. . .

انتشاریافته داستان نجوای بی‌صدای مرگ | عطیه ابراهیمی

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
ژانر اثر
  1. تراژدی
  2. جنایی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.




به‌نام‌خدا
نجوای بی‌صدای مرگ
نویسنده: عطیه ابراهیمی
خلاصه:
سلمان یک آدمِ بی‌رحمی هست که یک سری افراد ضعیف را گیر می‌اندازد که کمی خودش را سرگرم بکند.
و این‌بار شاهان را هدف قرار می‌دهد.
بازی این‌طور است که شاهان برای نجات دخترش
مجبور است پنج‌ قتل انجام بدهد که قتل‌ها را هم سلمان مشخص می‌کند...
مقدمه:
کوچه‌ها و خیابان‌ها را برای پیدا کردنت طی کردم...
طی کردم؛ امّا نبودی.
جاده‌ها و شهرها را هم وجب به وجب به‌دنبالت گشتم...
گشتم‌؛ امّا نبودی
نوبت آن بود که کُل زمین را برای پیدا کردنت آشوب کنم...
آشوب کردم؛ امّا نبودی..
به آسمان‌ برای پیدا کردنت پریدم
عصبانیتم صاعقه‌ای بر تن زمین شد و پس از آن اشک‌هایم باران شد بر زمین فرود افتاد.
نبودی و نبودی، به ماه سفر کردم...
فرسخ‌ها را به دنبالت گشتم
باز هم نبودی.
آسمان را زیر و رو کردم، آن‌قدر به‌دنبالت گشتم که ماه هم دلش برای من گرفت و از آسمان کوچ کرد.
نبودی و باز هم‌ نبودی
وقت آن بود که به برزخ هم سری بزنم
تنها مکانی که به دنبالت نگشته بودم آن‌جا بود.
به برزخ هم سفر کردم؛ امّا نبودی و نبودی.
آری، نبودی آن انسانیتی که به دنبالش گشتم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #11
از آشپزخانه بیرون رفت و برای بار آخر، رخ مادرش را از دیدگان گذراند، دیگر نمی‌توانست به این چهره‌ی مهربان و پر محبت نگاه کند، می‌ترسید از کارش منصرف بشود! او یک پدر بود، باید جان کودکش را نجات می‌داد.
مادر غمگین به پسرش چشم دوخته بود، می‌خواست که بزخیزد و باز پسرِ ناتوانش را در آغوش بگیرد؛ امّا پاهایش یاری نمی‌دادند.
شاهان بدون خدافظی، از خانه بیرون رفت و مادرش را به آغوش مرگ کشاند.
حتی کفش‌هایش را هم به پا نکرد، با پای بـر×ه×ن×ه گوشه‌ی خیابان راه خانه‌اش را پیش کشید. جوری اشک می‌ریخت و زاری می‌کرد که رهگذران گاهی او را دیوانه‌ای که از تیمارستان فراری‌ست لقب می‌دادند؛ ولی آن‌ها چه می‌دانستند از دلِ خونِ پسرکِ غم‌زده؟ هیچ‌چیز.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #12
صدای موبایلش بلد شد، دستی بر روی جیبش کشید و موبایل را بیرون آورد. تماس را متصل کرد و قبل از این‌که سلمان چیزی بگوید، همراه با اشک‌هایش و همچنین عصبانیت گفت:
- دیگه چی از جونِ من می‌خوای؟ من عموم رو کشتم، پسرخاله‌ام رو کشتم، رفیقم رو کشتم، من... من مادرم رو بخواطر بچه‌ام کشتم. دیگه نمی‌تونم، دیگه کسی رو ندارم که بخوام بکشمش بچه‌ام رو آزاد کن، دختر ضعیفِ من رو آزاد کن، آذین من رو آزاد کن نامرد.
سلمان پس از چند لحظه سکوت گفت:
- آدرس رو برات ایمیل می‌کنم، می‌تونی دخترت رو قبل از آخرین قتل ببینی.
شاهان دستی به اشک‌هایش کشید، با این‌که تا دقایقی پیش مادرش را کشته بود؛ امّا با شنیدن این خبر به راستی خوش‌حال شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #13
نقطه‌ای در آن اتاق کثیف و نمور و خفتناک نبود که رویش قدم نگذاشته باشد. به راستی که انتظار خوش‌آیند نیست! شیره‌ی آرامش را کم‌کم می‌مکد و در انسان فقط دلواپسی و نگرانی باقی می‌گذارد.
با شنیدن صدای باز شدن قفل‌های در، گل از گلش شکفت و به در چشم دوخت.
دخترکش همراه با مردی غریبه وارد اتاق شد. بغض در گلوی شاهان نشست و لبخند مهمان لَبَش شد. دو زانو روی زمین نشست و دست‌هایش را از هم باز کرد و فرزندش را به آغوشی پدرانه دعوت کرد.
دخترک دو دل بود، از چیزی می‌ترسید که دلیلش مشخص نبود!
شاهان: بیا بابا، بیا دختر قشنگم.
آذین نگاهی به مرد غریبه انداخت، انگار اجازه‌ی به آغوش رفتن پدرش را از او می‌خواست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #14
قطره اشکی روی گونه‌ی شاهان نشست. دخترش از چه می‌ترسید؟ مگر به آغوشِ پدر پناه بردن هم اجازه می‌خواهد؟ آن هم از یک مرد غریبه!
مردِ ناشناس، سرش را به علامت مثبت تکان داد. آذین نگاهی به پدرش انداخت و قدمی بر داشت و سپس دوید و خود را در آغوش شاهان جای داد.
شاهان اشک می‌ریخت و دخترش را به خود می‌فشرد؛ امّا آذین در آغوش پدر آرامش گرفته بود و دیگر بی‌قراری نمی‌کرد.
بعد از چند دقیقه، سر و کله‌ی سلمان پیدا شد. لبخندی چندش‌وار به لب‌هایش بود.
شاهان آذین رو محکم‌تر در آغوش کشید و دخترک را از روی زمین بلند کرد و ایستاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #15
سلمان چاقویی را جلوی پای شاهان پرتاب کرد.
سلمان: قتل آخر، این‌بار بهت حق انتخاب میدم؛ اما با گزینه‌های کم! سه‌تا راه بیشتر نداری. یا خودت رو بکش، یا دخترت رو، یا اینکه بعد از یک‌ ساعت دیگه خودم جفتتون رو می‌کشم.
اشک در چشم‌‌های شاهان خشک شد، لبخند دیگر بر لب‌هایش نبود. بهتش زده بود.
سلمان با آن مرد غریبه از اتاق بیرون رفتند و در را هم قفل کردند.
شاهان سریع آذین را روی زمین گذاشت و به سمت در شتافت، با مشت محکم به در می‌کوبید و بد و بیراه می‌گفت.
دخترک بیشتر از سلمان، از داد و فریاد کشیدن و نازسا گفتن‌های پدرش ترسیده بود و اشک می‌ریخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

عطیه ابراهیمی

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1222
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
77
پسندها
605
امتیازها
156

  • #16
شاهان لحظه‌ای خسته شد، دست از آن درِ آهنی کشید و پشتش را به در کرد و بهش تکیه داد. کم‌کم سُر خورد و روی زمین نشست و به هق‌هق افتاد. باید چه می‌کرد؟ نه می‌توانست خودش را آن هم جلوی فرزندش بکشد و نه می‌توانست دخترکش را از بین ببرد.
آذین آشفتگی پدرش را که دید، قدم برداشت و کنار شاهان نشست. با دست‌های کوچکش اشک‌های پدر را پاک کرد و گفت:
- بابا گریه نکن، گریه نکن من کنارتم.
و سپس پدر را به آغوش کشید...
شاهان؛ امّا خسته بود و نگاه خسته‌اش تنها چاقویی را می‌دید که چیزی جز پایان برایش نداشت.

پایان
تاریخ: ۱۴۰۱/۱۱/۱۷
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

Nil@85

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
بخشدار
مدیر
منتقد
انتشاریافته‌ها
1
بخشدار
- کتابدونی
مدیر
نقد
شناسه کاربر
838
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-28
آخرین بازدید
موضوعات
109
نوشته‌ها
1,564
راه‌حل‌ها
53
پسندها
13,557
امتیازها
650

  • #17
bs56_nwdn_file_temp_16146097490625ee7bd7e871a51fb04c9f32cadbd9bdf_vhgu_2qdi.jpg




عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت کتابدونی|​
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین