. . .

تمام شده داستان پلکان معکوس|mojgan_a

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
″بسم التعالی″

داستان:پلکان معکوس

نویسنده:mojgan_a

ویراستار: @Nafas.h
خلاصه داستان:

- دوربین حاضره؟ یک، دو، سه! اوکی بریم. مارگریت استمز هستم، خبرنگار شبکه سی ان ای و اینجا آسایشگاه روانی ″ کلینتون ″ در بخش غربی ایالت فلوریداست. اینجا هستیم تا مصاحبه ای با یکی از بازماندگان پرونده قتل قلعه‌ی ″ فریزر ″ داشته باشیم!

- آقای میلر میشه خودتون رو معرفی کنید؟

- کریستین...کریستین میلر.

- بسیار عالی، آم شما تنها شاهد پرونده های قتل دوتا از دوستان نزدیک خود هستید، درسته؟

- ویکتور...دیان...اونا مردن؛ مردن!

متاسفیم آقای میلر میشه برامون بگید چه اتفاقی افتاد؟ شما توی اون خونه چه چیزی رو دیدید؟

- پله ها...پله ها...

- آقا...آقای میلر حالتون خوبه؟ پرستار؟



پی نوشت:
ترسیدن گاهی بد نیست؛ همه ما در زندگی مان ترسی داریم که موجب نجاتمان می‌شود.
negar_۲۰۲۱۰۹۲۵_۱۹۲۰۱۵_jd42.png
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #11
#part9
#پلکان‌معکوس

جک قهوه اش را برداشت و دستش را روی شانه ی دیان که در کنارش نشسته بود و چرت می‌زد، گذاشت و گفت:
- بهتره برین کمی استراحت کنین؛ تا مراسم وقت هست.
رو به ماری ادامه داد:
- همون اتاق همیشگیت دست نخورده.
ماری سری تکان داد و فنجان قهوه‌اش را هنوز پر بود، روی میز گذاشت و رو به دیان، ویکتور و کریستین که کنار هم جا گرفته بودند گفت:
- بلند شین شما هم کمی استراحت کنین که برای بعدظهر آماده باشین.
هر سه سری به معنای « باشه » تکان دادند و بلند شدند، کریستین پشت سر مادرش به راه افتاد و دیان و ویکتور هم پشت سر کریستین، راهی شدند.
از کنار در آشپزخانه رد شدند و به راهروی بلندی رسیدند.
بعد از گذر از پیچ دیگری به یک راهروی دیگری رسیدند که طویل تر از قبلی بود و هفت در را درون خودش جای داده بود. ماری با دست اتاق ها را نشان داد و گفت:
- هرکدوم رو دوست دارین انتخاب کنین جز آخری!
ویکتور کنجکاو پرسید:
- چرا آخری رو انتخاب نکنیم.
باز هم هاله‌ای از اشک در چشمان ماری پدیدار شد و گفت:
- اتاق پدرمه!
و بدون آن که منتظر جوابی باشد، به نزدیک ترین اتاق که در چوبی تیره ای داشت، رفت و در را پشت سرش بست.
هرسه نگاهی به هم کردند و به سمت اتاق ها قدمی برداشتند؛ سه اتاق کنار هم را انتخاب کردند و بدون وسواس، وسایلشان را به داخل اتاق ها بردند.
کریستین س×ا×ک خود را گوشه‌ای رها کرد و به اتاق جدیدش چشم دوخت که دکوراسیون سفید و خاکستری رنگی داشت. با خستگی به سمت تخت وسط اتاق رفت و روی تشک نرمش نشست.
نگاهش را به منظره ی پشت پنجره ای که در کنار تخت بود و نمای برگ های قرمز و زرد درختان را به رخ می‌کشید، دوخت.
با آنکه در راه کمی خوابیده بود باز هم خسته بود بدون چیدن لباس‌هایش و یا حمام، دراز کشید و طولی نکشید که با همان لباس ها به خواب عمیقی فرو رفت.
...
با احساس این‌که کسی صدایش می‌کند، یکی از چشمانش را باز کرد؛ هوا هنوز روشن بود و پرده آرام تکان می‌خورد. می‌خواست دوباره چشمانش را ببندد که دوباره کسی زمزمه‌وار اسمش را صدا زد.
این بار، روی تخت نشست و دستی به چشمانش کشید و به اطراف اتاق نگاه کرد ولی کسی را ندید. به پنجره خیره شد، مطمئن بود که قبل از خواب، پنحره بسته بود ولی الان کاملا باز بود و باد خنکی، آرام پرده را تکان می‌داد.
به پنجره خیره بود که دم گوشش دوباره کسی زمزمه کرد.
- کریستین بیا!
به سرعت سرش را چرخاند و باز هم کسی را ندید. مطمئن بود که صدارا کاملا نزدیک گوشش شنیده بود.
چشمانش را روی هم فشرد و دستی به موهایش کشید. از زمانی که به اسکاتلند آمده بود، ذهنش ناآرام شده بود و توهم می‌زد.
چشمانش را باز کرد و خودش را روی تخت رها کرد. دستانش را زیر سرش گذاشت و به سقف چشم دوخت. به خوبی می‌دانست که این آشفتگی، ناشی از چیست؛ مرگ پدربزرگ!
در افکارش غوطه ور بود که در باز شد و قامت دیان را در چهارچوب در دید.
- هنوز که خوابی! بلند شو لباس بپوش مراسم الانه که شروع بشه کریس.
کریستین سرش را تکان داد و 《باشه》ای زیر لب گفت و از تخت بلند شد. زیر نگاه خیره ی دیان، به سمت س×ا×ک رفت و لباسی را که برای مراسم در نظر گرفته بود، از لا به لای لباس های دیگر بیرون کشید و با لباس های تنش عوض کرد.
جلوی آینه ی قدی روبه روی تخت دستی به موهایش کشید و رو به دیان گفت:
- خوبه؟
دیان چشمانش را در کاسه چرخاند و گفت:
- خوبه؛ بیا بریم.
کریستین چشمانش را از تصویر خودش که درون آینه نقش بسته بود گرفت و به دنبال دیان، از اتاق بیرون رفت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #12
#part10

#پلکان‌معکوس

در راهرو با ویکتور و مادرش که سر تا پا سیاه‌پوش شده بودند، همراه شد و باز هم آن راهرو‌های پر پیچ و خم کریستین را به حیرت می‌انداخت.
وقتی به هال رسیدند، دایی جک، سوفیا و خاله ژولیت منتظر آن‌ها بودند؛ باهم از آن عمارت بزرگ و قدیمی خارج شدند.
پشت عمارت منظره‌ای سرسبز و بزرگ بود که قسمتی از آن را به مقبره ی خانوادگی اختصاص داده بودند. کریستین هیچ وقت از آن قسمت عمارت خوشش نمی‌آمد و امروز، حالش بد تر شده بود.
هر لحظه که به جمعیتی که از دور می‌دید نزدیک تر می‌شد، حس ناخوشایندی که از کابوسش منشا گرفته بود، بیشتر می‌شد.
حتی دیان هم حال آشفته ی اورا فهمیده بود اما تصور می‌کرد که کریستین، در غم از دست دادن پدربزرگشان این‌گونه است.
به جمعیت رسیدند. اکثر آن ها از اقوامی بودند که کریستین به خوبی آن هارا به یاد نمی‌آورد. درواقع، به جز
کریستین، دیان و ویکتور هم هیچ شناختی روی آن افراد نداشتند.
از حرکت ایستادند و کریستین نیم نگاهی به دیان که در کنارش ایستاده بود کرد و سپس، چشمش را به جمعیت دوخت.
هرلحظه، صحنه های تلخ کابوسش، در جلوی چشمانش نقش می‌بستند. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و باز هم خودش را گول بزند که آن یک خواب ساده بود و همه چیز زاده تخیل خودش بوده است.
افکار به هم ریخته اش را کنار زد و همراه با بقیه، نظاره‌گر دو مردی که تابوت را درون گودالی که کنده بودند می‌گذاشتند،شد.
ماری و ژولیت لبه آن گودال روی خاک نشسته بودند و برای پدر از دست رفته‌شان، اشک می‌ریختند.
جک، بر عکس خواهرانش، مردانه ایستاده بود و سعی می‌کرد چشمه‌ اشکش را از بقیه مخفی کند. همیشه همین گونه، رفتار می‌کرد.
کریستین با بی حواسی مدام دور و برش را نگاه می‌کرد و منتظر اتفاقی بود که برایش ناخوشایند به نظر برسد. با این حال، فضای غم آلود قبرستان که توام با آرامش خاصی بود، خیالش را راحت کرد.
نفس عمیقی کشید و در دلش، از تصورات بچگانه اش، خودش را سرزنش کرد. هنوز درگیر سرزنش خودش بود که با خیس شدن گونه‌اش، در جا خشکش زد و با دستش روی گونه‌ نم‌دارش کشید.
سرش را بالا گرفت و به آسمانی که انگار بغض کرده بود و به آرامی می‌بارید، خیره شد. بازهم تصویر خوابی که دیده بود جلوی چشمش آمد؛ آنجا هم باران را دیده بود!
دستانش را مشت کرد و سرش را به طرفین تکان داد. این افکار بیهوده باید هرچه زودتر کنار بروند! با قدم های محکمی به سمت ماری رفت و بالای سرش ایستاد. نمی توانست اشک ریختن و ناله های عزیزترین کسش را تحمل کند.
به سمت ماری رفت و به آرامی، اورا از روی خاک بلند کرد و در آغوش خودش جا داد.
روی تابوت را کم_کم از خاک پر کردند و دیگر چیزی از آن چوب آبنوس صیقل خورده، معلوم نبود.
بعد از اتمام مراسم و دعا خواندن کشیش، همگی متفرق شدند و تنها کسانی که اطراف تپه ی کوتاه خاک را گرفته بودند، نزدیکان درجه یک پدربزرگش بودند.
کریستین بعد از چندین دقیقه ای که در صدای گریه های ژولیت و ماری سپری شد، به شانه‌های مادرش فشاری وارد کرد و گفت:
- بیا بریم ماری.
ماری سرش را تکان داد و گفت:
- نه؛ نمی‌تونگ تنهاش بذارم.
جک به کمک کریستین آمد و بازوی خواهرش را در دست گرفت و گفت:
- ماری، مهمون ها منتظرن عزیزم.
و به ویکتور اشاره کرد که ژولیت را همراهی کند. خواهران داغ دیده، دیگر مخالفتی نکردند و با چشمان به خون نشسته از گریه ی زیاد، به سمت عمارت قدم برداشتند.
کریستین به آرامی کنار ماری راه می‌رفت و درحالی که تمام وزن مادرش روی آن بود، سعی می‌کرد که اورا آرام نگه دارد.
هق_هق های ماری،کریستین را عذاب می‌داد و انکار این عذاب تمامی نداشت.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #13
#part11

#پلکان‌معکوس

**

- بچه ها فردا شب هالووینه!
این حرف را دیان مطرح کرده بود و ویکتور در جوابش گفت:
- بهتره بریم بیرون؛ هم خیلی وقته شهر رو ندیدیم هم از این وضعیت غمناک در بیایم.
هردو به کریستین نگاه کردند تا نظر او را هم بدانند ولی او در افکارش غوطه‌ور بود و کلمه‌ای از حرف‌های آن‌هارا متوجه نشده بود. بعد از مراسم و رفتن مهمان ها، کریستین از این حالت بیرون نیامده بود.
با ضربه‌ای که از طرف دیان به شانه‌اش خورد، از جا پرید و وحشت زده گفت:
- چیشده؟ من قاتل نیستم!
دیان و ویکتور با چشمانی که از فرط تعجب گرد شده بودند به کریستین خیره بودند؛ کریستین از نگاه متعجب آن ها فهمید که حرف نامربوطی زده و فکرش را به زبان آورده است. اخم هایش را در هم کشید و با جدیت گفت:
- خب، چی گفتین؟
ویکتور زودتر به خودش آمد و کنجکاو از حرف‌های کریستین پرسید:
- درباره چی حرف می‌زدی؟
- چیز خاصی نیست.
دیان مرموزانه نگاهش کرد و گفت:
- بگو کریس!
کریستین با صدا آب دهانش را فرو داد. دیگر خسته شده بود از فکر کردن درباره ی آن کابوس نزدیک به واقعیت! مطمئن بود آن‌ دو حرفایش را باور ندارند اما گفت:
- یادتونه تو ماشین خوابم برد؟
دیان و ویکتور با تکان دادن سر فهماندن که یادشان است؛ کریستین ادامه داد:
- یک خوابی دیدم که بدجور من رو ترسونده.
دیان با کنجکاوی پرسید:
- چه خوابی دیدی؟
کریستین دستانش را به هم گره زد و نفس عمیقی کشید و سپس، هرچیزی که دیده بود را بازگو کرد و در آخر، از صداهایی که می‌شنید هم برایشان گفت.
دیان و ویکتور که حرفایش را باور نکرده بودند و فکر می‌کردند از خستگی و ناراحتی، هذیان می‌گوید، خندیدند.
دیان در بین خنده هایش گفت:
- توهم زدی کریس؛ همچین چیزی حقیقت نداره!
کریستین که از واکنش آن دو آزرده خاطر شده بود، سرش را تکان داد و برای عوض کردت بحث، پرسید:
- خب، راجب چی می‌گفتین؟
ویکتور دوباره قضیه هالووین و ایده ی بیرون رفتنشان را مطرح کرد و با موافقت کریس مواجه شدند.
...
حاضر و آماده کنار هم ایستاده بودند؛ از اهالی اطراف خانه شنیده بودند که جشن، در یک منطقه برگزار می‌شد و قرار بود سه نفری به آنجا بروند.
بعد از حضور در فضای غمگین مراسم خاکسپاری، نیازمند بودند که به دور از چشم بزرگترها، به یک دورهمی بروند و چه چیز بهتر از جشن هالوین در اواخر روزهای پاییزی اسکاتلند؟!
بعد از نیم ساعت به محل برگزاری جشن رسیدند و از تاکسی پیاده شدند. افراد زیادی در آنجا قرار داشتند که همگی با لباس های مبدل و عجیب و غریبشان، به دنبال خوش گذراندن و ساختن یک شب به یادماندنی بودند.
کریستین با خنده به لباس های پاره و رنگین شده از خون مصنوعی دیان و ویکتور نگاه کرد و گفت:
- مثل زامبی های احمق شدید!
ویکتور چشمانش را ریز کرد و با صدایی که سعی می‌کرد کلفت و ترسناک به نظر برسد گفت:
- می‌خوام بکشمت کریستین!
دیان و کریستین از شنیدن صدای نخراشیده اش، خندیدند‌ و هرسه با خنده و شوخی وارد جشن شدند.
بعد از تماشای تئاتر هالووینی و خوردن بستنی هایی که شکل روح های کارتونی بودند، به سمت حلقه ی آتشی که جمعیت زیادی دورش ایستاده بودند رفتند و بین جمعیت نشستند.
کریستین، مردی را که داستان های ترسناکش، همه را به وجد آورده بود و میان آتش ایستاده بود، از بین شعله های نارنجی رنگ می‌دید.
بعد از هر جمله ای که می‌گفت، صدای جیغ و حیرت جمعیت بلند می‌شد. در بین جمعیت، صدای حیرت آور دیان که با تمام وجود محو صحبت های مرد زره پوش شده بود، اسباب خنده ی دیان و کریستین را فراهم کرده بود.
کریستین مشغول خندیدت به حرکات بچگانه ی دیان بود که باز هم حس کرد، کسی او را صدا می‌زند. اعتنایی نکرد و باز هم به مرد چشم دوخت .
چند ثانیه ای نگذشته بود که باز هم انگار کسی او را صدا می‌زدند با ترکیدن بادکنک کدو تنبلی که دست ویکتور بود، از حایش پرید و با شک، دور و اطرافش را نگاه کرد.
در بین جمعیت، کسی که برایش آشنا باشد را پیدا نکرد؛ به سمت دیان و ویکتور برگشت تا خواست کلمه‌ای حرف بزند که زمزمه ای در کنار گوشش احساس کرد.
- کریستین...بیا!
ترسیده به عقب چرخید؛ بازهم کسی نبود! کلافه سرش را در دست گرفت و 《لعنتی》زیر لب فرستاد. با صدای دیان به خود آمد و سرش را بلند کرد.
- هی بچه‌ها، بیاین بریم داخل قلعه! امشب بازدید رایگانه! چی بهتر از این؟
و تک خنده‌ای کرد و بدون توجه به نظر بقیه به سمتی رفت. کریستین حس خوبی نداشت ولی سعی می‌کرد به روی خود نیاورد و از مسخره کردن و آن‌دو در امان باشد.
به همراه ویکتور از جا بلند شدند و پشت سر دیان قدم بر‌داشتند. کریستین اصلا حواسش به آن دو نبود و در خیالات خود به سر می‌برد که با ایستادن آنها او هم ایستاد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #14
#part12

#پلکان‌معکوس

با دیدن نمای قلعه که در شب به نظر ترسناک می‌آمد تنهای چیزی که در فکرش گذر کرد اردوی دانشجویان به آنجا بود‌.
قلعه با محل جشن فاصله داشت و تقریبا در دل تاریکی فرو رفته بود و از هیاهوی جشن، دور مانده بود. کمی آنجا ایستادند که ویکتور گفت:
- اینجا که بسته ست دیان؟!
کریستین زمزمه وار گفت:
- حتما به خاطر مرگ رزالینه...
اما آنقدر صدایش آرام بود که دیان و ویکتور نشنیدند. دیان سری تکان داد و گفت:
- واقعا که مسخره ست!
باز هم آن صدا که دم گوش کریستین زمزمه‌وار می‌پیچید.
- بیا...
چشمانش را ریز کرد و به در فلزی کوچکی که نیمه باز بود خیره شد ؛ حس مبهمی او را به آنجا می‌کشید. رو به دیان که بادش خوابیده بود، گفت:
- بیا بریم، میشه تو رفت.
و بی اختیار به سمت در قدم برداشت. پشت سرش دیان و ویکتور می‌آمدند و با کنجکاوی محل را دید می‌زدند.
- گفتم که بازه؛ فقط از بس اون سمت سرگرمی هست کسی این طرفا نمیاد!
کریستین، بی توجه به حرف های بی اساس دیان، دستش را روی در فلزی و سرد گذاشت و کمی هلش داد.
قدمی به داخل گذاشت که نسیم ملایمی صورتش را نوازش کرد. محوطه ی کوچک قلعه را طی کردند و پا به سالن بزرگی گذاشتند که در نور نه چندان زیاد کامل ماه و چراغ های پروژکتور کوچکی، احاطه شده بود.
هرکدام به طرفی می‌رفتند و محو تماشای فضای قدیمی و بسیار جالب از عتیقه های بازمانده از عصر قرون وسطی بودند.
کریستین هیچ وقت علاقه ای به دیدن این جور چیز ها نداشت اما به طور عجیبی، همه چیز، از پرده های ابریشمی که پنجره های تمام قد سالن را احاطه کرده بودند، تا شیشه های بلورین و مجسمه های مرمرین داخل قلعه، برایش جذاب شده بودند.
نگاه خیره اش را به مجسمه ی فرشته ی بالداری که در کنار پله های چوبی ای که به تاریکی وصل شده بودند، دوخت.
به چشمان سنگی مجسمه خیره شده بود که به ناگهانی، متوجه سرازیر شدن رد اشک خون آلودی از چشم های مجسمه شد.
با ترس قدمی به عقب برداشت و وحشت زده، به ویکتور و دیان نگاه کرد و لب باز کرد تا حرفی بزند اما به محض این که برگشت و صورت مجسمه را دید، متوجه شد که همه چیز عادی است و او باز هم توهم زده است.

سعی کرد آرام باشد؛ چند نفس عمیق و پشت سر هم کشید. ضربان قلبش که به ریتم عادی برگشت، از مجسمه فاصله گرفت و می‌خواست به سمت دیان برود که با دیدن دنباله ی پارچه سفیدی که روی پله ها کشیده شده بود، از حرکت ایستاد.
همزمان، با صدای زمزمه‌هایی که مانند موسیقی مسخ کننده ای ذهنش را به بازی گرفته بودند، خشکش زد و خیره به پله ها، بلند سرش را کم_کم بالا برد.
در تاریکی بالای پله ها، چیزی را نمی‌دید اما به خوبی احساس می‌کرد که مورد تهاجم نگاه های وحشتناکی از بالای پله ها قرار گرفته است.
به سرعت، به خودش آمد ‌و به سمت دیان و ویکتور یورش برد که از حرکت ناگهانی اش، ترسیدند. دیان کریستین را هل داد و گفت:
- چته؟ چرا اینجوری می‌کنی؟!
کریستین که زبانش بند آمده بود، با انگشت اشاره‌اش پله‌ها را نشان داد اما در کمال ناباوری دید که خبری از آن دنباله ی سفید و خاکی لباسی که روی پله ها بود، نیست.
این موضوع کریستین را بیشتر به وحشت می‌انداخت؛ به خوبی می‌دانست که دیگر نمی‌خواهد آنجا باشد. ویکتور مداخله کرد و گفت:
- کریس اونجا ک چیزی نیست؛ خیلی توهمی شدیا!
کریستین فقط سکوت کرده بود و همچنان به پله‌ها خیره شده بود. دیان با تمسخر تک خنده‌ای کرد و خواست چیزی بگوید که ناگهان، مانند کریستین، به سمت پله ها میخکوب شد و زمزمه وار گفت:
- اون...چیه؟
ویکتور وقتی نگاه خیره آن‌ دو را به سمت پله ها دید، برگشت و با قدم های آهسته ای به سمت پله ها رفت؛ همیشه نترس تر از بقیه بود.
هنوز به پله ها نرسیده بود که با حس جسمی زیر پایش، نگاهی به زیر پایش انداخت. با دیدن دستمال پارچه ای سفید رنگی که لکه های قرمزی رویش نقش بسته بود و به شدت خاکی و کثیف به نظر می‌رسید، پایش را عقب کشید.
با دیدن گلدوزی تیره رنگ حرف " N " کنجکاوی اش بیشتر شد و دستمال را از روی زمین برداشت. نرمی پارچه ی کدر درون دستش خوشایند به نظر می‌رسید اما لکه های قرمز نامتعارفش، جالب نبود.
در فکر بود که چرا زودتر متوجه این دستمال روی زمین نشده بود؛ درحالی که بارها از جلوی پله ها رد شده است.
دستمال را گوشه ی پله ها انداخت و با صورتی درهم به سمت دیان و کریستین برگشت. دیان با صدای آرامی پرسید:
- چی بود؟
صورت ویکتور هنوز درهم بود و پاسخ داد.
- یه دستمال!
با مسخرگی ادامه داد:
- انگار یکی اینجا خون دماغ شده و دستمالش رو جا گذاشته!
دیان نفس عمیقی کشید و در دلش خود را مسخره کرد که با این حرکات کریستین آن گونه ترسیده است.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #15
#part13

#پلکان‌معکوس

نگاهش را دور تا دور سالن دقیق کرد. چیزی نمی‌دید ولی صدا واضح به گوشش می‌رسید.
- ویکتور بیا دیگه! بیا بریم بازی کنیم!
دستش همچنان روی قلبش بود که بی‌محابا برای آن دختر می‌تپید.
چقدر دلش می‌خواست باری دیگر او را ببیند. با صدایی که می‌لرزید آرام گفت:
- وانی؟ خودتی؟ تو این‌جایی؟
انتظار می‌کشید تا دوباره صورت معصوم خواهرش را ببیند؛ انگار که فراموش کرده بود که خواهرش وانی، خیلی وقت است که زنده نیست!
از گوشه چشم احساس کرد جسمی تکان خورد. بلافاصله به همان سمت چرخید. از پشت یکی از آن مجسمه که تندیسی از یک سرباز آهنین بود، دستی همراه با عروسک دید.
به یاد آورد که این، همان عروسکی است که آخرین بار، وانی برایش گریه می‌کرد و او را درخواست کرده بود. به خوبی به یاد داشت که باهم او را دور از چشم مادر و پدرش خریده بودند.
لبخند روی لبانش جان گرفت و به همان سمت قدم برداشت. زمان، مکان و حتی حضور کریستین و دیان را به کلی فراموش کرده بود.
نزدیک مجسمه آهنین روی دو زانو نشست و با اشک‌هایی که پی در پی فرو می‌ریخت، گفت:
- می‌دونی... می‌دونی که تقصیر من نبود؟ آره؟
صدای بچگانه وانی لذت را در وجودش سرازیر کرد که بدون پاسخ به سوال او گفت:
- می‌خوام باهام عروسک بازی کنی!
با صدایی پر از لرزش زمزمه کرد:
- باشه! تو بیا بیرون تا بتونم ببینمت.
وانی آرام از پشت مجسمه بیرون آمد. همان لباس سفید با گل‌های ریز صورتی که آخرین بار بر تن داشت، آخرین روزی که باهم گذرانده بودند و ویکتور در این همه سال عذاب‌ وجدان خواهرش را داشت که چرا بیشتر مراقبش نبود و یک کامیون، برای همیشه وانی را ازش گرفته بود.
هنوز هم مانند قبل بود؛ همان صورت تپل و سفید و همان چشمان آبی رنگ و درشت که به نظرش کمی تیره به نظرش می‌آمد.
دستش را به سمت او دراز کرد. عذاب‌وجدان این همه سال روی دلش سنگینی می‌کرد. با صدایی که بر اثر گریه گرفته بود زمزمه کرد.
- من رو بخشیدی وانی؟ می‌دونی که تقصیر من نبود؟ آره؟
وانی پایش را روی زمین کوفت و بی‌صبرانه گفت:
- باید با من بازی کنی!
ویکتور سرش را تکان داد و گفت:
- باشه- باشه! بازی هم می‌کنیم.

وانی با قدم‌های کوتاه به سمتش آمد و پشت ویکتور را گرفت. سردی دستانش تن ویکتور را به لرزه انداخت. وانی لبخندی به صورت ویکتور پاشید و آرام لب زد:
- نه داداشی...
ناگهان روی صورتش زخمایی ایجاد شد و با صدایی که کلفت و زمخت شده بود گفت:
- تو باعث مرگ من شدی!
ویکتور که از صورت و صدای او ترسیده بود، تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. با دو دستانش خود را عقب کشید و ترسیده زمزمه کرد.
- وانی...
قد وانی کم- کم بلند شد و زخم هایی عمیق، صورتش را در بر گرفت.
با انزجار به صورت خون آلودی که دیگر هیچ شباهتی به چهره‌ی خواهر عزیزش نداشت خیره شده بود و سعی داشت که روی زمین، خودش را به عقب بکشد.
انگار که زبانش بند آمده بود و نمی‌توانست فریادی بزند. دلش می‌خواست که می‌توانست دیان و کریستین را خبر کند اما ممکن نبود.
عروسکی که در دستان وانی قرار داشت عوض شده بود و جایش را به گرز سنگی قدیمی داده بود که در همان‌جا به عنوان وسیله‌ای تاریخی در دستان سربازان گذاشته بودند.
نفس ویکتور با دیدن آن صحنه به زور خارج می‌شد. هیولایی که در لباس وانی ظاهر شده بود! با جیغی گوش‌خراش به سمت ویکتور یورش برد و گرز را بالا آورد. صدای داد ویکتور در صدای آن موجود عجیب گم شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #16
#prt14

#پلکان‌معکوس

نگاهش را دور تا دور سالن دقیق کرد. چیزی نمی‌دید ولی صدا واضح به گوشش می‌رسید.
- ویکتور بیا دیگه! بیا بریم بازی کنیم!
دستش همچنان روی قلبش بود که بی‌محابا برای آن دختر می‌تپید.
چقدر دلش می‌خواست باری دیگر او را ببیند. با صدایی که می‌لرزید آرام گفت:
- وانی؟ خودتی؟ تو این‌جایی؟
انتظار می‌کشید تا دوباره صورت معصوم خواهرش را ببیند؛ انگار که فراموش کرده بود که خواهرش وانی، خیلی وقت است که زنده نیست!
از گوشه چشم احساس کرد جسمی تکان خورد. بلافاصله به همان سمت چرخید. از پشت یکی از آن مجسمه که تندیسی از یک سرباز آهنین بود، دستی همراه با عروسک دید.
به یاد آورد که این، همان عروسکی است که آخرین بار، وانی برایش گریه می‌کرد و او را درخواست کرده بود. به خوبی به یاد داشت که باهم او را دور از چشم مادر و پدرش خریده بودند.
لبخند روی لبانش جان گرفت و به همان سمت قدم برداشت. زمان، مکان و حتی حضور کریستین و دیان را به کلی فراموش کرده بود.
نزدیک مجسمه آهنین روی دو زانو نشست و با اشک‌هایی که پی در پی فرو می‌ریخت، گفت:
- می‌دونی... می‌دونی که تقصیر من نبود؟ آره؟
صدای بچگانه وانی لذت را در وجودش سرازیر کرد که بدون پاسخ به سوال او گفت:
- می‌خوام باهام عروسک بازی کنی!
با صدایی پر از لرزش زمزمه کرد:
- باشه! تو بیا بیرون تا بتونم ببینمت.
وانی آرام از پشت مجسمه بیرون آمد. همان لباس سفید با گل‌های ریز صورتی که آخرین بار بر تن داشت، آخرین روزی که باهم گذرانده بودند و ویکتور در این همه سال عذاب‌ وجدان خواهرش را داشت که چرا بیشتر مراقبش نبود و یک کامیون، برای همیشه وانی را ازش گرفته بود.
هنوز هم مانند قبل بود؛ همان صورت تپل و سفید و همان چشمان آبی رنگ و درشت که به نظرش کمی تیره به نظرش می‌آمد.
دستش را به سمت او دراز کرد. عذاب‌وجدان این همه سال روی دلش سنگینی می‌کرد. با صدایی که بر اثر گریه گرفته بود زمزمه کرد.
- من رو بخشیدی وانی؟ می‌دونی که تقصیر من نبود؟ آره؟
وانی پایش را روی زمین کوفت و بی‌صبرانه گفت:
- باید با من بازی کنی!
ویکتور سرش را تکان داد و گفت:
- باشه- باشه! بازی هم می‌کنیم.

وانی با قدم‌های کوتاه به سمتش آمد و پشت ویکتور را گرفت. سردی دستانش تن ویکتور را به لرزه انداخت. وانی لبخندی به صورت ویکتور پاشید و آرام لب زد:
- نه داداشی...
ناگهان روی صورتش زخمایی ایجاد شد و با صدایی که کلفت و زمخت شده بود گفت:
- تو باعث مرگ من شدی!
ویکتور که از صورت و صدای او ترسیده بود، تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. با دو دستانش خود را عقب کشید و ترسیده زمزمه کرد.
- وانی...
قد وانی کم- کم بلند شد و زخم هایی عمیق، صورتش را در بر گرفت.
با انزجار به صورت خون آلودی که دیگر هیچ شباهتی به چهره‌ی خواهر عزیزش نداشت خیره شده بود و سعی داشت که روی زمین، خودش را به عقب بکشد.
انگار که زبانش بند آمده بود و نمی‌توانست فریادی بزند. دلش می‌خواست که می‌توانست دیان و کریستین را خبر کند اما ممکن نبود.
عروسکی که در دستان وانی قرار داشت عوض شده بود و جایش را به گرز سنگی قدیمی داده بود که در همان‌جا به عنوان وسیله‌ای تاریخی در دستان سربازان گذاشته بودند.
نفس ویکتور با دیدن آن صحنه به زور خارج می‌شد. هیولایی که در لباس وانی ظاهر شده بود! با جیغی گوش‌خراش به سمت ویکتور یورش برد و گرز را بالا آورد. صدای داد ویکتور در صدای آن موجود عجیب گم شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #17
#part15
#پلکان‌معکوس

***
به بالای پله‌ها رسیدند و نگاهشان روی زمین ماند که تا قسمتی پارکت کار شده و بقیه راه سنگی بود.
کریستین با بدگمانی به اطرافش نگاه می‌کرد و در تاریکی به دنبال ردی از یک اتفاق ناخوشایند بود. هر لحظه که می‌گذشت او ترس را در سلول به سلول بدنش حس می‌کرد.
از آخرین پله گذشتند و کریستین نگاهی به پایین انداخت که پله‌ها مارپیچ به پایین رفته بود. سرش را برگرداند و به راه روی رو به رویش چشم دوخت که ته آن فقط یک در چوبی و پوسیده قرار داشت.
نبودِ ویکتور، به سرعت ترسش را بیشتر کرد و به سمت دیان برگشت. دیان به سمت آن در چوبی رفته بود و می‌خواست در را باز کند.
کریستین خود را به سرعت به او رساند تا بتواند دیان را از رفتن به آنجا منصرف کند ولی دیان کنجکاو‌تر از آن بود که به حرف او گوش کند و کنترلی روی خود نداشت.
انگار آن صدا دیان را مسخ کرده بود و تنها چیزی که می‌دانست آن بود که هر طور شده باید باز هم آن آواز را بشنود.
کریستین بازوی دیان را کشید و گفت:
- هی! بیا برگردیم! ویکتور غیبش زده!
اما انگار گوش های دیان چیزی را نمی‌شنید و نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. دستش را روی دستگیره قرار داد و با دست دیگرش، باز هم کریستین را گرفت و همراه خودش به داخل کشید و وسط اتاق ایستاد.
انگار که تازه به خودش آمده باشد دستی به سر و صورتش کشید و متعجب به اطراف نگاه کرد. اول از همه تختی قدیمی و بزرگی که اطرافش توری گرفته شده بود جلب کرد. مانند تخت‌های سلطنتی که عکسش را در اینترنت و کوچک‌ترش را در خانه پدر بزرگ دیده بود.
در کنار تخت، کمد های پوسیده و رنگ و رو رفته‌ای قرار داشت که به قدیمی بودن فضای اتاق می‌افزود. نور کمی از پنجره‌ی کوچیکی که با پرده های حریر پوشانده شده بودند، به داخل اتاق تابیده بود.
همه چیز به نظر جالب می‌آمد اما یک چیز دیان را هم به ترس وا می‌داشت و آن هم، نبودن اثری از کسی بود که در اتاق که آواز می‌خواند!
هر دو خیره اطرافشان بودند. دیان رو به کریستین که از ترس رنگ به رو نداشت گفت:
- پس کی در حال خوندن بود؟ مطمئنم صداش از این جا می‌اومد!
تا کریستین خواست جوابش را بدهد، در با صدای بدی بسته شد. دیان و کریستین به سمت درچرخیدند.
کریستین با سرعت به سمت در رفت ولی هرچه دستگیره در را بالا و پایین کرد، در باز نشد!
دیان تازه متوجه نبود ویکتور شده بود و با صدایی لرزان از کریستین پرسید.
- پس... ویکتور کجاست؟
کریستین بزاق دهانش را با سر و صدا فرو داد و لب زد.
- می‌خواستم بهت همین رو بگم که ما رو آوردی این جا نکنه این هم شوخیه هان؟!
دیان دستی بین موهای مشکی‌اش کشید. چشمانش را چرخاند که از گوشه چشم، حرکت جسم مجهولی را احساس کرد.
از جا پرید و خود را به کریستین چسباند تا کمی از ترسی که تازه در وجودش پدیدار شده بود کم شود.
هنوز چشمانش به آن سمت بود که بازهم آن صدای آواز، در کل اتاق پیچید.
این‌دفعه به جای خوشایند بودن آن آواز فقط ترس بود که در وجود دیان شکل می‌گرفت.
دیان و کریستین به هم چسبیده بودند و تکیه خودشان را به در قدیمی و کهنه داده بودند.
این بار هردو به وضوح دیدند که کنار تخت دوباره جسمی تکان خورد. رد نگاهشان روی زمین بود که پارچه‌ی سفید رنگی همانند دنباله‌ی لباس، روی آن کشیده می‌شد.
آن قدر ترس در بدنشان رخنه کرده بود که جرات نداشتند سر بلند کنند تا تاریکی گوشه‌ی اتاق را ببینند.
از لابه لای تاریکی، دختری با لباس سفید و دنباله‌دار و موهای بلند مشکی رنگش، بیرون آمد. بی‌توجه به آن دو که می‌لرزیدند، به سمت پنجره رفت.
دیان بالاخره به خود جرات داد و با صدایب که لرزش به خوبی درش مشهود بود، گفت:
- تو... تو کی... هستی؟
دخترک بدون توجه به سوال دیان، هنوز هم می‌خواند ولی این‌دفعه صدایش بلند‌تر و واضح‌تر به گوششان می‌رسید.
ناگهان دیان بر روی زمین افتاد و کشیده شد. کریستین سعی داشت او را نگه دارد ولی زورش نرسید و دستان دیان از دستانش خارج شدند. دیان به وسط اتاق کشیده و از روی زمین کم- کم بالا آمد.
کریستین از ترس زبانش قفل کرده بود و قدرت تکان خوردن هم نداشت.
فقط خیره به دیان به در تیکه داده و در خودش جمع شده بود، به چشمان دیان نگاه می‌کرد که با عجز به او خیره بود و با چشمانش از او کمک می‌خواست. انگار او هم توان حرف زدن نداشت.
آن دختر همچنان مشغول خواندن بود و شانه‌ای طلایی رنگ که پشت آن حرف بزرگ "N" حک شده بود بین موهای بلندش می‌کشید و حتی نیم نگاهی هم به آن‌ها نمی‌انداخت.
دیان از زمین جدا و روی هوا معلق بود. انگار که کسی او را از زمین جدا کرده و در هوا نگه داشته! دستانش را روی گردنش گذاشته بود و در هوا خودش را به شدت تکان می‌داد تا شاید بتواند از دست چیزی که او را نگه داشته خلاص شود.
هنوز هم با چشمانش از کریستین درخواست کمک می‌کرد و کریستین کنترلی روی خود نداشت و حتی نمی‌توانست از روی زمین بلند شود!
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #18
#part16

#پلکان‌معکوس

آن قدر دست و پا زده بود که جانی در بدنش نداشت. کمی تکان خورد و به ناگهان به سمت دیوار پرت شد. به شدت به دیوار برخورد کرد و روی زمین افتاد.
سرفه‌ای کرد با انرژی که تحلیل می‌رفت دستش را روی زمین گذاشت و ستون بدنش قرار داد و سعی می‌کرد از جایش بلند شود که دستی زیر گلویش حس کرد و بعد سوزشی که در همان قسمت احساس کرد.
کریستین خیره به حرکات دیان بود و نمی‌توانست تپش قلبش را تحمل کند. نفس در سینه‌اش حبس شده بود و به صورت دیان که از آن خون سرازیر بود نگاه کرد.
همانند جوشیدن گوشت در دیگ اسید، پوست از چهره‌ی وحشت زده‌ی دیان فرو می‌ریخت و استخوان صورتش کاملا در دید کریستین بود و حالش هر لحظه بیشتر دگرگون می‌شد. چشمان دیان باز بود و دندان‌هایش که همه با خون رنگی شده بود او را ترسناک کرده بود.
دیگر صدای فریادی نمی‌آمد و جنازه دیان مقابل چشمانش بود. او حتی نمی‌توانست خودش را نجات دهد. با تکان خوردن آن دختر چشمانش گرد شد و ترسیده به او نگاه می‌کرد.
هنوز صدای آواز خواندنش که تبدیل به زمزمه شده بود در گوشش می‌پیچید و از ترس به در سرد و چوبی چسبیده بود و منتظر واکنشی از طرف او بود.
دوباره به جنازه دیان نگاه کرد. گرمی اشک روی گونه‌های سردش حس می‌شد و بدنش از ترس و ناراحتی به شدت می‌لرزید.
خون، زمین سنگی اتاق را رنگ کرده بود و معلوم نبود که دیان هنوز زنده است یا نه؟ قطعا که مرده بود!
کریستین به زور نفس می‌کشید و با چانه‌ای که می‌لرزید نگاهش در گردش با جسم دیان و آن دختر بود. پیش چشمش خوابی که دیده بود رنگ گرفت. آن همه ترس و توهمی که می‌زد بی دلیل نبود؛ آن‌ها مانند هشدار بودند ولی او نفهمید.
صدای آواز قطع شد و سکوت بدی همه جارا فرا گرفت. فضای آن‌جا برای کریستین خفقان آور بود و بیشتر بر ترسش می‌افزود.
دخترک تکانی خورد که او بیشتر در خود جمع شد. به سمت کریستین برگشت و او از بین موهایش که بیشتر صورتش را گرفته بودند فقط چشمان او را می‌دید که مانند ستاره‌ای در تاریکی شب می‌درخشید.
سرش را کمی به راست کج کرد که موهایش به همان سمت افتادند. با آن چشمان تو خالی به کریستین خیره شد و قدمی به سمت او برداشت که کریستین جانی گرفت و با دو دستانش خود را عقب کشید.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #19
#part17

#پلکان‌معکوس


آن قدر ناتوان شده بود که نتوانست تعادلش را حفظ کند و روی زمین افتاد. در که با تقلای او و دیان باز نشده بود، حال به آرامی و با صدای قیژ مانندی باز شد و آن زن با آن لباس دنباله‌دار و بلندش از اتاق خارج شد.
چشمانش را روی هم گذاشت و فشرد و نفسش را که در سینه حبس مانده بود به بیرون فرستاد که حس کرد دستی دور مچ پای راستش پیچیده است. نگاه کرد ولی چیزی ندید که ناگهان کشیده شد.
اولین چیزی که در ذهنش تداعی شد، دیان بود که به همین گونه روی زمین کشیده می‌شد؛ یعنی او هم تا چند دقیقه‌ی دیگر به دیان می‌پیوست؟
از اتاق بیرون آمد. هیچ کنترلی نداشت و فقط با دست و ناخون‌هایش روی زمین مانند چنگکی می‌انداخت تا بتواند خود را نگه دارد.
به پله‌ها رسیده بود. باز هم زمزمه‌ها و آواز خواندن شروع شد. سعی کرد از دست آن چیزی که او را می‌کشد خود را خلاص کند ولی نمی‌توانست؛ زورش نمی‌رسید.
از کشیده شدن روی سنگ بدنش تعداد زیادی خراش برداشته بود و به شدت می‌سوخت و رد خونش روی زمین به مانند خاری در چشمانش فرو می‌رفت.
از لبه پله‌ها گرفت تا بیشتر از این روی زمین کشیده‌ نشود. تقلاهایش بی‌فایده بود و صدای فریادش، در لابه لای آواز آن هیولا، گم شده بود.
باز هم به بدترین شکل ممکن از پله‌ها به پایین کشیده شد. چشمش به پله‌های سنگی افتاد که خون خشک شده روی آن‌ها نمایان بود.
داستان‌هایی که راجب این مکان خوانده بود، مانند نوار فیلم از جلوی چشمانش گذر کرد. حتی مرگ رزالین را هم به یاد آورد اما دیگر دیر شده بود.
بدنش از برخورد به لبه تیز پله‌ها به شدت کوفته شده بود و رو به زوال می‌رفت. صدای کوبیده شدن در همزمان شد با به پایان رسیدن پله‌ها!
انگار آن موجود رهایش کرده بود ولی آن قدر درد در وجودش رخنه کرده بود که دیگر نای فریاد زدن را هم نداشت. صداهای مبهمی را می‌شنید که به او هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند.
با احساس دستی در زیر بغل‌هایش دوباره ترس بود که به جانش می‌افتاد ولی دیگر توان چیزی نداشت؛ دیگر جانی در بدنش نمانده بود! مطمئن بود خودش هم مانند دیان می‌میرد!
تعادلی روی بدنش نداشت وزنش روی دو نفری که او را گرفته بودند انداخته بود و آن دو مرد کریستین را می‌کشیدند تا از آن‌جا خارج کنند. کریستین سرش گیج و چشمانش سیاهی می‌رفت ولی با دیدن صحنه رو به رویش چشمانش به قدری گرد شد که داشت از حدقه بیرون می‌زد!
جنازه ویکتور مقابلش روی زمین سرد و سنگی افتاده بود دقیقاً مانند خوابش به صورتش ضربات محکمی خورده بود تا حایی که کاملا له شده بود.
نتوانست، نشد خودش را نگه دارد و همچنان بین حصار دستان دو نفر بود زجه می‌زد و داد و فریاد راه انداخته بود.
دیگر خبری از آن هیولای آوازه خوان نبود. چشمانش به خاطر هاله‌ای از اشک تار می‌دید. بعد از ثانیه‌ای سرش گیج رفت و چشمانش در سیاهی مطلق گم شد.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

|Scary|

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
864
تاریخ ثبت‌نام
2021-09-02
موضوعات
11
نوشته‌ها
236
راه‌حل‌ها
17
پسندها
974
امتیازها
218
سن
22
محل سکونت
زیر آب

  • #20
#part18

#پلکان‌معکوس


***

نگاهش را در چشمان زیبا و آبی پسر رو به رویش انداخت که سرد‌تر از همیشه به او نگاه می‌کرد. نمی‌توانست این حرف‌هارا باور کند؛ باورش سخت‌تر از آن چیزی بود که فکرش را می‌کرد. مگر ممکن است همچین چیزی وجود داشته باشد؟!
پاکت آبمیوه‌اش را به لبانش نزدیک کرد و جرعه‌ای نوشید. به لباس سفید او نگاه کرد که باعث شده بود دستانش بسته باشد. در طول زمانی که به این جا آمده بود بیشتر چیز‌ها را می‌دانست و آن لباس برای این بود که کریستین بارها دست به خودکشی زده بود ولی تا الان جان سالم به در برده بود.
همان‌موقع دختری با یونیفرم سفید رنگ در هیبت یک پرستار، در اتاق را باز کرد.
در مرحله اول، نگاهی به مارگریت انداخت و سری تکان داد. به خاطر رفت‌ و آمد زیادش به آن جا بیشتر خدمه تیمارستان او را می‌شناختند. به طرف کریستین رفت و رو به خبرنگار جوان گفت:
- با اجازتون خانم استیمز می‌خوام لباسشون رو عوض کنم.
مارگریت سری به علامت تایید تکان داد و آن پرستار مشغول کارش شد.
خم شد و پاکت خالی را درون سطل زباله انداخت و دوباره روی صندلی‌اش جا گرفت. با دو دستش شقیقه هایش را ماساژ داد تا از سر دردی که پیش رویش بود کم کند.
حرف های کریستین مانند داستانی غیر قابل باور بود ولی خودش هم نمی‌دانست چرا باور کرده است؟
به هرحال مطمئن بود که این پسر دروغ نمی‌گوید. دستش را زیر چانه‌اش زد و با حیرت به بالاتنه عریان کریستین خیره شد.
تا حالا این گونه او را ندیده بود، بدنش پر بود از زخم ها و بخیه‌‌هایی که تازه ترمیم شده بود به شکل ترسناکی هم پوستش به هم جوش خورده بود و بعضی از قسمت‌های بدنش گوشت اضافه آورده بود.
او از قبل کریستین را در دانشکده می‌شناخت؛ اما دیگر کریستین، پسری نبود که بتواند بشناسد!
با دیدن پوزخند کنج لبان کریستین نگاه خیره‌اش را از او گرفت.
تک سرفه‌ای کرد که پرستار، به طرف او برگشت و در حالی که به سمت در خروجی اتاق می رفت گفت:
- چیزی لازم داشتی بگو ماری.
و از اتاق بیرون رفت. مارگریت که دیگر کاری نداشت از روی صندلی بلند شد و کیف چرم کوچک و مشکی‌اش را روی شانه‌هایش جا به جا کرد و گفت:
- خب کریس من دارم میرم فردا میام به دیدنت که ماجرایی که گفتی رو ضبط کنم؛ به نظر میاد تا الان این خبر همه جا پخش شده باشه.
باز هم پوزخند از جانب کریستین نصیبش شد و زمزمه کریستین او را از ادامه حرفش باز داشت.
- روز خوش خانم استمز! شاید دیدار دیگه‌ای نباشه!
مارگریت می‌دانست که کریستین، در این اواخر حرف های نا امیدوارانه‌ای می‌زند. دیگر برایش عادی شده بود.
شانه‌ای بالا انداخت و خیره به چشمان بی‌روح کریستین «خداحافظی» زیر لب گفت و از آن مکان خفقان‌آور خارج شد.
با چیز‌هایی که کریستین برایش تعریف کرده ترس در دلش راه پیدا کرده بود و مدام سرش به طرفین می‌چرخید و این اصلا دست خودش نبود.
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین