. . .

متروکه داستان شاخه نبات زعفرانی |محمدامین سیاهپوشان

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
نام اثر : شاخه نبات زعفرانی

نویسنده: محمد امین (رضا) سیاهپوشان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، فانتزی
مقدمه : شاید جای که فکر می کنیم ، زندگی برای ما تمام شده است ، همان جا آغاز دوباره زندگی ما باشد ، همیشه جنگ برای ما و برای همه مردم دنیا وحشت آور است ، ولی می تواند داستانی در دل خود داشته باشد



خلاصه :دختری از کشوری پر التهاب ، کشوری که هیچ حق زندگی برای دختر وجود ندارد ، فراری به سوی شاید خوشبختی ، چه می شود، عاقبتش ، خدا داند ، او خوشبخت می شود یا نه ، باید دید محبوبه ، سرانجامش چه می شود ، بخوان تا بدانی !
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
884
پسندها
7,387
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
jvju_negar_.png

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار داستان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال‌ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
چگونگی درخواست منتقد برای داستان کوتاه

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.​

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن داستان

و پس از پایان یافتن داستان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان داستان کوتاه

با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #2
پارت اول

_ مهربانو

صدای داد پدرم بود ، که از آستانه در میومد

_مهربانو !

حس ششم می گفت که خبری بدی در راهه و پدرم حامل خبری بدی باید باشه

مادرم با عجله به سمت در دوید

_چه شده قیوم

من هم دنبال مادرم دویدم ، تا الان آنقدر صورت پدرم رو وحشت زده ندیده بودم مشخص بود پدرم نفسی چاق کرد و چشم های وحشت زده و نگرانش رابه ما دوخت

_طالبان کابل را گرفته اند باید فرار کنید!


مادرم با دستاش به صورتش کوبید

_ وای بر ما حال چه می شود، طالبان رودخانه خون راه خواهند انداخت

_نمی دانم زن فقط باید از کابل فرار کنیم

_به کجافرار کنیم؟؟

_فعلا باید به فرودگاه کابل برویم

_خب به کجا برویم ؟

_ به ایران

خیلی زود وسایل ضروریمان را جمع کردیم و با چشمانی اشک بار برای آخرین بار به خانه مان نگاهی انداختم و تمام خاطرات آن خانه را در گنجینه سینه ام پنهان کردم و به همراه پدر و مادرم به فرودگاه کابل رفتم .
افغانی های زیادی در فرودگاه جمع شده بودند و همه مثل ما می خواستند سوار بر طیاره شوند و از کشوری که به دست زالو صفتان طالب افتاده بود فرار کنند ، حتی اریاناسعید خواننده مشهور افغان هم حجاب زده بود و بین مردم برای فرار از افغانستان پنهان شده بود .
ساعت ها بر سر پا ایستاده بودیم تا با فشار بسیار و دست های به صورتمان می خورد به همراه پدر و مادرم سوار بر طیاره ای ایرانی شدیم .
بسیاری از هموطنانم در طیاره بودند همه وحشت زده و ترسیده با چهره های غمگین و اشک آلود از ترک وطن به سوی ایران شتافتیم

در کشور خودمان که امنیتی باقی نماند ، امیدوارم در ایران امنیت را لمس کنیم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #3
پارت دوم

هواپیما بر آسمان کشورمان افغانستان پرواز می کرد اشک از چشمانم روان بود اشکی که مثل مذاب صورتم را می سوزاند و به پایین می آمد نمی توانستم بر مظلومیت کشورم گریه نکنم، کشور عزیزم افغانستان ، کبوتر زیبایم افغانستان در دستان گرگ های خون خواری به نام طالبان اسیر بود ، حیف از پرنده سپید در قفسم افغانستان م ، یادم به کتاب درسی م افتاد که قهرمانان کشور های همسایه را معرفی می کرد ، کاش ما هم همچون ایرانیان قهرمانانی داشتیم که کشورمان را از دست طالبان نجات می دادند، در کتاب تاریخ مکتب خانه خوانده بودم که ایران هشت سال با عراق جنگیده است و قهرمانانی از آغوش گرم مادرشان بلند شدند و کشورشان را نجات دادند ، فکر کنم نام شان در خاطره ام مانده باشد.

فکر می کنم نام یکی از آن ها محمد حسین فهمیده بود که فقط سیزده ساله داشت وراه کشورش کشته شدو دیگری فکر کنم بهنام محمدی نام داشت که خون شان برای آزادی کشورشان بر خاک ریخته شده بود.

آه از درون سینه ام بلند شد ای کاش ما هم مثل این قهرمانان داشتیم در همین فکر و افکار سیر می کردم که پیرمردی سالخورده از بین جمعیت بلند شد و فریاد بلندی زد :

_ ای مردم عزیز افغانستان به حرف های من گوش فرا دهید من قبل از افتادن کابل به دست طالبان این را شنیدم که فرزند غیور افغانستان و فرزند خلف احمد شاه مسعود ، احمد مسعود ، حاضر به تسلیم پنجشیر به طالبان نشده است و می خواهد علم مبارزه با طالبان را بر افرازد ، پس ای مردم غیور افغانستان صبر پیشه کنید ، که ظفر و پیروزی بر این گرگ صفتان اشغال گر نزدیک است !

اشک در چشمانم حلقه زد و صدایی از جمعیت بلند شد

_مردم همگی برای پیروزی احمد مسعود فرزند غیور افغانستان دعا کنید!


حال ، حال و هوایم تغییر کرده بود و قهرمانم را پیدا کرده بودم و در دل این جمله را زمزمه کردم

_ ای خداوند بزرگ احمد مسعود را بر طالبان پیروز گردان

خلبان در بلندگو اعلام کرد

_ از مرز افغانستان رد شدیم و وارد مرز ایران شدیم

از کشورم خارج شدم ولی میدانم روزی بر طبل شادی خواهم زد و با سرودن بانگ پیروزی به وطنم باز خواهم گشت
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #4
پارت سوم

منتظر بودم ، که از طیاره پیاده شوم و به سوی کشوری تازه بروم ، نمی دانم چه عاقبتی در ایران ، منتظر من بود ، در شهر مشهد و ایالت خراسان هواپیما بر زمین نشست ، بر چهره همه همراهانم نگریستم ، همه همچون من تشویش و نگرانی از آینده در چشم هایشان موج میزد ، اکثر کسانی که با ما بودند ، لباس افغانی به رنگ های مختلف بر تن داشتند ، همه مان همچون کسانی که به راهنمایی اعتراضی رفته اند ،از هواپیما پیاده شدیم و چند ارتشی ایرانی با لباسی به رنگ آبی پلنگی ما را جمع کردند و به سوله های بزرگ انتقال دادند ، همه مان را به صف کردند ، به جلو و ابتدای صف مردم نگریستم ، چند نفر از ارتشی ها با همان لباس پشت میز های فلزی که رویشان چوبی نسبتا بلند گذاشته بودند ، نشسته بودند و کاغذ های جلویشان بود ، همه را بازرسی می کردند ، که کسی وسایل انتحاری با خودش نیاورده باشد ، همه را گشتند تا به من رسیدند ، پسری با لباس آبی آمد و جلویم ایستاد ،یک زن هم همراهش بود ، به صورتش نگریستم ، مو های به رنگ قهوه ای خیلی روشن داشت و ریش های مرتب به همان رنگ و چشمانش آبی بود ، بسیار زیبا می نمود ، نمی دانم چرا با دیدنش قلبم به تپیدن افتاده بود ، که با صدایش به خود آمدم

_خانم حالتون خوبه ؟

+بلی بلی ،حالم خوب است

به اسمی که روی لباسش بود نگریستم ، نامش

_ سید مهراد نبوی

نامش بسیار زیبا بود

_ببخشید خانوم تمام شدم

+جان چه شده است؟

با این سخنم ، لبخندی بر لبانش ، نمی دانم چرا بسیار زیبایش کرد ،با همان لبخند جوابم را داد

_هیچی نشده ، اسمتون رو میگید؟!

+بله می گویم ، محبوبه معتمدی

برای لحظه ای تعجب چهره اش را فرا گرفت

_ قیوم و مهربانو معتمدی چه کاره شما هستند؟

+پدر و مادر من هستند

_ بسیار خوب ، پس چرا جدا از هم ایستادین؟!

+هیچ همین طوری

چند سوال دیگر از من پرسید و از من گذر کرد، به او نگریستم از پشت سر هیکلش را نگاه کردم ، خوب و قدرتمند می نمود، نمی دادم چه حسی فرا گرفته بود مرا ، ولی بعداً از دیدنش ، آدمی دیگر شده بودم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #5
پارت چهارم

تا آخر صف پیش رفت ، نمی دانم چرا نگاهم بی قراری می کرد تا دوباره نگاهی به او بیندازم ، عجیب چهره اش دلنشین بود ، برایم آخر حس کنجکاوی بر من غلبه نمود و به عقب باز گشتم ، که با برخورد به یک شی محکم بر زمین افتادم ، نگاهش کردم که ببینم به چه برخورد کرده ام که نگاهم به همان صورت افتاد ، آری خودش بود ، بلند شدم و روبرویش ایستادم ، خواستم سخنی به او بگویم که دستم کشیده شد ، پدرم دستم را کشید و به سوی دیگر برد ، چهره اش غضبناک می نمود ، بسیار غضبناک ، همه ما را به سوی دیگر سوله بردند و دسته دیگری از هموطنانمان را آوردند به صف کردند ، همان پسر که می دانستم اکنون اسمش مهراد است ، باز هم مشغول بازرسی همگی شد ، که ناگهان با صدای انفجاری مهیب همه چیز نابود شد ، خاک و دود بسیاری از زمین برخاست ، نمی دانم چقدر زمان گذشت ، تا متوجه انفجار شدیم ، یک نفر از نیروهای طالبان ، خود را در بین مردم منفجر کرده بود و تنی چند از هموطنان ما را به شهادت رساند، به همه نگاه کردم ، مهراد و همکار زنش همراهشان بودند و هر دو بر زمین افتاده بودند ، به سمتشان دویدم ، به مهراد نگاه کردم و نگاهم را به سوی همکار زنش انداختم

همکار مهراد شهید شده بود و خون از سرش جاری بود و حال مهراد نمی دانستم چگونه است ، همه زخمی ها و شهدا را جمع کردند ، پزشکی بالای سر مهراد آمد و دستور داد که او را ببرند و به بالای سر همکارش هم رفت ، ملافه ای سفید به رویش کشیدند ، همه بالای سرش ایستادن ، به آنها نزدیک تر شدم

_ جناب سروان ، چجوری بهش بگیم ؟

+ چی رو؟!

_ به مهراد نبوی ، چجوری بگیم ، خواهرش شهید شد !

چشمانم سیاهی رفت ، آنها را به روی هم گذاشتم ، چند قطره اشک از چشمانم جاری شد

او خواهرش را از دست داده بود ، بر طالبان لعنت فرستادم که همه جا ، نام افغان و افغانستانی را خراب می کردند

جمله مرد توی سرم اکو شد

_ به مهراد نبوی ، چجوری بگیم ، خواهرش شهید شد

اشک جاری بر چشمانم بیشتر شد ، اکنون دیگر سیل شده بود
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #6
پارت پنجم

اشک چشمانم را با دستانم پاک کردم
ما را از آن مکان و سوله رو ترک گفتیم و به جای دیگری ما را بردند ، جایی که خانه های کوچکی در آن قرار داشت ، فکر کنم ایرانی ها به آن ها کانکس می گفتند ، کانکس کوچکی به من و خانواده ام تعلق گرفت ، جلو تر از خانواده ام به سمت کانکس رفتم و در آن را باز کردم ، پایم را داخل گذاشتم و به آن نگاه کردم ، می دانستم آن جا موقتی است ، داخل آن یک یخچال قدیمی و یک گاز از آن قدیمی تر گذاشته بودند و چند تکه موکت آنجا را می پوشاند ، پس از من خانواده ام هم آمدند ، ایرانی ها برایمان غذا و چند تا پتو و اینجور وسایل آوردند ، روز به پایان خودش نزدیک می‌شد ، در گوشه ای از کانکس نشستم و نمی دانم چرا امروز بارها و بارها از جلوی چشمانم عبور می کرد ، مهراد عجیب در خاطره ام بود ، نمی دانم اسمش را چه بگذارم ولی حسی بسیار زیبا و دلنشین بود ، جنگ کشورم را به سوی سرنوشتی نامعلوم می برد و من هم در کشوری غریب ولی هم زبان به سوی سرنوشتی شاید شیرین ، شاید تلخ می رفتم ، هیچ نمی دانم ، وسایلی که از افغانستان با خودم آورده بودم را نگاه کردم و دفتر نقاشیم داخل آن بود ، بطور عجیبی نقاشی دوست داشتم ، آن را در آوردم و تنها مدادم که یک مداد مشکی بود را بدست گرفتم و شروع کردم به کشیدن ، نمی دانم چه وقت بود ، که مادر صدایم کرد

_محبوبه ، محبوبه

+بلی مادر

_وقت خواب است نمی خواهی بخوابی ؟!

+نه مادر جان ، نقاشی ام را کامل کنم ، سپس میخوابم

از جایم برخواستم و به بیرون رفتم و جلوی درب نشستم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #7
پارت ششم

و سرم را به سوی آسمان لایتناهی بلند کردم مهتاب سپید رنگ بر آسمان شب نور افشانی می کرد و همچون آینه ای تمام نما زیبای اش را نشانم می داد ، آسمان امشب ستاره باران بود ،همچون پارچه ای سیاه که با پولک و منجوق های سپید و رنگارنگ اذین شده بود ، در آسمان بالای سرم چند تکه ابر کوچک دیده میشد ، که برام مثل آینه ای قاب چوبیم بود که در اتاقم در خانه مان در کابل بود ، انگار میخواست چهره ام را نشانم دهد ، سرم را پایین اوردم و اطرافم را نگاه کردم ، بسیار از کانکس ها چراغ هایش خاموش بود و ساکنانش خفته بودند ، جلوی کانکسی که ساکن آن بودیم و روی زمین نشستم ،به نقاشی رسم شده توی دفترم نگاه کردم ، طرحی مبهم و نامفهوم از یک چهره بود ، مدادم را برداشتم و به کشیدن ادامه دادم ، نمیدانم چه وقت بود که حس کردم نقاشی ام تمام شده است ،لباس هایش را به ذهن خودم ، لباس محلی افغانی کشیدم ، نقاشی ام را نگاه کردم حس کردم هنوز ناتمام مانده ، پس ادامه اش دادم ، مشغول کشید بودم ،که با صدای زنانه ای به خودم اومدم

_دختر جان برای چی نخوابیدی ؟

صدایش به مردم خودمان نمی خورد ، سرم را بلند کردم و به او نگریستم ، زنی در لباسی نظامی بود ، که فکر کنم مال لباس نظمیه ها بود

+ خواب از چشمانم گریخته بود ، گفته بودم طرحی بکشم

لبخندی بر لباش نشست

_خب می تونم طرح و نقاشیت رو ببینم

مردد بودم که نقاشی ام رو بهش بدم یا نه ، بر خدا توکل کردم و نقاشی را به او دادم ، نقاشی را از دستم گرفت و به آن نگریست ، لبخندی روی لبانش نشست
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #8
پارت هفتم


نقاشی ام را خوب وارسی کرد ، انگار داشت دست روی جسمی زنده و بیدار می کشید کمی به نقاشی ام خیره شد و بدون حرفی با لبخند که نه پوزخندی تمسخر آمیز نگاهم کرد ، رنگ چهره اش عوض شده بود


_ هی دختر جون ، من نمی دونم اسم و رسمت چیه؟


حرف هایش بوی تهدید و عصبانیتی شدید می داد


+ نامم محبوبه است


با جوابی که بهش دادم قیافش خیلی ترسناک شد ، مثل ماری کبرا که در اتشش انداخته باشی بسیار عصبانی می نمود ، قرمز قرمز شده بود مثل لبوی که لبو فروشان در زمستان سر خیابان مان می فروختند


بدون هیچ حرفی کاغذنقاشی ام را از دفترم کند و تکه تکه اش کرد


دستاش رو به نشان تهدید جلوی صورتم گرفت


- دختره احمق ، اونی که نقاشیش رو کشیدی عشق منه دور و برش بخوای بگردی خون خودت و خانوادت پای خودت


تکه های کاغذ را هم توی صورتم پرتاب کرد و رفت


دهانم قفل شده بود و هیچ نمی توانستم بگویم ، مگر من چه کرده بودم که با من اینطور رفتار کرد من فقط یک نقاشی کشیدم ، تکه های کاغذ را از روی زمین و لباس خودم جمع کردم و به روی دفترم کنار هم گذاشتم


حال فهمیدم چرا او این گونه عصبانی شده بوداز نقاشی من ، خودم هم تعجب کردم که برای اولین بار این گونه چهره یک نفر را دقیق و با جزئیات کشیده بودم ، من چهره مهراد نبوی را به زیبا ترین شکل ممکن کشیده بودم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #9
پارت هشتم

خودم هم واقعا کیف کردم از نقاشی که کشیده بودم ، انگاری مهراد رو گذاشته بودم تو دستگاه کپی و ازش کپی گرفته بودن ، خیلی زیبا بود فقط مشکی بود و قلمی به سیاهی ولی زیبایی شب ترسیمش کرده بود اگر رنگی می کشیدم ، خود خودش بود دقیقا ترسیم و پرتره ای از مهراد ، همون دختره داشت نگاهم می کرد ، کاغذ ها رو جمع کردم و گذاشتم لای دفترم تا بعدا درستشون کنم و اگر چسبی به دستم رسید به هم بچسبونمشون یه نگاه انداختم به روبروم همون دختره تویی فضای نیمه تاریک بین کانکس ها ی که روبرون بود ولی در راهی تقریبا دور ایستاده بود و به من نگاه می کرد از همین فاصله ای شاید دور شاید نزدیک تیر زهر اگین نگاهش که از چله کمان رها شدهبود و وسط سینه ام و قلبم را نشانه رفته بود را حس کردم ، برق عصبانی و خشمگین اسمان نگاهش را تیره کرده بود ، نگاهش مثل نگاه شیری بود که شکار ترسیده و تسلیم شده اش را زیر نظر داشت بود بدون هیچ حرفی بلند شدم و در کانکس رو باز کردم و رفتم داخل مامان و بابا مثل امپراطور و ملکه ای عاشق خوابیده بودند ، نگاه را به نگاهشان دوختم انگار نه انگار که از کشورشون فرار کرده بودن و الان تو کشوری غریب با آینده ای نامعلوم بودند ، به حالشان واقعا قبطه خوردم شایدم نه حسادت میکردم ، دست از نگاه کردن آنها برداشتم و ارام و بی سر و صدا مثل اشباح سیاه بویو رفتم و اندک وسایلی که برای خواب بود را که یک بالشت ، پتو ، ملحفه و پتو بهاره کوچکی بود را برداشتم و کف کانکس و در گوشه اخرش انداختم و دراز کشیدم روبرویم پنجره ای بود که سه تا میله محافظش بود ، چشم به بیرون از پنجره دوختم نور کمی از بیرون به داخل می امد در آسمان ستاره ای نمیدیم ولی دوست داشتم آنها را ببینم ، نمی دانم چرا ولی از همه چیز دیدن آسمان را دوست داشتم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شاهزاده آبی مرداد

رمانیکی نقره‌ای
محروم
شناسه کاربر
1221
تاریخ ثبت‌نام
2021-11-20
آخرین بازدید
موضوعات
386
نوشته‌ها
1,988
راه‌حل‌ها
1
پسندها
8,452
امتیازها
558
محل سکونت
جزیره عشق❤️❤️

  • #10
پارت نهم

مرغ خیالم همچون پرنده سپاه گوگوریو در عالم و آسمان بی نهایت خاطرات گذشته به پرواز در آمد و مرا به خانه کوچک و زیبایمان در کابل برد، خانه ای که شاید تنها دو اتاق داشت که با فرشی کهنه و مندرس و رنگ و رو رفته وسایل ساده برای زندگی تزیین و تکمیل شده بود ولی صمیمیتی بی نهایت و بی اندازه داشت ، همیشه عاشق شب های کابل بودم شب هایش پرستاره و زیبا بود ، بعضی شب ها به بالای بام خانه مان می رفتم و روی آن دراز می کشیدم و به ستاره ها نگاه می کردم و شب ها برای خودم در آسمان با انگشتانم نقاشی می کشیدم بعضی موقع ها با دعوای های مادرم و بعضی موقع ها با نصیحت هایش رو برو می شدم که منو به کناری می کشید و نصیحتم می کرد ، یه لحظه مکث کردم و بیشتر به

_ محبوبه

جوابش رو ندادم ، می دونستم حسابی دعوام می کنه ، این دفعه صداش بلند تر شد

_ محبوبه !!

هوا پس بود ، باید از صحنه فرار می کردم ، تا اومدم به خودم بجنبم ، یه جسم مثل موشک خورد تو سرم و بعدیش هم با صدایی مثل جت از کنار گوشم رد شد ، بلند شدم و دویدم ، به سمت پله چوبی که کنار دیوار گذاشته بودم و ازش بالا اومده بودم که مامان زرنگ تر از من دوید و دمپایی هاشو برداشت و پوشیده و با سرعت یوز پلنگ اومد سمتم و پله ها رو دو تا یکی پریدم پایین ، مامان هم رسیده بود پایین و خیز برداشته بود سمتم ، دنبال جایی برای پناهگاه گرفتن از دمپایی های مامان که قربه الی الله به سمتم می اومد می گشتم که یه لحظه محبوبه خبیث ذهنم بیدار شد و باغچه های محمدی مامان که کنار حیاط بود بهم چشمک زد ، به سرعت میگ میگ رفتم و پشت گل محمدی های مامان قایم شدم ، مامان اومد بود و جلویی باغچه ها ایستاده بود ، یه لحظه سرم رو مث سربازای از سنگر بیرون اوردم که با برخورد جسمی به وسط پیشونیم مثل سیاره ناهید یا همون زهره پیشونیم داغ شد ، اومدم حرف بزنم که مامان زود تر شروع کرد دعوا کردنم

_ محبوبه ور پریده مگه من به تو نگفتم ، کارهای که پسرکان شیطان ، کوچه و خیابان انجام میدهند را تو انجام نده ، خونم از دستی تو به جوش آمده

من سرم رو گرفته بودم و میمالیدمش که دوباره مامان به خودم آورد منو

_ با تو هستم محبوبه
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین