. . .

در دست اقدام داستان پوکر (راند دوم) | N.G

تالار داستان / داستان کوتاه
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
  3. معمایی
  4. جنایی
نام داستان: پوکر
نویسنده: N.G
ژانر: عاشقانه، جنایی، پلیسی، معمایی

خلاصه: گفتند حکم؟
ورق دست گرفتیم و خندیدیم!
قرار شد حکم آفتابگردان باشد!
تمام سر ها دست خورشید بود.
زمین دست از ما گرفت...
دو به دو دل دادیم!
آسمان، آسِ‌مان را برید!
دو به تک باختیم...
بازی مقابل چشمان یار عاقبت ندارد!
“هومن شریفی با تغییر”

مقدمه:
بیا باز هم پوکر بازی کنیم،
این بار از آخر به اول
آدم هارا حذف نکنیم
بلکه اضافه شان کنیم!
کارت‌هایشان زودتر از خودشان رو می‌شود.
آنها را به خاطر بسپار
به دست اول که برسیم!
با همان دست ها از اول بازی میکنیم.
مدیون منی گر بیندیشی این لیلی
نمی‌خواهد تو را بازنده ببیند.
همه‌ی اینها برای این است که
تو اولش را به خاطر نمی آوری!
 
آخرین ویرایش:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
866
پسندها
7,348
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,198
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #2
بخش اول:

"راند دوم"

با استرس به عکس های پیمان خیره بودم. با اینکه سردر نمی آوردم دلم گواه بد می‌داد.

-اقای دکتر وضعیتش چطوره؟

- خانم مهشاد من از لحاظ حافظه به شما اطمینان میدم که حافظه ایشون قابل بازگشت هست. پاسخ هاشون به تصاویر مبهم و عکس های مغزی‌شون میگن که تنها چیزی که توی جمجمشون قاطی کرده اتصالاتشون به حافظه بلند مدتِ

دکتر تک خنده ای کرد و جدی ادامه داد:

- مخصوصا با شرایط ویژه و عجیبی که شما بیان میکنید.

با نگرانی پرسیدم:

- یعنی حافظه به طور کلی بر میگرده؟ از زمان قبل از تصادف و قبل ترش؟

دکتر با اطمینان پلک زد و گفت:

- بله منتها نه از روش های معمول مثل حل جدول و نمیدونم گوش دادن به موسیقی های قدیمی فقط و فقط با...

صدای پیمان من رو از تفکراتم بیرون کشید:

- بابا تو منو کشتی انقدر فکر کردی دیگه حالم از سکوت بهم میخوره پاشو یه چیزی بیار بخوریم؛ یخچال خالیه! ناسلامتی یک هفته است داریم تو این خونه زندگی می‌کنیم ولی هیچی سرجاش نیست.

خسته از غرغرهای بی پایان پیمان روی فرش وا رفتم و نالیدم:

- مگر قرارداد نکردیم که تو پایین نیای مگر قبلش زنگ بزنی و من آماده باشم؟

همین که حرفم تمام شد یادم افتاد که گوشیم خاموش بوده لبم رو گاز گرفتم و توی دلم گفتم "الانه که خونتو حلال کنه"

اما پیمان فقط نفس فوق العاده عمیقی کشید که من با خودم گفتم الان ریه‌اش پاره میشه اما اون روی پاهاش ایستاد و فوراً رفت بالا.

یاد سخنان گهربار دکترش افتادم که گفته بود خیلی احساسی میشه و حتی ممکنه بزنه زیر گریه ناامید از تلاش های بی ثمرم دستم رو روی چشم هام گذاشتم و فکر کردم پیمان توی خونه قبلی وقتی مجبور شدم بهش درباره حافظه اش دروغ بگم هم گریه کرد.

زیر لب گفتم: چقدر شکننده شدی عزیزم

همزمان با این حرفم صدای افتادن جسم سنگینی به گوش رسید و ناله دردناک پیمان بلند شد.

اونقدر غیر منتظره بود که یاخدا گویان به سمت پله‌ها رفتم و با پیمان رو به رو شدم که روی زمین افتاده بود و پیشونیش کاملا خونی بود.

از دیدن اون همه خون وحشت کردم مخصوصا که میدونستم پیمان کم خونی داره.
فورا به پذیرایی خونه برگشتم و روسریم رو از روی دسته مبل چنگ زدم به سمت پیمان برگشتم و همونطور که صداش میزدم. محکم دور زخمش که به نظر میرسید از ابرو تا فرق سرش رو شکافته باشه بستم وقتی از بیدار شدنش ناامید شدم شروع کردم خود و پله های تیز و شیب دار رو لعنت کردن. با یادآوری اینکه پیمان آخرین بار گرسنه هم بود دیگه داشت گریم میگرفت.

وقتی سرش رو محکم بستم متوجه شدم خونریزی همچنان بند نیومده سراغ گوشیم رفتم و با صدوپونزده تماس گرفتم. نه میخواستم و نه میتونستم روی جونش ریسک کنم و خودم به بیمارستان برسونمش.
 

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,198
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #3
بخش دوم:

آمبولانس بعد نیم ساعت رسید و من تا زمان رسیدن آمبولانس هزار بار مردم و زنده شدم پیمان مرتب ناله میکرد و هزیون های نامفهوم میگفت که از بینشون میتونستم اسم خودم رو بشنوم.

وقتی آمبولانس اومد و گفت باید ببرنش بیمارستان فوراً رفتم طبقه بالا و مدارکش رو برداشتم میخواستم سوار آمبولانس بشم اما یاد برگشتنمون افتادم مسلما دلم نمیخواست امنیتمون رو با کنار هم دیده شدن به خطر بندازم پس سوار پرایدم شدم و دنبال آمبولانس راه افتادم.

***

- مدارک بیمار لطفا

- بفرمایید

منتظر موندم تا مسئول پذیرش مدارک پیمان رو بهم برگردونه اما اون کنجکاوانه به مدارک زل زده بود وقتی نگاه کنجکاوم رو متوجه خودش دید پرسیدم:

- گفتید اسم بیمارتون چیه؟

از این سوالش یکم ترسیدم "نکنه مارو شناخته بود؟" اما با لحنی قاطع گفتم:

- پیمان نبوی

- ولی اینجا که نوشته پژمان نبوی

هول زده گفتم:

- اوه خدای من اینا که مدارک برادر دوقلوشه خیلی متاسفم مدارک خودش رو خونه جا گذاشتم میدونید که مریض مورد اورژانسی بود من هم دستپاچه

تمام سعیم رو کردم لبخندم بوی گیجی و هول زدگی بده نه ترس و دلهره.

وقتی لبخند متقابل پرستار رو دیدم کمی خیالم راحت شد.

- پس مدارک خودتون رو بدین مدارک برادرتون که به کار من نمیاد.

از اعماق وجودم خداروشکر کردم اول برای اینکه مدارکم همراهم بود و دوم برای اینکه مثل اسم پدر و مادر اسم برادر و خواهر رو هم توی شناسنامه نمینویسن اونوقت دیگه نمی دونستم دروغ شاخدارم رو کجام مخفی کنم.

مدارک رو تحویل دادم و شماره اتاق پیمان رو دوباره پرسیدم وقتی پرستار با خنده گفت "چرا گیج میزنی همون اول که گفتم" من ظاهرا فقط خندیدم اما در باطن گفتم اینطور که تو گوشت تن من رو آب کردی حق هم داشتم یادم بره.

وقتی وارد اتاق پیمان شدم هیچ کس داخلش نبود یه لحظه قلبم نزد اما با صدای پزشکی که میگفت بفرمایید نگاهم رو پایین کشیدم و متوجه پاهایی شدم که اونطرف پرده انتظارم رو میکشید.

فورا پرده رو کنار زدم و سلام کردم.

شخصی که فکر میکردم دکتره اما الان متوجه شده بودم پرستاره جدی جوابم رو داد و پرسیدم:

- شما همراه بیمار هستین؟

- بله چطور مگه؟

یه ابروش رو داد بالا و گفت:

- چه نسبتی با بیمار دارین؟

من هم برای اینکه طرف ضعیف النفس ماجرا نباشم قلنج انگشت هام رو گرفتم و در همون حال جواب دادم:

- خواهرش هستم.

پرستاری که حدودا هم قد من بود و مشخص بود صدای انگشت ها و حرکات من حسابی متشنجش کرده پرسیدم:

- دلیل زخم عمیق برادرتون چیه؟

- از پله ها افتاده!

این دفعه اون بود که بحث رو به نفع خودش بر می‌گردوند. با پوزخند پیروزمندانه و رو مخی گفت:

- همکاران ما ایشون رو وسط خونه ویزیت کردند.

فریاد زدم:

- به نظر شما من انقدر خواهر بی مسئولیتی هستم که برادرم در حالی که ازش خون میره روی پله ها رها کنم؟ همکارانتون نگفتن سر برادرم قبل اومدنشون بسته شده بود؟

همون لحظه پرستار زنی وارد شد و به زور من رو مجبور به سکوت کرد بعد هم با اخم هشدار داد که داد و بی داد نکنم.
به پسر که ترسیده نگاهمون میکرد خیره شدم و توی ذهنم پوزخند پیروزمندانه ای به پسر زدم " روتم کم شد کوتوله".
 

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,198
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #4
بخش سوم:

"پیمان"

بوی تلخی توی اتاق احساس میکردم و سرم میسوخت انگار که اون بوی تلخ باعث سوزش بیشترم شده بود، این چیزی بود که احساس میکردم و هیچ دلیلی بر این احساس نبود اما من یادگرفته بودم به احساسم اطمینان کنم.

آهی کشیدم که صدای قدم هایی توی اتاق به صدا در اومد.

معلوم بود کفش ها سایز پاش نیستن بیش از حد لخ لخ میکردن تا اینکه بخواد صدای کشیده شدنشون به گوش برسه.

صدای شخصی که به سمتم میومد رو میشنیدم که صدام میکرد اما واضح نبود توی مغزم کش میومد و اکو میشد سرم درد میکرد میخواستم صاف بشینم و گردنم رو بچرخونم احساس میکردم سرم خشک شده اما کمرم همراهیم نمیکرد.

تصمیم گرفتم بی حرکت باشم تا حالم بهتر بشه که ناگهان صدای باز شدن در به گوشم رسید و احساس کردم چند نفر بالای سرم ایستادند.

پلکم بالا کشیده شد و نوری توی چشمم افتاد که باعث شد بفهمم پزشک بالای سرم ایستاده و مشغول معاینه کردنِ به دل‌مشغولی های کسی که صدای لخ لخ کفش هاش رو شنیدم لبخند زدم و توی دلم گفتم "باز هم از استرس کفش های من رو پوشیده.
 

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,198
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #5
بخش چهارم:

"مهشاد"

به تیغ توی دستم نگاه کردم و بعد به چهره غرق در آرامش پیمان. چند بار ریز لب اسم جدیدش رو زمزمه کردم و بعد کم کم نگاهم به سمت بانداژ سرش کشیده شد پرستارها موهاش رو تا فرق سر تراشیده بودن که زخمش عفونت نکنه و بسته بودنش وقتی گفتم چرا کامل نتراشیدید؟ یکیشون پوزخند عصبی زد و گفت مگر وقتمون رو از سر راه آوردیم انقدر بهم فشار اومد که میخواستم سر اون هم جیغ بزنم و روش رو کم کنم اما نباید بیشتر از این خودم رو نمایان میکردم احتمال داشت بی احتیاطی لو رفتنم رو به همراه داشته باشه.

پارچه ای زیر سر پیمان رد کردم و بعد با کف و تیغ به جون موهای پرپشتش افتادم.

با خودم فکر کردم اولین روزی هم که وارد اکیپمون شد هر قدر هم عجیب و با برنامه اما مثل امروز موهاش رو با ماشین صفر زده بود. هنوز هم یاد نگاه های ریز چشمی و از توی دوربین گوشیش میوفتم خنده ام میگیره زیادی زوم میکرد، یک روز خیلی صمیمی یک روز خیلی سرد و خوددرگیر و بعد اون تصادف همه چیز رو پاک کرد و همه چیز عوض شد. همه چیز جز اسم ها و قیافه هامون ما رهاش کردیم و بعد دوباره جذبش کردیم، هیچ وقت زمانی که برای باز دوم وارد اکیپ شد رو فراموش نمی کنم. همون نگاه و رفتار با وجود فراموشی منو به باور رسوند که احساساتش واقعیه.

حتی سراغ دکترش رفتم تا مطمعن بشم فراموشی گرفتنش حقیقته و اون تایید کرد.

با این وجود نمی تونستم ریسک کنم و جلوی چشم های رایان باهاش بگردم همه چیز عالی پیش میرفت حالمون خوب بود که با تصادف دوم همه چیز بهم ریخت.

گوشی پیمان و همه تماس هامون هعی پر افسوس کشیدم.

- چرا افسوس؟
 

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,198
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #6
بخش پنجم:

آنچنان پریدم که هم خودم و هم تمام مهره های کمرم به ناله افتادن.

- آخ...

چیشدی؟

- آخ

با صدای آخ گفتن پیمان سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم سرش رو گرفته بود و با چشم های جست و جوگرش اطراف رو نگاه میکردم میدونستم دنبال چی میگرده. گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و دوربینش رو باز کردم.

با دیدن سرش چشم هاش انقدر درشت شد که ترسیدم سکته کنه.

بعد از یه سکوت طولانی گفت:

- خدای من موهام

لبخندی زدم و گفتم روز اول هم مو نداشتی!

با همون چشم های گرد نگاهم کرد و گفت:

- همینقدر از ته زده بودم؟

سری تکون دادم که بهت زده گفت:

- چطور ممکنه من هرگز موهام رو از ته نمیزنم از این کار متنفرم ببین شبیه تخم مرغ شدم.

با این حرفش نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده انقدر خندیدم که دیگه روی پا بند نبودم وقتی نگاهم به نگاه شاکیش میخورد بدتر خندم میگرفت بالاخره از خنده های من اون هم خندید. چند تا نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط بشم و بعد با هیجان گفتم:

- چیزی یادت اومده؟

گیج پرسید:

- چی؟!

- میگم چیزی یادت اومده؟ از خاطراتت؟ ناسلامتی مغزت ضربه خورده!

اخمی کرد و گفت:

- نه خیر پیشونیم شکاف خورده مغزم که ضربه نخورده بعد هم مگه فیلمه که هی سر ما زرت و زرت به اینور و اونطرف بخوره بعد فراموشی بگیریم؟

از لحن نیم لاتش خندم گرفت اما اون جدی و اخمو ادامه داد:

- اما من فکر نمیکنم این دو تصادف شانسی باشن دست کم یکیشون میتونه برنامه ریزی شده باشه.

محکم زبونم رو گاز گرفتم تا نگم پیگیرشم اما اون خیلی تیز بود.

- زبونت رو ول کن

از حرصش محکم تر گاز گرفتم و گفتم:

- زبون خودمه

یه ابروش رو بالا داد و گفت: باشه اصن بزن خونش بنداز ولی قبلش یه لطفی کن بپرس کی مرخص میشم جای بخیه هام میسوزه و ترجیح میدم توی تخت گرم و نرم خودم باشم نه فضای خوش بوی بیمارستان

خوش بو رو با کنایه گفت مرموز نگاهش کردم اما وقتی چیزی از چشم هاش تشخیص ندادم با سمت در رفتم و درهمون حال گفتم:

- میرم بگم مرخصت کنن.
 

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,198
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #7
بخش ششم:

ماشین رو توی حیاط خونه پارک کردم و فوری پایین پریدم بی‌توجه به در که باز مونده بود ماشین رو دور زدم و در رو برای پیمان باز کردم خواستم کمکش کنم که پسم زد و با اخم گفت:
- برو بابا.

اما من هم اهل کم آوردن نبودم کمی خم شدم و گفتم:
- چشم مادمازل به خونه خوش اومدین.

صدای تق تق صندل هاش روی موزاییک های حیاط به اندازه کافی رضایت بخشم نبود قدم هام رو باهاش هماهنگ کردم تا بیشتر حرصش بدم اما یادم افتاد که در حیاط باز مونده ناامید از کل کل نصف و نیمه ای که مثل یه چرت نیم روزی پاره شده بود به سمت در حیاط برگشتم اما با دیدن در بسته شده چیزی توی وجودم تکون خورد. چیزی به اندازه تمام عروق خونیم عروقی که غدد عرقی رو پشتیبانی میکنند غددی که حالا شرشر ع×ر×ق می‌ریزند. عرقی به سردی یک مرده!
دستی که روی شونم قرار میگیره یه برق جریان قوی رو از بدنم عبور میده مثل دستگاه شوک. میپرم!

بدنم آماده حمله است. ناخداگاه آرنجم رو به سمت شکم مهاجم پرتاب میکنم اما صدای آخ آشنایی و فرود اومدن مهاجم پشت سرم همه چیز رو از یادم میبره.

برمی‌گردم و به پیمان نگاه میکنم که ریموت در جلوی پاش افتاده و باتریش بیرون پریده بدتر از ریموت داغون شده خوده پیمان که دو دستی قفسه سینه‌اش رو چسبیده.

کمکش میکنم تا بلند بشه میدونم فعلا نباید چیزی بگم وگرنه ممکنه منفجر بشه و ترکش هاش حتما منه مقصر رو هدف میگیرن.

آروم از در خونه وارد میشیم میذارم اول اون وارد بشه. به عادت همیشه‌اش به خونه سلام می‌کنه اما شوک وقتی بهم وارد میشه که خونه هم جوابش رو میده.
 

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,198
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #8
بخش هفتم:

سر بلند میکنم تا منشا این موج قوی شوک رو پیدا کنم اما چیزی نمیبینم.

شک به شنیده هام بند میشه و بند بند بدنم رو میلرزونه. این لرزش تار های صوتیم رو هم درگیر میکنه.

- تو هم صدای جواب سلامت رو شنیدی؟

انقدر آروم این جمله به زبونم میاد که فکر نمیکنم شنیده باشه. چندقدمی جلومیره و بعد روی پاشنه پا میچرخه و درحالی که هنوز دستش روی سینه‌اش و داره ماساژش میده میگه:

- توهم زدی؟

سری تکون میدم که نمیدونم ناشی از موافقته یا هنوز هم شک بند میزنه به بدنم سعی میکنم با نفس عمیق شک رو از خودم دور کنم اما بندها ازم دور نمیشن و به جاش محکم تر دورم میپیچن.

-من کمی سرگیجه دارم فعلا طبقه بالا برای تو باشه من همین پایین میمونم.

باز هم سرتکون میدم. اما این بار آروم ترم خودم رو با این فرضیه که صدای پیمان اکو شده آروم میکنم.

این شک باعث خشک شدن دهنم شده اما بی توجه به تشنگیم به سمت اتاق پیمان میرم امید دارم روی پاتختی لیوان آبی باشه اما با ناامیدی روی تختی که پلشتی و مارک عطر پیمان رو به خوبی نشون میده به خواب میرم.

تشنگی که فشار میاره کلافه روی تخت میشینم و به پاهام خیره میشم، ذهنم خالیه احساس عجیبی میکنم مثل حیوون ها که قبل از اتفاقی اون رو با غریزه شون حس میکنن من هم یه چیز عجیب حس میکنم چیزی که هم قلبم رو خالی میکنه هم مغزم رو. سعی میکنم با قورت دادن آب دهنم تشنگیم رو کنترل کنم اما دهنم هم مثل ذهنم خشک شده. خشک خالی!

پاهام رو از تخت آویزون میکنم و فکر میکنم چقدر خوابیدم؟ یک ساعت؟ دوساعت؟ پیمان چی؟ خوابیده؟ بیداره؟ قرص‌هاش رو خورده؟ اصلا قرص‌هاش رو براش گرفتم؟ در خونه چی؟ قفلش کردم؟

حجوم ناگهانی افکارم من رو زیره یه خروار سوال مدفون میکنه اونقدر که تنم از تلاش برای بلند شدن دست میکشه و دوباره روی تخت دراز میکشم.

سردی سرامیک هارو با رخوت به جون میخرم احساس میکنم موج خواب آلودگی از کف پاهام به سرامیک سرد منتقل میشه.

کمی که میگذره انگار سبکتر میشم. توی راه آشپزخونه میونه هال صدای پچ پچ پیمان متعجبم میکنه به ساعت نگاهی میندازم که چهار رو نشون میده نمیخوام فضول جلوه کنم ولی واقعا میخوام سر از پچ پچ های پیمان در بیارم. به آشپزخونه میرم و فورا یه لیوان آب میخورم یکی هم برای پیمان میریزم. سعی میکنم شدت کنجکاویم رو پشت یه لیوان آب و نگرانی ساختگی پنهان کنم.

پشت در اتاق میرم و بدون در زدن در رو باز میکنم. تا وسطای اتاق با سر پایین افتاده پیش میرم نگاهم رو معطوف لیوان آب میکنم که لب به لب پر شده میخوام خودم رو دقیق شده روی اون نشون بدم اما حقیقت چیز دیگه ایه. سرم رو که بلند میکنم اما با دیدن کسی که رو به روی تخت ایستاده تکونی میخورم که مقدار خیلی از آب لیوان کف پارکت ها میریزه.

اون یه قدم جلو میاد میخوام یه قدم عقب برم اما خیس بودن پارکت ها باعث میشه با پشت سر روی زمین فرود بیام و...
 

N.G

معاونت بازنشسته
کاربر طلایی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
76
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-12
آخرین بازدید
موضوعات
112
نوشته‌ها
1,313
راه‌حل‌ها
24
پسندها
25,198
امتیازها
568
محل سکونت
جلگه‌ی خشکیده

  • #9
بخش هشتم:

موج درد از پس سرم به چشمام میزنه آدمای اطرافم دوتا دوتا زیاد و بی‌کیفیت میشن، میشمرم چهار، شش، هشت، ده، دوازده...

کم کم دیدم بهتر میشه آدما از قاب چشمام حذف میشن و کیفیتشون بالا میره چند بار پلک میزنم تا دوتا آدم واقعی توی قاب چشمام جا میگیرن.

پژمان رو تشخیص میدم اعصاب درهمم در هرحالتی پژمان رو تشخیص میدن. شخص دوم آشناست اما اسمش مخابره نمیشه ضربه کاری‌تر از اونچه که فکر میکردم بوده و حالا مغزم اسم شخص بالای سرم رو درست مخابره نمیکنه. چشم هام تیر میشن و چشم هاش رو هدف میگیرن، تیر نگاهم به هدف نمی‌شینه اما مغز مغشوشم به کار میوفته "تیر" چه اسم آشنایی!

دستش رو به سمتم میگیره همراه با دستش تیری از ترس به قلبم شلیک میکنه.
یادم میاد همیشه تیرماه رو دوست داشتم پایان امتحانات بود و شروع تابستون، تابستون بود و میوه های دلپذیر، تابستونی که کوتاه بود. کوچک بود؛ اونقدر که زود میگذشت و فوری سرما بازم برمیگشت. هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی یه جایی یک سومه این تابستون کوچک اینجور زمینم بزنه.

تکه های خورد شده‌ام رو جمع کردم و بلند شدم خمیده بودم اما باز هم بلند شدم من همون خورشیدی بودم که هرگز غروب نمیکرد.
***

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گاهی بساط عیش خودش جور می شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
8
بازدیدها
147

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین