. . .

تمام شده داستان پلکان معکوس|mojgan_a

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
″بسم التعالی″

داستان:پلکان معکوس

نویسنده:mojgan_a

ویراستار: @Nafas.h
خلاصه داستان:

- دوربین حاضره؟ یک، دو، سه! اوکی بریم. مارگریت استمز هستم، خبرنگار شبکه سی ان ای و اینجا آسایشگاه روانی ″ کلینتون ″ در بخش غربی ایالت فلوریداست. اینجا هستیم تا مصاحبه ای با یکی از بازماندگان پرونده قتل قلعه‌ی ″ فریزر ″ داشته باشیم!

- آقای میلر میشه خودتون رو معرفی کنید؟

- کریستین...کریستین میلر.

- بسیار عالی، آم شما تنها شاهد پرونده های قتل دوتا از دوستان نزدیک خود هستید، درسته؟

- ویکتور...دیان...اونا مردن؛ مردن!

متاسفیم آقای میلر میشه برامون بگید چه اتفاقی افتاد؟ شما توی اون خونه چه چیزی رو دیدید؟

- پله ها...پله ها...

- آقا...آقای میلر حالتون خوبه؟ پرستار؟



پی نوشت:
ترسیدن گاهی بد نیست؛ همه ما در زندگی مان ترسی داریم که موجب نجاتمان می‌شود.
negar_۲۰۲۱۰۹۲۵_۱۹۲۰۱۵_jd42.png
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
869
پسندها
7,353
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید. قوانین پرسش سوال‌ها
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید. قوانین درخواست جلد
برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید. چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه
بعد از اتمام داستان، میتوانید درخواست ویراستار دهید. درخواست ویراستار
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید. درخواست صوتی شدن داستان
و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه
با تشکر​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #2
مقدمه داستان:

پلکان آرزوهایم را می‌بینم که به دروازه خیال منتهی شده است؛

همان جاست! تورا در پس نجواهای دلخراشی که مرا به سمت مرگ سوق می‌دهند، خواهی دید.

من همانم که خسته از تکرار این راه معکوس، چشمانم را به روی دخمه مرگ می‌بندم؛

اینجا آخر خط است؛ آخرین باری که تو را خواهم دید؛

تورا خواهم دید بر بلندی های پلکان معکوس!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #3
#part1

- این قلعه در سال 1575 میلادی به دست...

نگاهش را از راهنمای اردو که در آن کت و شلوار سبک ویکتوریایی همانند دلقکی در سیرک های فلوریدا شده بود، گرفت. علی رغم میل باطنی اش به این اردوی بازدید از قلعه ی در حال فروپاشی، اجازه داد تا ساختمان فرسوده که برج های بلندش آسمان ابری سیزدهمین روز اکتبر را شکافته بود، چشمانش را قاب بگیرد.

دلش می‌خواست هرچه زودتر از شر صدای نخراشیده و صحبت های تاریخی راهنما خلاص شود و در تخت خواب گرم هتل، جا خوش کند‌.
زمزمه های نارضایتی را برای چندمین بار تکرار کرد.

- وای امی! کجای این دیوارهای سنگی عهد بوق رو جالب تر از وقت گذروندن توی پیست اسکی می‌دونی؟!

آن قدر صدایش آرام بود که می‌دانست مطمئنا به گوش امیلی نخورده است. امیلی، بهترین دوستش بود که با علاقه ی غیر قابل درکی به دهان راهنما چشم دوخته بود و حیرت زده تر از همیشه به نظر می‌رسید؛ حتی بیشتر از زمانی که به فستیوال پاییزی کولی های محلی رفته بودند!

- طبق افسانه های محلی، روح یک شاهزاده خانم که در یکی از اتاق های این قلعه به قتل رسیده در اینجا اقامت داره!

صدای زمزمه های جمعیتی که مشتاقانه به صحبت های راهنما گوش سپرده بودند، بلند شد. مرد راهنما دستی به کت دست دوزش کشید و با لبخندی که دندان های سفید بی نقصش را به رخ می‌کشید گفت:

- نگران نباشید؛ افسانه های محلی فقط برای شنیدن جالبن! کی باورش می‌شه که خون شاهزاده خانوم از پله های قلعه پاک نشده و ساکنین اون دوران مجبور بودن از سنگفرش چوبی برای پاک کردن آثار جرم استفاده کنن؟!

در لابه لای خنده های پر سر و صدای جمعیت بازدید کننده، چشمانش را با کلافگی در کاسه چرخاند و لب زد:

- مزخرفات قرون وسطی!

دست مشت شده اش را به بازوی امیلی که در کنارش ایستاده بود زد و گفت:

- هی امی، باتوام!

امیلی بدون آن که صورتش را برگرداند، دستش را روی بازو گذاشت و گفت:

- چیه باز رزا؟ نمی‌خوای چند دقیقه ساکت بمونی و از منظره لذت ببری؟!

نفس حرص آلودش را در سینه حبس کرد و گفت:

- تو یه احمقی امی! می‌رم به دنیل زنگ بزنم.

تنها جوابی که از امیلی می‌توانست برایش داشته باشد، سکوت بود. ابروهای تتو شده اش را در هم کشید و به آرامی از جمعیت فاصله گرفت و به گوشه ی خلوت تری از محوطه ی بازسازی شده ی قلعه رفت.

تلفن همراهش را از جیب سویی‌شرت آبی رنگش بیرون آورد و در حالی که شماره ی نامزدش را در لیست مخاطبانش پیدا می‌کرد، گفت:

- این آخرین باریه که پام رو جایی که تو دوست داری می‌ذارم امی!

دستش را روی شماره ی دنیل لغزاند و بی معطلی، تلفنش را در کنار گوشش گذاشت.قبل از آن که صدای اولین بوق تماس را در گوشش طنین انداز شود، با برخورد پسربچه ای که حین دویدن به او خورده بود، تعادلش را از دست داد . آخرین چیزی که قبل از جیغ زدنش بر سر پسر بچه فهمید، به زمین افتادن گوشی موبایل و از هم پاشیدنش بود.

با عصبانیت، پسر بچه را هل داد و به سمت تلفن شکسته اش رفت. روی زانو نشست و با اخمی که تا آخرین حد ممکن در هم کشیده بود، موبایلش را از ردی زمین برداشت. همان طور که انتظار داشت، دیگر خبری از روشن شدن صفحه تلفن نبود. دندان هایش را به هم سایید و به طرف پسربچه که لب هایش را به دندان گرفته بود، برگشت.

- می‌بینی چه گندی زدی؟ بهت یاد ندادن جلوی پات رو ببینی بچه؟

پسر بچه سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:

- من...من متاسفم.

از جایش بلند شد و با عصبانیت به سمت پسر رفت. یقه ی پیراهن قرمز رنگش را گرفت و فریاد زد:

- متاسفی؟ تاسف تو به چه درد من می‌خوره؟

از صدای فریادش، هرکسی که در اطرافشان بود، برگشتند‌. می‌خواست فریاد دیگری بزند که از بین جمعیت، زن جوانی بیرون آمد و خودش را به آن ها رساند‌. از حالتی که زن جوان یقه ی پسر را از دست هایش جدا می‌کرد، متوجه شد که حتما او مادر پسر بچه است. زن نگاه جدی اش را به چشمان سرخ شده از عصبانیتش دوخت و گفت:

- این برخورد درست نیست خانوم!

دست زن را پس زد و از بین دندان های قفل شده اش گفت :

- یاد بگیر بچت رو کنترل کنی که به مردم خسارت نزنه.

زن نگاهی به تلفن شکسته ای که روی زمین افتاده بود انداخت و گفت:

- خسارتش رو می‌دم.

پوزخند تلخی رو لبانش نشاند و دستش را روی هوا تکان داد. چند قدمی از آن مادر و پسر دور شد و با اشاره به لباس های نه چندان چشمگیر مادر و پسرش گفت :

- یکی می‌خواد به خودتون خسارت بده؛ گداهای ولگرد!

خم شد و تلفن شکسته اش را برداشت و بدون آن که فرصتی برای صحبت های اضافه به کسی بدهد، محل را ترک کرد و بی هدف، وارد ساختمان قلعه شد. تنها چیزی که می خواست، دوری از آن جمعیت کسل کننده بود.

فضای داخل قلعه به نسبت محوطه، خلوت تر و البته چشمگیر تر بود. می‌توانست تا حدودی از تابلوهای نقاشی، فرش های نفیس قدیمی و عتیقه های سالن لذت ببرد.

شعله های عصبانیت درونش با دیدن نقش و نگارهای دیوارها که در زیر نور کم ج
ان خورشید می‌رقصیدند، فروکش کرد. به کتانی های سفید رنگش که روی فرش قرمز زیر پایش جاخوش کرده بودند، نگاهی انداخت و آهسته، چشمانش را بالاتر آورد. معرق کاری های راه پله ی بزرگ وسط سالن، از ترک دیوارهای بیرون از قلعه که توسط پیچک ها احاطه شده بودند، چشم نواز تر بود.

قدمی برداشت و محو فضای قدیمی سالن که بوی خاک نمناکش، مشام را پر کرده بود، شد. شاید کم-کم می‌توانست بفهمد که امیلی چرا عاشق این بازدیدهای تاریخی است؟

بی توجه به افراد کمی که مشغول تماشای تابلوهای نقاشی روی دیوار های بلند سالن بودند، از پله ها بالا رفت و دستانش را روی نرده های چوبی کشید. نگاهش را به مجسمه ای که بالای پله ها جا گرفته بود دوخت و زمزمه وار گفت:

- اون بالا باید باحال تر باشه! امی، باید تورو با خودم می‌آوردم اینجا.

هنوز پله ی آخر را رد نکرده بود که از باد سردی که به پشتش خورد، لرزید. چشمانش را گرداند و فضای راهروی طبقه ی بالا را که اتاق های متعددی را در خودش جای گذاشته بود، از نظر گذراند.

انتهای تاریک راهرو ، اجازه ی پیشروی بیشتر را از او می‌گرفت. به گمانش آن قسمت جزو منطقه های بازدید نبود واگرنه چرا نباید هیچ بازدید کننده ی دیگری در آن طبقه باشد؟!

شانه هایش را بالا انداخت و باز هم دستش را روی نرده رها کرد تا عقب گرد کند. حوصله نداشت که برای رفتن به آن قسمت متروک، از طرف کارکنان قلعه توبیخ شود!

صورتش را برگرداند و پایش را روی اولین پله گذاشت.

- رزالین؟

با شنیدن اسمش که هم آوای صدای غریبه ای از میان تاریکی راهرو بود، خون در رگ‌هایش یخ بست. می‌دانست تنها کسی که اورا با نام کاملش صدا می‌زد، مادری بود که سال ها قبل از دست داده است. در طی بیست سالی که از زندگی اش گذشته، همه او را با نام " رزا " می‌شناختند و حال، مطمئن بود که هیچ‌کس در آن زمان نمی‌توانست اسم اورا صدا بزند‌؛ او کسی را در آن اطراف ندیده بود.

نگاهش به سنگفرش های چوبی پله ها افتاد که آغشته به رد خون شده و زیر پایش را رنگین کرده بودند. چشمانش را به روی خونابه های جاری شده از پله ها بست و همزمان با ریتم تندی که قلبش را احاطه کرده بود، به سمت صدا برگشت‌.

- رزالین؟
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #4
#part2

آخرین نگاهش را به تصویر درون آینه ی اتاق انداخت. صدای تیک تاک عقربه های ساعت دیواری، شیرینی حال و هوای صبح پاییزی اش را به تلخی زهر مبدل ساخته بود.
برای سومین بار در هفته ی جاری،به قصد رسیدن سروقتش به اولین کلاس دانشکده، صدای هشدار تلفن همراهش را نشنیده بود.
کوله ی مشکی رنگ و قدیمی اش را که کم-کم می‌توانست آثار نخ نما شدنش را به چشم ببیند، از روی میز تحریر صیقل خورده اش برداشت و با قدم های بلندی، اتاق را ترک کرد.
عجله ی صبح گاهی پسر جوان، صدای اعتراض پله های چوبی کهنه ی زیر پایش را هم در آورده بود. به خوبی می‌توانست صدای قژ-قژ تخته های چوبی را بشنود.
چند پله ی آخر را یکی کرد و با عجله، به سمت درب خروجی خانه رفت. کتانی های خاکی مشکی رنگش را برداشت و دستش را به سمت دستگیره ی در دراز کرد؛ اما با صدای مادرش که از پشت سر به او نزدیک می‌شد، رفتنش را به تاخیر انداخت و به سمت مادر برگشت.
- کریستین، بدون صبحانه کجا می‌خوای بری؟
با کلافگی نگاهی به ساعت مچی اش کرد و گفت :
- همین الآنشم به کلاس نمی‌رسم دیگه.
ماریا، نگاه سرزنش گرانه اش را به پسرش دوخت و دستش را به سمت او دراز کرد. با وجود اینکه بیست و چند سالی از تولد تنها فرزندش می‌گذرد، اما هنوز هم از سربه هوایی او نگران است.
کریستین، نگاهی به لقمه ای که در دست مادرش جاخوش کرده بود انداخت و با لبخند کم جانی، لقمه را از دستش گرفت.
- کلید وانت رو بردار و برو.
چشمان کریستین از خوشحالی برق زد. این که دیگر مجبور نبود برای رسیدن به دانشکده، پیاده روی طولانی ای را پشت سر بگذارد، دلگرمش می‌کرد‌.
به خوبی می‌دانست که مادرش، علاقه ی بسیار زیادی به آن ماشین قراضه ی قدیمی اش دارد. هرچند که تلاش بسیاری برای متقاعد کردن مادر برای فروش وانت و جایگزینی ماشینی بهتر به جای آن در پارکینگ خانه، کرده بود اما هرگز موفق نبود.
لقمه را داخل کوله اش جای داد و با قدم های پشت سرش، به سمت رخت آویز سمت چپش رفت و در حالی که دستش را درون جیب ژاکت مادرش می‌برد، گفت:
- ممنونم مامان.
- مراقب باش؛ نمی‌خوام یه خط روش بیفته کریس!
کریستین چشمانش را در کاسه چرخاند و با صدایی که آمیزه ای از حرص و کلافگی بود، گفت:
- باشه خانوم میلر!
صدای قدم های مادرش را تا آشپزخانه شنید. دستش را در جیب دیگر ژاکت فرو برد و با لمس کلید، لبخند عمیقی بر لب هایش نشاند.
هنوز، دستش را از داخل جیب ژاکت بیرون نبرده بود که چشمش به صفحه ی تلویزیون روبه رویش افتاد و با دیدن چهره ی دختری که عکسش را به نمایش درآورده بودند، اخم هایش را در هم کشید و ناخودآگاه به سمت تلویزیون روانه شد.

- رزالین مکنزی 18 ساله، از دانشجویان کالج ایالتی فلوریدا در یک اردوی دانشجویی خارج کشوری، هنگام بازدید از کاخ " فریزر " واقع در اسکاتلند، به علت سقوط از پله ها جون خودش رو از دست داد. شواهد در حال بررسی هستش؛ پلیس ادعا می‌کنه که این حادثه، یک قتل‌.‌..
با صدای مادرش چشم از صفحه تلویزیون گرفت و دستپاچه، به سمت در خروجی رفت‌.
- کریستین، به چی خیره شدی؟ مگه دیرت نشده بود؟
سرش را به طرفین تکان داد و در حالی که کفش هایش را می‌پوشید گفت:
- آره؛ عصر می‌بینمت‌ مامان.
در خانه را باز کرد و با عجله از خانه خارج شد. کوله اش را روی شانه انداخت و به وانت قرمز رنگی که در گاراژ خانه جا خوش کرده بود، نزدیک شد.
هنوز هم چهره ی رزالین درون قاب تلویزیون، جلوی چشمانش بود. به خوبی اورا به یاد داشت؛ حدس می‌زد که چند باری رزالین را در سلف سرویس دانشکده دیده بود.
با اینکه آشنایی چندانی با آن دختر نداشت،اما حتی باورش هم سخت بود که او اکنون یک مرده به حساب می‌آید!
نفس عمیقی کشید و سوییچ ماشین را چرخاند. صدای موتور قدیمی وانت سکوت حیاط خانه را شکست و دود غلیظ سیاه رنگی، جلوی دیدش را تار کرد.
به زودی فکری برای این قراضه می‌کرد که دیگر مادر نتواند مخالفتی برای فروشش داشته باشد!
با افکار مبهمی که درباره ی مرگ هم دانشگاهی و تعویض وانت مادرش در ذهن داشت، راهی کالج شد.
در خیابان واشنگتن که همیشه خلوت بود و کم پیش میآمد تا کسی از آنجا گذر کند، گاز داد تا زودتر برسد که مبادا دیر کند.
دست راستش را به شیشه تکیه داد و به این فکر کرد چطور امکان دارد یک نفر آنقدر یهویی بمیرد!
با برخورد جسمی کاغذی فرمون ماشین را در دوست گرفت و سعی کرد تعادل ماشین را حفظ کند، همزمان و محکم پایش را روی کلاچ و ترمز فشرد که صدای جیغ لاستیک ها در آمد.
شوکه شده از تصادفی که از بیخ گوشش گذشت دستگیره را فشرد و کشید تا پیاده شود، نگاهی به شیشه جلو انداخت و با کمی عصبانیت و حرص آن کاغذ را برداشت و می‌خواست سر آن کاغذ خودش را تخلیه کند کمی از آن را فشرد که ناگهان چشمانش به متن روی صفحه خیره مانند، بزرگ و با رنگی قرمز تیتر اول روزنامه نوشته شده بود.
- مرگ ناگهانی دانش‌آموز که همه را شوکه کرد!

نگاهی دیگر به آن انداخت و به سرعت سوار م
اشین شد و روزنامه را کنارش جای داد و بعد بستن در سوییچ را تاباند و به راه افتاد.
بعد از پارک مردن ماشین پا تند کرد تا دیر به نرسد و دوباره استاد آن را توبیخ نکند، به محوطه دانشگاه پا گذاشت، کمتر کسی آن اطراف بود و به نظر می‌آمد که همه به کلاس رفته اند.
سرعت خود را بیشتر کرد و به ساختمان اصلی رسید، بعد از طی کردن راهرو، کلاس مورد نظرش را دید.
مثل همیشه قبل از استاد رسیده بود و این‌بار تقصیر او نبود، سعی کرد آرام باشد، نفس عمیقی کشید و دو تقه به در زد.
با « بفرمایید » استاد جوانی که به تازگی آمده بود، در را باز کرد.
- سلام آقای میلر مثل همیشه دیر کردین!
- سلام استاد خیلی عذر می‌خوام مشکلی واسم پیش اومده بود.
پوفی از سر کلافی کشید و با دستش به کریستین اشاره کر تا برود و بنشیند، چشم چرخاند تا دیان و ویکتور را دید که به تنها صندلی خالی کنارشان اشاره می‌کنند.
به همان سمت قدم برداشت و روی صندلی چوبی و که با نقاشی های بچه ها تزیین شده بود نشست.
دیان - چقدر دیر اومدی؟
- بعد کلاس بهتون میگم.
با چند تقه که استاد با ماژیک مشکی اش به تخته وایت‌برد زد ساکت شدند و سعی کردند به درس توجه کنند.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #5
#part3

کریستین دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و به استاد خیره شد که همچنان در حال تدریس بود، نگاهی بین سه نفرشان رد و بدل شد، انگار هر سه خسته شده بودند.
با « خسته نباشید » استاد نفسی از روی راحتی کشیدند.
دیان رو به دوستانش که از قضا فامیل هم بودند کرد و گفت:
- امروز پایه این بریم پارک لاوسن و اون تونل وحشت جدیدش رو امتحان کنیم.
ویکتور با آنکه خسته شده بود ولی با این حرف دیان خستگی را به کل از یاد برد و با صدایی که ولوم اش کمی بالا رفته بود گفت:
- ایول!
هردو به کریستین خیره شدند تا نظر آن هم بدانند؛ کریستین دو دستش را همراه با ابروانش بالا داد و گفت:
- هستم!
کتاب هایش را که روی میز به شکل نا مرتبی افتاده بودند برداشت و درون کوله‌اش جا داد و آن‌را روی شانه‌اش جابه جا کرد، بعد نگاه کوتاهی به بقیه به سمت خروجی کلاس روانه شد.
صدای ویکتور و دیان پشت سرش به خوبی به گوش می‌رسید که درباره آن تونل وحشت حرف می‌زنند.
از راه‌رو های پر پیچ و خم دانشگاه در حال گذر بود و گاهی چشمش به بیلورد ها میافتاد که خبرای دانشگاه مانند پوستر روی آن‌ها نصب شده است.
به درب بزرگ فلزی رسید و از آن رد شد، با اولین قدم باد سرد پاییزی صورتش را نوازش کرد، چشم گرداند، درختانی که دور تا دور را محوطه را پوشانده بودند و رنگ نارنجی به خود گرفته و کم کم در حال عریان شدن بودند.
قدمی برداشت که خش_خش برگ‌های زیر پاهانش بلند شد لبخندی از این صدای خوشایند زد و به طرف تنها نیمکت خالی قدم برداشت.
دیان و ویکتور بدون توجه به اطراف به دنبال کریستین بودند و با ذوق کودکانه راجب آن تونل که به تازگی افتتاح شده بود، صحبت می‌کردند.
روی نیمکت نمناک که به خاطر باران تازه باریده کمی نم برداشته بود نشست، سرش را به پشت تکیه زد و چشمانش را بست تا از این هوای خوب کمی لذت ببرد.
با ضربه ای که به پهلو اش خورد چشمانش را باز کرد و با ابروانی که در هم رفته بودند به دیان خیره شد.
- دو ساعته دارم صدات می‌زنم کجایی تو؟
- حواسم نبود چیکار داشتی؟
- قهوه می‌خوری؟ ویکتور میخواد بره بگیره.
به ویکتور خیره شد که منتظر چشم به آن دوخته است.
-آره می‌خورم!
با گفتن این حرفش ویکتور به سمت کافه کوچک دانشگاه رفت.
دوباره سرش را تکیه داد تا دوباره آن آرامش را حس کند، دقیقه‌ای گذشت که صدای ویکتور آمد، در همان حالت لیوان یکبار مصرف قهوه تلخ را گرفت، در این هوای سرد قهوه خوردن واقعا لذت داشت، تضاد داغی قهوه و سرما دلنشین بود.
کمی قهوه‌اش را مزه_مزه کرد، با فکری که از ذهنش خطور کرد به سرعت به طرف آن دو برگشت و با کمی هیجان گفت:
بچه ها شنیدید چه اتفاقی افتاده؟
ویکتور با سردرگمی جرعه‌ای از قهوه را‌ نوشید و پرسید:
- چه اتفاقی؟
کریستین نگاهش رو قیافه آن دو نفر در گردش بود، اولین بار بود آن‌ها چیزی از اخبار نمی‌دانستند، مخصوصا ویکتر که به خوبی اخلار دنبال می‌کرد.
دست در جیبش کرد وآن روزنامه را بیرون آورد و گفت:
- یادتونه یک دختر تو کلاس آقای وینسلون بود که دیان همیشه از اون بدش میومد به خاطر رفتاری که داشت؟
دیان کمی فکر کرد و دستی به ته ریش جذابش کشید، فهمید کریستین کی را می‌گوید.
رو به کریستین گفت:
- منظورت رزا مکنزیِ؟
- رزالین! رزالین مکنزی بود.
ویکتور میان حرفشان آمد و گفت:
- خب حالا چیکار شده؟
کریستین روزنامه را باز کرد و رو به آن دو گرفت تا آنها هم ببینند و گفت:
- اردو دانشگاه بود که به اسکاتلند بردن؟
با تایید آن دو ادامه داد.
- رزا هم بوده اونا رو بردن به قلعه فریزر و...
دیان کلافه گفت:
- وَ!
- امروز هم اخبار هم روزنامه خبر مرگش رو اعلام کردند که معلوم نیست چطور مرده!
با تمام شدن حرفش ویکتور و دیان روزنامه را از دستان کریستین چنگ زدند و صفحه پنجم و روی تیتر قرمز رنگ دقیق شدند.
کریستین با صدای زنگ موبایلش دست از خیره شدن با آنها برداشت و با کمی سختی موبایل را از جیب شلوار جینش بیرون کشید و به اسم مادرش که روشن_خاموش میشد نگاهی انداخت و با انگشت اشاره اش صفحه موبایل را لمس کرد تا ارتباط برقرار شود.
-بله ماری؟
صدای پر استرس مادرش که همراه با گریه در هم آمیخته شده بود کمی کریستین را ترساند.
-ک...جا..یی کریستین.

با صدای کریستین، دیان و ویکتور نگاهشان را از آن روزنامه گرفتند و به کریستین خیره شدند.
- ماری اتفاقی افتاده؟
- زود برگرد خونه بهت میگم فقط تو زودتر بیا!
و تلفن قطع شد، کریستین نگاهی به صفحه خاموش شده انداخت.
مگر چه مشکلی پیش آمده بود که مادرش آنطور بی قراری می‌کرد، رو به دیان و ویکتور گفت:
- من باید برم، نمیدونم چه اتفاقی برای ماری افتاده!
ویکتور بلند شد و گفت:
- پس ماهم با میام.
دیان هم به تبعیت از ویکتور سرش را تکان داد و باهم به سمت ماشین حرکت کردند، در را باز کرد و سوار شد و سوییچ را در جایش تاباند و بعد از روشن شدن ماشین پایش را روی گاز فشرد تا هرچه زودتر به خانه برسند، با این اتفاق که معلوم نی
ست چه شده بود، از کلاس بعدی هم جا می‌ماندند.
با توقف ماشین پیاده و به سمت خانه روانه شدند، کریستین با کلیدی که داشت در چوبی سفید رنگ را باز کرد و هر سه به داخل رفتند.
مادرش را دید که دو چمدان کوچک را دم در گذاشته و دست به کمر با چشمانی نمدار به آنها خیره شده.
- جایی قراره بریم ماری؟
مادرش که انگار چشمه اشکش خشک شده است، گفت:
- نشد پشت تلفن بهت بگم الان خالت، مادر دیان زنگ زد که حال پدر بزرگت بد شده و امروز صبح ...
اینجا کمی مکث کرد و با نفس عمیقی که کشید ادامه داد.
- فوت شده!
کریستین خیلی وقت بود که پدربزرگش را ندیده بود حتی دیان و ویکتور هم از نوجوانی به اینجا آمده بودند خاطره کمی از پدربزرگشان داشتند.
هرسه در اعماق ذهنشان به آخرین خاطره‌ای که باهم داشتند رفتند.
***
ویکتور با آن صدای گرفته‌اش گفت:
- خیلی نامردی بابابزرگ پس من چی؟
پدربزرگش دستش را روی سرش کشید و گفت:
- ویکتور تو باید با دیان و کریستین خوب باشی!
ویکتور دست به سینه به دیان و کریستین خیره شد که موقع بازی آن را زمین زده بودند.
کریستین با آن دستان تپل و سفیدش دست ویکتور را گرفت و گفت:
- اشکال نداره ویکتور بیا بریم بازی کنیم، بابا بزرگ ما میریم شماهم بیاین.
پدربزرگش لبخندی نثار آنها کرد و همراه سه پسر کوچک راهی باغ شد و تا با آنها بازی کند.
با حرف ماری از گذشته بیرون پرت شدند و به حرف ماری توجه کردند.
- جینجر چهارتا بلیط فرستاده واسه امشب که زودتر بریم به مراسم برسیم...
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #6
#part4
#پلکان‌معکوس

کریستین نگاهش را از مادرش گرفت و با قدم هایی سست از خانه خارج و راهی حیاط پشتی خانه شد.

گمان می‌کرد تا حد زیادی نیازمند هوایی است که برای او مانند فضای داخل خانه، خفقان آور نباشد.

هنوز هم در شوک مرگ پدربزرگش بود اما حقیقتا آنچنان که باید، این خبر برایش غم‌انگیز نبود؛ بیشتر حالش برای مادرش می‌سوخت.

به خوبی می‌دانست که ماری تا چه حد وابسته ی پدرش است و حالا بدون آن که آخرین دیداری با او داشته باشد، خبر مرگش را شنیده است.

اصلی ترین چالش ذهن آشفته ی کریستین، داشتن واکنشی متناسب با شرایط بود و تمام تلاشش را می‌کرد تا آرام باشد؛ با آن که خاطرات چندانی با پدربزرگ نداشت، اما حس می‌کرد که به زودی دلتنگ او خواهد شد. می‌خواست آرام بماند تا شاید مادرش بتواند راحت تر با این غم بزرگ زندگی اش کنار بیاید؛ تصور می‌کرد که این تنها کاری است که می‌تواند انجام دهد.

دیان، چشم از قامت کریستین که به تازگی جمع چهارنفره ی عزادارشان را ترک کرده بود، گرفت و نگاهی به چشمان آبی رنگ ماری که در دریای خون خودنمایی می‌کردند،انداخت. ماری، خاله ی عزیز و جوانش که حالا آشفته تر از همیشه به نظر می‌رسید.

او هم مانند کریستین، تنها دلخوش خاطرات کمرنگ کودکی اش با پدربزرگ بود پس تا حد قابل توجهی می‌توانست بر غم درونی اش غلبه کند؛ البته نسبت به ماریا که در غم فراق پدرش، سخت آزرده خاطر شده بود و گریه می‌کرد. دستش را روی شانه ماری گذاشت و زمزمه‌وار گفت:

- متاسفم ماری؛ خواهش می‌کنم آروم باش.

آنقدر آن جمله را آرام بیان کرد که مطمئن نبود، عزیز گریانش با آن حال پریشان، صدایش را شنیده باشد. تصورش با شنیدن صدای خش دار ماریا که حاصل گریه ی زیادش بود، به هم ریخت.

- ممنونم دیان.

و باز هم چشمان گریانش را روی هم گذاشت. دیان به خوبی می‌دانست که دلداری های بی جهت، فقط وقتش را تلف می‌‌کند؛ ماری باید خودش را با گریه تخلیه می‌کرد.

نگاهش را به پنجره ی خانه انداخت و همزمان با ناموفق بودن تلاشش برای دیدن کریستین، با دستش ضربه‌ی آرامی به بازوی ویکتور وارد کرد و کنار گوش او گفت:

- من می‌رم پیش کریس. مراقب ماری باش.

ویکتور سرش را تکان داد و به رفتن دیان چشم دوخت. صدای قدم های دیان که باعث شده بود ماریا چشم باز کند و رفتن دیان را تماشا کند، با صدای رسا و بلند ویکتور درآمیخت.

- متاسفم ماری این اتفاق برای ماهم خیلی تاسف بار بود.

ماری نگاهش را به چمدانی که برای حضور در مراسم خاکسپاری پدرش جمع کرده بود، دوخت و رو به ویکتور گفت:

-ممنونم برای بودنت عزیزم.

ویکتور، در جایگاه برادرزاده اش، بسیار عزیز و ارزشمند بود. در حالی که در خاطرات تلخ و شیرینش که با پدر و خواهر و برادرش به سر می‌برد، لبخند تلخی در میام گریه زد و دستش را روی شانه ویکتور قرار داد و با صدای آرامی گفت:

- هوا سرده؛ به دیان و کریستین بگو بیان داخل خونه. بهتره شماهم برین وسایلتون رو جمع کنید؛ امشب به اسکاتلند پرواز داریم.

بدون این که منتظر جوابی از سمت ویکتور بماند، از جایش بلند شد و با تعادل سست و شکنده ای، راه اتاقش را در پیش گرفت. ویکتور سرش را تکان داد و از جا بلند شد و با چند قدم بلند، پا به حیاط گذاشت.

باغچه ی کوچک کنار شیروانی، آن طراوت تابستانی را نداشت و گل‌ها پژمرده و یخ زده شده بودند. همین حالت برای یک روز بارانی پاییز کافی بود. راهش را کج کرد و سمت پشت خانه قدم برداشت، تا کریستین و دیان را از خواسته ماری آگاه کند.

***

کریستین در کنار چمدان ها ایستاده بود و دیان، ویکتور و ماری کمی آن طرف‌تر مشغول رد شدن از جایگاه پلیس فرودگاه بودند. با گرفتن برگه‌ای که شماره چمدان درونش نوشته شده بود، به سمت بقیه رفت تا پرواز فلوریدا به اسکاتلند را اعلام کنند.

برگه را در جیبش قرار داد و درحالی که نگاهش را در بین جمعیت داخل فرودگاه می‌چرخاند، شانه‌های مادرش را که به تازگی از بازرسی پلیس خارج شده بود، بین دستانش گرفت و گفت:

- بهتره کمی بشینی تا پرواز رو اعلام کنن.

ماری فقط سری تکان داد و بدون حرف روی صندلی های آبی رنگی که در سالن انتظار ردیف شده بودند، جای گرفت. بعد از چند دقیقه دیان و ویکتور با چهره های درهم که حاصل غم درونی و بی خوابی بود، به جمع دونفره مادر و پسر پیوستند.

کریستین سرش را چرخاند و با دیدن کافه تریای کوچک فرودگاه، لبخند کمرنگی روی لبش نشاند‌. تصور می‌کرد که خوردن یک قهوه ی داغ برای هر چهار نفرشان لذت بخش باشد. بدوت آن که حرفی بزند، به سمت کافه که چند نفری پشت پیشخوانش ایستاده بودند، رفت.

چند دقیقه ای طول کشید که نوبت به او برسد؛ به محض کنار رفتن مردی که دو لیوان قهوه ی داغ در دستانش جای گرفته بود، پشت پیشخوان رفت. به دختری که یونیفرم آبی و زرد رنگی به تن داشت و موهای طلایی رنگش، صورت سفید و استخوانی اش را قاب گرفته بودند، خیره شد.
با آن چشم‌های سبز رنگ درشت و لب هاییکه به لطف ماتیک صورتی رنگی به چشم می آمدند، قیافه دلنشینی داشت. می‌توانست بگوید که دخترک، با آن دستمال سر قرمز رنگ که روی موهایش گره زده بود، کمی با نمک تر بود! لبخند محوی روی لبانش نشاند و گفت:

- چهارتا کافی لطفا!

صدای نازک دختر در گوشش پیچید.

- حتما!

و مشغول آماده کردن قهوه ها شد. کریستین، با پای راستش روی زمین ضرب گرفت و نگاهش به همه جا می‌چرخید.

بعد از انتظار چند دقیقه ای و کسل کننده اش، صدای دخترک را شنید. این تن صدای آرام در این همهمه ی فرودگاه و حال بد روحی خانواده اش، عجیب به دلش نشسته بود.

- بفرمایید آقا.

قهوه هارا که درون ظرفی کاغذی بودند گرفت و تشکری کرد.

- سفرتون به خوشی!

کریستین لبخندی نثار دخترک کرد و به سمت خانواده اش برگشت. دیان با دیدن قهوه ها هیجان کمرنگی به صدایش داد و گفت:

- این بهترین کاریه که امروز انجام دادی کریستین!

ماری لبخند نصف و نیمه ای تحویل پسرش داد و گفت:

- همیشه می‌دونی چی حالم رو بهتر می‌کنه.

کریستین سرش را تکان داد و ترجیح داد که سکوت کند. همزمان با هم، هرکدام لیوان یکبار مصرف خودشان را که حاوی قهوه بود برداشتند. کریستین آخرین لیوان را در دست گرفت و کنار مادرش نشست.

همگی در سکوت مشغول لذت بردن از قهوه ی داغشان بودند؛ هرچند که لذتی گذرا بود. در حالی که قهوه اش را مزه-مزه می‌کرد، در افکارش غوطه ور شد.

می‌خواست صحنه ای از خاطرات پدربزرگش را که بعد از ماهیگیری منتظر قهوه های شیرین و دلچسب مادربزرگ می‌شدند، به یاد بیاورد‌‌. لابه لای خاطراتش دنبال آن روز تابستانی گرم در کنار دریاچه می‌گشت که با صدای زنی حواسش جمع شد و به اطرافش نگاه کرد.

- پرواز 675 اسکاتلند تا دقایقی دیگر بلند می‌شود‌. از مسافرین...

همزمان با دیان، از جایش بلند شد و پشت سر ماری و ویکتور که زودتر از آن ها راه افتاده بود، به طرف گیشه فرودگاه رفت. بلیطش را از درون جیبش بیرون آورد و همزمان با ایستادن در صف عبور مسافرین، آخرین نگاهش را به بلیط داخل دستش انداخت.

" پرواز 675 آمریکا_ اسکاتلند"
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #7
#part5

#پلکان‌معکوس

سرش را به پشتی صندلی هواپیما که با روکش آبی رنگی احاطه شده بودند، تکیه داد. نگاهش را به آسمان قیرگون شب دوخت؛ از این که صندلی اش کنار پنجره ی هواپیما بود، حس خوبی داشت.
بعد از این اتفاقات ناگهانی که ذهنش را آشفته ساخته بود، همین دلخوشی کوچک می‌توانست برایش دلگرم کننده باشد!
نمی‌دانست با این سفر بی موقع، می‌تواند به امتحانات پایان ترم دانشگاه برسد یا نه؟ به هرحال او مجبور بود که درس و دانشگاه را برای حضور در مراسم خاکسپاری پدربزرگش، رها کند.
با صدای دختر جوانی که بالای سر مادرش ایستاده بود، به سمتش چرخید. خیره به مهماندار هواپیما که یونیفرم آبی و سفید رنگی به تن داشت و موهای مشکی رنگ و مرتبش را زیر کلاه آبی رنگی مخفی کرده بود، بسته ی کوچیکی را که به طرفش گرفته شده بود، چنگ زد.
زیر لب تشکری کرد و نگاهی به آن بسته پلاستیکی انداخت که حاوی چند عدد بیکن و نون تست و یک قوطی فلزی نوشیدنی بود،انداخت. تازه به یاد آورد که چقدر گرسنه است و سعی کرد، افکار درهمش را پس بزند و از شامش لذت ببرد.
به آرامی بسته ی غذا را باز کرد و روی میز جلویش گذاشت و مشغول خوردن شد.
تکه ی کوچکی از بیکن را در دهان گذاشت و نگاهی گذرا به مادرش انداخت. ماریا با چشمانی سرخ شده و چهره ای لبریز از غم و ناراحتی، خیره به غذایش شده بود و چیزی نمی‌خورد.
کریستین، تکه ی نانی را که در دستش بود روی میزی که به صندلی جلو متصل بود گذاشت و به سمت مادرش متمایل شد.
- مامان، چرا چیزی نمی‌خوری؟
پایان حرفش مصادف شد با قطره‌ای اشک که از روز گونه ماری روی‌ دستان سفید و کمی چروکش چکید.
کریستین اخم هایش را درهم کشید و با دست راستش اشک بعدی را از گونه ی مادرش پاک کرد.
- با این کارا چیزی درست می‌شه ماری؟
ماریا سرش را به طرفین تکان داد و آه سوزناکی کشید. کریستین، گره ی ابروهایش را باز کرد و با لبخند تلخی، مادرش را در آغوشش کشید.
چشمانش را بالا آورد و متوجه شد که تمام مدت، دیان و ویکتور که در صندلی های ردیف کناری نشسته بودند، نظاره گر این مادر و پسر هستند.
چشم از چهره های درهم رفته و غمگین دیان و ویکتور گرفت و موهای ماری را نوازش کرد.
چندین دقیقه به همین منوال گذشت؛ تا آن که ماری، همان طور که سرش را روی شانه‌ی پسرش گذاشته بود، چشمانش گرم خواب شد و به دنیای بی خبری رفت.
کریستین با دیدن پلک های بسته و شنیدن نفس های عمیق و منظم ماری، دستش را دور شانه ی ماری حلقه کرد و سعی کرد آرام بماند تا ماری کمی استراحت کند.
دومرتبه سرش را به صندلی تکیه داد و به سیاهی پشت پنجره خیره شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #8
#part6
#پلکان‌معکوس

***

دستی به چشمان آبی‌ نم‌دارش کشید و دستانش را به سینه گره زد. به تابوت چوبی رنگی که در حصار خاک قرار گرفته بود، خیره شد.
صدای گریه و شیون سکوت قبرستان را شکسته بود و جایی برای شنیدن دعاهای پدر مقدس باقی نمی‌گذاشت.
صدای مادر و خاله‌اش، دلش را به درد می‌آورد. به هر طریقی که بود، خودش را از جمعیتی که کنار تابوت حلقه زده بودند جدا کرد و به سمت دیان و ویکتور که دور تر از جمعیت اندک قبرستان ایستاده بودند، رفت.
هردوی آنها، به خاک هایی که روی تابوت ریخته می‌شد می‌نگریستند‌؛ در نزدیکی ویکتور ایستاد و باز هم به تابوت نگاهی انداخت.
با خیس شدن گونه‌اش به آسمان نگاه کرد؛ باران نرمی می‌بارید و فضا را غم آلود تر می‌کرد.
چشم از آسمان گرفت و به خاله‌اش نگاه کرد که با قدم های بی تعادلش، به سمت او می آمد و هق_هق هایش در گوش کریستین می‌پیچید.
ژولیت خودش را به کریستین رساند و با صدای خش داری گفت:
- می‌دونی جک کجاست؟
کریستین سرش را چرخاند و به دنبال ردی از دایی‌اش، همه را از نظر گذراند.
- نه ندیدمش.
ژولیت سرش را تکان داد و موهای شرابی رنگش را زیر شال حریر مشکی روی سرش، مخفی کرد. کنار کریستین ایستاد و در حالی که بینی‌اش را بالا می‌کشید؛ به او تکیه داد.
کریستین پلک هایش را روی هم فشرد و دستش را روی شقیقه اش گذاشت؛ می‌دانست بقیه ی روز را قرار است متحمل سردرد بدی شود.
با صدای جیغ بلندی که درست از کنار گوشش منشا می‌گرفت، چشمانش را باز کرد و سرش را به طرف ژولیت چرخاند.
اولین چیزی که در چهره ی خاله ی جوانش، او را متحیر می‌کرد، خونی بود که موهای شرابی اش را تیره تر و چهره ی زرد و بی حالش را سرخ کرده بود.
از ترس چند قدم به عقب برداشت؛ ژولیت دستش را روی گردنش گذاشته بود و کریستین، با وحشت به فواره ی خون سرخی که از لابه لای انگشتان نحیف ژولیت به بیرون راه پیدا کرده بود، خیره شد.
ژولیت که با چشمان گرد شده و پر از ترسش به کریستین نگاه می‌کرد، بعد از چند ثانیه کوتاه به زمین افتاد. چطور ممکن بود این‌گونه شود؟!

کریستین، با وجود شوک عمیقی که به او وارد شده بود، به سمت ژولیت رفت و با فریاد، خاله‌اش را صدا زد. کم- کم متوجه ی صدای هراسان و جیغ های ناشی از ترس جمعیتی که برای خاکسپاری آمده بودند، برایش رنگ گرفت.
سرش را چرخاند و مردم را دید که وحشت زده، به هر سمتی می‌دویدند و اصرار به فرار داشتند. از جایش بلند شد و به سمت جک رفت؛ نمی‌دانست چگونه او را در جمعیت ندید که نتوانست نشانی اش را به خاله‌اش بدهد؟
با قدم های بی تعادلی، خودش را به جک رساند. او تنها کسی بود که در بین این هیاهو آرام ایستاده و هنوز هم به تابوت خیره مانده بود.
از پشت ، دست لرزانش را که از خون خاله ی عزیزش، رنگین شده بود، روی شانه ی جک گذاشت‌. در کسری از ثانیه، جک از جایش پرید و به سرعت از او فاصله گرفت و روی زمین افتاد. نگاه مات کریستین، به خون غلیظ قرمزی بود که از پهلوی جک روی زمین خاکی جاری شده بود. باورش نمی‌شد که جک هم مانند ژولیت شده باشد.
فریادی زد و دست هایش را لا به لای موهایش کشید. با وحشت چشمانش را در اطرافش چرخاند‌. همه چیز را تار و مبهم می‌دید و دنیا برایش، همانند چرخ و فلکی در گردش بود.
تلو تلو خوران،به هرکسی که نزدیک می‌شد، می‌بایست شاهد زمین خوردن و چهره های غرق در خون آن ها می‌بود.
با گیجی شروع به چرخیدن به دور خودش کرد، دیان و ویکتور به او نزدیک شدند و کریستین از خدا خواسته به سمتشان رفت ولی تا قدمی نزدیک می‌خواست بردارد و آنها را در آغوش بکشد اول ویکتور و بعد دیان روی زمین افتادند، به قیافه ویکتور که کاملا له شده بود و بعد دیان که انگار با چاقو پوست صورتش را برداشته بودند خیره ماند، از ترس لرزید و دیوانه وار، قدمی به عقب برداشت. سردرگم و وحشت زده به دور تا دورش که با جنازه های خانواده اش پر شده بود، خیره شد.
چهره اش را در هم کشید و با حالت گریه، دست راستش را آرام_آرام بالا آورد و به چاقوی بزرگی که از خون قرمز شده بود،چشم دوخت. خون غلیظ سرخ از لبه ی چاقو به روی دستش سرازیر شد. سست شدن زانوهایش را به خوبی حس می‌کرد. دیگر نتوانست فشار وزنش را روی پاهایش تحمل کند و با زانوهایش، روی زمین نشست.
نمی‌توانست چشم از آن چاقوی خونی درون دستش بردارد و هر لحظه، اشک هایش بیشتر می‌شد.
- تو چیکار کردی کریس؟!
به سرعت به سمت آن صدای بغض‌آلود برگشت، مادرش با چشمانی اشک آلود خیره به پسرش بود. تا لب باز کرد تا بگوید «نه کار من نیست» چشمانش به چاقویی که درون قلب مادرش جای گرفته بود، افتاد‌. فریادی زد و با دستپاچگی، خودش را بالای سر ماری که روی زمین افتاده بود، رساند.
انگار دنیا دور سرش می‌چرخید. ماری بی جان را در آغوش کشید و با عجز، فریادی از درد سر داد. نباید این ‌گونه می‌شد.
از پشت هاله ی اشک درون چشمانش، به اجسادی که اطرافش را گرفته بودند نگاهی انداخت. زبانش از ت
رس و وحشت بند آمده و بود و نمی‌دانست با این مصیبت چه کند؟
به یک‌باره، نگاهش به قامت زن سیاه پوشی افتاد که بالای سرش ایستاده بود و با لبخند نگاهش می‌کرد‌.
چشمانش را باز و بسته کرد و تازه، متوجه ی چشمان سراسر مشکی و لب های خونی آن زن شد؛ زن با همان لبخند شیطانی اش، دستش را به سمت کریستین دراز کرد.
کریستین خودش را عقب کشید و نگاهش خیره اش را از روی صورت خونی زن که پشت موهای آشفته ی مشکی رنگش پنهان شده بود، گرفت و به دستی که به سمتش دراز شده بود نگاه کرد.
با دیدن همان چاقوی درون دستش که حالا در دست زن جا خوش کرده بود، چشمانش را بست و صدای فریاد خودش، در گوشش پیچید.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #9
#part7
#پلکان‌معکوس

***
با وحشت، سرجایش نیم‌خیز شد و هین بلندی کشید. دانه‌های درشت ع×ر×ق از سر و صورتش می‌چکید؛ دستی به صورتش کشید و همراه با نفس عمیقی، به صورت دیان خیره شد که با چشمان متعجبش، به او نگاه می‌کرد.
- حالت خوبه کریس؟ فک کنم کابوس دیدی.
دستی به پیشانی‌اش کشید تا کمی از آن خیسی کم کند و آروم زمزمه کرد:
- چیشده؟
دیان کمی خیره به کریستین نگاه کرد و با اخم های در هم رفته ای گفت:
- رسیدیم؛ تو از فرودگاه تا اینجا خواب بودی.
کریستین نگاهش را به منظره ی پشت پنجره ی ماشین دوخت و ویکتور و مادرش را دید که همراه با چمدان هایشان به سمت در بزرگ باغ خانه ی پدربزرگش می‌رفتند. به خودش تکان داد و از ماشین پیاده شد. دیان، بعد از پرداخت کرایه ی ماشین فرودگاه، با لهجه ی اسکاتلندی کمیابش از راننده تشکر کرد و در کنار کریستین ایستاد.
کریستین با نگاه غریبی، به چشمان دیان خیره شد. در تمام عمرش چنین خوابی ندیده بود که بتواند تا این حد او را به هراس بیندازد.
دیان دستش را روی شانه ی کریستین گذاشت و گفت:
- بیا بریم پسر؛ چرا اونجوری زل زدی بهم؟
کریستین دستش را روی چشمش گذاشت و به آرامی آن را مالش داد. صدایش را صاف کرد و گفت :
- چیزی نیست؛ بریم.
و بی معطلی، راهش را به سمت خانه کج کرد. به خوبی این خانه را به یاد می‌آورد؛ تمام دوران کودکی اش را در بین درختان این باغ گذرانده بود. هنوز هم اعتقاد داشت که خانه ی پدربزرگش، بهترین خانه ی شهر کوچک " ابردین شایر " است.

کسی برای استقبال آن ها به بیرون باغ نیامده بود. در نظر کریستین، این موضوع می‌توانست بسیار عادی باشد چون به خوبی می‌دانست که امروز، روز خاکسپاری است و همه مشغول آماده کردن تدارکات مراسم هستند.
احساس کرختی و سنگینی ناشی از کابوسی که خوابش را تلخ کرده بود، کلافه ترش می‌کرد. حداقل می‌توانست خدایش را شکر کند که همه ی آن اتفاقاتی که دیده بود، کابوسی بیش نبودند و به راحتی آن هارا فراموش می‌کرد.
زمزمه وار لب هایش را تکان داد و با خود گفت:
- فقط یه خواب بود کریستین.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #10
#part8
#پلکان‌معکوس

افکار منفی ذهنش را کنار زد و به سمت آن عمارت قدیمی که گوشه به گوشه‌اش، بوی خاطرات بچگی اش را می‌داد، روانه شد.
چمدان ماری و خودش را از دیان گرفت و در دست، کمی جا به جایشان کرد. رو به دیان که شانه به شانه‌اش قدم بر‌می‌داشت گفت:
- دایی جک نگفت کی مراسم شروع میشه؟
- چرا، ساعت چهار بعدظهر شروع می‌کنن.
به ساعت مچی اش که بندهای چرم قهوه ای رنگش، دست چپش را مزین کرده بود، نگاه گذرایی انداخت. عقربه‌ها ساعت یازده را نشان می‌دادند؛ نفس آسوده ای کشید؛ خوشبختانه برای حمام بعد از سفر، وقت داشت.
قامت سیاه پوش جک، اولین چیزی بود که توجهش را جلب کرد. بی توجه به منظره ی پاییزی درختان باغ که در اولین نگاه، مانند تابلوی نقاشی جلوه می‌کردند، به سمت جک قدم برداشت.
نسیم پاییزی همراه با درخت کاری هایی که در کنار راه باریک تا ساختمان سفید رنگ عمارت، همراهی‌اش می‌کردند، احساس دلنشینی برایش به ارمغان آورده بود.
چشمانش را به ماری که در آغوش برادرش جای گرفته بود دوخت و لبخند تلخی زد. مدت زیادی از آخرین باری که به اسکاتلند آمده بودند، گذشته بود.
جلو تر رفت و با صدای آرام اما محکمی، جک را مخاطب قرار داد.
- سلام دایی؛ حالت چطوره؟
جک، نگاه آبی رنگش را بالا کشید و با دیدن کریستین و دیان که با چند قدم کوتاه خودش را به کریستین رسانده بود، لبخند کمرنگی زد.
- خوش اومدید پسرا!
ماری نیم نگاهی به پسرش انداخت و بدون هیچ حرفی، در ورودی خانه را باز کرد؛ در با صدای قیژ مانندی باز شد و ماری، در سکوت جمع مردانه آن هارا ترک کرد.
کریستین، با صدای دایی‌اش چشم از ماری گرفت و به جک خیره شد.
- ویکتور کجاست؟
دیان لب باز کرد تا حرفی بزند اما صدای ویکتور از پشت سرشان بلند شد و مانع حرف زدن دیان شد.
- سلام بابا!
جک با دیدن پسرش، آغوشش را باز کرد و با صدای غم آلودی گفت:
- خوش اومدی پسرم.
ویکتور چمدانش را رها کرد و خودش را در آغوش پدر جای داد. کریستین و دیان که نظاره گر این صحنه بودند، لبخند تلخی روی لبشان نشاندند.
ویتکور از آغوش پدرش بیرون آمد و جک، در حالی که به در ورودی اشاره می‌کرد، گفت:
- بریم داخل بچه ها.
و خودش زودتر از همه وارد خانه شد. به دنبالش، ویکتور و دیان راه افتادند. آخرین نفری که پشت سرشان به داخل رفت، کریستینی بود که چشمانش، برای به یاد آوردن خاطرات کودکی، در اطرافش می‌چرخید.
در بدو ورود، راهرویی طویل که به سالن اصلی ختم می‌شد، توجهش را جلب کرد. از نظر کریستین، این خانه هنوز هم همان وسایل قدیمی سابق را در خود جای داده بود.
هنوز بعد از گذشت چندسال دوری، تغییری در دکوراسیون کلاسیک و ویکتوریایی خانه ی پدربزرگ، حاصل نشده بود.
همان تابلو های نقاشی رنسانسی، مجسمه‌های مینیاتوری و عتیقه های چشمگیری که در خردسالی دیده بود، باز هم به چشمش خوردند.
به سالن بزرگی رسیدند که با مبل های قهوه‌ای رنگ آنتیک چشمگیر تر شده بود؛ این عمارت باشکوه قدمت زیادی داشت و صد البته پر از راه‌های پر پیچ و خم بود!
چشمش به خاله ژولیت که روی مبل سه نفره نشسته بود و آرام- آرام اشک می‌ریخت و مادر ویکتور، سوفیا که در حال دلداری دادن به ژولیت بود، افتاد.
سوفیا، سر بلند کرد که اولین نفری که چشمش را گرفت، ویکتور بود. به سرعت از جا برخاست و اشک هایی که از هیجان دلتنگی بر گونه اش روان شده بودند را کنار زد.
ویکتور بی معطلی س×ا×ک خود را روی زمین گذاشت و به سمتش رفت و مادرش را در آغوش خود کشید؛ صدای هق_هق سوفیا بلند شده بود و خودش را در آغوش تک پسرش می‌فشرد!
- ویکتور، عزیزدلم! کجا بودی پسر نازنینم؟
از او فاصله گرفت و صورت ویکتور را ب×و×س×ه باران کرد. ویکتور دستان مادرش را در دست گرفت و با لبخند، ب×و×س×ه ی شیرینی رو آن دست های چروک افتاده زد.
همگی به آنها خیره شده بودند؛ حتی خاله ژولیت دست از اشک ریختن برداشته بود و با لبخندی غم‌آلود به آن سناریوی مادرانه نگاه می‌کرد.
سوفیا با محبت دستی به موهای پسرش کشید و بدون حرف، به طرف بقیه برگشت .
با دیدن ماری، نگاهش رنگ غم گرفت و با چشمان پر از اشک به سمتش رفت و او را هم در آغوش گرفت‌.
همه به یاد داشتند که ماری و سوفیا، در جوانی دوستان نزدیک بودند؛ آن قدر نزدیک که حتی روزی را بدون هم سپری نمی‌کردند. افسوس که از وقتی که ماری و خانوادش و دیان و ویکتور به فلوریدا سفر کرده بودند، کمتر پیش آمده بود که باهم باشند!
ساعتی بعد، دلتنگی ها تا حدودی رفع شده بود و جمع عزادار، دور هم نشسته بودند که خاله ژولیت از در قدیمی و چوبی آشپزخانه، با سینی قهوه بیرون آمد.
قهوه هارا روی میز گذاشت و خودش، کنار خواهرش، ماری جای گرفت.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین