. . .

در دست اقدام داستان پایان‌گاه | Eyvin A

تالار داستان / داستان کوتاه
پایان‌گاه
به قلم: اِیوین الف | Eyvin A
ژانر: ترسناک، تراژدی.
زاویه دید: سوّم شخص.
لحن: معیار.
خلاصه:
در کنار یک‌دیگر خطر کردند. خانواده‌هایشان را پیچاندند و در زمانی‌که عقربه‌های ساعت به سه بامداد نزدیک می‌شد، پا در مرز بین دو جهان گذاشتند. همه‌چیز برایشان مسخره بود. این اتّفاقات را مانند بازی‌های رایانه‌ای محبوب خود می‌دانستند؛ امّا در شش روز بعد از آن شب، درست زمانی‌که عقربه‌ها به سه نزدیک می‌شد؛ پیامی را دریافت کردند. پیامی که نشان می‌داد آن دو نفر فقط دو هفته‌ی دیگر زمان داشتند... .
مقدّمه:
فقط یک کلمه گفت و بس:«باختید!»
سخن نویسنده:
همه‌چیز زاده ذهن نویسنده اثر است.
زندگی آمیخته با کلیشه‌هاست، داستان این دو شخصیّت هم مستثنی از این قضیه نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
871
پسندها
7,359
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین بخش تایپ داستان کوتاه

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین در تاپیک زیر سوالتون رو مطرح کنید.
بخش پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.

چگونگی درخواست منتقد

برای داستان کوتاه شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، مدیران هر تالار تاپیک‌های مربوطه رو ایجاد و نظر شما رو در پایان میپرسند و نیازی به ایجاد تاپیک‌های مختلف نمیباشد.

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.

درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

|با تشکر از شما نویسنده گرامی
کادر ارشد رمانیک|



 

-ایــلآی!

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
ایــلآی؛
شناسه کاربر
4016
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
64
پسندها
349
امتیازها
118

  • #3
نگاه پر محبّت خود را جایی در میان دانش‌آموزان مدرسه‌ی دخترانه گرداند. همه را می‌دید، به جز آن‌که باید! از موتور قدیمی خود پیاده شد و در حالی‌که کلاه کپ خود را به دور انگشت می‌چرخاند، به باغچه‌ای که داخل آن پر از گل‌های ریز نارنجی‌رنگ بود، نزدیک شد. کلاه را دوباره روی موهای فر و وز شده‌اش گذاشت. خم شد و یکی از آن گل‌ها را از ساقه‌اش چید و آن گل را روی موهای خرمایی‌رنگ دردانه‌اش تصوّر کرد. لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره سر جایش ایستاد. نگاهش را به در ورودی که سپرد، گروهی از دانش‌آموزان را دید که با خنده به بیرون می‌آیند. بالأخره او را دید. در حالی‌که چتری‌هایش را از روی صورت کنار می‌زد، با لبخند با دوست خود به خوش و بِش می‌پرداخت. سرفه‌ای مصلحتی سر داد و نجوا کرد:
- زَری خانوم!
زهره با شنیدن صدای آشنا، اخم در هم تنیده و به اطراف خود نگاه کرد. دوست او که متوجّه سردرگمی زهره شده بود، چه‌شده‌ای را به زبان آورد؛ امّا زهره با سر به دنبال صاحب آن صدا گشت و جوابی نداد. برای بار دوّم با صدای بلندتری او را خطاب کرد، با این‌کار یک سوّم سر افراد حاضر در پیاده‌رو به سمت او برگشت. زهره با شتاب به منشأ آن صدا نگریست. با دیدن پسرک گل به دست رنگ از رخش پرید و در حالی‌که با مِن‌مِن به دوستش حرفی را می‌گفت، نگاه پر از سرزنش خود را از او گرفت و بعد از خداحافظی با دوستش راهی مسیر دیگری شد. می‌خواست از جایی برود که آن پسر نباشد؛ تا اتّفاق چندین روز پیش نیفتد. با قدم‌های تند از آن پسر دور شد و وارد کوچه پس کوچه‌های اطراف مدرسه شد. خوب می‌دانست که اگر خانم خسروی مجدداً او را با این پسر ببیند، دیگر نمی‌تواند به مدرسه بازگردد. با فکر به این‌که از او دور شده، لبخندی به لب راند؛ امّا با شنیدن صدای ویراژ موتوری پشت سر خود نفس کلافه‌ای کشید. دست به سینه و شاکّی سر جای خود ایستاد و اخم کرده به او خیره شد:
- تو خجالت نمی‌کشی میای دم مدرسه‌ام؟ نمیگی ما رو با هم می‌بینن؟!
از موتور خود پیاده شد و قبل از این‌که جواب زهره را بدهد، گل را پشت گوش زندگی‌اش که البّته درون مقنعه پنهان شده بود، راند. لب زد:
- هیس! این‌قدر غر نزن خانوم کوچولو.
زهره دستی آرام به گل روی سرش کشید. خندید و با طعنه گفت:
- همه برای عشقشون از گل فروشی دسته گل می‌گیرن، اون‌وقت جنابعالی از باغچه کنار مدرسه‌امون گل روی سرم می‌ذاری.
لبخند شیرینی زد و ابرویی بالا پراند:
- یکم دیگه غر بزنی گل رو بر می‌دارم به هَووت میدم. نظرته؟
از نقطه ضعف زهره استفاده کرده بود. با این‌که دختری جز او را به زندگی‌اش راه نداده؛ امّا گاهی برایش بَدَک نبود که این دختر را سرکار بگذارد. زهره با شنیدن این حرف، کلافه شد و پر از حرص گفت:
- باز گفت هَوو. طاهر دلت کتک می‌خواد؟
خسته از این کَل‌کَل شانه‌ای بالا انداخت و سریع گفت:
- تا ببینم.
و بعد ادامه داد:
- بیا بشین. می‌رسونمت.
زهره که به یاد اتّفاق چند روز پیش افتاده بود، سری به نشانه‌ی مخالفت حرکت داد:
- نه اصلاً. نمی‌خوام دوباره شر بشه.
طاهر با شنیدن مخالفت زهره، ابروهایش را در آغوش هم فرستاد.
- از کی تا حالا بودنمون کنار هم شر شده؟
صدایش کمی بالا رفته بود؛ امّا باید جواب طاهر را می‌داد:
- نگفتم که بودنمون شر میشه. میگم باز ما رو می‌برن حالا بیا و درستش کن. این‌دفعه نمیشه قِسِر در رفت؛ پرونده تشکیل میشه طاهر!
هر دو ساکت شدند. طاهر برای از بین بردن عصبانیت زهره لبخندی زد و موضوع بحث را به جای دیگری کشاند. پر از شیطنت زمزمه کرد:
- خب مگه دفعه‌ی قبل بد شد؟ توی این فکر بودم چه‌طوری مامان باباهامون رو از ماجرامون باخبر کنم که اون هم به لطف بندگان خدا حل شد. الآن دیگه می‌دونن با همیم.
زهره بند کوله‌ی خود را کمی روی دوش جابه‌جا کرد. عصبی از این منطق طاهر با قدم‌های سنگین از او دور شده و تقریباً بلند گفت:
- ها! آره! نه که خیلی باهامون موافقت کردن؟ این دفعه خونم حلاله!
طاهر دوید، شانه‌ی زهره را گرفت و او را سمت خودش برگرداند. او را سر جایش متوقّف کرد و بی‌وقفه جمله‌ها را پشت سر هم به زبان آورد:
- چی کم دارم مگه؟ دوستت ندارم؟ که دارم. پسر خوبی نیستم؟ که هستم. ماشین ندارم؟ که... .
سکوت کرد. با خود فکر کرد که او واقعاً چه چیزی در زندگی‌اش دارد؟ همین موتوری هم که زیر پای اوست، برای برادر بزرگ‌ترش است. زهره ابروهایش را بالا انداخت:
- خب؟ داشتی می‌گفتی؟
ساکت شد. خودش هم کمی تند رفته بود. او از اوّل می‌دانست که این پسر به جز قلب مهربانش آه در بساط ندارد؛ امّا باز هم عاشقانه به او دل بسته بود. لبخند خجلی زد و بلافاصله برای از بین بردن ناراحتی طاهر گفت:
- بی‌خیال این حرف‌ها. بریم جای همیشگی؟
طاهر که از بحث دو دقیقه‌ی پیش پکر شده بود؛ فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد. سمت موتور حرکت کردند و بعد از این‌که نشستند، موتور را روشن کرد و آهسته سمت پاتوق همیشگی خودشان راه افتاد.
 
آخرین ویرایش:

-ایــلآی!

رمانیکی فعال
رمانیکی
نام هنری
ایــلآی؛
شناسه کاربر
4016
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-21
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
64
پسندها
349
امتیازها
118

  • #4
پیچش باد میان موهای زهره، قلب او را به تپش می‌انداخت. لبخندی زیبا به پهنای صورت زد، نگاهش را به آرامی از زهره گرفت و به منظره‌ی شهر خیره شد. با وجود آلودگی هوا و ابرهای تیره‌ای که شهر را در آغوش کشیده بود؛ امّا چشم‌هایشان به خانه‌هایی که چیزی جز نقاطی کوچک از آن‌ها معلوم نبود، خیره شده بود. بینشان سکوت بود تا این‌که نگاه خیره‌ی زهره را روی خود احساس کرد.
- چیزی شده؟
زهره سری به نشانه‌ی موافقت حرکت داد. با نگاهی مستأصل رو به طاهر گفت:
- استرس دارم.
ابروهایش را در آغوش هم فرستاد. دست دور بازوی زهره انداخت، او را کمی به خود نزدیک‌تر کرد و با خنده گفت:
- چی باعث شده استرس بگیری فندوقم؟
زهره خودش را از او کمی دور کرد و تشر زد:
- باز این‌طوری صدام زدی؟
با زبانش لب نازک خود را کمی تر کرده و سپس ادامه داد:
- میگم؛ یادته چند وقت پیش با هم دیگه یک برنامه ریختیم؟
طاهر استفهامی و بدون هیچ سخنی به او خیره ماند؛ نمی‌دانست زهره از چه‌چیزی حرف می‌زند.
- خنگ‌جان منظورم قضیه‌ی دعوته.
طاهر دست روی قلبش گذاشت. می‌توانست صدای تپش‌های قلب خود را احساس کند؛ خودش را نباخت و لب زد:
- آها؛ آره یادم اومد. خب؟
زهره با ذوقی بچّه‌گانه ابروهای خود را بالا انداخت:
- خب، بریم تو کارش؟
آب دهانش را که قورت داد؛ هم‌زمان با حرکت سیب گلویش سرفه‌ای مصلحتی سر داد و در جواب گفت:
- معلومه که نه!
زهره اخم در هم کشید. نمی‌دانست چرا طاهر این‌قدر زود از این‌کار منصرف شده. طاهر که خوب می‌دانست دلیل مخالفت‌اش چیست شمرده‌شمرده و قبل از این‌که زهره شروع به غر غر کند، ادامه داد:
- همه‌اش شِر محضه! حوصله‌اش رو ندارم.
زهره چیزی نگفت. چشم‌هایش را بست و سعی کرد به سکوتی که حاکم بود، گوش بسپارد. احساسی هم به خودش نهیب می‌زد دعوت برایشان چیزی به جز اتلاف وقت نیست. حدود سه ساعتی را در پاتوق ماندند که صدای گوشی طاهر مانع صحبت‌ها و خاطره‌گویی‌هایشان شد. به نامی که روی گوشی حک شده بود، نگاه کرد و سریع گفت:
- باید بریم.
و تلفن را جواب داد:
- جانم؟
صدای پخته‌ی مردی از پشت خط به گوش رسید:
- کجایی؟
لبش را جوید تا مبادا دوباره اعصابش خراب شود؛ خیلی خون‌سرد زمزمه کرد:
- بیرون.
و با سر به زهره اشاره کرد که از جایش بلند شود. آهسته به سمت موتور حرکت کردند و قبل از این‌که به مکالمه خاتمه دهد، همان صدا به گوش رسید:
- هر جا هستی بیا خونه، موتور رو نیاز دارم.
پوزخندی روی لبش نقش بست. برادرش نه به موتور نیاز داشت و نه برایش وجود طاهر در خانه مهم بود؛ ولی همیشه باید زنگ می‌زد و روی اعصاب پسر جوان یورتمه می‌رفت. به مکالمه خاتمه داد و بعد از این‌که گوشی را در جیبش انداخت، سوار شدند و حرکت کردند. ذهن جفتشان درگیر بود. زهره به بازی‌ای فکر می‌کرد که ماه‌ها داشتند راجع‌به آن صحبت می‌کردند، طاهر هم به آینده‌ای که قرار بود با زهره بسازد، فکر می‌کرد. زهره را روبه‌روی در خانه‌شان پیاده کرد و با خداحافظی‌ای از او دور شد. با این‌که ساعت‌ها کنار یک‌دیگر نشسته بودند؛ امّا دوباره دلتنگ زهره شده بود.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین