. . .

انتشاریافته رمان دستگاه جرئت | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. ترسناک
سطح اثر ادبی
طلایی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: ترسناک
نام: دستگاه جرئت

خلاصه: یک اتفاقی که نباید می‌افتاد، یک احساسی که نباید به وجود می‌آمد و یک دستی که برای لمس کردنش، نباید تکان می‌خورد و حتی نگاهی که نباید به سویش می‌رفت؛ اما این اتفاق‌ها همگی رخ دادند. نگاه این گروه به دستگاه پشت شیشه قفل شد و حتی دست‌شان برای بلند کردنش، دراز شد. احساس کنجکاوی در همه آن‌ها به وجود آمد و در آخر... با خریدن آن دستگاه، حکم بدی برای سرنوشت صادر شد.


مقدمه:
او کابوس بود، باورت می‌شود؟ کابوس!
ما همگی وحشت کردیم، ما می‌لرزیدیم و برای نجات جان‌مان مجبور شدیم هرکاری بکنیم.
بارها گفتم، ای کاش از کنار مغازه رد نمی‌شدیم؛ ولی دیر شد‌! من و گروهم قربانی هستیم نه قاتل،
ما مجبور شدیم و خیلی می‌ترسیدیم! حال من تنها هستم.
ببین من تنهایم و می‌ترسم. دستگاه دوباره کار خواهد کرد!
هر چه‌قدر بزنیش،
هر چه‌قدر بشکنیش،
هر چه‌قدر خرابش کنی،
تکه تکه کنی و آتشش بزنی،
مقابل در خانه باز ظاهر می‌شود!
یک بار دست بزنی دیگر تمام است، بعد دیگر
هرچه دستت را کنار بکشی،
‌موفق نمی‌شوی.
می‌فهمی چه می‌گویم؟ باور کن من دیوانه نیستم، من زیادی می‌ترسم.
78d0a0b7-489d-41d3-85f6-199f3ae63497.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,250
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #51
با چندبار پلک زدن، توانست حباب‌های آبی را از لابه‌لای پلک‌هایش کنار بکشد و مقابلش را ببیند. تپه‌ای از تار موهایش در دست شخصی بود که لباس سر تا پا سیاه پوشیده بود و ماسک خندان و ترسناکی به چهره زده بود. آتنه با وحشت آب‌هایی که داخل دهانش جا خوش کرده بودند را تف کرد و به کاملیا، برلیان و سابین خیره شد. نمی‌دانست چه‌طور می‌تواند این ماجراها را هضم کند. خواست فریاد بکشد که سرش دوباره درون وان فرو رفت. مطمئن بود دین در خانه نیست و افراد ماورایی دستگاه، دوباره آمده‌اند تا او را بکشند؛ اما چیزی که آزارش می‌داد در واقع همه چیز بود! آن چهره پاره شده و سوخته کاملیا، با چشمان فنری مانند که از جایش کنده شده بود، پوسته پوسته شدن چهره سابین و فاسد شدن چهره برلیان! چه‌قدر دلش به حال دوستانش می‌سوخت، حتی در این شرایط.
می‌خواست با شدت دستانش را بالا ببرد و به آن ماسک بد ترکیب چنگ بی‌اندازد تا این دستان وحشی، رهایش کنند. مدام خودش را به گوشه‌های وان می‌کوبید تا بتواند قدحی اکسیژن بنوشد. با برخورد محکم پیشانی‌اش به گوشه‌ی وان، خون قرمزی در آب پخش شد و درد عمیقی در آن قسمت احساس کرد. سرش گیج می‌رفت و دیگر نمی‌توانست بدون هوا تحمل کند. فشار انگشت‌ها روی گردنش به قدری زیاد بود که کنده شدن پوستش را احساس می‌کرد، این‌جا ته خط بود و او چه‌قدر عاجز بود!
***
- بهتره بشینی.
دین روی مبل چرم و سیاهی افتاد که احساس می‌کرد رویش آتش روشن کرده بودند. از شدت داغی‌اش، سریع دستان خود را از روی دسته برداشت و وحشت‌زده، به سالن دایره شکل و تاریکی که در آن حضور داشتند، خیره شد. این قسمت، در واقع پشت صحنه مغازه بود؛ پس حتی اگر مرد دیوانه او را می‌کشت، کسی متوجه نمی‌شد. عروسک‌های آویزان از سقف، هر کدام شکل و شمایل عجیبی داشتند که باعث می‌شد دین گمان کند این عروسک‌ها نیز، تسخیر شده هستند؛ اما موضوع اصلی، بوی تلخ و شکل عروسک‌ها و یا تاریکی این محیط نبود! موضوع اصلی این بود که، چه‌طور شد او دوباره جان گرفت؟ دین در جای خود سیخ نشست و احساس کرد کل موهایش هم سیخ ایستاده‌اند. چشمانش را به آن چهره‌ی خپل و سرخوش دوخت. جوری نشان می‌داد که انگار مقدار زیادی نوشیدنی، نوشیده.
- تو چه‌طور زنده شدی؟
مرد دوباره زیر خنده زد و دندان‌های نامرتب و خرگوشی مانند خود را، به رخ کشید. وقتی خنده‌اش تمام شد، دین نه تنها احساس شوخ طبعی و خوشحالی نکرده بود، بلکه از این صدای نکره و بلند، بیش‌تر از قبل وحشت کرده بود. مرد ناگهان جدی شد انگار که قبلاً داشت نقش خنده را بازی می‌کرد؛ اما کاملاً واقعی.
دستش را روی مبل فشار داد و پوسته‌ی سیاه مبل را کند. اکنون لبخندش نه از روی تمسخر بود و نه چیز دیگر، انگار یک هشدار بود.
- کی گفته اون مرد خرفت زنده شده؟
دین احساس می‌کرد مایعی شده و چندی بعد روی این مبل، ذوب می‌شود. مرد دوباره خندید و گفت:
- نترس، ما با تو کاری نداریم، تو که به دستگاه دست نزدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,250
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #52
دین منتظر بود تا ببیند آخر این بازی به کجا ختم می‌شود؛ اما یک جور دلشوره‌ی عجیبی در دلش ولوله به راه انداخته بود. دندان‌های قفل شده‌اش را از هم باز کرد تا بگوید، نه من چنین حماقتی نکردم و به دستگاه شما دست نزدم؛ اما به جای این‌که او حرفی بزند، مرد خرفت دوباره شروع به حرف زدن کرد. حرف‌هایی که هیچ‌کدام معنای خاصی نداشتند، شاید هم دین نمی‌توانست معنای آن‌ها را کشف کند.
- تو بردی دین! برنده بازی کسیه که زنده بمونه... تو بردی.
اما او اصلا بازی نکرده بود! وارد بازی نشده بود! یعنی چه که او را هم عضو افراد بازی حساب کرده بودند؟ در ضمن، آتنه هنوز زنده بود، نکند آتنه را هم کشته بودند؟ وای! او آتنه را در خانه تنها گذاشته بود و معلوم بود که آن‌ها مشغول سرگرم کردنش بودند تا نتواند مانع مردن آتنه شود. دین از جای خود پرید و خواست سمت در برود؛ اما احساس کرد هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند. حتی گمان کرده بود که از جایش بلند شده؛ اما نشسته بود. نه تنها نمی‌توانست حرفی بزند، بلکه نمی‌توانست از جایش هم تکانی بخورد. انگار او را کاملاً فلج کرده بودند. دین خشمگین دندان‌هایش را به هم می‌سایید و عمیقاً قصد داشت مشتش را در حلق مردک خرفت فرو ببرد که آن‌ها را به بازی گرفته بود. واقعاً فلج شدن چه احساس داغانی داشت! نمی‌توانست هیچ کاری کند. عمیقاً می‌خواست فریاد بزند و بگوید رهایم کن تا آتنه را نجات دهم، شما نمی‌توانید چنین بلایی سرش بیاورید! با تمام وجود خواهان این بود که پاهایش را به سرعت تکان دهد و از این خراب شده بیرون برود؛ اما کاملاً سیخ شده، به پشتی صندلی چسبیده بود و فقط می‌توانست ناظر این مردک باشد.
- زیاد تقلا نکن، فقط گوش بده. می‌‌خوای بدونی چی شد که ما دستگاه جرئت رو تصرف کردیم؟ در اصل ما گروهی دوست و رفیق بودیم که توسط گروه دیگه کشته شدیم، اون‌ها افراد شجاعی بودن که قرار بود هفت تا دختر رو بکشن، اگر جرئت این کار رو داشتن، مدال می‌گرفتن و جرئتش رو داشتن.
دین این بار واقعاً می‌خواست سخنش را بگوید. می‌خواست بگوید پس هر کس به دستگاه دست بزند، می‌میرد! در واقع هدف شما کشتن انسان‌های با جرئت است نه این‌که هر کس جرئت داشت آن را زنده نگه‌ دارید. حال داشت بهتر می‌فهمید؛ اما نمی‌خواست چیزی بفهمد، فقط باید آتنه را نجات می‌داد. در اصل آتنه اولین کسی بود که به دستگاه دست زد پس مجازات و کشتن او، سخت‌تر از قبلی‌ها خواهد بود.
وقتی دست و پایش رها شد، نفس عمیقی کشید و تازه فهمید حتی نفس هم نمی‌کشید. از جای بلند شد و گفت:
- وقتی یک بازی به وجود میارین، قوانین رو درست بنویسین! بنویسین چه برنده باشی، چه بازنده؛ چه شجاع، چه بی‌شجاعت؛ می‌میری.
- فقط آدم‌هایی که شجاع هستن بهش دست می‌زنن.
- گاهی از روی غرور و بچه بازی هم بهش دست می‌زنن. دست زدن به دستگاه مرموزی که قوانینش با خون نوشته شده، شجاعت نیست؛ حماقته.
دین با گفتن این سخن، به سرعت سمت در مغازه رفت تا بتواند آتنه را نجات دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,250
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #53
وقتی وارد خانه شد، همه جا ساکت بود. چند قدم دیگر برداشت. پذیرایی آرام بود و پنجره‌ها بسته؛ یک لیوان قهوه نصف و نیمه روی میز بود و تلویزیون یک فیلم خانوادگی را به نمایش گذاشته بود. این نشان می‌داد آتنه قهوه خورده و فیلم دیده؟ مردد سمت آشپزخانه رفت که در آن‌جا هم همه چیز آرام بود، حتی صدای خرچ خروچ ترکیدن پفیلا‌ها هم به گوش می‌رسید و احتمالاً آتنه قصد داشته پفیلا درست کرده و بعد فیلم ببیند؛ اما این همه آرامش درست نبود. یعنی شک داشت همه چیز خوب مانده باشد. با همان کفش گلی از پله‌ها بالا رفت؛ اما در هیچ‌ کجای اتاق، اثری از آتنه نبود. دیگر داشت عصبی می‌شد و هجوم خون به صورتش را احساس می‌کرد. با صدای بلندی نام آتنه را فریاد زد و حتی زیر تک تک تخت‌ها، کنار کمدها، درون کابینت‌ها را نگاه کرد؛ اما وقتی فهمید به حمام و دست‌شویی سر نزده، هاله‌ای از امید وجودش را در بر گرفت. دستگیره‌ی حمام را پایین کشید و در را باز کرد. آتنه در وان خوابیده بود و این‌جا هم آرام بود. با قدم‌هایی که شک و تردید را فریاد می‌زدند، به آتنه نزدیک شد . کل بدن آتنه زیر وان، غرق در حباب بود. چشمانش را آرام بسته بود و تبسم اندکی روی لبانش نقش داشت. او این دختر را دوست داشت و حاضر نبود از دستش بدهد! آن مرد خرفت و دوستانش هر غلطی کرده بودند به خودشان مربوط بود! او اجازه نمی‌داد به خاطر یک بازی مزخرف، تنها دوست عزیزش قربانی شود. شده خودش را می‌کشت؛ اما نمی‌گذاشت چنین اتفاقی رخ بدهد.
آرام از حمام خارج شد و یک قهوه تلخ برای خود درست کرد و مقابل تلویزیون نشست. در حالی که قهوه را می‌نوشید، به دنبال یک راه برای خلاصی بود. به هر حال هیچ دری بدون کلید نیست، حتماً برای قفل این مشکل هم کلیدی بود. برای دوستان دیگرش دیر شد و نتوانست کاری کند؛ اما باید به آتنه کمک می‌کرد، باید یک کاری می‌کرد؛ این‌طور نمی‌شد.
وقتی احساس کرد سایه‌ای از کنارش حرکت می‌کند، لبه‌ی لیوان را روی لبانش نگه داشت و چیزی ننوشید. آرام از زیر پلک‌هایش، به سایه‌ای که در اطراف پرسه می‌زد، خیره شد. آن سایه درست از کنار آشپزخانه به سوی پله‌ها حرکت کرده بود؛ اما آن‌قدر این اتفاق سریع رخ داد که دین نفهمید توهم است یا واقعی؛ اما با اتفاقاتی که برایشان افتاده، دیگر توهم هم رنگ واقعیت پوشیده بود. لیوان را روی میز کوبید و بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,250
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #54
- دینی جون!
دین مقابل درب اتاق ایستاد و با تعجب به آتنه‌ای خیره شد که لباس خواب سفیدی پوشیده بود. دستش از روی در سر خورد و به پایش برخورد کرد.
- ام، داشتی می‌خوابیدی؟ مزاحم نمیشم.
دین چند قدم به عقب برداشت که آتنه مانع شد. یک احساسی عمیقاً می‌گفت چیزی درست نیست. آتنه چرا باید چنین برخورد کند؟ امکان داشت او آتنه نباشد؟ وقتی آتنه خود را به او نزدیک کرد، دین با وحشت او را کنار کشید و از اتاق بیرون رفت. احساس می‌کرد فضای خانه بخارآلود و خفه است انگار که در یک سونا نشسته باشی. دستش را روی دیوار فشار داد و خراش ناخن روی دیوار را احساس کرد. دندان‌هایش را درهم کشید و قبل از این‌که بتواند به عقب برگردد، لغزیدن چند تار موی سیاه و بلند را روی شانه‌هایش احساس کرد و بعد چانه‌ای داغ که نزدیک به او بود.
- هعی آتنه داری چی‌کار می‌کنی؟
- نمی‌دونم.
دین با خشم آتنه را سمت دیگری هل داد که او لنگ لنگان، روی زمین افتاد. با چشمانی آتشین و صورتی برافروخته، به دین خیره شد و دین اصلاً نمی‌فهمید دلیل این همه تغییر و عجیب شدن آتنه چه بود. فقط می‌دانست نباید رابطه‌ی دوستانه‌ی آن‌ها خراب شود. مگر آتنه چیزی نوشیده بود که این‌طور رفتار می‌کرد؟ نه، نه! باید همه چیز درست می‌شد، این اوضاع نباید بدتر از قبل می‌شد. دین به سرعت شروع کرد به دویدن و سمت اتاق رفت، وقتی در اتاق را باز کرد، آتنه را روی تختش دید؛ اما مگر می‌شد؟ آتنه که در پذیرایی بود. نکند آتنه مرده بود و این افراد فقط روح‌هایی بودند در جسم آتنه؟ یا هم در شکل آتنه؟
- تو... تو چطوری اومدی این‌جا؟
- دین، عزیزم چرا سخت می‌گیری؟
دین با وحشت در اتاقش را به هم کوبید و دوباره سمت حمام رفت تا بفهمد آتنه هنوز در حمام است یا خیر. ع×ر×ق از سر و رویش سرازیر شده بود و احساس آن موش تنها و آب‌کش شده را داشت که هیچ سوراخی برای مخفی شدن، برایش باقی نمانده بود.
هیچ‌کس را دیگر نداشت، یعنی اگر آتنه هم مرده بود چه می‌شد؟ کل خانواده‌اش در تایلند بودند و او فقط با دوستانش می‌توانست دوام بیاورد. ای کاش هیچ‌وقت به آن مغازه نمی‌رفتند؛ اما ای کاش‌ها خیلی وقت است که رنگ باخته‌اند. احساس می‌کرد تمام گوشه‌های خانه، از چراغ گرفته تا تلویزیون، حتی تمام درهای اتاق‌ها و بیرون، پشت تابلوها و تمام آینه‌ها، چشم شده‌اند و با تمسخر نگاهش می‌کنند. انگار ممکن بود هر آن از درون این گوشه‌ها، روحی بیرون بپرد و گلوی دین را بگیرد.
دستش را روی ع×ر×ق داغی که در کنار لبش جولان می‌داد، کشید و با نگاهی کوتاه به این ع×ر×ق، افسوس خورد! افسوس تمام دقایقی که باید خوش می‌شد؛ اما ع×ر×ق ترس و وحشت می‌ریخت. داخل حمام، بوی خون با بوی صابون مخلوط شده بود. همه جای حمام تاریک بود و چراغش روشن نمی‌شد. زمین لیز لیز بود و رطوب به داخل حمام چنگ انداخته بود. موبایل یخی و سردش را از جیب خود در آورد و چراغ را روشن کرد. می‌توانست انعکاس نور گوشی را روی کاشی‌های حمام ببیند. چشمانش را ریز کرد و نور را سمت وان گرفت.
- یا مسیح!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,250
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #55
چشمان به خون نشسته و دهان پاره، خونی که از دل وان شرشر بالا می‌آمد و لابه‌لای پاهای دین جریان پیدا می‌کرد، موهایی که کاملاً کنده شده بودند، دندان‌هایی که در آب وان شناور بودند، صدای خراش ناخن روی دیوار، هق هق و زجه بلند، کوبیده شدن در حمام به هم و باز و بسته شدن محکمش، ترکیدن چراغ، چشمانی که هنوز به دین خیره بودند و سوسکی که از لابه‌لایشان بیرون می‌آمد، دین در این لحظه، در میان این همه وحشت، در وسط لجن‌زار، نمی‌دانست واقعاً چه کند؛ اما بی‌شک این پیکر وحشتناک خوابیده در وان، پیکر آتنه نبود. گوشی محکم از دستش روی زمین خونی افتاد و دین با آخرین سرعت در لغزان را باز کرد و خودش را بیرون انداخت. پاهایش هنوز خونی بود و خون در کاشی‌های سفید خانه، نقش بسته بود. دین نالان روی زمین سر خورد و نفس نفس زد. کل صورتش قرمز شده بود و دانه‌های درشت ع×ر×ق روی صورتش می‌درخشیدند. دست و پاهایش با شدت می‌لرزید و زبانش قفل شده بود. آن‌قدر با دندان زبانش را گاز گرفته بود که دیگر زبانش را احساس نمی‌کرد. سینه‌ی خیس از آبش با شدت بالا و پایین می‌شد و با چشمان درشتش، رد خون را روی کاشی تماشا می‌کرد. این رد پای خونی، این خون، آیا واقعاً این خون متعلق به آتنه بود؟
باید از این خانه می‌رفت. سریع بلند شد و درحالی که روی کاشی سفید سر می‌خورد ، سمت اتاقش رفت تا با برداشتن لباس، سریع بیرون برود. عجیب بود که احساس می‌کرد طبقه‌ی بالا اصلاً امن نیست. راهرو دهان باز کرده بود برای خوردنش و آن اتاق تاریک و یخ، او را لرزان‌تر می‌کرد. دستش را درون لباس‌هایش فرو کرد تا کاپشن سیاهش را بیرون بیاورد؛ اما دستش توسط دستانی گرفته شد. سرش را به جلو خم کرد و صورت وحشتناک همان جنازه را درون کمد دید که حال دستش را گرفته بود. با وحشت هر چه تمام‌تر دستش را کشید و بدون برداشتن کاپشن، از پله‌ها پایین دوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,250
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #56
یک ضربه، دو ضربه و سه ضربه. در خانه اصلاً باز نمی‌شد و دین کاملاً گیر افتاده بود؛ اما برای چه او؟ اصلاً مگر نقشی در این بازی داشت؟ مگر به دستگاه دست زده بود؟ سرش را روی در کوبید و زجه است. اصلاً نمی‌خواست این پایان باشد. نمی‌خواست این‌گونه تمام شود و بمیرد. در یک روز خانه‌ی پر آرامشش با بوی کافئین قهوه، تبدیل به میدان خون و خون‌ریزی شد. فکر نمی‌کرد این محله آرامش برایش وحشتناک شود. قبلاً گمان می‌کرد خطر در بیرون خانه است و این خانه یک پناهگاه امن است. روی مبل دراز می‌کشید و با آرامش نوشیدنی‌اش را به اتمام می‌رساند. آهنگ کلاسیک می‌گذاشت و می‌خوابید؛ اما اکنون انگار نقاب آرامش از چهره‌ی خانه پایین افتاده بود. در آینه‌ها، چهره‌ی وحشتناک جنازه انعکاس می‌یافت و صدای خنده‌اش شیشه‌ی پنجره را می‌شکست. روی پرده‌ها رد خون به جای مانده بود و رد پای خونی، روی کاشی‌ها می‌رقصید. هر در، هر تاریکی، هر کمد و هر محیط کوچک و تنگ، به لانه‌ی روح تبدیل شده بود. زمزمه‌های خشمگین و خنده‌ها، رعشه به تنش می‌انداخت و فقط می‌توانست مشتش را به در بکوبد ، تا از این‌جا رهایی یابد. اگر به طبقه‌ی بالا می‌رفت، معلوم نبود چندین روح به شکل آتنه از درهایش بیرون بیایند و اگر به حمام می‌رفت که بدتر. دست‌شویی هم آینه‌ی بزرگی داشت که قشنگ می‌توانست روح‌ها را کامل به رخش بکشد. حتی به آشپزخانه و کابینت‌های کوچکش دیگر اعتباری نبود. برگشت و به خانه‌اش خیره شد. تلویزیون خش خش کنان چهره‌ی جنازه را روی وان به نمایش گذاشته بود و دین تمام سعی‌اش را می‌کرد تا به آن سو نگاه نکند. صدای قدم‌های چندین نفر از پله به گوش می‌رسید و انگار کل درها و پنجره‌ها دیوانه شده بودند و خود را به دیوار کوبیده بودند که صدایشان چنین در کنار گوش دین، زنگ می‌زد.
دین دستش را مشت کرد و کمرش را به در بیرون، تکیه داد. مردد نگاهش ما بین تمام اجزای خانه می‌چرخید. قاشق و چنگال و همه‌ی ظرف‌ها، یکی یکی روی زمین کوبیده می‌شدند، صدای خش خش تلویزیون بالا می‌رفت و آن قدم‌ها، دیگر از پله پایین آمده بودند.
سمت پله نگاهی انداخت، می‌خواست کور شود؛ اما این صحنه‌ را نبیند. چند آتنه، چندین آتنه، هزاران آتنه از پله پایین می‌آمدند و برخی گریه می‌کردند و برخی می‌خندیدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,250
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #57
دین روی زمین افتاد و بیش‌تر به در چسبید. چرا باید تلاش می‌کرد وقتی در آخر به چنگ می‌افتاد؟ بهتر نبود سرنوشت ناعادلانه را بپذیرد؟ نه، نه نمی‌توانست بپذیرد، مگر می‌شد مرگ را پذیرفت؟ دین مطمئن بود هیچ انسانی نمی‌توانست موقع وقوع این اتفاق، مرگ وحشتناکش را بپذیرد. هوای خانه خفه بود و وحشت در همه جا پرسه می‌زد. آتنه‌ها مقابلش ایستادند و او را احاطه کردند. دین در وسط دایره‌ی آتنه‌ها ایستاده بود و دستانش را مقابل گوش‌هایش گرفته بود تا صدای فریاد و زجه را نشنود. همه‌ی آن‌ها لباس خونی و پاره و یک شکلی داشتند. همه چشمان سیاه بارانی و پوست سفید خونی و موهای وز وز داشتند. انگار کسی موهایشان را با دست، محکم کشیده بود. دست و پاهایشان می‌لرزید، گریه می‌کردند و برخی فریاد می‌زدند و کمک می‌خواستند. دین صاف ایستاد و وقتی چشمان مظلوم لرزان آتنه را دید، دستانش را روی گوش‌های خود کشید. تار موهای سیاهش داخل دهان و مقابل صورتش ریخته بود و با شدت اشک می‌ریخت و کمک می‌خواست. آتنه خودش را روی زمین انداخت و گفت.
- لطفاً این‌ها رو باور نکن من آتنه واقعیم؛ دین کمکم کن.
دین خواست سمت آتنه برود که دیگر آتنه‌ها را هم دید. همه روی زمین افتاده بودند و گریه می‌کردند و کمک می‌خواستند. همه می‌گفتند آتنه هستند و دین واقعاً نمی‌دانست چه‌طور باید آتنه واقعی را تشخیص دهد.
- دین، دین خواهش می‌کنم تو باید من رو بشناسی.
- دین ما دوست چندین و چند ساله هم هستیم.
- دین یادته پارسال وقتی دماغت خون اومد چه‌قدر گریه کردم؟
- هر جمعه شب خونه‌ی شما بودیم تو بالشت خودت رو می‌دادی به من و به کسی جز من نمی‌دادی.
دین نمی‌دانست واقعاً باید چه کند، همه‌ی آن‌ها عین آتنه بودند و همه چیز را می‌دانستند. دین فریادی از روی ناتوانی زد و دستش را روی گوش‌هایش کشید. صورتش کاملاً قرمز و متورم شده بود و اشک‌های درشت دانه دانه از چشمانش می‌لغزیدند و روی دندان قفل شده‌اش سر می‌خوردند. احساس می‌کرد خانه دور سرش می‌چرخد و این حلقه‌ای که درونش است، او را گیج‌تر می‌کند. با شدت روی زمین افتاد و به تصویر خود، روی کاشی‌های سفید خیره شد.
- دین؟ تو مقصر نیستی، این‌جا دیگه ته خطه، من رو بکش و خلاص شو.
دین سرش را کج کرد و آتنه‌ای را دید که تا آن لحظه از او هیچ کمکی نخواسته بود و ساکت باقی مانده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,250
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #58
دین همان‌طور روی زمین افتاده بود و آتنه‌ها هر کدام یک لگد سمتش می‌انداختند. وقتی سرش محکم به کاشی خورد و خون غلیظ را دید، دستانش را مشت کرد و از روی زمین بلند شد. کل بدنش درد می‌کرد و احساس می‌کرد از شدت ضعف روی زمین می‌افتد و دیگر هیچ‌گاه چشمانش را باز نمی‌کند؛ اما نباید چنین می‌شد، او باید آتنه را نجات می‌داد. دین دستانش را مشت کرد و خونی که از پیشانیش جاری می‌شد را پاک کرد. با دقت به آتنه‌ها نگاه می‌کرد تا دوست عزیزش را پیدا کند. او باید می‌فهمید آتنه کدام است، باید آتنه را نجات می‌داد.
***
هوا سرد بود و باد با سوز و سرما می‌وزید. چنان از پوست و استخوان عبور می‌کرد که انگار سوزن به دست مشغول دریدن تن جهان است. دین دستان مشت شده‌اش را درون جیب گرم و پشمی کاپشن قهوه‌ای خود فرو کرده بود و شال را کاملاً دور دهانش پیچانده بود. حتی کلاهش را تا روی ابروهای پرپشتش کشیده بود. فقط دو جفت چشم دیده می‌شد که به دنبال آتنه بود. دانه‌های برف، مسافر دستان باد شده بودند و با شدت به هر سویی کوبیده می‌شدند. این بارش کج برف، از غرب به شرق، زیبایی خاصی به منظره‌ی کوه و دامنه‌ها داده بود. بچه‌ها درون چادر بودند و آتش کم‌سویی بیرون چادر روشن بود و آتنه آمده بود بیرون تا منظره را تماشا کند. دین سری از روی تأسف تکان داد و جلوتر رفت. آتنه روی سنگ بزرگی نشسته بود و دستان ظریفش را مقابل آتش گرفته بود تا گرم شود. نگاهش خیره به کوه و دامنه‌های مقابل بود و مدام با زبانش، لب خشکش را تر می‌کرد. دین کنار آتنه نشست و گفت:
- دختر تو یخ نمی‌زنی؟
آتنه صورت سرخ شده از سرمایش را، سمت دین برگرداند و لبخند زد. دین کلافه شال‌گردنش را در آورد که هجوم سرما را به سوی گونه‌هایش احساس کرد. انگار گونه‌هایش سوراخ می‌شدند. شال‌گردن را روی صورت آتنه محکم بست و زیپ کاپشن آتنه را که باز مانده بود، بست.
- بیا بریم داخل.
آتنه با لحن اعتراض‌آمیزی گفت:
- نه.
و بعد دوباره ادامه داد.
- می‌دونی برف چه‌قدر لذت بخشه؟ برف خیلی با‌ارزشه انگار خدا می‌خواد با این برف‌های سفیدش به ما نور و روشنایی رو یادآوری کنه، انگار به زمین میگه از تاریکی دست بردار، به سمت نور حرکت کن. می‌ترسم با اومدن به چادر از دستش بدم. من از سرماش هم لذت می‌برم، این سرما خواب آدم رو می‌پرونه.
- تو خیلی خاصی!
- همچنین دین.
- پس با هم تماشا کنیم!
- ولی تو سردته.
- می‌خوام بیدار شم.
***
می‌خوام بیدار شم، می‌خوام بیدار شم. این دیالوگ در ذهن دین زنگ می‌زد و او با دقت به آتنه‌ها خیره بود. آن آتنه‌ی ساکت، آتنه‌ای که به کاشی خیره بود و ناامید ایستاده بود، بسیار شبیه آتنه بود. دین سمت او رفت، فاصله‌ها را خواباند و یک بار برای همیشه این تندیس خونی را عضوی از خود کرد. گرمش بود و در این میان از ترس یخ بسته بود و فقط می‌خواست فاصله تا به ابد بمیرد و بتواند برای همیشه او را در وجود خود داشته باشد.
- می‌خوام بیدار شم آتنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,250
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #59
دین درحالی که آستین آتنه را می‌کشید، سمت دستگاهی رفت که روی میز بود و نابودی آن‌ها را تماشا می‌کرد. می‌دانست کاری که می‌خواهد بکند عاقلانه نیست، می‌دانست کار غلطی می‌کرد؛ اما شجاعت یعنی همین! از خود گذشتگی برای دیگری. او اکنون اگر از خودش می‌گذشت و خودش را به کشتن می‌داد، عاقل نبود؛ اما اگر آتنه زنده می‌ماند، شجاع بود. این دستگاه حداقل یک چیز را به او یادآوری کرد، این‌که دین، آتنه را خیلی دوست دارد. آتنه با چشمان اشکی و نگرانش، به دین خیره بود. زیر لب و آرام گفت:
- دوست دارم آتنه.
- دین؟
- ما دوستیم دیگه؛ دوست باید برای دوستش هر کاری کنه. نمی‌ذارم تو هم بمیری. بهم اعتماد کن!
دین دستش را روی دستگاه گذاشت و با صدای بلندی فریاد زد.
- هر کاری می‌کنم تا آتنه زنده بمونه، من رو بکشین و اون زنده بمونه.
آتنه با وحشت دستانش را مقابل دهانش گذاشته بود و اکنون همه چیز آرام شده بود. خبری از آتنه‌ها نبود، خبری از جیغ و داد نبود، همه جای خانه آرام شده بود. دین کاغذی که از دستگاه خارج شد را برداشت.
"برای اینکه آتنه زنده بماند او باید تو را بکشد."
دین کاغذ را مقابل آتنه گرفت و آتنه با بی‌قراری سرش را به سمت چپ و راست تکان داد. حال اشک‌هایش تندتر از قبل می‌ریختند.
- نه، نه دین من این کار رو نمی‌کنم.
دین سمت آشپزخانه رفت و یکی از چاقوهای بزرگ را برداشت. درحالی که کاملاً جدی و مصمم بود، چاقو را به دست آتنه داد و گردنش را مقابل چاقو قرار داد.
- نه، اگه بکشمت هم اون‌ها من رو می‌کشن. دین من نمی‌خوام تنها شم. نه، دین نه.
دین با این‌که بسیار سعی داشت بغضش را کنترل کند؛ اما صدایش پر بغض بود. چشمانش قرمز شده بود و تعدادی اشک منتظر ریخته شده بودند. دین آب دهانش را پر صدا قورت داد و گلویش را نزدیک به چاقو قرار داد و چاقو را روی گردنش گذاشت. وقتی به آتنه نگاه می‌کرد، هنوز برای مردن منتظر بود.
- زود باش آتنه.
- نه دین.
- زود باش آتنه! خواهش می‌کنم.
آتنه با دستانش لرزان، چاقو را در میان دستانش محکم فشرد و به گلوی دین خیره شد. دین چه‌طور توقع داشت تا آتنه چنین کاری کند؟ قلبش با شدت می‌تپید و می‌سوخت و احساس می‌کرد مرگ بهتر از کشتن دین باشد. لبش را به دندان گرفت و با چشمان تار و بارانی‌اش، به صورت دین خیره شد. چشمان سرخ دین می‌درخشید و لبان قرمزش، لبخند تلخی به نمایش گذاشته بود. تار موهایش مقابل ابروهایش را گرفته بودند و او، گردن خم کرده بود تا کشته شود. آتنه یکی از دست‌هایش را از روی چاقو برداشت و نزدیک به گونه‌ی سفید دین برد؛ اما تعلل کرد. چه‌قدر برخورد تیغ تیغی‌های ته ریش دین با دستش، لذت بخش می‌شد؛ اما به دین دست نزد. آتنه بغضش را قورت داد و با بستن چشمانش، چاقو را روی گردن دین کوبید. وقتی چشمانش را باز کرد، دین روی زمین افتاده بود و فواره خون، از گردن دین بیرون می‌جست و کل آشپزخانه خونی شده بود. دین با کلمات مقطع گفت:
- آتنه... تو... تو خیلی خاصی.
آتنه با وحشت به دستان خونی‌اش خیره شد و چاقو را رها کرد. وقتی چشمان دین بسته شد و مرد، او باز هم متوجه نشد چه کرده! وای واقعاً برای چه این کار را کرد؟
آتنه روی زمین، کنار جنازه دین زانو زد و فریاد کشید. صدای فریادش آن‌قدر بلند بود که خود از صدایش ترسید.
- دین بلند شو. دین... دین ببخشید! دین... .
چقدر دردناک بود که دین، بزدل و بی‌جرئت شده بود و گمان می‌کرد او می‌ترسد به دستگاه دست بزند! چقدر مزخرف بود که دین برای نجات دادن او، خودش را به کشتن داده بود و شجاعتش را ثابت کرده بود و حتی قبل از مرگ، گفته بود آتنه خاص است! کجای آتنه خاص بود؟ کجایش؟
سرش را نزدیک سینه‌ی خونی دین برد و اشک‌هایش دانه دانه روی سینه‌ی او ریخت. چه‌طور می‌شد این درد را تحمل کرد؟ باید آن دستگاه را به آتش می‌کشید. آتنه سریع بلند شد و سمت دستگاه رفت؛ اما دستگاه روی میز نبود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
منتقد
گوینده
هنرجو
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
مقام خاص
منتقدیار
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
260
نوشته‌ها
2,792
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,250
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #60
***
آتنه سریع وارد کوچه شد و در مغازه را باز کرد. آن مرد همان‌جا ایستاده بود و انگار منتظرش بود.
- هی! اون دستگاه باید خراب شه! اون دستگاه همه رو ازم گرفت.
- دین اسطوره شجاعت بود.
- اسمش رو به دهن کثیفت نیار.
آتنه از شدت خشم سرخ سرخ شده بود. دستانش را مشت کرد و مقابل آن مرد چاق و ریلکس ایستاد. آن‌قدر خشمگین بود که کل بدنش می‌لرزید و موهای سیاهش تکان می‌خورد. مرد لبخندی زد و روی صندلی چرمش نشست.
- خودتون خواستین دستگاه رو بخرین؛ دین هم خودش خواست بمیره.
- هه! این‌طوری خودت رو قانع می‌کنی؟ اگه این‌طوره پس تو هم خودت با رفتارت باعث شدی بکشمت.
- چی؟
- می‌دونم اون مرد قبلی بدل بود و خودت نبودی؛ اما این‌بار که خودتی.
- هی، احمق نباش.
آتنه پوزخندی زد و با خشم چاقویی که دین به او داده بود را، از پشت سرش بیرون آورد و سمت مرد دوید. یک‌بار ، دو‌بار ، سه‌بار و بارها و بارها روی سر و صورت و قلبش کوبید تا این‌که از مرد، فقط چند تکه گوشت باقی ماند. آتنه که حال با حالتی شبیه به جنون و دیوانگی می‌خندید، بیرون رفت و بشکه‌ی بزرگ نفت را کشان کشان وارد مغازه کرد. نفت را سمت قفسه‌ها برد و روی تمام وسایل ریخت، بعد دورتادور میز پیرمرد را نفت ریخت؛ آن قسمت پایانی و حتی انباری مغازه! وقتی وارد انباری شد، به زور نفت را می‌کشید و فقط به انتقام و خشمش فکر می‌کرد. وقتی جنازه آریان را دید، سریع بالا آورد و حالش بد شد؛ اما نباید ضعف نشان می‌داد. با تمام زوری که داشت نفت را در انباری خالی کرد و مقابل درب انباری ایستاد. اگر قرار بود این بازی بازنده و قربانی داشته باشد، آن‌ها آخرینش بودند. آتنه کابوس کسانی می‌شود که بازیشان داده بودند.
چوب کبریت را روشن کرد و روی زمین انداخت و شعله‌های آتش با قدرت زبانه کشیدند و آرام آرام کل مغازه را در برگرفتند. آتنه سمت در خروجی رفت؛ اما به جای این‌که در را باز کند و از مغازه خارج شود، در مغازه را بست.
شاید این بازی، جرئت خوابیده همه را بیدار کرد!
در ابتدا خیلی‌ها شجاع هستند،
خیلی‌ها بلدند وارد بازی وحشتناک شوند؛
اما در آخر کسی برنده است که
با دیدن صحنه‌ی وحشتناک به تنهایی فرار نکند؛ دست بگیرد و با او فرار کند.
کمک کردن و از خود گذشتن، همه‌ی این‌ها شجاعت هستند مگر نه؟
اما من یک چیزی را خوب فهمیدم!
همیشه اگر شاگردی در ته کلاس بنشیند تنبل نیست و
همیشه شاگردی که جلو نشسته و داوطلب می‌شود، زرنگ نیست!
شجاعت واقعی برای چه کسی بود؟




پایان داستان دستگاه جرئت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • غمگین
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
73
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین