در دل خود، پوزخندی به افکار نانسی زد و سعی کرد جواب معقولی بدهد؛ اما هیچ جواب معقولی وجود نداشت. نانسی واقعاً فکر می‌کرد می‌تواند در زمین زندگی کند و عاشق شود؟
- می‌دونم عادی نیستم؛ اما بد نیست که! هروقت دعوامون شد، میایم پرواز.
- موضوع این نیست. امشب وقتی درها رو باز کردیم، بهت میگم.
- چرا می‌خوای درها باز بشن؟
- چون باید دونه دونه ممنوعه‌ها رو بشکنیم و شما رو آزاد کنیم. نمی‌خوام زندونی بانو باشین. آره! من مسافر عادی نیستم، هدفم آزاد کردن شماست.
- راستی... تو از کجا فهمیدی بال من فقط موقع خشم ظاهر میشه؟
- من خیلی چیزها رو می‌دونم! حتی چیزهایی که شما نمی‌دونین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #15
***
گذشته
مانا همان‌طور که می‌دوید، بدون آن‌که متوجه باشد، به خانه چوبی کنار رودخانه رسید. این‌جا باتوق خوش‌گذرانی او و آتاش بود. شاید برای اینکه با آتاش بد بوده، این بلا سرش آمده باشد؛ اما واقعاً فکر می‌کرد آریس او را دوست دارد چون آریس حتی خیلی بیش‌تر از آتاش به او محبت می‌کرد. صورت مانا پر شده بود از آرایش مالیده شده. با دست خود، آب دماغش را پس زد و وارد کلبه شد. درحالی‌که سمت بام خانه می‌رفت، به این فکر کرد که هربار می‌خواستند بالا بیایند، به خاطر ترسی که از لرزان بودن پله‌های چوبی داشت، آتاش او را بالا می‌برد و همیشه هم چشمانش را می‌بست تا پله‌های شکسته او را نترسانند. واقعاً این پله‌ها ناامن بودند و امکان سقوط و شکسته شدنشان، نود درصدی بود؛ اما حال اصلاً این موضوع اهمیتی نداشت. وقتی به بالا رسید، نفس عمیقی کشید و به این فکر کرد که چگونه می‌تواند خود را بکشد؟ آرام سمت لبه رفت و به ارتفاع خیره شد. اگر از این‌جا می‌افتاد، ممکن بود دست یا پایش بشکند؛ اما نمیمرد. موضوع مهم این بود که اگر روی باتلاقی که پایین بود، سقوط می‌کرد، می‌مرد!
- اوه عروس زیبا!
مانا با وحشت برگشت و آتاش را دید که سیگاری کنار لبش داشت. آتاش با پوزخند، سیگار را از روی لبش برداشت و در دستانش، فشرد.
- یادمه از سیگار متنفر بودی. به خاطرت ترکش کرده بودم.
مانا سکوت کرده و چیزی نمی‌گفت. آتاش با خشم سمت مانا رفت و گفت:
- بهم خ**ی**ا**ن**ت کردی!
- نه.
- آره کردی!
- درسته. به هرحال می‌خوام خودم رو بکشم.
- فکر خوبیه! خودت رو بکش، من هم برات دست می‌زنم.
آتاش با همان پوزخند، منتظر به پاهای مانا خیره شد تا جلوتر برود و خودش را پایین بیندازد. مانا دامن لباسش را بالا زد و جلوتر رفت؛ اما می‌ترسید! لرزش شدید پاهایش این اجازه را به او نمی‌داد و جرئت پایان دادن به زندگیش را نداشت. اصلاً چرا باید به خاطر آریس خودش را می‌کشت؟ او می‌توانست زندگی کند و عاشق شود، شاید هنوز آتاش او را دوست داشت. مانا سمت آتاش چرخید و گفت:
- می‌خوای باز باهم باشیم؟
آتاش با لبخندی عاشقانه، نزدیک شد و گفت:
- چرا که نه.
سپس سریع مانا را هل داد. مانا با فریادی بلندی، درحالی‌که لباس عروسیش، هم‌چو بال‌های شکسته، پرپر شده بودند، سقوط کرد. آتاش، بدون کمک کردن به او و بیرون کشیدنش از باتلاق، همه‌چیز را پشت سر گذاشت! حتی قلبی که برای به آغوش کشیدن معشوق، له له میزد. همه آن‌ها را رها کرد و رفت به دنبال زندگی خوش‌گذران و بی‌تفاوتی خود!
***
آریس، پس از یافتن جنازه‌ی عروس زیبای خود، روی زمین نشست و صورتش را در قاب دستانش فرو برد. نانسی با دیدن دستان آریس، متوجه دریاچه شوری که از لابه‌لای انگشتانش روی زمین می‌ریخت، شد. ژاکلین دستی روی شانه آریس کشید و گفت:
- تو که دوستش نداشتی!
- داشتم! البته اول نه؛ اما بعد عاشقش شدم. به خاطر ترس از شما گفتم ازدواج اجباریه! چون نمی‌خواستم دل شما رو بشکنم! شما همیشه همه ما رو برای خودت می‌خوای
- چی؟ من مجبورت نکردم!
- شاید زبونت بی‌اجبار باشه؛ اما چشمت پر از اجباره.
نانسی درحالی‌که به جنازه مانا نگاه می‌کرد، گفت:
- اون خودکشی نکرده! چطور میشه یکی بفهمه زیر باتلاق، یک آدم مرده؟
ژاکلین با شک گفت:
- شاید موقع خودکشی، مانا رو دیده.
- پس چرا نجاتش نداده؟
آریس درحالی‌که این سوال را می‌کرد، از روی زمین بلند شد.
نانسی ناامید، نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- اما پلیس گفت باید خودکشی حساب بشه نه قتل. هیچ اثر انگشتی تو بدنش نمونده و شواهد نشون میده اون خودش رو از بالا انداخته.
- اما من انتقامش رو می‌گیرم.
آریس و نانسی با وحشت به ژاکلین خیره شدند و آن روز هم گذشت. از آن روز به بعد، چون نانسی پای دختر را به خانه کشیده بود، نحس خوانده شد و چون آریس مدام با روح همسرش صحبت می‌کرد، دیوانه خوانده شد! تا این‌که بالاخره یک شب، آریس بلند شد و چاقو را برداشت.
- منم میام پیشت عزیزم!
نانسی سریع چاقو را از دست آریس گرفت و گوشه‌ای پرت کرد.
- دیوونه شدی؟
- آره! دیگه زندگی برام رنگی نداره! بذار بمیرم.
- نه.
اما آریس نمی‌توانست ادامه دهد. گمان می‌کرد قرار است بعد از عروسی، بانوی رویاهای خود را تا ابد در آغوش داشته باشد و هردو با خوشحالی کنار هم زندگی کنند. قلبی تپنده کنار ساحل دریا بسازند و موهای کودکانشان را زیر نور خورشید، ببافند؛ اما چه شد؟ فقط طوفان دریا و تاریکی نصیبش شد. چندروزی به دیوار تکیه داده بود و ناله می‌کرد؛ اما وقتی صدای همسرش را شنید، تازه فهمید داستان تمام نشده.
- آریس! عزیزم ناراحت نباش!
- تو زنده‌ای؟
- نه من روحم.
زمانی که روح مانا کنار آریس نشست، آریس توانست یک دل سیر او را تماشا کند. چقدر روشن شده بود! مثل مهتابی! البته مهتابی‌ای که روشن و خاموش میشد و به روشن ماندنش، امیدی نبود.
- چطور مردی؟
- نمی‌تونم بگم.
- چرا خودت رو کشتی؟
- تو عاشقمی پس چرا اون حرف‌ها رو زدی؟
- پس شنیده بودی. دروغ بودن!
- ای کاش نمی‌شنیدم!
آریس دستش را سمت گونه مانا برد؛ اما دستش از او عبور کرد.
- الان کجا زندگی می‌کنی؟
مانا غمگین، نگاهی به اتاق آریس انداخت و گفت:
- اون طرف دیوار آسمون. اون‌ها بهمون وقت ملاقات با کسایی که خیلی دوسشون داریم رو میدن. قول میدم تو این مدت بیام و تو رو ببینم؛ اما خوشحالم که مردم.
آریس با خشم گفت:
- خوشحال؟!
- اگر می‌موندم، شاید به خاطر کینه از تو، همراه آتاش می‌شدم.
- آتاش؟ همون معشوق قبلیت؟
- فکر کنم از اول عاشقش نبودم.
- منم می‌تونم بیام اون طرف آسمون؟
مانا با وحشت سمت آریس چرخید و گفت:
- نه!
- اگر بمیرم، میام.
- نمی‌تونی بیای پیش من!
آریس بی‌توجه به سخن او، تصمیمش را گرفت. حال فقط یک قدم با چاقو مانده بود. نانسی نمی‌توانست مانع او شود! باید پیش همسر خود می‌رفت و زندگی عاشقانه خود را آن سوی در آسمان، می‌ساختند.
آریس سریع سمت چاقو رفت و چاقو را در قلبش فرو برد! با اینکه درد شدیدی را احساس می‌کرد؛ اما احساس خوبی داشت! فقط می‌خواست سریع از این بدن خارج شود و مانای خود را به آغوش بکشد. زمانی که جسد آریس روی زمین افتاد، نانسی ناباور دستش را روی سرش فرو آورد و فریاد زد.
- بانو! بانو! اشیر! توروخدا کمک کنین! آریس مرد!
مرگ آریس، مقابل چشمان نانسی اتفاق افتاد و شوک عصبی عظیمی بر او تحمیل کرد. ژاکلین وقتی می‌دید، نانسی زیر چشمانش گود افتاده و او، هر روز لاغرتر از قبل می‌شود، نگران حال نانسی میشد. درب اتاق را باز کرد و وارد اتاق تاریکی شد که نانسی در گوشه آن نشسته بود. با روشن کردن چراغ، صدای فریاد نانسی به گوشش رسید.
- خاموش کن! باید تاریک باشه! باید تو تاریکی بمیریم! خاموش کن.
- اون خط‌های خونی روی دیوار چیه؟
- با ناخنم نوشتم؛ خوب شده؟
ژاکلین با وحشت، نوشته‌های خونی روی دیوار را تماشا می‌کرد و دوست داشت سریع از اتاق این حیوان وحشی، بیرون برود! نانسی خنده بلندی سر داد و بلند شد.
- تو باعث شدی! تو کردی!
ژاکلین سمت درب رفت؛ اما نانسی با سرعت به سوی او هجوم آورد.
- بسه! دیوونه شدی؟
درحالی‌که نانسی روی شکم ژاکلین افتاده بود و با ناخنش، صورت او را خونی می‌کرد، ژاکلین چاقو را از جیبش بیرون کشید و چهاربار به بدن نانسی کوبید!
- ولم کن لعـ*ـنتی!
هنگامی که نانسی روی زمین افتاد، ژاکلین وحشت‌زده، به چاقو و جنازه روی زمین، خیره شد. او نانسی را کشت! اشیر که با صدای فریاد، سمت اتاق آمده بود، با دیدن این حادثه، انگشت اتهام را سمت ژاکلین گرفت و با فریاد گفت:
- ت... تو... قاتلی... قاتل!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عصبانیت
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #16
ژاکلین، از شدت ترس و استرس، قلبش با سرعت می‌کوبید و سردرگم بود که حال، بعد از این با اشیر چه کند. اشیر پا به فرار گذاشت و داد زد:
_ به همه میگم... تو یک قاتل بی‌رحمی... تو باید ب...
اما ادامه حرفش، با فرو رفتن چاقو در گلویش ناتمام ماند!
حال دیگر کسی نمی‌توانست بفهمد او چه کاری کرده‌است! قلبش از سنگ بود؟! آری بود! خود به خوبی می‌دانست چه دل سنگی دارد که وادارش کرد با این بیچارگان این کار را بکند.
تمام جسدها را جمع کرد و با عجله، دوید.
***
حال
نانسی فرود آمد و با لبخند کوچکی، به برایان خیره شد.
- ازت ممنونم برایان!
- نیازی به تشکر نیست. قراره جبرانش کنی!
- درسته. بانو هنوز برنگشته. احتمالاً ساعت ده برسه. تا اون موقع می‌تونی کاری که می‌خوای رو بکنی. یعنی یک ساعت وقت داری. اگر بازم کارت ادامه پیدا کرد، نیمه شب ساعت دوازده به بعد دست به کار می‌شیم.
برایان سری تکان داد و پشت سر نانسی حرکت کرد. خانه مثل همیشه ساکت بود و خبری از بوی شام، صدای تلوزیون، صدای صحبت افراد، نبود! هرکس در اتاق خود زندگی جدایی داشت! وقتی پله‌ها را پایین آمدند، نانسی شمعی که در دست داشت را روشن کرد و آن را به برایان داد. درحالی‌که در جیب شلوارش به دنبال کلید قدیمی می‌گشت، زبانش را روی لبش می‌کشید تا بهتر تمرکز کند. برایان یک نگاه به شمع سیاهی که در دستش می‌سوخت انداخت و یک نگاه به دست نانسی. بالاخره نانسی کلید طلایی بلند را بیرون کشید و کلید را در قفل فرو برد. این کلید آخرین امید او بود. خودش قبلاً برای این‌که بتواند قانون‌های مسخره را بشکند، این کلید را براساس قفل‌های پهن، ساخته بود. بالاخره با صدای تیک در، هردو مشتاق، وارد اتاق شدند. ظاهراً یک اتاق ساده بود. پنجره‌ای که پرده صورتش را پوشانده ، یک کمد فیروزه‌ای، و فرش قدیمی و دست‌بافت که عکس ملکه رویش درج شده، با یک میز و صندلی. نانسی با دیدن اتاق، گردنش را خم کرد و گفت:
- انگار همچینم چیز خاصی نداشت.
برایان سمت آیینه بزرگی که وسط اتاق گذاشته شده بود، رفت. تاج‌ طلایی آیینه، جذابیت عجیبی به او داده بود و این آیینه، با تمام وسایل فرق می‌کرد. شبیه آیینه‌های اشرافی قصر بود. تاج آیینه، جنگلی از درخت‌های بلوط، چند دختر با دامن‌های بلند و مجلل، و چشمه‌سارهای درخشان را نشان می‌داد. این مناظر زیبا توسط سر مارهایی بزرگ، با چشمانی مروارید کاری شده، محاصره شده بودند. برایان دستش را سمت آیینه برد و صفحه آن را لمس کرد که ناگهان صدایی از آیینه بیرون آمد.
- ژاکلین بفهمه بی‌اجازه اومدین، عصبانی میشه!
شخصی که با برایان حرف میزد، خود برایان بود! برایانی که درون آیینه بود، حرکات برایانی که در واقعیت بود را تقلید نمی‌کرد. بلکه هرطور دوست داشت حرکت می‌کرد و حرف میزد. نانسی با حیرت به آیینه خیره بود و نمی‌دانست چه بگوید؛ اما انگار این موضوع برای برایان خیلی تعجب‌آور نبود. برایان گفت:
- ما باید حقیقت رو بفهمیم. تو می‌تونی صادقانه حرف بزنی!
- تو حقیقت رو می‌دونی.
- و تو می‌دونی اگر من حقیقت رو بگم، اون هم بدون مدرک، چه بلایی سرم میاد!
- خب، من هم ممکنه بشکنم!
- اگر چندتا از عوامل دست به دست هم بدن، این اتفاق نمیفته. فقط باید چهره واقعیشون رو بهشون نشون بدی! خواهش می‌کنم.
- تضمین می‌کنی که نشکنم؟
- آره!
نانسی که از هیچ چیز سر در نمی‌آورد، وسط سخن آن‌ها پرید.
- چی میگی؟ موضوع چیه؟
برایان بی‌توجه به سوال نانسی، رو به آیینه گفت:
- روز پنجشنبه! اون موقع میام دنبالت. به ژاکلین چیزی نگو.
- باشه. راستش من هم از چسب‌هایی که ژاکلین به خودش می‌زنه، خسته شدم. نمیدونم این بازی مسخره رو چرا تموم نمی‌کنه.
برایان با نگاهی به ساعت، متوجه شد فقط نیم ساعت زمان مانده. رو به نانسی گفت:
- وقت میشه بریم اون یکی اتاق؟
- نه. بهتره الان بریم بیرون.
- باشه.
قبل از این‌که برایان از اتاق بیرون برود، نانسی دست او را کشید.
- اگر بهم ماجرا رو نگی، تو رو لو میدم.
برایان نانسی را مقابل آیینه قرار داد و گفت:
- نشون بده!
آیینه، چهره واقعی نانسی را منعکس کرد. دختری که نانسی در آیینه می‌دید، خود واقعیش نبود! مگر نه؟ یعنی این‌که...
- بقیه چیزها رو روز پنجم می‌فهمی!
برایان همراه با نانسی از اتاق خارج شد و نانسی دوباره در را قفل کرد. برایان نگاهی به کتابخانه انداخت و گفت:
- رفتن به کتابخونه که مشکلی نداره. نوشته‌ها رو گفتی که برام می‌نویسی.
نانسی با نگاهی بی‌احساس، به برایان خیره شد. کم کم چیزی در درون او، هشدار می‌داد! چرا برایان ان‌قدر در زندگیشان دخالت می‌کرد؟ چرا همه‌چیز را می‌دانست؟ به دنبال چه بود؟ مهم‌تر از همه، چرا هیچ پاسخی نمی‌داد؟ ممکن بود او و انسان‌های بیرون، طبق گفته بانو، بخواهند این خانواده را به صلیب بکشند؟ آن هم فقط به خاطر قدرتمندتر بودن آن‌ها؟ نانسی اخم کرد و تصمیم گرفت کاری که برایان می‌گوید را انجام دهد. اگر مستقیم با او مخالفت می‌کرد، برایان ممکن بود صدمه‌ای به او برساند. پس می‌توانست پنجشنبه شب، همه چیز را بفهمد!
برایان وقتی مکث طولانی نانسی را دید، گفت:
- البته اگر دلت نمی‌خواد، اشکالی نداره.
- نه! بیا بریم.
هردو وارد کتابخانه شدند. کتابخانه با روز اول، فرقی نداشت؛ اما یک تفاوت ریز را میشد دید. چهارپایه چوبی قدیمی، به یک کتاب نقره‌ای منتهی میشد. برایان مطمئن بود قبلاً چنین کتابی را آن‌جا ندیده. سمت چهارپایه رفت و سه پله بالا رفت تا دستش به کتاب نقره‌ای برسد. نانسی همان‌طور که روی میز نشسته بود و به کارهای برایان نگاه می‌کرد، سعی داشت از هدف شوم او، باخبر شود؛ اما کارهای برایان زیادی پراکنده بودند. نمی‌توانست پازل‌ها را بچیند و به هدف ثابتی برسد. وقتی متوجه ایستادن برایان، کنار پاهایش شد، پرسید:
- این چیه؟
- من که نمی‌تونم بخونم. تو برام بنویس.
نانسی خم شد و خودکار را به دست گرفت. کلماتی که درهم برهم و نامفهوم بودند را سریع با فاصله از هم قرار داد و خودش را کنار کشید. دست به سینه، به نیم‌رخ برایان خیره شد. فکر نمی‌کرد برایان آدم بدی باشد؛ شبیه آدم‌های بد نبود؛ اما این همه خوبی و باخبری او هم مشکوک بود. چرا یک انسان با دیدن بال‌های او، نباید بترسد؟ چرا باید با او پرواز کند؟ یک چیزی در برایان درست از آب در نمی‌آمد.
برایان، بی‌خبر از افکار نانسی، با چشمانی ریز، کلمات را بررسی می‌کرد و می‌خواست به یک هدفی برسد. وقتی صدای پاشنه‌های کفشی را شنید، سریع ورق را در جیبش فرو برد و عقب برگشت. بانو، نگاهی اجمالی به هردوی آن‌ها انداخت و گفت:
- بیاین برای شام.
با رفتن بانو، نانسی نفس عمیقی کشید. دوست نداشت بانو متوجه شود که او به یک غریبه کمک می‌کند.
- نانسی! بابت کمک‌هات ممنونم. از این‌جا به بعدش با خودم. فقط بهم اعتماد کن. روز پنجشنبه، ساعت هفت بیا همون محوطه خرابه! اون‌ور نهر. فقط بیا و ببین و قبل از دیدن چیزی که می‌خوام بگم، خواهشاً فکری نکن.
نانسی دست‌پاچه گفت:
- فکری نکردم.
برایان فقط لبخندی زد و چیزی نگفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #17
روز چهارم
برایان، با احساس خفگی، از خواب پرید. همه‌جا تیره و تار شده بود و گلویش، خس خس می‌کرد. کدام دست نامرئی گلوی او را گرفته بود؟ همان‌طور که به هوا چنگ میزد و دهانش را باز و بسته می‌کرد، از روی تخت پایین افتاد. اتاق داشت تنگ و تنگ‌تر میشد! ماه در دامن آسمان، درحال خفه شدن بود. زمین در دستان مرگ، مچاله میشد و برایان، هنوز هیچ کاری انجام نداده بود. وقت رفتن نبود! چشمان برایان، از حدقه بیرون زده و دهانش با آخرین حد، باز مانده . لحظه‌ای، کاغذ سفید را دید و سمتش جهش برد و با آخرین توان، آن را بیرون انداخت. وقتی سرش را از پنجره خارج کرد، انگار ماهی‌ای بود که به آب بازگشته. نفس عمیقی کشید و ریه‌هایش را پر از هوا کرد. اندکی بعد، بوی چمن و گل‌ها، دماغش را خاراندند. با نگاهی به باغچه زیر پنجره اتاقش، با وحشت و بدون پلک زدن، جلوی دهانش را گرفت و کمی عقب رفت. آن طلسم‌هایی که در باغچه انداخته بود، چه بلایی سر گل‌ها آورده بودند؟! گل‌هایی که چهره‌شان سیاه و کبود شده، خاکشان خشکیده و مرده شده بود!
برایان، انگشتش را روی گچ لبه پنجره فشار داد و سعی کرد، نگاهش را از باغچه بگیرد. بی‌شک، هدف ژاکلین، کشتن برایان بود. حال برایان باید چندکار می‌کرد. اول باید آریس را هم متقاعد می‌کرد و بعد، اشیر را یافته، اتاق بعدی را باز کرده، و به آن زیرزمین می‌رفت. یعنی می‌توانست همه این کارها را امروز انجام دهد؟ قبل مردن، باید همه چیز درست میشد. این جسم مال او نبود، در دست او امانت بود. برایان با نگرانی، روی تخت نشست و به کارهایی که باید انجام می‌داد، فکر کرد.
***
ژاکلین دعاها را دوباره خواند و سریع نوشت.
- عواقب! اشیر رو با آخرین بازمانده پوست اژدها، زنده کردی. به زنده نگه داشتنش اگر اصرار بورزی، اون کامل اژدها میشه. نانسی با جادوی بال پرنده دوباره زنده شد، اگر ادامه بدی، تبدیل به پرنده میشه. و آریس، چون وجود همسرش رو بهش پیوند زدی و زنده نگهش داشتی، دیدارها بیش از قبل میشن و اون در آخر، دوباره خودش رو می‌کشه.
- بازم باید زنده بمونن.
- ژاکلین! خودت می‌دونی زیاد نمی‌تونی نگهشون داری. خدا می‌خواد اون‌ها برگردن به دنیای مرده‌ها. نمی‌تونی با عصبانی شدن و زور گفتن بهشون، کاری از پیش ببری. هی میگی عادی باشین؛ اما اون‌ها عادی نیستن. با زورگویی و قانون‌هات، نمی‌تونی کنترلشون کنی.
ژاکلین خشمگین از اتاق خارج شد؛ بدون آن‌که در آن را قفل کند، سمت باغ رفت. اصلاً آن موجود که احضار کرده بود، همیشه قوانین مسخره می‌گذاشت! فقط عواقب و عواقب. به دیواری تکیه داد و روی زمین افتاد. او خانواده‌اش را می‌خواست، با زور چنگ و دندان آن‌ها را جمع کرده بود! نمی‌توانست تنها در این خانه زندگی کند! با خاطراتی شیرین و دود شده! او قاتل بود! همه آن‌ها را او کشته بود! چطور می‌توانست تنهایی و بدون خانواده‌اش، آن هم با یک قاتل، در این خانه زندگی کند؟ نقاب سختش شکست و اشک‌هایش فرو ریخت. قلبش زیر و رو میشد و بالا و پایین می‌آمد، گلویش می‌لرزید و چشمانش، چشمه جوشانی شده بود که داغ این درد را روی گونه‌هایش، می‌پاشید. این نفس نفس زدن‌های کوتاه میان گریه، نمی‌توانست آبی روی آتش باشد. این غم تازه داشت سر باز می‌کرد.
- من هم... من هم باید می‌مردم. چرا من موندم؟ سال‌ها سعی کردم با صدتا جادو خانوادم رو کنارم نگه دارم؛ اما هیچی نشد. همه کتاب‌های جادویی رو خوندم. کلی جون کندم اون‌ها رو جمع کنم، حالا بذارم برن؟ حتی اگر اژدها بشن، حتی اگر پرنده بشن، بازم نمی‌ذارم برن.
ژاکلین با پاهایی لرزان، از روی زمین بلند شد و سمت انباری دوم حرکت کرد. چرخی کامل دور خانه زد و در آهنی پشت خانه را، باز کرد. با ورودش به فضای تاریک، صدای غرش بلند اشیر را شنید. آرام داخل شد و در را پشت سرش بست. اشیر، با زنجیرهایی سیاه و محکم، به دیوار بسته شده بود. دیگر صدای انسانی نداشت! غرش وحشیانه اژدهایی او، همه‌جا را به آتش کشیده بود! بدنش به حالت انسانی بود؛ اما یک دم سبز بزرگ در پشتش همراه با دو شاخ در سرش ایجاد شده و چشمانش، چون چشمان اژدها، به شکل وحشی، در اتاق تاریک، می‌چرخید. ژاکلین چند قدم دیگر نزدیک رفت و غذای اشیر را مقابلش گذاشت.
- عزیزم! من نمی‌تونم بذارم بری. من دوست دارم! تو خانواده منی، من... من نمی‌خواستم بکشمت. فقط ترسیدم، از مجازات، ترسیدم. من قاتل نیستم! فقط نانسی بهم حمله کرد و... همش به خاطر ترس بود!
غرش بلند اشیر، تن خانه را از ترس می‌لرزاند؛ اما ژاکلین را، نه! او دیگر از چیزی نمی‌ترسید. کل زندگیش با ترس به باد رفت. اکنون اگر میان دندان‌های تیز اشیر هم خرد میشد، باز نمی‌ترسید. جلوتر رفت و روی موهای او دست کشید. لبخند کوچکش، چروک‌های صورتش را بیش‌تر به نمایش گذاشته بودند. اشیر وحشیانه، دستان ژاکلین را سوزاند؛ اما ژاکلین خشمگین نبود. چند قدم عقب رفت و از آن‌جا خارج شد، دوباره در را قفل کرد. وقتی وارد باغ شد، سرش را بالا گرفت و به آسمان نیلی، چشم دوخت. آسمان به هنگام ورود خورشید، چه‌قدر رنگین میشد. انگار همه‌جا برای او تزئین شده. چقدر نابرابری! وقتی ماه بود، جز تاریکی هیچ به او ندادند!
***
برایان، با دیدن ظرف‌ها و وردها، به اوج وحشتناکی ماجرا، پی برد. با این‌همه طلسم قوی، چطور می‌توانست آن‌ها را بِکند و با خود، به آن‌سوی آسمان ببرد؟
- امروز چه‌قدر پیر دیده میشم.
برایان با شنیدن صدای ژاکلین، وحشت‌زده، پشت کمد مخفی شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #18
ژاکلین بدون نگاه به اطراف، مقابل میز قرار گرفت و مواد را ترکیب کرد. همان‌طور که با نوک عصای سیاه، آن‌ها را هم میزد، زیرلب سوت می‌کشید. برایان نگاهی به دست سوخته ژاکلین انداخت و صورتش جمع شد. یعنی چطور پوست دست‌ ژاکلین به این حد سوخته؟ جوری که پوست، جمع شده و رنگ سیاهی به خود گرفته. برایان لحظه‌ای ذهنش سمت اشیر هجوم برد و دستش را روی پیشانی خیس از عرقش کشید. در این شرایط چاره‌ای نداشت جز این‌که به چین‌های دامن بنفش ژاکلین یا موهای مواج یشمی او نگاه کند. صدای زمزمه‌های وز وز مانند او و صدای برخورد قاشق با لبه‌های ظرف، کوبیده شدن پاشنه‌های کفش ژاکلین روی زمین، این‌ها تنها صداهای محافظ برایان بودند و نمی‌ذاشتند صدای نفس‌های دونده‌اش، به گوش ژاکلین برسد.
وقتی ژاکلین مشغول به هم زدن مواد بود، به این فکر می‌کرد که تا کی می‌تواند این خانواده را به یک‌دیگر چسب بزند؟ آیا ماجرا همان شب قتل تمام نشد؟ گاهی با وجود خانواده‌اش، گمان می‌کرد تنها و بدون خانواده است. هیچ‌چیز واقعی جلوه نمی‌کرد. هرکس در اتاق خود فرو رفته و ژاکلین را مقصر تمام غیرعادی بودن‌های خود می‌دانست؛ اما ژاکلین، آن شب بارانی و سرد که تمام خانواده‌اش را از دست داد، جنازه آن‌ها را روی کول انداخت و با درد و زجر، آن‌ها را به آن‌سوی باغ، طرف دیگر رود کوچک برد، یادش نمی‌رفت. هنگامی که به چهره خونی آن‌ها نگاه می‌کرد، صداهایشان، سخنانشان، خنده‌هایشان، حتی فریاد لحظه مرگشان را به گوش می‌شنید. آرزو داشت آن‌ها بلند شوند و دوباره چنین صداهایی از خود بیرون بیاورند. لحظه‌ای فکری به ذهنش زد و وقتی در جایی مطلبی خواند، به فکر این ماجرا افتاد.
- اگر بخوایم مردگان خود را زنده کنیم، باید آن‌ها را با یک موجود زنده پیوند بزنیم. اژدها ماندگاری و قدرت بیش‌تری دارد و به جز اژدها، پرندگان، دوام محکم‌تری دارند چون آزادند از خطر فرار کنند در اوج آسمان و البته پیوند شخص می‌تواند با یک فرد مرده هم باشد! به شرطی که آن فرد مرده بسیار عزیز بوده. در آن صورت این پیوند باعث تپش مداوم قلب فرد و زنده ماندنش می‌شود. البته به چیز دیگری هم نیاز است که کمتر کسی می‌تواند آن را جور کند... .
ژاکلین زمانی که همه‌چیز را فراهم کرد، منتظر به چشم‌های آن‌ها خیره ماند. با باز شدن و پلک زدن چشم‌، با سرازیر شدن آبی نمناک از گوشه چشم آن‌ها، ذوق‌زده، محکم تمامشان را به آغوش کشید. حال دوباره قرار بود با آرامش زندگی کنند! همه چیز از صفر شروع شده بود و حتی حافظه آن‌ها نیز، صفر بود؛ اما آن‌طور نشد.
عوارض روز به روز بیش‌تر میشد و بچه‌ها را عجیب‌تر می‌کرد. گاهی ژاکلین از این همه علاقه اشیر به اژدها متنفر میشد و او را در سیاه‌چال، زندانی می‌کرد یا وقتی زمزمه و صحبت مخفیانه آریس را دوباره می‌شنید، گوش او را می‌کشید و مجبورش می‌کرد دیگر با کسی سخن نگوید. البته حداقل برای نانسی سخت نبود. فقط در مواقع عصبانیت رو میشد.
ژاکلین به فکر این افتاد آن‌ها را به مدرسه بفرستد و دانشگاه؛ اما یادش افتاد، آن‌ها با بدنه قلابی نمی‌توانند زندگی عادی کنند. او باید خانواده‌اش را هم‌چو مرواریدی در صدف مخفی کرده و برای خود نگه می‌داشت. دور خانه حصار کشید و رفتن به بیرون را ممنوع کرد. هر قانونی که می‌گفت را با جادو به پا می‌کرد تا اگر کسی بیرون برود، مردم نتواند آن شخص را ببیند و بر طبق زمان مشخص هم، دوباره آن‌ها روی تختشان ظاهر شوند.
گاهی ژاکلین فراموش می‌کرد که این خانواده، احساس دارد. او فقط حریصانه خانواده‌اش را کنار خود می‌خواست؛ اما هیچ‌چیز مثل قبل نشد. خنده‌ها، قهقهه‌ها، صحبت‌ها! همه بی‌روح، مثل فیلم‌نامه یک سریال احمقانه!
حال، ژاکلین احساس می‌کرد همه‌چیز به آخر رسیده. تیتر آخر سریال احمقانه درحال نوشته شدن است. با صدای تیک، ژاکلین لحظه‌ای از کرم زدن به زخم دستش، متوقف شد. گوش‌های خود را تیز کرد؛ اما صدایی نشنید. بیخیال، دوباره کرم سبز را روی پوست دست و صورتش مالید و آن‌ها را پخش کرد. عجب بوی خاصی می‌داد! بوی طبیعت؛ اما داشت به چیزی جز بوی این مایع سرد و لیز روی صورتش، فکر می‌کرد. آری! چسب‌های خانواده. او روح خانواده‌اش را از آسمان به زمین نینداخت که فقط آن‌ها را داشته باشد. می‌خواست انتقام بگیرد! از کسی که عروس خانواده‌اش را کشته، انتقام بگیرد؛ اما با تمام تلاش‌ها و گشت‌هایش، فهمید آن فرد خیلی وقت است که مرده! دیگر هدفی نداشت. پوچ بود و غمی مرموز در چشمانش نقاشی می‌کرد؛ اما آن اتفاقات نباید رخ می‌داد. چگونه به شکل احمقانه‌ای تمام اعضای خانواده زجیروار مردند؟ او اصلاً نمی‌خواست کسی را بکشد. فقط بسیار پشت سر هم شد.
ژاکلین با نگاهی که به پوست سفید و شفافش انداخت، لبخندی زد و از اتاق خارج شد. این‌بار، اول، در را قفل کرد و سپس رفت. برایان سریع از باریکه کنار کمد خارج شده و سمت درب رفت و زمانی که از قفل شدن آن اطمینان پیدا کرد، با وحشت و نگرانی، دستی به سرش کشید. حال باید چه می‌کرد؟ چگونه باید آن نقشه‌ها را عملی کرده و از این‌جا می‌رفت؟
***
نانسی از روی تخت بلند شد و سرش را به دیوار کوبید. چنان درد عمیقی در پشت کمرش ایجاد شده بود که نمی‌توانست بیش از این درد را تحمل کند. دستانش قز قز می‌کرد و بی‌حس شده بود! کمرش داشت از درون سوراخ میشد و پوست تنش، داشت پر سفید در می‌آورد. نانسی وحشت‌زده دستش را مقابل دهانش کشید و اشک ریخت. امیدوار بود تمام این‌ها، خواب بوده باشد. مقابل آیینه ایستاد و از دیدن پرهای سفید روی گونه‌اش، وحشت کرد. او داشت تبدیل به چه موجودی میشد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #19
او داشت تبدیل به پرنده میشد؟! باور کردن این مسئله از دردی که در کمرش پیچیده بود هم دردناک‌تر بود. یعنی نمی‌توانست مثل آدم دست و پا داشته باشد، حرف بزند؟ پرنده نوک‌دار، با بدنی پردار، بال‌های بلند و پاهایی کوچک به شکل مثلثی! نه به هیچ‌وجه تحملش را نداشت. در اتاق را کوبید و بیرون دوید. همان‌طور که از پله با وحشت پایین می‌رفت و موهای بلند و سیاهش، پرهیجان، تکان می‌خورد، نیشی از درون، کمرش را می‌سوزاند و کم کم پاهایش هم حالت قز قز پیدا می‌کردند. نانسی، با فریاد و اشک، نام بانو را مدام صدا میزد و موهای سرش را با عجز، می‌کشید. کل آن خانه با عظمت، دور سر نانسی می‌چرخید و می‌چرخید و به او، حالت دیوانگی دست داده بود. ژاکلین با گام‌هایی تند، سمت نانسی حرکت کرد و شانه‌های او را در دست گرفت. در میان آن هیاهو و فریادهای بلند و جان‌سوز نانسی، یک لحظه، نانسی واقعی را دید. دردی واقعی، اشکی واقعی، لبی که از وحشت جمع شده و تنی که می‌لرزید. لحظه‌ای حس کرد نانسی، همان خواهرزاده شیرین و تخص او است! محکم نانسی را به خود فشرد و موهایش را نوازش داد. لرزش تن نانسی و فریادهای عجزدارش، به گوش بانو نمی‌رسید. او فقط داشت حریصانه از این لحظه استفاده می‌کرد تا بداند این چسب، همچین بی‌فایده نبود! او خانواده‌ای دارد که با احساسات واقعی، سمتش می‌آیند و از او کمک می‌خواهند. او خانواده داشت. اگر مصنوعی هم بود، بهتر از سکوت و تنهایی مطلق و واقعی بود.
نانسی اما در این فکرها نبود. گمان می‌کرد از کمرش خون سرازیر شده و همه‌جا را سبز رنگ می‌بیند. به بازوی بانو چنگی انداخت و گفت:
- داره یک بلایی سرم میاد. بانو تورو خدا! داره چی میشه؟
نانسی درحالی که چانه‌اش به شدت می‌لرزید و چشمانش همه‌جا را سه ضلعی می‌دید، با آخرین توانش داشت از بانو، کمک طلب می‌کرد. ژاکلین دستی به موهای نانسی کشید و گفت:
- مهم نیست آدم باشی یا پرنده. فقط باید زنده بمونی. تو خانواده منی.
- بانو... بانو! لطفاً یک کاری کن، به دکتر زنگ بزن.
نانسی دوباره خواست فریاد بکشد که نتوانست. لحظه‌ای همه‌جا دور سرش چرخید و او، بی‌هوش، روی زمین افتاد. آخرین لحظه، لوستر و لبخند بانو را دید و دیگر هیچ. ژاکلین روی زمین زانو زد و دستش را بر سر نانسی کشید. او را از روی زمین بلند کرد و درحالی‌که روی شانه‌اش می‌انداخت، سمت اتاق رفت. با گذاشتن نانسی روی تخت، بیرون رفته و در را قفل کرد. با وردها و جادوهای جدید، می‌توانست همه‌چیز را دوباره درست کند. می‌توانست چسبی جدید به خانواده‌‌اش بزند. باید راه‌حل را از آیینه می‌پرسید. به سرعت سمت اتاق رفت و با کلید، در را باز کرد.
***
آریس با خشم، از اتاق خارج شد و پله‌ها را به مقصد پایین، طی کرد. دیگر نمی‌خواست در آن اتاق، با آن روح زبان‌نفهم سر و کله بزند. شاید اگر برایان را پیدا می‌کرد و با او سخن می‌گفت، کمی حالش بهتر میشد. آریس زمانی که سمت باغ رفت، برایان را دید که از پشت خانه به این‌سو می‌آمد؛ اما با لباسی خاکی و سر و وضع خراب. چشمانش را تنگ کرد و هنگامی که داشت برایان نزدیک میشد، پرسید:
- چی شده مرد؟
برایان دست برد سمت گردنش و سنگ را از داخل آن برداشته و روی زمین انداخت. سپس نگاهی به آریس کرد و گفت:
- کمی گِل‌بازی. تو چت شده؟ سر و صورتت چرا قرمزه؟
- چون عصبانیم!
- چیزی شده؟ با بانو دعوات شده؟
- با زنم دعوام شده. داره اذیتم می‌کنه. شب و روز یک حرف مزخرف رو تکرار می‌کنه.
- چی میگه؟
- میگه تو مُردی! بیا به شهر مُرده‌ها.
برایان اندکی فکر کرد و چیزی نگفت. آریس، به سر و وضع خاکی او اشاره‌ای کرد و گفت:
- تو چه بلایی سرت اومده؟
- به اتاق ممنوعه رفتم. بانو اومد تو و من رو ندید و وقتی می‌رفت، در رو قفل کرد. مجبور شدم پنجره رو بشکنم، بپرم تو باغ.
- چرا همچین کاری کردی؟
برایان با صدایی آرام و مرموز؛ اما طوری که موضوع مهم جلوه داده شود، گفت:
- اتفاقات مهمی افتاده که تو نمی‌دونی آریس! اصلاً اشیر رو چندروز هست نمی‌بینی؟ شما از هیچی خبر ندارین.
- رفته پیش دوست‌هاش.
- باور می‌کنی که بانو اجازه بده؟
آریس، نزدیک به درخت سیب ایستاد و نگاه ریز شده‌اش را به برایان دوخت.
- راست میگی! این مشکوکه. چه اتفاقی داره میفته؟
برایان آهی کشید و گفت:
- تو آخرین بازمانده هستی آریس. من دیروز، پرهای سفید توی گردن نانسی رو دیدم. احتمالاً الان اون هم تبدیل شده.
- چی میگی؟ به چی تبدیل شده؟
برایان با این‌که دوست نداشت اکنون همه‌چیز را رو کند؛ اما مجبوراً زبان باز کرد.
- تو مُردی! زنت درست میگه. وقتی شما مُردین، بانو دوباره با پیوندی که انجام داد و با جادو و ورد، شما رو به دنیا برگردوند. قلب تو رو با موی زنت پیوند زد. اشیر رو با اژدها، نانسی رو با پرنده. اگر بیش از این توی زمین بمونین، اتفاقات گذشته تکرار میشه دوباره.
آریس چاقوی جیبی خود را در آورد و درحالی‌که در دست می‌چرخاند، گفت:
- می‌دونستم تو یک خبرنگار تخیلی هستی. اومدی چی کار کنی؟ هدفت رو بگو!
- نه آریس. من راستش رو میگم. باور کن.
آریس لبخندی زد و چاقو را محکم در دست فشرد. همان‌طور که سمت برایان می‌رفت، گفت:
- می‌تونی ثابت کنی؟
- آره!
آریس ایستاد و با دقت به چهره صادق و اخموی برایان خیره شد. نه شوخی در کار بود، نه کلک.
- چطوری؟
- اول میری تو اتاق و جلوی آیینه خودت رو می‌بینی. اتاقی که کنار کتاب‌خونست و قفله. کلیدش رو دارم. بعد قانع نشدی، باید بریم زیرزمین. مطمئنم همه‌چیز، اون‌جا روشن میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,796
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,322
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #20
هنگامی که نانسی چشمانش را باز کرد، دست و پایش به تخت بسته شده بود. تمام بدنش را پرهای سفید در برگرفته و تنها عضو سالم انسانیش، لـ*ـب، دست و پاهایش بود. شاید اکنون اگر سرش را در آیینه می‌دید، دوباره غش می‌کرد.
***
یک فشار دیگر کافی بود تا زنجیرهای سیاهی که به دست و پای اشیر بسته شده بودند، درهم شکنند. حال، اشیر، یک اژدهای بزرگ و غول‌پیکر بود. هیچ زنجیری نمی‌توانست او را در خود نگه دارد. یک فشار دیگر، دوباره فشار وارد کرد و این‌بار، با آتش دهانش، زنجیرها را ذوب کرد.
***
ژاکلین مقابل آیینه نشست و گفت:
- راهی هست؟ دوباره می‌تونم چسب رو تجدید کنم؟
آیینه اخم کرد و گفت:
- نه.
- اگر نگی، می‌شکنمت. من تو رو با ورد و جادو زنده کردم که از دنیای هوش و استعداد آیینه، بهم اطلاعات بدی. من برای این به تو جون دادم که راه ارتباط بین من و علم شهر آیینه باشی! اگر هیچی نگی، می‌کشمت.
آیینه، ناچار، گفت:
- یک راه هست؛ اما راه خوبی نیست. وقتی خواستی روح خانوادت رو برگردونی چی کار کردی؟ باید دوباره همون کار رو بکنی. به سه تا آدم نیاز داری.
ژاکلین دستی به صورتش کشید و گفت:
- اینا چی میشن؟
- این جسم‌ها بدون روح، می‌میرن.
- پس یعنی باز باید سه نفر رو بکشم و روح خانوادم رو توی بدن اون‌ها بذارم؟
- این هم موقتیه؛ ولی حداقل شکل انسانی پیدا می‌کنن.
- ممنون آیینه زیبای من!
ژاکلین با لبخندی شیطانی، دستی به آیینه کشید و از اتاق خارج شد. آیینه، بی‌صبرانه، منتظر روز پنجم بود تا ببیند برایان چه می‌کند. ژاکلین که داشت از اتاق خارج میشد، به آن روز فکر کرد. قتل‌هایی که در آن روز انجام داده بود، از روی ترس نبود. او دیگر واقعاً قاتل شده بود!
***
ژاکلین، وارد حمام داغ شد و دختر زیبا و ظریفی را دید که داخل وان دراز کشیده و گل‌های سرخی هم روی آب، شناور هستند. دختر تا ژاکلین را دید، دستی به بدن خوش‌‌فرمش کشید و گفت:
- اومدی برای ماساژ؟
- بله خانم.
دختر از روی وان بلند شد و روی تخت دراز کشید. همان‌طور که بندها را باز می‌کرد تا کمرش کامل لخت شود، نگاهی به ژاکلین انداخت که سر به زیر ایستاده بود؛ سپس گفت:
- بیا شروع کن.
- چشم خانم.
ژاکلین دستش را با کرم‌های سفید خوش‌بو، معطر کرد و روی کمر آن دختر زیبا کشید. زمانی که دید همه‌چیز آرام است و چشمان او هم بسته، شال را برداشت و دور گلوی او پیچید، آن‌قدر فشار داد که دختر مرد. حال، فقط باید جسم او را به خانه می‌برد و روح نانسی را درون این جسم زیبا می‌انداخت.
یادش است برای پیدا کردن جسم مناسب اشیر، به باشگاه‌ها می‌رفت و پسرها را دید میزد. یکی از همان‌ها را اغفال کرد و با خود به خانه کشید و کشت؛ اما چون جسم سن زیادی داشت، آریس را در آن جسم انداخت.
و اما آخرین سوژه.
آن روز هوا سرد و طوفانی بود. پسری جوان در خانه آن‌ها را زد و ژاکلین، در را باز کرد و نگاهی به پسر انداخت. پسر از شدت سرما، پوستش رنگ یخ شده بود، گفت:
- میشه بیام تو؟
ژاکلین با کمال میل در را باز کرد و گفت:
- حتماً!
پسر که وارد شد، با تعجب نگاهی به خانه انداخت. این خانه واقعاً شبیه قصرهای دوران باستانی بود و البته کمی هم مخوف. ژاکلین با لبخندی کش‌دار، به بدن نازک و دراز پسر و موهای لخت و بلندش، نگاهی انداخت. حالت خماری چشمان او، لـ*ـب‌های ریز و ابروهای کمانی، همه برای یک قالب جوان و زیبا، مناسب بودند. همان‌طور که سمت آشپزخانه می‌رفت، گفت:
- قهوه می‌خوری؟ گرمت میشه.
- ممنونم! هوا واقعاً سرده. یکم بهتر شد، میرم.
- نه بابا. من هم تنهام؛ خوشحالم که اومدی.
ژاکلین، ماده بیهوش‌کننده را داخل قهوه ریخت و لیوان را روی سینی گذاشت. همان‎‌طور که تق تق کنان سمت پسر می‌رفت، سینی را مقابلش گرفت. مارکس، انگشتانش را دور لیوان داغ پیچید و تشکر زیرلبی کرد. مهربانی این بانو، او را به وجد آورده بود؛ اما چیزی مشکوک نبود؟ در چشمان او، حریصانگی را می‌دید. لـ*ـب‌های او، به شکل عجیبی کش آمده بود و چشمانش، هم‌چنان روی لیوانی که در دست مارکس بود، دوخته شده بود. مارکس چند قدم عقب رفت و روی مبل نشست. ژاکلین هم خیره به لیوان، روی مبل مقابل مارکس نشست و با همان لـ*ـب کش آمده، گفت:
- نمی‌خوری؟
اصرار او عجیب بود! مارکس لیوان را به لـ*ـب‌هایش نزدیک کرد و دستان ژاکلین را دید که مشت شده و به پاهایش کوبیده می‌شود. هم‌چنین بدن او، جلو و عقب میشد و چشمانش، بدجور روی لیوان زوم بود. مارکس سریع لیوان را روی میز گذاشت و بلند شد.
- دیگه میرم. خیلی دیرم شده.
- نه نه! کجا؟ هوا سرده. قهوت رو بنوش.
- نه ممنون! یادم نبود از قهوه بدم میاد.
- می‌خوای چیز دیگه‌ای بیارم؟
- نه. باید سریع برم وگرنه دیر می‌رسم.
مارکس آب دهانش را قورت داد و سمت در دوید. ژاکلین با سرعت به دنبال او آمد و گلویش را محکم فشار داد. مارکس با خشم، لگد محکمی به شکم ژاکلین کوبید که باعث شد ژاکلین روی زمین بیفتد. سپس روی شکم ژاکلین نشست و موهای او را با شدت کشید.
- زنیکه دیوونه! داشتی چی کار می‌کردی؟
مشت‌های محکمش را پی در پی در صورت ژاکلین می‌کوبید و سعی داشت او را بکشت! اما نه! او آن‌قدر پست نبود. از روی شکم ژاکلین بلند شد و تفی سمت او حواله کرد. با خشم، یقه لباسش را درست کرده و از خانه بیرون رفت. همان‌طور که با خشم سمت در آهنی حرکت می‌کرد که از باغ خارج شود، با برخورد جسم آهنی محکمی به سرش، روی زمین افتاد. ژاکلین با لبخند شیطانی، به بیلی که در دست داشت، نگاهی انداخت و آن پسر را کشان کشان وارد خانه کرد.
***
حال باید باز سوژه پیدا می‌کرد تا روح خانواده‌اش را در آن بیندازد؟ آهی کشید و لباس سبزش را پوشید. لحظه‌ای فکرش سمت برایان رفت. آری! روح اشیر را در جسم برایان می‌گذاشت. اتفاقاً برایان پسر بسیار زیبایی بود!
***
آیینه نگاهی به آریس انداخت و گفت:
- خودت رو دیدی؟
آریس اخم کرد و گفت:
- از کجا معلوم این آیینه با تو دست به یکی نکرده باشه؟
برایان بی‌حوصله پاسخ داد:
- پس بریم زیرزمین. آیینه رو هم برمی‌دارم؛ بعداً نیاز میشه.
برایان با برداشتن آیینه و قفل کردن در، همراه با آریس از خانه خارج شد. با رسیدنشان به آن سوی نهر، برایان، از پله‌ها پایین رفت و آریس هم با شک و تردید، پشت سر برایان، حرکت می‌کرد. وقتی به در آهنی رسیدند، قفل بزرگ در نمایان شد. برایان با دستی که روی در کشید، گفت:
- در قدیمیه. بیا بشکنش.
- خودت بشکن.
برایان نگاه چپی به آریس انداخت و کمی عقب رفت. چند لگد محکم به در زد؛ اما فایده‌ای نداشت. آریس، پایش را بالا برد و با ضربه محکمی که به قفل زد، در را باز کرد. با باز شدن در، بوی تعفن، دماغ هردوی آن‌ها را سوزاند. برایان چند قدم به داخل گذاشت و با صحنه‌ای که دید، معده‌اش بالا آمد و سوزش شدیدی در گلویش احساس کرد. سه جنازه روی زمین افتاده بودند و پشه‌ها و زنبورها، روی سر و صورت‌ آن‌ها، نشسته بودند. تعداد زیادی مورچه و کرم هم در اطراف می‌لولیدند. دیدن این همه حشره در یک‌جا، واقعاً وحشتناک و چندش‌آور بود؛ اما آریس، بی‌توجه به همه آن‌ها، جلو رفت و بالای سر جنازه‌ها ایستاد. با دیدن جسمش، همه چیز به یادش آمد! او مُرده بود و این جنازه روی زمین هم برای او بود. خودکشی‌ای که کرد، یک‌لحظه هم از مقابل چشمانش دور نمی‌رفت. این جسم، برای او نبود! واقعاً این جسم برای او نبود؟ پس برای چه کسی بود؟ چطور صاحب این جسم شده و دوباره زندگی می‌کرد؟ برایان دست آریس را کشید و او را بیرون آورد.
- دیدی گفتم؟
آریس اصلاً نمی‌فهمید در کدام زمان و مکان ایستاده. دستش را روی گلویش می‌کشید و درد را در تمام بدنش احساس می‌کرد. می‌ترسید! انگار خواب بود و توهم. زنده بودنش را باور نمی‌کرد. زندگی مصنوعی. کسی که این‌جا ایستاده او بود یا شخص دیگری؟ این‌که بدن آریس نبود. داشت در بدن شخص دیگری نفس می‌کشید؟ این جسم، این پوست، مو، هیچ یک متعلق به او نبود. اکنون همه‌چیز روشن شد. برای همین بود که احساس تعلقی به این زمین نداشت، علاقه‌ای به این جسم نداشت. همه‌چیز و همه‌کس را قفس می‌پنداشت.
- باید خودم رو بکشم، آره!
برایان دست آریس را کشید و وقتی دید آریس متوجه نیست، سیلی محکمی به صورت او زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین