. . .

مذهبی داستان هایی از امام حسن مجتبی

تالار داستان‌های پیامبران و امامان

ایرما

مدیر تالار دین و مذهب
پرسنل مدیریت
مقام‌دار آزمایشی
مدیر
ناظر
نام هنری
مسیحا
آزمایشی
ناظر+رمانیکی‌خوان
مدیر
تالار دین و مذهب
شناسه کاربر
5244
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-28
آخرین بازدید
موضوعات
124
نوشته‌ها
246
پسندها
475
امتیازها
318
محل سکونت
سرزمین هیچکسان

  • #1
(آیات بارانی)

سودابه مهیجی

وصیت های «باران»ی که ظلمت را به پایان برد

قرون تشنگی را ناگهان از یاد انسان برد

همین که گفت: چون رعدی به گوش ظلم می پیچم

صدایش آبروی %%%% گویان را چه آسان برد

خودش بود و خودش تنها به جنگ کفر صحرا رفت

همان باران با ایمان که سر در گوش دوران برد

تلاوت کرد: من بر خارزار کفر می بارم

که باید قحطی گل بوته ها را از بیابان برد

همان آیات بارانی که شب تا صبحدم بارید

زمین نو مسلمان را به جمع رستگاران برد

وصیت کرد: ایمان را مبادا گم کنید ای قوم!

که باران هر چه رحمت داشت، ارث از نسل ایمان برد

داستان (مهربانی)​

مهرزاد پزش پور

مهربانی با بندگان خدا از ویژگی های بارز ایشان بود. اَنس می گوید که روزی در محضر امام بودم. یکی از کنیزان ایشان با شاخه گلی در دست، وارد شد و آن را به امام تقدیم کرد. حضرت، گل را از او گرفت و با مهربانی فرمود: «برو تو آزادی!» من که از این رفتار حضرت شگفت زده بودم، گفتم: «ای فرزند رسول خدا! این کنیز، تنها شاخه گلی به شما هدیه کرد، آن گاه شما او را آزاد می کنید؟!» امام در پاسخم فرمود: «خداوند بزرگ و مهربان به ما فرموده است: «وَ إِذا حُییتُمْ بِتَحِیةٍ فَحَیوا بِأَحْسَنَ مِنْها؛ هر کس به شما مهربانی کرد، دو برابر او را پاسخ گویید.» (نساء: 86)

سپس امام فرمود: «پاداش آزادی در برابر مهربانی او آزادی بود».1

  1. مناقب، ابن شهر آشوب، ج۴، ص18.

مهربانی در برابر نامهربانی​

همواره امام، مهربانی را با مهربانی پاسخ می گفت، حتی پاسخ وی در برابر نامهربانی نیز مهربانی بود. چنان که نوشته اند، امام، گوسفند زیبایی داشت که به آن علاقه نشان می داد. روزی دید گوسفند، خوابیده است و ناله می کند. جلوتر رفت و دید که پای آن را شکسته اند. امام از غلامش پرسید: «چه کسی پای این حیوان را شکسته است؟» غلام گفت: «من شکسته ام.»

حضرت فرمود: «چرا چنین کردی؟» گفت: «برای اینکه تو را ناراحت کنم.» امام با تبسمی دل نشین فرمود: «ولی من در عوض، تو را خشنود می کنم، و غلام را آزاد کرد».1

همچنین آورده اند، روزی امام، مشغول غذا خوردن بودند که سگی آمد و برابر حضرت ایستاد. حضرت، هر لقمه ای که می خوردند، لقمه ای جلوی سگ می انداختند. مردی پرسید: «ای فرزند رسول خدا! اجازه دهید این حیوان را دور کنم.» امام فرمود: «دَعْهُ إِنِّی لَأَسْتَحْیی مِنَا للَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ یکونَ ذُو رُوحٍ ینْظُرُ فِی وَجْهِی وَ أَنَا آکلُ ثُمَّ لَا أُطْعِمُهُ؛ نه، رهایش کنید! من از خدا شرم می کنم که جانداری به صورت من نگاه کند و من در حال غذا خوردن باشم و به او غذا ندهم».2

1. باقر شریف القرشی، حیاة الامام الحسن بن علی(ع)، ج۱، ص۳۱۴.

2. بحارالانوار، ج۴۳، ص352.

گذشت​

امام بسیار باگذشت و بزرگوار بود و از ستم دیگران چشم پوشی می کرد. بارها پیش می آمد که واکنش حضرت به رفتار ناشایست دیگران، سبب تغییر رویه فرد خطاکار می شد.

در همسایگی ایشان، خانواده ای یهودی می زیستند. دیوار خانه یهودی، شکاف برداشته و نجاست از منزل او به خانه امام نفوذ کرده بود. مرد یهودی از این ماجرا باخبر شد. روزی زن یهودی برای درخواست نیازی به خانه آن حضرت رفت و دید که شکاف دیوار سبب شده است که دیوار خانه امام نجس شود. بی درنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد یهودی نزد حضرت آمد و از سهل انگاری خود پوزش خواست و از اینکه امام، در این مدت سکوت کرده و چیزی نگفته بود، شرمنده شد.

امام برای اینکه او بیش تر شرمنده نشود، فرمود: «از جدم رسول خدا(ص) شنیدم که گفت به همسایه مهربانی کنید».

یهودی با دیدن گذشت و برخورد پسندیده ایشان به خانه اش برگشت و دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از ایشان خواست تا آنان را به دین اسلام درآورد.1

  1. تحفة الواعظین، ج۲، ص۱۰۶.

فروتنی​

امام مانند جدش رسول الله، بدون هیچ تکبری روی زمین می نشست و با تهی دستان هم سفره می شد. روزی سواره ای از محلی می گذشت که دید گروهی از بینوایان روی زمین نشسته و مقداری نان را پیش خود گذاشته اند و می خورند. وقتی امام حسن(ع) را دیدند، به ایشان تعارف کردند و حضرت را سر سفره خویش فرا خواندند. امام از مرکب خویش پیاده شد و این آیه را تلاوت کرد: «إِنّهُ لا یحِبُّ الْمُسْتَکبِرینَ؛ خداوند خود بزرگ بینان را دوست نمی دارد.» (نحل: ۲۳) سپس سر سفره آنان نشست و مشغول خوردن شد. وقتی همگی سیر شدند، امام آنها را به خانه خود فراخواند و از آنان پذیرایی فرمود و به آنان پوشاک هدیه داد: «وَ جَعَلَ یأْکلُ حَتَّی اکتَفَوْا دَعَاهُمْ إِلَی ضِیافَتِهِ وَ أَطْعَمَهُمْ وَ کسَاهُمْ».1

همواره آن حضرت دیگران را نیز بر خود مقدم می داشت و پیوسته با احترام و فروتنی با مردم برخورد می کرد. روزی ایشان در مکانی نشسته بود. برخاست که برود، ولی در این لحظه، پیرمرد فقیری وارد شد. امام به او خوش آمد گفت و برای ادای احترام و فروتنی به او فرمود: «ای مرد! وقتی وارد شدی که ما می خواستیم برویم. آیا به ما اجازه رفتن می دهی؟» مرد فقیر عرض کرد: «بله، ای پسر رسول خدا!»2

همواره امام، مهربانی را با مهربانی پاسخ می گفت. حتی پاسخ وی در برابر نامهربانی نیز مهربانی بود.

1. بحارالانوار، ج۴۳، ص۳۵.

2. سید نورالله مرعشی التستری، ملحقات احقاق الحق، ج۱۱، ص۱۱۴.

مهمان نوازی​

همواره آن حضرت، از مهمانانش پذیرایی می کرد، حتی اگر آنان را نمی شناخت. امام به پذیرایی از بینوایان علاقه زیادی داشت. ایشان، تهی دستان را به خانه خود می برد و به گرمی از آنان پذیرایی می کرد و به آنها لباس و پول می بخشید.1

در سفری که امام حسن(ع) همراه امام حسین(ع) و عبدالله بن جعفر به حج می رفتند، شتری که بار آذوقه بر آن بود، گم شد و آنها در میانه راه، گرسنه و تشنه ماندند. در این هنگام، متوجه خیمه ای شدند که در آن پیرزنی تنها زندگی می کرد. از او آب و غذا خواستند. پیرزن نیز که انسان مهربان و مهمان نوازی بود، از تنها گوسفندی که داشت، شیر دوشید و گفت: «برای غذا نیز آن را ذبح کنید تا برای شما غذایی آماده کنم».

امام نیز آن گوسفند را ذبح کرد و زن غذایی برای ایشان درست کرد. آنان غذا را خوردند و پس از صرف غذا از وی تشکر کردند و گفتند: «ما افرادی از قریش هستیم که به حج می رویم. اگر به مدینه آمدی، نزد ما بیا تا مهمان نوازی ات را جبران کنیم.» سپس از زن خداحافظی کردند و به راه خویش ادامه دادند. شب هنگام، شوهر زن به خیمه اش آمد و او داستان مهمانی را برایش باز گفت. مرد، خشمگین شد و گفت: «چگونه در این برهوت، تنها گوسفندی را که همه دارایی مان بود، برای کسانی کشتی که نمی شناختی؟»

مدت ها از این ماجرا گذشت تا اینکه بادیه نشینان به سبب فقر و خشک سالی به مدینه آمدند. آن زن نیز همراه شوهرش به مدینه آمد. در یکی از همین روزها، امام مجتبی(ع)، همان پیرزن را در کوچه دید و فرمود: «یا أَمَةَ اللَّهِ! تَعْرِفِینِی؟؛ ای کنیز خدا! آیا مرا می شناسی؟» گفت: «نه.» فرمود: «من همان کسی هستم که مدت ها پیش، همراه دو نفر به خیمه ات آمدیم. نامم حسن بن علی است.» پیرزن خوشحال شد و عرض کرد: «پدر و مادرم به فدای تو باد!»

امام به پاس فداکاری و پذیرایی او، هزار گوسفند و هزار دینار طلا به او بخشید و او را نزد برادرش، حسین(ع) فرستاد. او نیز همین مقدار به او گوسفند و دینار طلا بخشید و وی را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد. عبدالله نیز به پیروی از پیشوایان خود، همان مقدار را به آن پیرزن بخشید.2

1. ابن شهر آشوب، ج۴، صص۱۶ و ۱۷.

2. ابن شهر آشوب، ص۱۶؛ علی بن عیسی الإربلی، کشف الغمة، ج۲، ص۱۳۳. (باگزینش)

پاره های آفتاب (گوشه هایی از زندگی امام حسن(ع))​

حمیده رضایی

سوار بر مرکب می رفت که با مردی از اهل شام مواجه شد. مرد تا حضرت را شناخت، شروع به لعن و نفرین کرد. امام، سخنان زشت و دشنام های ناروای او را تحمل کرد تا اینکه مرد شامی، عقده دلش را خالی کرد و آرام شد.

امام با لبخند و به آرامی فرمود: « ای مرد! گمان می کنم در این شهر غریب باشی و شاید هم مرا به اشتباه گرفته ای؟ حالا اگر از ما رضایت بطلبی، از تو راضی می شویم و اگر چیزی از ما بخواهی، به تو می بخشیم. اگر راه گم کرده ای، راهنمایی ات می کنیم. اگر گرسنه ای، تو را سیر می کنیم. اگر لباس نداری، تو را می پوشانیم. اگر نیازمندی، تو را غنی می کنیم. اگر از جایی رانده شده یا فراری هستی، تو را پناه می دهیم. اگر خواسته ای داری، بر می آوریم. اگر توشه سفرت را پیش ما آوری و مهمان ما باشی، برای تو بهتر است و تا هنگام رفتن از تو پذیرایی می کنیم، چون که خانه ما وسیع و امکانات مهمان نوازی مان فراهم است.

وقتی مرد با این برخورد کریمانه حضرت مواجه شد و سخنان شیوا و دل نشین آن بزرگوار را شنید، پیش از آنکه سخنی بگوید، اشک از گونه هایش لغزید و گفت: «شهادت می دهم که تو خلیفه خداوند بر روی زمین هستی. خداوند داناتر است که رسالتش را در کدام خانواده قرار دهد: اللّهُ اَعْلَمُ حَیثُ یجْعَلِ رِسالَته؛ تا این لحظه شما و پدرتان منفورترین خلق خدا نزد من بودید و اکنون شما را محبوب ترین فرد روی زمین می دانم».

بعد از آن، همراه امام حسن(ع) راهی خانه آن حضرت شد و تا روزی که در مدینه بود، در مهمان سرای حضرت پذیرایی می شد و از دوستان و ارادت مندان خاص اهل بیت(ع) گشت.1

  1. همان، ج3، ص19.

شیعه حقیقی​

گفت: «من از شیعیان شما هستم».

فرمود: «اگر مطیع امر و نهی ما هستی، راست می گویی و اگر این گونه نیست، با این ادعا بر گناهان خود نیفزا و نگو از شیعیان شما هستم، بلکه بگو من از دوستداران شما و دشمن دشمنان شما هستم و تو در نیکی و به سوی نیکی هستی».

حیا می کنم​

غلام جوانی را دید که داشت غذا می خورد و سگی روبه روی او نشسته بود. هر لقمه ای که می خورد، لقمه ای به سگ هم می داد.

پرسید: «چرا این طور می کنی؟»

غلام جواب داد: «من خجالت می کشم که خودم غذا بخورم و این سگ گرسنه بماند».

حضرت خواست به او پاداشی نیکو بدهد. برای همین او را به دلیل این عمل نیک، از مولایش خرید و آزاد کرد و باغی را که در آن کار می کرد، خرید و به او بخشید.1

  1. البدایة و النهایه، ج8، ص38.

شنا​

برای گردش و تفریح به ساحل فرات رفته بودند. آب صاف و زلال فرات، روی سنگ ها و شن ها موج می زد.

فرمود: «اگر لباس شنا داشتم، داخل آب می شدم و آب تنی می کردم».

گفت: «من دارم و آن را در اختیار شما می گذارم».

فرمود: «پس خودت چه می پوشی؟»

گفت: «من همین طوری به داخل آب می روم».

فرمود: «این همان کاری است که من اصلاً دوست ندارم و خوشم نمی آید. از رسول خدا(ص) شنیدم که می فرمود: در داخل آب موجودات زنده ای است که باید از آنها شرم کنید و به احترام آنان، بدون پوشش مناسب به داخل آب نروید».1

  1. مسند امام مجتبی(ع)، ص797.

درخت خشک​

به عمره می رفت. مردی از فرزندان زبیر که به امامت آن حضرت اعتقاد داشت، با آنها هم سفر بود. جایی برای استراحت ایستادند. آنجا درختان خرما داشت که از بی آبی خشک شده بودند. برای آن حضرت زیر درختی فرش انداختند و برای فرزندان زبیر، در زیر درخت دیگری، در برابر حضرت.

آن مرد نگاهی به بالای درخت کرد و گفت: «اگر این درخت خشک نشده بود، از میوه آن می خوردیم».

فرمود: «رطب می خواهی؟»

گفت: «بلی».

حضرت دست به سوی آسمان بلند کرد و دعایی کرد. ناگاه درخت سبز شد و رطب داد. شتربانی که همراهشان بود، با شگفتی گفت: «به خدا سوگند جادو کرد».

حضرت فرمود: «وای بر تو، این جادو نیست. حق تعالی دعای فرزند پیغمبر خود را مستجاب کرد».

پس آن مقدار رطب از آن درخت چیدند که برای همه اهل قافله بس بود.

سر سفره کریم​

صورت زشتی داشت. سر سفره امام حسن مجتبی(ع) آمد و با حرص و ولع تمام غذا را خورد. امام از غذا خوردن عرب خوشش آمد و شاد شد و از او پرسید: «تو عیال داری یا مجردی؟» گفت: «عیالمندم.» فرمود: «چند فرزند داری؟» گفت: «هشت دختر دارم که من به شکل از همه زیباترم، اما آنها از من پرخورترند.» امام لبخند زد و ده هزار درهم به او انعام دادند و فرمود: «این قسمت تو و همسر و هشت دخترت باشد».

خبر از غیب​

فرمود: «من با زهر شهید می شوم».

پرسیدند: «چه کسی تو را مسموم می سازد؟»

فرمود: «یکی از زنان یا کنیزانم».

گفتند: «از خود دورش کن و از خانه ات بیرونش بینداز».

فرمود: «مگر قضای الهی تغییرپذیر است؟ اگر او را از خود دور کنم، باز هم کشته شدن من به دست اوست؛ زیرا تقدیر الهی چنین رقم خورده است».

چیزی نگذشت که همسرش، جعده به دستور معاویه، با سمی که در شیر ریخته بود، او را به شهادت رساند.

حاجت برادر مسلمان​

گفت: «ای فرزند پیامبر! فلان شخص از من طلبی دارد، ولی من پولی ندارم. برای همین او می خواهد مرا زندانی کند».

امام فرمود: «در حال حاضر مالی ندارم که بدهی تو را بدهم».

گفت: «پس کاری کنید که او مرا زندانی نکند».

امام در حالی که در مسجد مشغول عبادت [اعتکاف] بود، کفش های خود را به پا کرد.

گفتند: «ای فرزند رسول خدا، مگر فراموش کردید که در حال اعتکاف هستید [و نباید از مسجد خارج شد]؟»

فرمود: «فراموش نکرده ام، اما از پدرم شنیده ام که رسول الله می فرمود: کسی که در بر آوردن حاجت برادر مسلمان خود بکوشد، مانند کسی است که نه هزار سال، روز را به روز و شب را به عبادت مشغول بوده است».1

  1. روایت ها و حکایت ها، ص122.

دریای کرم​

به حضور امام آمد و اظهار فقر و حاجت کرد. امام حسن(ع) دستور داد تا پنجاه هزار درهم، به اضافه پانصد دینار به او بدهند. مرد سائل، حمالی را صدا زد که پول هایش را برایش ببرد. حضرت، پوستین خود را هم داد و فرمود: «این را هم به جای کرایه به آن مرد بده».1

  1. ستارگان درخشان، ص 46
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین