. . .

انتشاریافته داستان چسب پاره | آرمیتا حسینی - فاطمه فرخی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
  3. معمایی
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
jvju_negar_.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #21
ژاکلین، آب آلبالویی برای همه در سینی ریخت و درون لیوان سمت چپ، سم انداخت. حال وقتش بود یک سری به نانسی و اشیر بزند. البته اول باید کار برایان را می‌ساخت. سینی را برداشت و تصمیم گرفت این‌بار تابلو بازی در نیاورد که برایان هم از ماجرا بویی ببرد.
***
- آریس! می‌خوای بدونی من کیم؟
- کی هستی؟
- من آتاشم!
آریس یکه‌ای خورد و در سکوت، با چشمانی گشاد، به برایان خیره شد.
- برایان از طرف سازمان مامور شده بود بیاد و خانواده و خونه شما رو بررسی کنه. مردم انگار ازتون شکایت کردن. من وارد بدن برایان شدم و بهش گفتم بعد یک هفته بدنت رو بهت پس میدم. چون وقتی خواستم برم اون طرف آسمون، بهم گفتن تا وقتی روح شما رو به آرامش نرسونم، نمی‌تونم برم اون‌ور. اگر هم برم، تو آتیش می‌سوزم. من در اثر بیماری، چندسال پیش مردم؛ اما هنوز توی زمینم و دلیل این‌که نمی‌تونم با خیال راحت برم هم اینه که زنت رو من کشتم! چون بهم خ**ی**ا**ن**ت کرد و پیش تو اومد. البته خودشم قصد خودکشی داشت؛ اما منصرف شد. منم پرتش کردم پایین.
- تو... ع*و*ض*ی!
آریس خشمگین، با دستانی مشت شده، سمت آتاش حمله کرد؛ اما آتاش سریع او را پس زد و گفت:
- احمق! یک لحظه وایسا و گوش بده! اگر الان من رو بُکشی فکر می‌کنی چی میشه؟ جسم برایان رو زمین میفته. من مُردم پس برام فرقی نداره. اگر من رو بُکُشی، تو و خانوادت، تا ابد توی زمین می‌مونین. بانو کلی طلسم نوشته که شمارو زنده نگه داره. به خاطر عواقب پیوند، بدنتون ممکنه رفته رفته تبدیل به بدن حیوانی بشه، تو هم ممکنه صدای زنت رو بیش‌تر و بیش‌تر بشنوی و دیوونه بشی. پس اون مجبوره دوباره سه نفر رو بُکشه و جسمتون رو عوض کنه و این چرخه ادامه پیدا می‌کنه!
آریس پوزخندی زد و گفت:
- چرا باید از زنم بترسم و دیوونه بشم؟
برایان هم متقابلاً پوزخندی زد و گفت:
- چون اون روح شیطانیِ زنته! قبل از این‌که بمیری، با روح پاک زنت حرف می‌زدی؛ اما این پیوندی که زده شده تا زنده بمونی، باعث شده زنت نتونه بره اون دنیا و این‌جا گیر بیفته و این، روحش رو شیطانی کرده. تمام مدت بهت نزدیک شده که ازت انتقام بگیره. کینه اون ماجرا رو به دل داره و دنبال دیوونه کردن توئه. تا حالا ازش نترسیدی؟
آریس، لحظه‌ای به فکر فرو رفت و گفت:
- ترسیدم! گاهی به شکل خیلی نازک داد می‌زنه کنار گوشم و موهاش رو می‌کشه یا بهم میگه از جسمت زود در بیا. گاهی من رو به در و دیوار می‌کوبه تا از بدنم در بیام. روی دیوار خراش می‌ندازه و آیینه رو می‌شکنه.
برایان دوباره پوزخندی زد و گفت:
- این‌ها عادین؟
- من فقط خیلی عاشقش بودم! برای این‌که داشته باشمش، همه‌چیزای ترسناکش رو تحمل کردم، حتی کتک‌های شبانه.
- آریس! بیا یک‌بار برای همیشه تمومش کنیم.
- چطوری؟
برایان نفس عمیقی کشید و گفت:
- فردا بیا همین‌جا. من روح همتون رو می‌فرستم اون دنیا. فقط اشیر و نانسی رو پیدا کن و بیار. این دعا رو بالای سرشون بخون تا به شکل عادی برگردن. اون موقع باهاشون بیا این‌جا.
- باشه.
آتاش خم شد و آیینه را زیر خاک مخفی کرد و چند برگ سبز رویش ریخت تا فردا از آن استفاده کند. سپس دست آریس را کشید و هردو به آن‌سوی باغ رفتند. وقتی بانو آن‌ها را دید، سمتشان رفت و با لبخند گفت:
- کجا بودین؟ همه‌جا رو گشتم. نکنه رفته بودین اونور رود؟
آریس به آب‌میوه‌ها اشاره کرد و گفت:
- بازجویی تموم شد؟ بده بخوریم.
ژاکلین لبخندی زد و لیوان اول را به برایان داد و دومی را به آریس.
- گفتم هوا گرمه، آب‌میوه بیارم.
برایان لبخندی زد و گفت:
- ممنون بانو!
ژاکلین گفت:
- زود بخورین، بدین ببرمش.
آریس همه آب‌میوه را سر کشید و سعی کرد عادی رفتار کند. سپس لیوان را روی سینی گذاشت؛ اما برایان در نوشیدن آن شک داشت. لیوان را به لـ*ـب‌هایش نزدیک کرد و با تکان دستش، آن را روی زمین ریخت.
- وای، ریخت!
- اشکال نداره، یکی دیگه میارم.
- نه، بهتره زحمت نکشین.
ژاکلین، ناامید، لیوان را برداشت و دوباره به داخل رفت. باید ورد قوی‌تری می‌نوشت و در اتاق برایان می‌گذاشت. وقتی او رفت، برایان رو به آریس، گفت:
- امشب اتاق تو می‌خوابم. ساعت سه بلند میشم میرم اون طرف رود و تدارکات فردا رو می‌بینم. تو هم حواست باشه.
- باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #22
ساعت سه - روز پنجم

برایان بلند شد و با قدم‌هایی آهسته، خانه را ترک کرد. در تاریکی شب، نگاهی به اطراف انداخت تا ژاکلین را نبیند. همان‌طور که آرام به آن‌سوی رود می‌رفت، با وحشت، به این‌سو و آن‌سو نگاه می‌انداخت که کسی دنبالش نکند. پایش روی تنه درختی گیر کرد و تا خواست شلوارش را بکشد، شخصی با سرعت روی کمر او افتاد. برایان با دهن در خاک رفت و کشیده شدن طنابی را روی گلویش، احساس کرد. هرچه دست و پا میزد تا طناب را از دور گلویش باز کند، موفق نمیشد. با آخرین توان، به دستی که طناب را به او پیچانده بود، مشت کوبید و چنگ زد تا دست بالاخره رهایش کرد. برایان بلافاصله بلند شد و موهای پریشان وز و چشمان خونی ژاکلین را دید. با برداشتن چوب بزرگی و کوبیدن آن به سر ژاکلین، خلاص شد. حال، درحالی‌که به ژاکلینِ روی زمین نگاه می‌کرد، به گلویش دستی می‌کشید و آن را ماساژ می‌داد.
- باید سریع‌تر کار بکنم.
به آن سوی رود که پا گذاشت، با گچ، یک دایره بزرگ روی خاک کشید و وردها را دور دایره، نوشت. یک صندلی وسط دایره گذاشت و کتاب مقدس را روی آن قرار داد. با آب رود، دور تا دور دایره را خیس کرد. سه صندلی دیگر، دور دایره چید و تسبیحی با سنگ‌های دایره‌ای و بزرگ را روی گردنش آویزان کرد. آیینه را از خاک بیرون کشید و مستقیم در شعاع نور قرار داد. کاغذ نوشته شده را روی دستش گرفت و منتظر آریس ماند.
***
آریس در اتاق نانسی را شکست و وارد اتاق شد. با دیدن نانسی، لحظه‌ای مکث کرد و ترسید. جز پاهایش، تمام اعضای بدنش به شکل پرنده در آمده بود.
- هی! به خودت بیا. الان وقتش نیست.
آریس سمت نانسی دوید و دست و پایش را باز کرد. دعا را روی صورت او فوت کرد و منتظر ماند. چشمان نانسی باز شدند و او، لـ*ـب تر کرد.
- آریس!
- نانسی! باید بریم.
نانسی سست و کرخت از روی تخت بلند شد و از آریس کمک گرفت تا بتواند پله‌ها را پایین برود. موهای بنفش نانسی، مقابل چشمانش را گرفته بود و لـ*ـب‌های سیاهش، خشک و تیکه تیکه شده بودند. نانسی نگاهش را سمت آریس چرخاند و به شکل زمزمه‌وار، گفت:
- چی شده؟
- فقط می‌دونم ما مُردیم.
نانسی آرام شروع کرد به خندیدن و گفت:
- من رو بانو کشت. باور می‌کنی؟
هنگامی که آریس خواست از خانه خارج شود، دستی او را محکم کشید.
- نرو پیش اون پسر، اون تو رو گول زده.
آریس با دیدن روح همسرش که حال تیره و تار شده بود، گفت:
- بیا کنار!
- نمی‌ذارم بری.
- تو مُردی! دیگه وجود نداری. دوست ندارم!
ناگهان، روح تیره، دود شد و دیگر خبری از او نبود. آریس اشک چشمانش را پاک کرد و با نانسی از خانه بیرون آمد.
- نانسی! برو اون‌طرف رود.
نانسی بدون تعلل، حرکت کرد و از روی پل چوبی، رد شد. با دیدن صندلی‌ها و دایره و وسایل عجیب، کمی مکث کرد. یک لحظه‌ای فکر کرد. وقتی اشیر جایی جز خانه نمی‌تواند برود، پس در خانه است؛ ولی در زیرزمین و داخل خانه نیست، پس فقط یک جا ماند. پشت خانه! سریع پا تند کرد به پشت خانه.
***
آتاش، نانسی را به صندلی بست و دورش را طناب کشید. نانسی، یقه نامرتب آتاش را صاف کرد و با چشمانی خمار، به او خیره شد.
- پس با من ازدواج نمی‌کنی؟
آتاش، اندوهگین او را نگریست و گفت:
- کمی درد داره؛ اما بهتر از درد هزار ساله‌ای هست که کشیدی. باید بری اون دنیا.
نانسی فقط سرش را تکان داد و چیزی نگفت.
. آریس، با دیدن اژدها، قلبش با وحشت از جا کنده شد. اژدهای بزرگ، چشمان تیلی و قرمز خود را سمت آریس چرخانده بود و با لبخندی که زد، دندان‌های تیزش، نمایان شد.
اژدها، بدنی بسیار بزرگ و سبز، با دمی بسیار بلند داشت. کل قد آریس، به اندازه دم اژدها بود و صورت اژدها، شاید اندازه نصف خانه می‎شد. با قدم‌های محکمی که اژدها سمت آریس برداشت، زمین شروع کرد به لرزیدن و دعا از دست آریس، روی زمین افتاد. خواست خم شود و دعا را بردارد که کاغذ دعا، زیرپای اژدها، پاره شد. با غرش بلند و آتشین اژدها، آریس از آن‌جا خارج شد و شروع کرد به دویدن. با هر قدمی که اژدهای سبز و بزرگ برمی‌داشت، زمین شروع می‌کرد به لرزیدن. آریس بین دو پای او قرار داشت و با سرعت می‌دوید؛ اما سرعت او، نیمی از سرعت اژدها هم، نبود. با غرش بلند دیگری، آتش، به آسمان بلند شد.
- کمک... کمک... !
آریس روی چوب دوید؛ اما با قرار گرفتن پای اژدها روی چوب، چوب شکست و آریس روی آب افتاد؛ اما اژدها انگار با او کاری نداشت. همان‌طور که آریس روی آب افتاده بود، اژدها داشت دور میشد. آریس با وحشت، دست خیس و سردش را روی صورتش کشید و از روی نهر، بلند شد. با شلوار خاکی و لباس خیس، درحالی‌که آب از بدنش چکه می‌کرد، آرام سمت آتاش رفت. اژدها، نگاهی به دایره و آتاش انداخت؛ اما بی توجه به آن‌ها، سمت ژاکلینی که روی زمین افتاده بود، رفت. او را برداشت و داخل دهانش انداخت و آتشی عمیق از دهانش بیرون آورد. سپس ژاکلین را روی زمین تف کرد. آتاش دعای دیگری از جیب بیرون کشید و سمت اژدها فوت کرد که در آنِ واحد، سریع اشیر از ارتفاع زیاد، روی زمین افتاد.
***
آتاش، به هر سه نفر آن‌ها خیره شد و گفت:
- باید شروع کنیم.
سمت آریس رفت و دست و پایش را به صندلی بست. همین کار را با اشیر نیز ، انجام داد. سپس وسط دایره ایستاد و گفت:
- دیگه همه‌چیز تموم میشه.
- واجبه بسته بشیم؟
آتاش به اشیر خیره شد و گفت:
- بله.
نور خورشید، به آیینه تابید و زمان آغاز برنامه، فرا رسید. آتاش، تسبیح را به یک‌دیگر کوبید و آب را روی صورت آن‌ها، پاشید. درحالی‌که دعا را می‌خواند، دور سر هر سه آن‌ها، شروع کرد به چرخیدن و آب پاشیدن. بدن نانسی با شدت می‌لرزید و احساس می‌کرد اکنون با صندلی روی زمین خواهد افتاد. در مرحله بعد، هر سه شروع کردند به گریه کردن و فریاد زدن.
اشیر: نمی‌خوام بمیرم، نمی‌خوام برم!
نانسی: ولم کن لعـ*ـنتی! تو می‌خوای ما رو بکشی؟ با چه حقی!
آریس: من باید زنده بمونم!
آتاش بی‌توجه به عکس‌العمل آن‌ها، به کارش ادامه داد و این‌بار، با فریاد، وردها را خواند. صدای بلند جیغ نانسی، و تهدیدهای اشیر، تاثیری روی کار او نگذاشت. بعد از مدتی، گریه آن‌ها تبدیل به خنده‌های هیستریک شد.
نانسی: هه هه هه وای دلم! چه‌قدر بامزه! فکر می‌کنی با اون تسبیح کوچولو می‌تونی ما رو بکشی؟
آریس: جوک خوبیه!
خنده‌هایشان شدت گرفته بود و حتی تن زمین را می‌لرزاند. بعد از مدتی، همه صداها قطع شد و هرسه، فقط به آتاش زل زده بودند. آتاش، آب روی پیشانیش را پاک کرد و دوباره به چرخیدن ادامه داد. بعد از مدتی، فریادهای بلند و ناله‌ها بلند شد.
نانسی: آخ... ول ... ول... کن!
اشیر: التماس می‌کنم بذار بمونم... آه... آیی نه نه نه!
و بعد از چند دور دیگر، همه چیز تمام شد. نانسی، با چشمانی بسته و گردنی افتاده، آریس، با دهان و چشمانی باز و اشیر، درحالی‌که گردنش به صندلی تکیه داده شده بود، رها شد.

چند کلاغ روی شاخه نشسته و تماشاگر شده بودند، شاخه‌ها می‌لرزیدند، ستون‌های خانه، شل شده بودند و صورت خاک، زیر فشار و سنگینی خانه، له شده بود. هوا طوفانی شده و خورشید خود را با ابر پوشانده تا در این وادی، به باد نرود! زمین سرفه می‌کرد، کهکشان، در خود می‌لولید و این سفر باید پایان می‌یافت. در آخر، فقط برایان ماند. برایانی تنها در آن خانه. بالاخره وسایل خود را جمع کرد و آن‌جا را ترک کرد.
برایان، همان‌طور که در خیابان قدم میزد، آه عمیقی کشید و روی صندلی پارک، نشست. اندازه یک عمر، خسته شده بود! آن‌همه ماجرای پیچ و واپیچ! بالاخره توانست همه چیز را درست کند. حال فقط باید جسم برایان را پس می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #23
ساعت هفت صبح - روز پنجم

برایان موهای دخترک ناز و کوچک را نوازش داد و با این‌که شدید به او وابسته شده بود؛ اما گفت:
- باید برم.
- چی میشه بمونی پیشم؟ می‌تونیم با هم زندگی کنیم، بازی کنیم. بهت خوش نمی‌گذره؟
- خیلیم خوش می‌گذره؛ اما من روحم. باید برگردم. نمی‌تونم بمونم.
برایان کودک را به آغوش کشید و با تعجب، جسم او را برای اولین بار، در آغوشش، احساس کرد.
- دیگه میرم.
دختر، با چشمانی اشک‌آلود، سرش را بالا گرفت و به برایان خیره شد. با این‌که خواب‌آلود بود و چشمانش خمار؛ اما نمی‌توانست بخوابد. تخت گرم و نرم و این هوای نیلی و نیمه روشن، اتاق گرم و صدای شومینه، عروسک پشمالو، همه این‌ها، خواب را برایش تداعی می‌کردند؛ اما دوست عزیزش داشت می‌رفت. نمی‌توانست بخوابد. اشک‌های قلوه‌ای خود را با آستین لباسش پاک کرد و گفت:
- میای دیدنم باز؟
- آره.
- قول میدی؟
- آره!
- باشه.
برایان محو شد و سوی جسمش کشیده شد. وقتی به جسمش رسید، آتاش را دید که روی صندلی نشسته و برگ درخت را در دست، بازی می‌دهد.
- خوش گذشت آقا روحه؟
- آره. به تو چی؟
- نه زیاد. خیلی خستم!
آتاش از جسم برایان بیرون آمد و برایان، به جسم خود نفوذ کرد. آتاش کنار برایان ایستاده بود و با لبخند ملیحی او را تماشا می‌کرد؛ اما برایان هرچه اطرافش را نگاه می‌کرد، خبری از آتاش نبود. بالاخره پس از نگاهی طولانی، ناامید بلند شد و رفت. حال وقتش رسیده بود.
آتاش خود را رها کرد، از تمام افکار. از بانوی پریزاد شیطانی، از آریس و معشوقش، از نانسی و بال‌هایش، از اشیر و اژدهایش، از همه آن‌ها خلاص شد. چون حبابی، بالا رفت و به در آسمان رسید. نگهبان، سرش را برای آتاش خم کرد و در را باز کرد. با اولین قدمی که آتاش به داخل نور گذاشت، اولین لبخند هم به لبانش آمد!
***
- دخترم! برو در رو باز کن ببین کی اومده.
دخترک با ناراحتی و کسالت، در را باز کرد و وقتی برایان را دید، با شوق، سمت برایان پرید.
- هی! سلام رفیق کوچولو! دیدی اومدم؟ دخترم رو آوردم با هم بازی کنین.
- برگشتی به جسمت؟
برایان دستش را مقابل دماغش گذاشت و گفت:
- هیس! این رازه.
- باشه. سلام دختر خانم. من دوست باباتم.
- دخترم؟ سلام نمیدی؟
***
- خب آقای برایان! از اینکه نامه نوشتین و درباره خونه کامل توضیح دادین، خیلی ممنونیم. تصمیم گرفتیم اون خونه رو تبدیل به یک مکان گردشگری و باستانی کنیم.
برایان با تعجب، به کاغذی که با دست خط او نوشته شده بود، نگاهی انداخت و چیزی نگفت.
- خب، من پول رو نقد تحویلتون میدم. می‌تونین برین مرخصی؛ می‌دونم خسته شدین.
- من... ممنونم!
- تشکر لازم نیست. این پول حق شماست. ما از شما ممنونیم که این ماموریت سخت رو قبول کردین!
برایان چگونه باید این همه اتفاق را باور کند؟ اکنون که در جسمش است، دوران روح بودن مثل خواب می‌ماند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,244
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #24
پایان
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

مدیر تایپ

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
1519
تاریخ ثبت‌نام
2022-01-06
موضوعات
0
نوشته‌ها
379
پسندها
1,006
امتیازها
123

  • #25
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_ja4w.jpg


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین