#part1
- این قلعه در سال 1575 میلادی به دست...
نگاهش را از راهنمای اردو که در آن کت و شلوار سبک ویکتوریایی همانند دلقکی در سیرک های فلوریدا شده بود، گرفت. علی رغم میل باطنی اش به این اردوی بازدید از قلعه ی در حال فروپاشی، اجازه داد تا ساختمان فرسوده که برج های بلندش آسمان ابری سیزدهمین روز اکتبر را شکافته بود، چشمانش را قاب بگیرد.
دلش میخواست هرچه زودتر از شر صدای نخراشیده و صحبت های تاریخی راهنما خلاص شود و در تخت خواب گرم هتل، جا خوش کند.
زمزمه های نارضایتی را برای چندمین بار تکرار کرد.
- وای امی! کجای این دیوارهای سنگی عهد بوق رو جالب تر از وقت گذروندن توی پیست اسکی میدونی؟!
آن قدر صدایش آرام بود که میدانست مطمئنا به گوش امیلی نخورده است. امیلی، بهترین دوستش بود که با علاقه ی غیر قابل درکی به دهان راهنما چشم دوخته بود و حیرت زده تر از همیشه به نظر میرسید؛ حتی بیشتر از زمانی که به فستیوال پاییزی کولی های محلی رفته بودند!
- طبق افسانه های محلی، روح یک شاهزاده خانم که در یکی از اتاق های این قلعه به قتل رسیده در اینجا اقامت داره!
صدای زمزمه های جمعیتی که مشتاقانه به صحبت های راهنما گوش سپرده بودند، بلند شد. مرد راهنما دستی به کت دست دوزش کشید و با لبخندی که دندان های سفید بی نقصش را به رخ میکشید گفت:
- نگران نباشید؛ افسانه های محلی فقط برای شنیدن جالبن! کی باورش میشه که خون شاهزاده خانوم از پله های قلعه پاک نشده و ساکنین اون دوران مجبور بودن از سنگفرش چوبی برای پاک کردن آثار جرم استفاده کنن؟!
در لابه لای خنده های پر سر و صدای جمعیت بازدید کننده، چشمانش را با کلافگی در کاسه چرخاند و لب زد:
- مزخرفات قرون وسطی!
دست مشت شده اش را به بازوی امیلی که در کنارش ایستاده بود زد و گفت:
- هی امی، باتوام!
امیلی بدون آن که صورتش را برگرداند، دستش را روی بازو گذاشت و گفت:
- چیه باز رزا؟ نمیخوای چند دقیقه ساکت بمونی و از منظره لذت ببری؟!
نفس حرص آلودش را در سینه حبس کرد و گفت:
- تو یه احمقی امی! میرم به دنیل زنگ بزنم.
تنها جوابی که از امیلی میتوانست برایش داشته باشد، سکوت بود. ابروهای تتو شده اش را در هم کشید و به آرامی از جمعیت فاصله گرفت و به گوشه ی خلوت تری از محوطه ی بازسازی شده ی قلعه رفت.
تلفن همراهش را از جیب سوییشرت آبی رنگش بیرون آورد و در حالی که شماره ی نامزدش را در لیست مخاطبانش پیدا میکرد، گفت:
- این آخرین باریه که پام رو جایی که تو دوست داری میذارم امی!
دستش را روی شماره ی دنیل لغزاند و بی معطلی، تلفنش را در کنار گوشش گذاشت.قبل از آن که صدای اولین بوق تماس را در گوشش طنین انداز شود، با برخورد پسربچه ای که حین دویدن به او خورده بود، تعادلش را از دست داد . آخرین چیزی که قبل از جیغ زدنش بر سر پسر بچه فهمید، به زمین افتادن گوشی موبایل و از هم پاشیدنش بود.
با عصبانیت، پسر بچه را هل داد و به سمت تلفن شکسته اش رفت. روی زانو نشست و با اخمی که تا آخرین حد ممکن در هم کشیده بود، موبایلش را از ردی زمین برداشت. همان طور که انتظار داشت، دیگر خبری از روشن شدن صفحه تلفن نبود. دندان هایش را به هم سایید و به طرف پسربچه که لب هایش را به دندان گرفته بود، برگشت.
- میبینی چه گندی زدی؟ بهت یاد ندادن جلوی پات رو ببینی بچه؟
پسر بچه سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:
- من...من متاسفم.
از جایش بلند شد و با عصبانیت به سمت پسر رفت. یقه ی پیراهن قرمز رنگش را گرفت و فریاد زد:
- متاسفی؟ تاسف تو به چه درد من میخوره؟
از صدای فریادش، هرکسی که در اطرافشان بود، برگشتند. میخواست فریاد دیگری بزند که از بین جمعیت، زن جوانی بیرون آمد و خودش را به آن ها رساند. از حالتی که زن جوان یقه ی پسر را از دست هایش جدا میکرد، متوجه شد که حتما او مادر پسر بچه است. زن نگاه جدی اش را به چشمان سرخ شده از عصبانیتش دوخت و گفت:
- این برخورد درست نیست خانوم!
دست زن را پس زد و از بین دندان های قفل شده اش گفت :
- یاد بگیر بچت رو کنترل کنی که به مردم خسارت نزنه.
زن نگاهی به تلفن شکسته ای که روی زمین افتاده بود انداخت و گفت:
- خسارتش رو میدم.
پوزخند تلخی رو لبانش نشاند و دستش را روی هوا تکان داد. چند قدمی از آن مادر و پسر دور شد و با اشاره به لباس های نه چندان چشمگیر مادر و پسرش گفت :
- یکی میخواد به خودتون خسارت بده؛ گداهای ولگرد!
خم شد و تلفن شکسته اش را برداشت و بدون آن که فرصتی برای صحبت های اضافه به کسی بدهد، محل را ترک کرد و بی هدف، وارد ساختمان قلعه شد. تنها چیزی که می خواست، دوری از آن جمعیت کسل کننده بود.
فضای داخل قلعه به نسبت محوطه، خلوت تر و البته چشمگیر تر بود. میتوانست تا حدودی از تابلوهای نقاشی، فرش های نفیس قدیمی و عتیقه های سالن لذت ببرد.
شعله های عصبانیت درونش با دیدن نقش و نگارهای دیوارها که در زیر نور کم ج
ان خورشید میرقصیدند، فروکش کرد. به کتانی های سفید رنگش که روی فرش قرمز زیر پایش جاخوش کرده بودند، نگاهی انداخت و آهسته، چشمانش را بالاتر آورد. معرق کاری های راه پله ی بزرگ وسط سالن، از ترک دیوارهای بیرون از قلعه که توسط پیچک ها احاطه شده بودند، چشم نواز تر بود.
قدمی برداشت و محو فضای قدیمی سالن که بوی خاک نمناکش، مشام را پر کرده بود، شد. شاید کم-کم میتوانست بفهمد که امیلی چرا عاشق این بازدیدهای تاریخی است؟
بی توجه به افراد کمی که مشغول تماشای تابلوهای نقاشی روی دیوار های بلند سالن بودند، از پله ها بالا رفت و دستانش را روی نرده های چوبی کشید. نگاهش را به مجسمه ای که بالای پله ها جا گرفته بود دوخت و زمزمه وار گفت:
- اون بالا باید باحال تر باشه! امی، باید تورو با خودم میآوردم اینجا.
هنوز پله ی آخر را رد نکرده بود که از باد سردی که به پشتش خورد، لرزید. چشمانش را گرداند و فضای راهروی طبقه ی بالا را که اتاق های متعددی را در خودش جای گذاشته بود، از نظر گذراند.
انتهای تاریک راهرو ، اجازه ی پیشروی بیشتر را از او میگرفت. به گمانش آن قسمت جزو منطقه های بازدید نبود واگرنه چرا نباید هیچ بازدید کننده ی دیگری در آن طبقه باشد؟!
شانه هایش را بالا انداخت و باز هم دستش را روی نرده رها کرد تا عقب گرد کند. حوصله نداشت که برای رفتن به آن قسمت متروک، از طرف کارکنان قلعه توبیخ شود!
صورتش را برگرداند و پایش را روی اولین پله گذاشت.
- رزالین؟
با شنیدن اسمش که هم آوای صدای غریبه ای از میان تاریکی راهرو بود، خون در رگهایش یخ بست. میدانست تنها کسی که اورا با نام کاملش صدا میزد، مادری بود که سال ها قبل از دست داده است. در طی بیست سالی که از زندگی اش گذشته، همه او را با نام " رزا " میشناختند و حال، مطمئن بود که هیچکس در آن زمان نمیتوانست اسم اورا صدا بزند؛ او کسی را در آن اطراف ندیده بود.
نگاهش به سنگفرش های چوبی پله ها افتاد که آغشته به رد خون شده و زیر پایش را رنگین کرده بودند. چشمانش را به روی خونابه های جاری شده از پله ها بست و همزمان با ریتم تندی که قلبش را احاطه کرده بود، به سمت صدا برگشت.
- رزالین؟