. . .

تمام شده داستان پوکر (راند اول) | N.G

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. معمایی
negar__yusp.png
نام داستان: پوکر
نویسنده: N.G
ژانر: عاشقانه، جنایی، پلیسی، مافیایی، معمایی

خلاصه:
گفتند حکم؟
ورق دست گرفتیم و خندیدیم!
قرار شد حکم آفتابگردان باشد!
تمام سر ها دست خورشید بود.
زمین دست از ما گرفت...
دو به دو دل دادیم!
آسمان، آسِ‌مان را برید!
دو به تک باختیم...
بازی مقابل چشمان یار عاقبت ندارد!
"هومن شریفی با تغییر"

مقدمه:
این روزها دلم هوای بازی های کودکی کرده!
قایم موشک بازی کنیم؟
قایم بشوم تو پیدایم نکنی؟
شاید هم بالا بلندی بد نباشد؟
من بالا بروم... و دیگر پایین نیایم؟
بگذار کمی راحت ترش کنیم...! هوم؟
یادم می آید استپ آزاد را خوب بلد بودی!
پس استپ آزاد بازی می‌کنیم!
من میگویم استپ! و دیگر آزادش نمی‌کنم!
آه! می‌گویی تمام اینها سخت است!
پس بیا امروزی باشیم.
پوکر بازی می‌کنیم...
من همه چیزم را میبازم!
فقط! دست از سرِ روزگارم بردار...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,360
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,201
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #2
بخش اول:

"راند اول"
بازی را یا شروع باید کرد یا باید کنار بکشی و دیگران را تماشا کنی تا بازی شان تمام شود. تفاوت اینجاست که زمانی که خودت هم بازی می کنی گذر زمان دیگر معنایی ندارد دلت نمیخواهد بازی را تمام کنی اگر بگذارند تا بی نهایت ادامه میدهی اما امان از زمانی که در بازی نباشی!

همگی سر میز ساده چوب سوخته نهار خوری نشستیم. میزی که شاهد نهایت دیوونه بازی های جمعمون بود.
من و مهشید ضلع غربی، رائیتی و تیرداد هم رو به روی ما نشسته بودند. منتظر زوج بی اخلاق تیم بودیم تا بیان و بازی امروز رو شروع کنیم.
صدای لخ لخ دمپایی هاشون خبر از اومدن می داد؛ صدا دقیقا از پشت سر من بود و برای دیدنشون مجبور شدم خودم رو به عقب بکشم و با لبخند مضحکی روی پشتی نه چندان بلند صندلی خودم رو به پل بزنم.
این کارم باعث خنده ریز مهشید و عمق گرفتن لبخند خودم شد اونقدری که دیگه غیر طبیعی یا مضحک به نظر نمی رسیدم.

رایان ظلع جنوبی و تبسم ضلع شمالی میز نشست و بازی شروع شد.

بازم همه کنار میرن فقط تبسم و رایان موندن مهشید که طبق معمول همون دست اول با شعارِ "من که آخرش میبازم بذار کم از جیبم ببازم" کنار رفت دست های بعدی هم به ترتیب رائیتی و تیرداد با شوخی و تهدید کنار رفتن. حالا فقط من مونده بودم، تبسم و رایان.
به قول مهشید مثلت برترها، چون توی هر بازی آخرین کسانی که باقی می موندن ما بودیم یه مثلث متساوی الساقین البته که قصد ما از بازی فقط تفریح و خنده بود وگرنه به قول تبسم "هرکی پی پوکر واقعی میگرده سر میز نهارخوری نمی‌شینه"
نوبت من بود میخواستم رِیز بدم (Rase) که با نگاه تند و تیز رایان رو به رو شدم خنده ای کردم؛ آدمی نبودم که با نگاه کسی کوتاه بیام. میدونستم که نمیتونه ادامه بده حتی اگر من رِیز نمیدادم باز هم احتمال ادامه دادنش کم بود.
رایان هم با اخم وحشتناکی صندلیش رو عقب داد که صدای وحشتناک تری تولید کرد و باعث "اوووو" گفتن جمع و بعد خندیدن شد.
سرم رو برگردوندم و به تبسم که با پوزخند به من نگاه میکرد خیره شدم.
پوزخند متقابلی زدم؛ هیچ وقت از طرز نگاهش خوشم نمی اومد. برخلاف جمع من معتقدر بودم وقتی میگه "هرکی پی پوکر واقعی می‌گرده سرمیز نهار خوری نمی‌شینه" خودش حتما سر میزای واقعی نشسته و بازی کرده!
افکار مزاحمم رو به وسیله جارویی از ذهنم بیرون ریختم انگار که تبسم افکارم رو از چشم هام خونده بود که چشمک ریزی زد و کارتی رو کرد.
چشمکش باعث عمق گرفتن اخم رایان شد، این رو خیلی خوب از گوشه چشمم تشخیص داد و با لبخند رضایتی برگ برنده‌ام رو کردم.
همه دست زدن و فقط تبسم بود که مات به کارت روی میز نگاه می‌کرد.
دستی روی شونه‌ام نشست، برگشتم و با رایان روبه رو شدم که اخم هاش باز شده بود و لبخند محوی نگاهم می‌کرد.
- می‌بینم که بازم میزو درو کردی.
تک خنده ای زدم و گفتم:
- تعریف که کاره همیشه اتِ اگه راست میگی شماره رو بیا بالا
دستش رو از روی شونم برداشت و از موضعش عقب نشینی کرد، انگار خوشش نیومد که بحث رو به مبلغ بازی کشیدم.
پشتش رو به من کرد و به سمت هال خونه رفت در همون حال گفت: برد این دفعه ات باشه جای باخت قبل که پرداخت نکرد
من که از این حاضر جوابی شکه شده بودم ناباور گفتم: چی میگی؟... حالت خوبه؟ من کی تو بازی باختم که بار دومم باشه؟
تک خنده ای کرد و برگشت انگار که حرفش رو مزه مزه می‌کرد مردد دو قدم فاصله بینمون رو پر کرد و با لحن شوخی گفت: اینجا خونه منه پس تو سری قبل دقیقا همین مبلغ رو باختی هوم؟...
و فورا شروع به خنده کرد.
حالا فهمیدم چرا حرفش رو مزه مزه می‌کرد من هم از روی بدجنسی و برای اینکه حسابی توی خونه خودش معذبش کنم پوزخندی زدم و به سردی گفتم: باشه صاحاب خونه ولی یادت باشه شما خودت حاضر نمی‌شی بیای خونه های بقیه هم بازی کنی! یا خونه خودت یا رستوران و کافه!
بعد از کنار نگاه ناباورش گذشتم و با لبخند مرموزانه ای به سمت راه پله طرح چوب سوخته حرکت کردم.
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,201
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #3
بخش دوم:

به محض رسیدن به راه پله سرم رو خم کردم تا پیشونیم به طاق ورودی برخورد نکنه این هم یکی از مضرات قد بلند بودن!
پله هارو دوتا یکی پایین رفتم و به هال رسیدم که سنگینی نگاهی رو احساس کردم. ازپایین نگاهی به نیم طبقه ای که برای نهارخوری ساخته بودن انداختم حسار های چوب سوخته‌ی سلطنتی با رگه های طلایی رنگ و دیوار هایی که میدونستم رنگ آمیزی سلطنتیش کار دست رایان بوده.
و خودِ رایان هم از اون بالا با چشم های ریز شده و اخم نگاهم میکرد. برای اینکه میدونستم اگر چیزی نگم و ادای دلخوری در بیارم تا مثلا از دلم در نیاره دست از سرم بر نمیداره مثل بچه های تخس زبونم رو در آوردم و چندین بار بالا و پایینش کردم. با حرکتم اخم هاش باز شد و گیج و گنگ نگاهم کرد.
خنده ای به قیافه گیجش کردم و به سمت هال نسبتا بزرگ خونه رفتم، خودم رو روی اولین مبل انداختم و گفتم: خوب دوستان عزیز چه خبر؟
با این حرف انگار دکمه استارت همه رو روشن کردم که همه باهم شروع به حرف زدن کردن خنده بلند من و رایان باعث خندیدن جمع شد و بعد از آروم شدن جو مهشید بحث رو دست گرفت:
- بذارین یه چیزی براتون بگم که کف کنید. میدونستید علم ربات سازی به سطحی رسیده که یکسری میکروچیپ هایی میسازن که میتونه توی خون افرادی که فشار خون دارن فعالیت کنه و وقتی که فشار خونشون بالا میره با جذب سدیم کلرید فشار خون بیماران رو کنترل کنه؟
بحث جالبی بود اما ابروی بالا داده و پوزخند تلخ تبسم رو درک نمی کردم انگار که به موضوعی فکر میکرد و اختیار ماهیچه های صورتش از دستش رفته بود که اینطور پوزخند می زد و توی افکارش غرق بود.
سنگینی نگاهی رو احساس کردم سرم رو چرخوندم که با نگاه تیز و ذره بینیِ رایان روبه رو شدم. درست مثل یه ببر درنده‌ی با سیاست نگاهم می‌کرد.
خنده‌ی عمیقی کردم و آروم لب زدم "کشتیم بابا! همش مال خودت"
با این حرفم پوزخندی زد و رو گرفت
من هم شونه‌ای بالا انداختم و خودم رو قاطی بحثی کردم که تیرداد دست گرفته بود.
 
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,201
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #4
بخش سوم:

قدم زدن توی شب های پاییزی رو دوست دارم. این رو بلند و رسا تو کوچه های خلوت فریاد زدم!

اون شب بعد از مهمونی بیخیال تعارف های رایان و باقی بچه ها برای رسوندنم به خونه توی سیاهی شب پیاده روی رو ترجیح دادم.

به خودمون فکر کردم. اینکه چطور شد که با بچه ها آشنا شدم. درواقع مدت زیادی نبود باهم میگذروندیم اما تمام اینها از آشنایی با رایان توی شرکت بازرگانی شروع شد.

با یاد آوری بازرگانی داغیِ ناگهانی تیره کمرم رو احساس کردم. مجبور شدم پالتو پاییزه‌ام رو دربیارم و اجازه بدم نسیم خنک پاییزی کمرم رو از روی لباس نازک زیر پالتو نوازش کنه.

اون روز توی شرکت خردم کرد و تنها کسی که جلوش ایستاد کارمند تازه وارد شرکت بود.

هرچند این کار باعث اجراج هردومون شد اما می ارزید به کاری که مدتیه هردو مشغولش شدیم.

بعد از اون روز و نزدیکی بیشترمون رایان من رو به گروه معرفی کرد، زمانی صمیمیتم با گروه بیشتر شد که فهمیدم پوکر بازی کردن تفریح همیشگی گروهِ و گفتم که بلدم و میتونم باهاتون بازی کنم. انگار که باور نمی کردن من اصلا بدونم پوکر چیه. هنوز نگاه متعجب و مشکوک رایان رو فراموش نکردم نگاهش مثل آدم هایی بود که یه معمای حل نشده و سخت جلوشون گذاشتن.

با یادآوری اون روزها تک خنده ای زدم و نگاهم رو چرخواندم تا موقعیت خودم رو پیدا کنم انقدر که راه رفته بودم نمیدونستم دقیقا توی کدوم خیابون هستم. با دیدن میدان دلفین پا تند کردم تا سریع تر به خونه برسم اما صدای ترمز شدیدی فاصله انداخت بین من و خونه ای که انتظارم رو میکشید.
 
  • لایک
  • عجب
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,201
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #5
بخش چهارم:

"رایان"



همیشه یه فکت هایی توی زندگی هستند که تو با خودت میگی ممکن نیست واقعی باشن! اما وقتی توی صورتت کوبیده میشن میفهمی از هر حقیقتی واقعی‌ترند!

دو روز بود که خبری از پژمان نبود حتی سرکار هم نمی اومد. دیگه کم کم داشتم تصمیم میگرفتم بهش زنگ بزنم، توی همین افکار بودم که مهشید تماس گرفت.

تماسش برای یه لحظه لرزی به تنم انداخت، مات به صفحه چشمک زن گوشی نگاه کردم.

فقط یک چیز توی سرم اکو میشد. "ما هرگز به هم زنگ نمی زنیم" مگر در شرایطی

انقدر مات نگاه گوشی کردم که قطع شد خواستم با همون گوشی تماس بگیرم که صدای تلفن دفتر بلند شد. دیگه مطمعن شدم خبری شده وگرنه تماس های این موقع و بدون برنامه هیچ خیری لااقل برای من ندارن.

گوشی رو برداشتم و خیلی سرد گفتم:

- بفرمایید سمائی هستم مد...

صدای جیغ مهشید نذاشت حرفم کامل بشه و مثل خیلی ساختمان های ناتمام دنیا لحن سرد و خشکم رو فرو ریخت

- چی میگی مهشید؟

به خاطر جیغای ممتدش مجبور میشم گوشی رو از گوشم دور کنم.

- بیا بیمارستان نزدیک خونه‌ی پژمان تصادف کرده بستری بیمارستان

اخم می‌کنم. تمام این دلشوره ها بابت یه تصادف احمقانه است این پیچ و تاپ های دل برای یه چیزی ورای تصادف ساده است. توی مغزم پی یه دلیل میگردم که بپیچونم و بگم خودت ترخیصش کن اما با حرفی که مهشید میزنه میفهمم عمق این فاجعه دقیقا به عمق چاه دلشوره ها و نگرانی های من بوده.

- پژمان حافظه اش رو از دست داده.
 
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,201
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #6
بخش پنجم:

"پژمان"

از لحظه بیداری تا الان به سقف خیره شده بودم ذهنم مالامال سوالات آزار دهنده ای بود که کسی جوابی براشون نداشت سوالات کلیشه ای که به نظر بقیه خسته کننده می رسیدن.

از لحظه بیداری تا الان دختری کنارم بود با موهای مجهد به رنگ خرمایی و چشم هایی میشی رنگ که با مژه های نسبتاکم پشتش پوشیده شده بودند.

از لحظه بیداری تا الان پا به پای من سکوت کرده انگار که مسابقه ای بی قاعده بینمون شکل گرفته مسابقه ای که برنده اش اونیه که ساکت تر باشه!

از لحظه بیداری تا الان با خواب جنگیدم. با اینکه ظاهرا مدت زیادیه اینجام اما به شدت خسته ام انگار که تمام مدت بیهوشی ذهن و روحم کار میکردن تا الان جسمم هم خسته باشه. فعالیت ذهن برای پاکسازی اطلاعات باقی مونده رو درک می کردم! اما فعالیت روح رو نه...

از لحظه بیداری تا الان هیچ چیز از خودم نمیدونم جز چند نکته بین حرف های دکتر:

"- اسمشون پژمانِ؟
- بله آقای دکتر!
- چه نسبتی باهاشون دارید؟
- خواهرش هستم
- مدارک شناسایی همراهتونه؟
- گفتم آشنا ها بیارن"

چیزهای نامربوطی هم شنیدم اینکه اسم کسی که خودش رو خواهر من خطاب کرده مهشید.
احساس نزدیکی نسبت بهش نداشتم؛ نمیخواستم توی ذهنم خواهر یا مهشید صداش کنم!

صدای ناهنجار و خنده دار گوشی کسی که من رو برادرش میدونه من رو از افکارم جدا میکنه. به صدا توجه میکنم آهنگ اسپانیایی سریعی پخش میشه و صفحه گوشی مرتب چشمک میزنه.

ویبره تلفن و آهنگ جوری تنظیم شدن؛ که این شخص اگر حتی زمان خواب خواهرم هم زنگ زد اون رو بیدار کنه. پس مطمعنا شخص پشت خط یک کاربر معمولی نیست حداقل برای خواهرم...

وقتی لبی که اسیر دندون های اون دختر بود رو دیدم مطمعن شدم شخص پشت خط فقط یه کانتکت ساده نیست بلکه بیشتر یه مخاطب خاصه.

بی توجه به دختر رو گرفتم و دوباره به سقف خیره شدم اون هم برای اینکه من مکالمه مهمش رو نشنوم از اتاق خارج شد.

فقط قبل از اینکه در رو ببنده صداش رو شنیدم که گفت: رسیدین؟ پس زود مدارکم رو بیار!
 
  • لایک
  • غمگین
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,201
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #7
بخش ششم:

"مهشید"

در اتاق رو آروم بستم و به سمت هال خونه پا تند کردم. رایان وسط هال ایستاده بود و بقیه دورش حلقه زده بودن.

داشت باهاشون حرف میزد اخم های همه درهم بود. همه، جز خودِ رایان

انقدر همه درگیر اخم بودند که صدای صندل هام هم کسی رو مجاب نکرد سر بگردونِ و دنبال منشاء صدا باشه شاید هم مطمعن بودند پژمان با اون حال زار و دست و پای گچ گرفته عمرا بتونه مثل آدم راه بره.

جلو رفتم. دستم رو روی شونه‌ی تبسم گذاشتم و از همونجا به دژاوو تلخی که داشت تکرار میشد خیره شدم.

رایان: پژمان حافظه اش رو از دست داده، با دکترش صحبت کردم و گفته که با حل جدول دیدن عکس های قدیمی خاطره سازی و همه اینها حافظه اش کم کم بر میگرده. کارتون رو بلدید اگر چیزی از طرف پژمان احساس کنم حتی یک سر سوزن از حافظه اش برگرده از چشم شما میبینم! هیچ کمکی به روند بهبودش نمیکنید. با توجه به حرف های دکترش اگر کمکی نداشته باشه حافظش بر نمیگرده.

صدای اعتراض آمیز و لحن تند تبسم سرهارو به سمت ما برگردوند.

- چرا انقدر اصرار داری یه مهره سوخته ر...

هنوز حرفش تمام نشده بود که با عربده رایان دهنش بسته شد.

- روی حرف من حرف نزن...

نزن رو انقدر بلند عربده کشید که همه از ترس پریدیم و من ترسیدم پژمان هم پریده باشه؛ اما از خواب.

رایان با صورتی که حاله ای صورتی دورش رو گرفته بود نگاه از تبسم گرفت و به من چشم دوخت و همون طور که از خشم نفس نفس میزد گفت:

- تو هم گوشی همه رو میگیری اطلاعات همه رو کپی میکنی شناسایی شخصیت میکنم هر عکسی که ردی از پژمان توشه رو پاک میکنی.

انگشت اشاره اش رو تهدید وار بالا آورد و ادامه داد:

- شیفت دلیت میگیری نبینم توی سطل زباله اون لپ تاپ بی صاحابت ذخیره شون کردی که خونتو میریزم.

ترسیده فقط تونستم زیر لب یه چشم کشیده بگم و نگاهم رو پایین بندازم. طلاقی نگاه هامون که قطع شد خطاب به جمع گفت:

- پژمان ضریب هوشی داره که کسی جایگزینش نه داریم و نه خواهیم داشت! پس نبینم سراغ کودتا رفتین یا خواستین خلاف حرف من عمل کنید که میدونید عاقبتتون میشه مثل هوروش حالا هم برید به کارایی که گفتم برسید.

حلقه اتحادمون رو پاره کرد اما هنوز چند قدم بر نداشته بود که برگشت و دوباره جای قبلیش ایستاد و گفت:

- گوشی هاتون رو رد کنید بیاد.

وقتی گوشی های همه رو گرفت توی بغل من ریختشون گوشی خودم رو هم از جیب کناری مانتوم در آورد. پوزخند زدم و با خودم گفتم "شناخت تام که میگن همینه" اما پوزخندم رو قبل از تلاقی نگاه هامون محو کردم اصلا دلم یه جنگ اعصاب دیگه رو نمی خواست...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,201
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #8
بخش هفتم:

"پژمان"

سه هفته بود که توی خونه ای که نمیشناختم اما میگفتن خونه‌ی منه بودم. اما من هیچ بک گراندی از خونه ای که مال خودم بود نداشتم رایان تقریبا هرروز میومد و به من سر میزد مهشید هم بعد از ظهرها میومد و تا شب می موند اما شب به بهونه‌ی خالی نبودن خونش بر میگشت الباقی هم چندین وقت یک بار هم سراغم رو نمیگرفتند! احساس میکردم آدم های اطرافم بهم دروغ میگن. هر کدوم به نحوی جوابم رو میدادند.

مهشید که مرتب لبش رو گاز میگرفت، رایان خیره نگاهم میکرد، تبسم پشت چشم نازک می کرد. اما رائیتی و تیرداد!
نقطه توجه جدید من بودند. به نظرم چیزهایی بهتر از اسم و فامیل از من می‌دونستند اما فقط می‌خندیدند و می‌گفتند که بعد از بهبودی کامل بهم میگن و من توی دلم جواب می‌دادم "بهبودی کامل یعنی برگشت حافظه"

امروز قرار بود برای باز کردن گچ ها به بیمارستان بریم. رایان و تیرداد همراهم اومدند اما خواهر عجیبم که از چشم هاش مشخص بود تا چه حد نگرانه زیر چشم غره های زیر زیرکیِ رایان تنها بسته ای برای توی راهم فرستاد.

وقتی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم پرسیدم:

- برای چی با خواهرم اینطور صحبت کردی؟

اما تنها پاسخ سکوت بود و نگاه تیردادِ متعجبی که از آیینه جلو نگاهم میکرد.

صدام رو بالا بردم و گفتم: باتوام رایان کَری؟

با این حرفم از کوره در رفت و اون هم بدتر از من فریاد زد:

- اختیار نامزدم رو هم ندارم؟

با این حرفش تنم لرزی گرفت احساس لرزش رو تا نوک بی حس پای شکسته ام هم احساس کردم و نوک انگشتان یخ زدم رو روی صورتم گذاشتم. چیزی توی ناخداگاهم آتیشم میزد و پاسخ بدنم سرمایی بود که احاطه ام کرده بود. عمق دردم چیزی داشت که متوجهش نبودم اما منطقی این بود که از رایان متنفر بودم و دلم نمی خواست نامزد خواهرم باشه.

چیزی که روی اعصابم خط میکشید نگاه بهت زده ی تیرداد بود.

بالاخره یخ زبونم شکسته شد و گفتم:

- من چرا خبر ندارم؟

با این حرفم رسما به انبار خنده رایان کبریت کشیدم منفجر شد انقدری که ماشین رو پارک کرد و گفت فکر کنم تو حافظه ات رو از دست دادی نه من!

اخمی کردم و گفتم:
- قیافه تیرداد که خبر از بیخبری میده!

با این حرفم ابرویی بالا انداخت و با پوزخند گفت:
- فقط من و تو و مهشید میدونستیم که الان دست بر قضا یکی مون فراموشی گرفته و من رو سوال پیچ کرده!

به نظر من هر عضو یک مغز جداگانه داره وگرنه تمام سلول های مغزی من سکوت رو فریاد میزدند اما زبونم از کجا به کار افتاد نمیدونم.

- اما من قبولت ندارم خواهرم رو به تو نمیسپارم.

با این حرفم رایان پوزخند زد و گفت:

- باید دید حرف خواهرت چیه از وقت تایید شما خیلی وقته گذشته! حالا هم پیاده شو.

متعجب از حرفش سربرگردوندم تا ببینم چرا وسط خیابون پیاده بشم که با تابلوی بزرگ بیمارستان مواجه شدم... مگر کِی رسیدم؟!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,201
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #9
بخش هشتم

- آخ

این اولین واکنشم به برخورد سنجد کوچک با گچ پام بود تمام سلول های پوستیم به رعشه افتادند سنجد میبرید و گچ و دل من میلرزید.
یک لحظه مغزم میگفت "کار هر روز این دکتر بازکردن گچ پا است!"
اما لحظه ای بعد بساوایی پاسخ میداد "مته را روی پوست حس میکنی؟"
پاسخ مغز خنده دار بود "من حسی ندارم"
راست هم میگفت حسی نداشت تنها زمانی که مغز احساسی عمل میکرد زمان مرگ قلبش بود قلب که از کار بیوفتد مغز هم از کار می افتد و تنها در همین یک مورد است که مغز احساسی عمل میکند.

آنقدر درگیرِ جولان مغز و بساوایی در بدنم بودم که مته را فراموش کردم و زمانی متوجه پایان کار شدم که علاوه بر پا دستم هم احساس آزادی میکرد. احساس گزگز زیر پوستی و سفیدیِ پایم مرا به وحشت می انداخت انقدری که حتی نخواهم برای راه رفتن به پایم اعتماد کنم. خواستم چوب هایم را بردارم اما رایان زودتر زیر بازویم را گرفت و علارغم ممانعتم کمک کرد تا بایستم.

با اشاره چشم‌هاش تیرداد هم به کمک آمد. دونفری زیر بازوهام رو گرفتن و به سمت ماشین و خونه حرکت کردیم.

***

مهشید بیا اینجا

تحکم صدام باعث شد رایان پوزخند بزنه و مهشید با لبی که گاز میگرفت به سمتم بیاد چوب هام رو زیر بغل زدم و به سمت گوشه ای ترین قسمت آشپزخونه رفتم برای راحتی به اپن تکیه دادم و به سمت ترنج که پشتم بود چرخیدم.

به نظرم بی مقدمه بهترین راه بود ارگان های انسان همیشه بیشتر به سوالاتی واکنش میدن که انتظارش رو ندارن!

- جشن نامزدیت با رایان کِی بود؟

آرامش و نگاه بغض آلود مهشید روی محاسباتم خط کشید و خط پرسش هام رو عوض کرد.

- چرا گریه می کنی مهشید؟ دوستش نداری؟

خواستم دستم رو برادرانه روی شونش بذارم اما شونش رو عقب کشید و گفت نه فقط ناراحتم که اینطور همه چیز رو فراموش کردی و علاقم رو یادت رفته.

این بار من بودم که شرمنده بودم من بودم که بغض داشتم و اشکی که من نتونستم نگه دارم و پایین ریخت تا توی ته ریشم گم بشه.

آرام سر خوردم روی زمین و زمان توی گذشته دنبال خودم میگشتم و روی زمین دنبال گرما اما سرامیک ها خیلی سرد بود همه جا سرد بود انگار که قبر بود.

- حافظم رو برمیگردونیم مگه نه؟

حرف مهشید ناامیدم کرد. یه ناامیده داغون

- دیگه نه!

این یعنی قبلا میشده و میتونستن اما الان دیگه نه میشه نه می تونن
 
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,201
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #10
بخش نهم:

یه جاهایی توی زندگیت باید بپذیری هر اتفاقی رو که افتاده و از اونجا به بعد دوباره ادامه بدی مثل من که پذیرفتم حافظم رو از دست دادم و دیگه بر نمیگرده!

توی این مدت بازار حرص خوردن های هر روزه‌ی من به راه بود. مهشید و رایان برای عقدشون خرید می کردند و من هر روز قیافه خشک زده‌ی مهشید رو میدیدم تمام تلاشم رو میکردم تا از زیر زبونش حرف بکشم اما یا رایان از زیر زمین سبز یا خودش از دستم فرار می کرد.

بعد از سه روز موش و گربه بازی روند بازیمون عوض شد. اون جن شد و من بسم الله هرجایی که من رو میدید فرار می‌کرد. حتی سر سفره هم حاضر نمیشد تا چیزی بخوره کمتر وقتی توی خونه تنها میشدیم انگار که رایان جز لنگر انداختن توی خونه من کاری نداشت یا مهشید رو با خودش میبرد بیرون و تیرداد پیش من میموند یا اون می اومد و پیش ما بود تا شب می موند و وقتی مطمعن میشد مهشید خوابه میرفت.

به ساعت نگاه کردم که نه شب رو نشون میداد روی فرش دراز کشیده بودم و پام رو تکون میدادم صدایی که از آشپزخونه میومد خبر از فعالیت های پایان ناپذیر تیرداد میداد. من مونده بودم این پسر چطور انقدر انرژی داره.

با یه حساب سر انگشتی باید مهشید و رایان تا یک ربع دیگه میرسیدن و طبق یه قرار نانوشته مهشید فوری میرفت توی اتاقش در رو قفل می کرد و میخوابید اما امشب خبری از در قفل کردن نبود همزمان با زنگ در من هم کلیدم رو توی جیبم فرو کردم. "وقت اجرای نقشه است"

رایان داخل شد و با من و تیرداد دست داد مهشید هم فورا با یه سلام کوتاه توی اتاقش رفت و در رو قفل کرد رایان وقتی که صدای قفل رو شنید دست روی شونه تیرداد گذاشت و گفت خوب ما دیگه رفع زحمت میکنیم. تیرداد هم با تکون دادن سرش تایید کرد؛ من هم با کمال میل تا دم در بدرقشون کردم وقتی که میخواستم در رو ببندم رایان پاش رو بین در گذاشت با شَک نگاهش کردم اما اون اطمینان پلک زد و گفت:

- یکم با مهشید توی بازار بگو مگو کردیم سردرده لطفا اذیتش نکن.
ابروهام رو بالا کشیدم و گفتم: از کی تاحالا...

اما رایان نذاشت حرفم رو کامل کنم و گفت:

- میدونم تقصیره منه اما باهاش مدارا کن. خواهش میکنم

انقدر ملتمس گفت خواهش میکنم که به خودم قول دادم امشب رو بیخیالِ پرس و جو کردن از مهشید باشم.

سری تکون دادم و گفتم:
- باشه هواش رو دارم شب خوش.

لبخند پر آرامشی زد و گفت:
- خوب بخوابی

با شیطنت دست روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- بخوابی؟ یا بخوابه؟

بلند قهقه زد و گفت:
- مهشید از پنجره نگاهمون میکنه فکر میکنه حالا اینجا چه خبره، من دیگه برم

خداحافظی سرسری کردیم و جدا شدیم.

در رو بستم و قفل کردم حیاط نه چندان طولانی رو طی کردم و داخل خونه رفتم اما با صحنه ای که دیدم نفس توی سینه ام حبس شد.

مهشید با لباس مشکی وسط حال نشسته بود، لباسش یه لباس معمولی نبود مثل آدمای خلافکار بود.

با بهت جلو رفتم و نامطمعن گفتم:

- مهشید؟

- منو ببخش!

گاهی اوقات وقتی میخواد اتفاقی بیوفته حس ششم آدم از خیلی قبل تر بهش شدار میده لعنت به این حس ششم من که وقتی باید از کار میافته!

- چه خبره مهشید حالت خوبه؟

بی توجه به من انگار که با خودش حرف میزد گفت:

- آخه تو چطور یادت نمیاد؟ من همه تلاشم رو کردم.

نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و رفتم با یه قدم فاصله رو به روش نشستم.

- خواهَـ...

- من خواهر تو نیستم!
سرش رو بلند کرد و آروم لب زد: "باید فرار کنیم قبل از اینکه کنترل همه چیز از دستم خارج بشه؛ من رو ببخش"

لعنت، لعنت به هورمون هایی که نمیشه کنترلشون کرد. ضربان بالای قلب و دمای بالای بدن قدرت تفکر رو ازم گرفته بود احساس سرگیجه میکردم کمی به جلو خم شدم دست های مشت شدم رو روی زانو هام گذاشتم احساس درد توی گیجگاه‌ام، گیج ترم هم کرده بود.

دستم رو روی قلبم که تند میزد گذاشتم و سعی کردم نفس بکشم از پشت پرده اشک ماسک روی صورت مهشید رو تشخیص دادم یک لحظه از ناحیه پهلو دچار شک شدم و دیگه نفهمیدم اطرافم چه اتفاقی میوفته...
 
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
9
بازدیدها
1K
پاسخ‌ها
8
بازدیدها
149

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین