. . .

متروکه داستان شاخه نبات زعفرانی |محمدامین سیاهپوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر : شاخه نبات زعفرانی

نویسنده: محمد امین (رضا) سیاهپوشان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، فانتزی
مقدمه : شاید جای که فکر می کنیم ، زندگی برای ما تمام شده است ، همان جا آغاز دوباره زندگی ما باشد ، همیشه جنگ برای ما و برای همه مردم دنیا وحشت آور است ، ولی می تواند داستانی در دل خود داشته باشد



خلاصه :دختری از کشوری پر التهاب ، کشوری که هیچ حق زندگی برای دختر وجود ندارد ، فراری به سوی شاید خوشبختی ، چه می شود، عاقبتش ، خدا داند ، او خوشبخت می شود یا نه ، باید دید محبوبه ، سرانجامش چه می شود ، بخوان تا بدانی !
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #11
پارت دهم

_ بله مامان

_ دمپایی هایم‌ را برایم بیاور

نگاهش کردم که رویی یه لنگه پا ، لی لی می کرد و بالا پایین می پرید ، شدیدا مشکوک می زد بهش نگاه کردم چاره ای جز اعتماد نبود یواش یواش و با احتیاط مثل جاسوسا بهش نزدیک شدم و دمپایی رو جلوش گذاشتم و پریدم که صورت خوشگل و سفید و پنبه ایش رو یه ماچ گنده کنم که مامان مثل نیرو های گارد سلطنتی چنان پس گردنی بهم زد که شبیه ادامس خرسی چسبیدم به زمین دماغم پهن شده بود از جام بلند شدم و دستم رو رو دماغم گذاشتم و ماساژش دادم که دستم خیس شد

چشمای مامانم گرد شد و سریع اومد سمتم به دستم نگاه کردم قرمز بود از دماغم خون اومده بود خیلی درد داشت مامان گریه افتاد بهش نگاه کردم دستش رو زیر بینیم گرفت و بردم لب حوضی که وسط حیاط بزرگ خونمون و شروع کرد به پاک کردن خون بینیم

_ ای وای دخترکم ، من چه کردم من را ببخش ، اصلا حواسم نبود نباید تو را این گونه مضروب می کردم

بهش نگاه کردم یه دفعه قیافش عوض شد

_ تقصیر خودت بود اگر مثل پسرکان شیطان کوچه و بازار نبودی من هم تنبیه ات نمی کردم و الان دماغت همچون خمیر نان نمی شد

مامان ولم کرد و رفت و من موندم و ابرو های بالا پریده مثل برنامه های کودک
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #12
پارت یازدهم

مرغ خیالم بیش از این نتوانست با فرمانروای قدرتمند دنیای خواب و رویا در جنگ باشد و پلک هایم روی هم رفت و به سرزمین شیر و عسل سرزمین رویا رفتم سرزمینی که هر چه بود نه مثل سرزمین و میهنم افغانستان در جنگ و آتش بود و نه مثل سرزمین پرشیا یا ایران ناشناخته بود.

صبح با صدای مادرم از سرزمین لذت بخش خواب به دنیای واقعیت برگشتم

_ محبوبه ، محبوبه

_ بلی مامان

_ از خواب برخیز امروز باید کار هایمان را انجام دهیم برای ماندن در ایران

چشمانم را با خستگی زیاد باز کردم و به ساعت فلزی روی دستم نگاه کردم فقط دو سه ساعتی خوابیده بودم چاره ای نبود بلند شدم و تشکم رو جمع کردم و به وسط کانکس نگاه کردم که مامان سفره صبحونه کوچکی رو پهن کرده بود که دو تا نون و چند پنیر کوچک و سه لیوان چای وسط سفره بود نور آفتاب کانکس رو روشن کرده بود چند لقمه ای نان و پنیر و چای به زور از گلوم دادم پایین و سفره رو جمع کردم روسری روی سرم رو مرتب کردم و با لباس افغانی که تنم بود همراه مامان رفتم و دوباره با صف عریض و طویل مردم و پناهجویان افغان روبرو شدم که در صف بودند تا کارهایشان انجام شود و کارت سبز اقامت در ایران را دریافت کنن‌ ، به دور و برم نگاه می کردم خودم هم نمی دونستم که چی می‌خوام ولی انگاری دنبال یه گمشده می گشتم ولی پیداش نمی کردم ، هر چی میخواستم دست از دنبال گمشده ام گشتن بردارم ندایی در سینه ام جلویی این کارم را می گرفت ، نزدیک ظهر شده بود و هنوز تعداد بسیار زیادی در صف بودند و خیلی کند به سمت دو کانکس کوچکی که دقیقا وسط محل سکونتمان بود می رفتند ولی تمامی نداشت ، در نزدیکی من که با پدر و مادرم ایستاده بودم دو نفر ارتشی ایرانی داشتند باهم حرف می زدند

_ جناب سروان شنیدی که می گفتن خواهر جناب سرگرد نبوی شهید شده

_ اره خدا رحمتش کنه

_ اره خیلی متاثر شدم ، ظاهراً خود جناب سرگرد برای مراسم نرفتن

_ نه امروز بعد از ظهره مراسم

_ آها خوبه پس

_ والا امیدوارم کار بندگان خدا زودتر حل بشه

_ آره

بقیه حرف های اونا رو نشنیدم از این که شنیدم شاید مهراد اینجا باشه لبخندی روی صورتم اومد که از دید پدر و مادرم پنهون نموند آفتاب هم به نظرم دیگه مثل قبل گرم نبود
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #13
پارت دوازدهم

حس شیرین و عجیبی ته دلم حس می کرد مثل کسی که شیرینی مورد علاقه اش را در دهان گذاشته بود و از طعم آن لذت می برد آفتاب کمی گرم تر شده بود و بعضی ها به پناه سایه کمی که کانکس ها داشت پناه برده بودند و بعضی ها همچون ما هنوز در صف قرار داشتند کمی از سال حریر و صورتی که بر سرم بود را روی صورتم کشیدم کم کم گرمی هوا داشت اذیتم می کردم چشمم به دو سنگ کوچکی که کمی جلوتر از پایم بود افتاد جان می داد برای یه قل دو قل

کودک شیطون و لجوج درونم فعال شد و سنگ ها رو برداشتم و شروع به بازی کردن کردم ، احساس سنگینی شدیدی روی خودم حس کردم سرم رو بلند کردم و همون دختر دیشبی نگاهم می کرد حس خفگی بدی در گلوم حس کردم با کشیده شدن دستم از جایم بلند شدم مامان بود که دستم رو می کشید از جایم بلند شدم

_ محبوبه برخیز نوبتمان نزدیک است

بدون هیچ حرفی به دنبال مامان رفتم لب های اون دختر به پوزخند باز شد ، چهره اش شبیه شیاطین شده بود از همین الان متنفر شدم از اون و دشمن درجه یکم شد از طالبان هم برای من دشمن تر شد از عصبانیت تمام ناخن هایم را می خوردم ، یه دفعه لب ها و دهانم خیس شد انگشتم خون اومده بود در همین حین نوبتمان شد و بابا و مامان در رو باز کردن و رفتن تو
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #14
پارت سیزدهم

و منم دنبال مامان کشیده شدم داخل و یک دفعه با برخورد به یه جسم سنگی و محکم مثل سس گوجه فرنگی کف کانکس پخش شدم دردم اومده بود حسابی و اگر می‌فهمیدم کی بود این مجسمه لعنتی مثل ورق کاغذ پاره پوره اش می کردم از جام بلند شدم و لباسام رو تکوندم و ایستادم هنوز مجسمه که حدود بیست سانتی ازم بلند تر بود نگاه کردم سرجاش ایستاده بود

دست پیش گرفتم

_ ببخشید آقای مجسمه که خوردید به من انگاری کور تشریف دارید ؟؟

اخمام کردم تو هم ولی با شنیدن صداش کلفت و جذابش اخمام جاش رو به نیشام داد که اندازه نیشای مار پیتون سبز چمنی چمن زار های کالیفرنیای مرکزی باز شد

_ بله خانوم حق با شماست من به شما خوردم ، من واقعا معذرت میخام از شما من بودم که مثل اژدهای کومودو ژاپنی با مو های بافته دنبال شکار اومدم داخل و حواسم نبود ، من واقعا معذرت میخام حالا اگر اجازه می دید و قد و بالای رعناتونو می کشید کنار من یه چند تا برگه فرم بردارم برای یادداشت کردن مشخصات تون

کنار کشیدم خودم رو ولی حس می کردم یه چیزی توی دلم مونده که جوابشو ندادم برای همین بدون این که به دور و برم نگاه کنم پشت سرش قیافمو کج کردم وزبونم رو درآوردم براش که بی نصیب نموندم از لطف مادر جان و با نوش جان کردن یک فروند پس گردنی جانانه به خودم اومدم و مامان کشیدم این سمت پیش خودش که تازه معنای عمق فاجعه رو درک کردم به جز اون سه نفره دیگه هم نشسته بودن یعنی داشتم قبض روح می شدم به زور خنده شون رو نگه داشته بودن قیافه هاشون سرخ شده بود شدید مثل لبو

سوتی خیلی بدی داده بودم و نمی تونستم دیگه جمعش کنم سرم رو انداختم پایین و تمام مدت نقش یه دونه دختر مظلوم و ساکت رو بازی کردم که مثل یهویی مثل اسپند روی آتیش شده و همه چی آرومه ، آروم مثل حلزون یه لحظه یاد اون آهنگ فارسیه افتادم و یه حرکت به صورتم دادم که با سقلمه مامان به خودم اومدم

سرم رو بلند کردم و چشمام با چشمای مهراد گره خورد و مثل آبی که تویی یخچال باشه یخ زدم ، مهراد یه لحظه خندید و سرش رو روی برگه ها انداخت و من مثل ماست واموندم و یه دنیا فکر
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #15
پارت چهاردهم

یک دنیا فکر و خیال که حالا در مورد من چه فکری می کنه مهراد ، اصلا چرا حرف های این مجسمه سنگی برام مهم شده بود، نمی‌دونم فکر کنم مجنون شده مثل فرهاد بدون رومئو چی داشتم می گفتم ؟

_ خانم محبوبه طاهری

اسمم رو شنیدم و یهویی حواسم نبود کجام

_ ها، من محبوبه ام بفرمایید !!

یکدفعه شلیک خنده به هوا رفت و بازم خنگ بازی در آورده بودم و یه نگاه آقای مجسمه بلاهت کردم ، با خنده خیلی جذاب می شد .

با صدای صاف کردن صدای مهراد توجهم جلب شد :

_ خب خانم محبوبه طاهری؟

_ جانم ، بفرمایید!!

خودم هم نفهمیدم چرا به مهراد گفتم جانم ، مهراد به روی خودش نیاورد و ادامه حرف هاش رو از سر گرفت

_ سنتون ۲۳ ساله درسته ؟

_ بله

_ مدرک تحصیلی تون ؟

_ دیپلم علوم طبیعی دارم ، نمی دونم توی ایران بهش چی میگن !

_ تو ایران بهش میگن تجربی ، خب میزان آشناییتون با رایانه و وسایل ارتباط جمعی چقدره ؟؟

_ تقریبا بلدم و می تونم با رایانه کار کنم

_ خب این عالیه اگر واقعا بتونید کار کنید ؟!

_ ممنون ، خواهش می کنم

مهراد به خانم که کنارش نشسته بود ، نگاهی انداخت

_ خانم اعلایی لطفا از این خانم است بگیرید ببینید چقدر آشنایی دارن ؟!

خانم اعلایی از سر جاش بلند شد و احترام نظامی گذاشت و اومد کنارم ایستاد

_ خب خانم طاهری ، بریم برای تست رایانه ؟؟

نمی دونستم چطور میشه ولی توی دلم قرص بود

_ بله بریم

_ خب پس از این طرف
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین