. . .

انتشاریافته داستان حوالی دروازه غار | AYSA_H

تالار داستان / داستان کوتاه
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
«به نام او که زندگی را بر روی سراشیبی بلندی بنا کرد!»

--42c82c78bff51126.png

مجموعه داستان‌های: حوالی دروازه غار
نویسنده: AYSA_H
ژانر: اجتماعی

خلاصه:
کمی پایین‌تر از موزه‌ی گلستان، در حوالی دروازه غار، کوچه پس کوچه‌های خزانه، این روز‌ها حال و هوای عجیب و غریبی دارد. البته برای مایی که نام خود را انسان گذاشته‌ایم و خود را بالا شهری می‌نامیم! در این‌جا کفتر بازی هنوز مرسوم است. مردهایشان تریپ لاتی دارند و هایده گوش می‌دهند. باکلاس‌ترین ماشین در این محله پیکان و پراید است. زن‌ها جلوی خانه‌ها می‌نشینند و از هر دری سخن می‌گویند و غیبت می کنند و اگر سخنان‌شان اجازه دهد دستی به روی سبزی‌های مقابلشان می کشند. دخترها و پسرها داخل کوچه‌ها برای یک توپ غوغا بپا می کنند. این‌جا هنوز هم دعوای ناموسی هست و کسی آن را بد نمی‌داند. اکنون من، آیسا حیدری، می‌خواهم چند روایت کوتاه از این زندگی را روایت کنم. باشد که روزی سایه‌ی مشکلات از روی این محله کنار برود و نور امید بر سر مردم سرزمینم بتابد.

یاحق

(پ.ن: ایده‌ی اصلی این داستان‌ها بر اساس واقعیت بوده و نویسنده به آن پر و بال داده است.)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #11
- آره تارا؟
تارا سریع جبهه گرفت و گفت:
- عه، نه بابایی! مامان جون پرسید چی می‌خوای برات بیارم؛ منم فکر کردم و گفتم (دستانش را بالا آورد و شروع به شمارش سوغاتی‌هایش کرد) یه دونه عروسک، یه دونه عطر، یه بسته نقل، یه بسته از اون شیرینی‌هایی که اون سری خریده بودن.
کمی مکث کرد و بعد با ذوق گفت:
- آها فهمیدم! یه بسته هم از اون شکلات‌های پیچ پیچیِ قهوه‌ای بدمزه!
با تعجب پرسیدم:
- اگه بد مزه‌ست چرا گفتی بخرن؟
تارا: آخه پانیذ عاشق این شکلا‌ت‌هاست! منم از لجش میرم جلوش می‌خورم تا چشمش در بیاد.
مرضیه: خب این خیلی کار بدیه! درسته اون لحظه خوش‌حال میشی؛ اما من مطمئنم چند دقیقه بعد پشمون میشی.
- باشه، این سری هم به پانیذ و هم به نگین میدم.
مرضیه: آفرین دختر قشنگم!
لبخندی زدم و پر انرژی گفتم:
- خب خب! تا شما بند و بساط هندونه رو بچینین، منم لباس‌هام رو عوض می‌کنم و برمی‌گردم.
تارا: آخجون هندونه!
تک خنده‌ای کردم و وارد اتاق مشترکمان شدم. دستی بر سر علی‌رضا کشیدم و موهایش را کنار زدم و پیشانی‌اش را آرام بوسیدم.
بعد از تعویض لباس‌هایم به حیاط برگشتم و روی تختِ چوبی روبه‌‌رویِ حوض نشستم. مرضیه مشغول بردین و تقسیم کردن هندوانه بود؛ تارا و پارسا با ماهی‌های قرمز داخل حوض بازی می‌کردند. نفس عمیقی کشیدم و به خود و خانواده‌ام بالیدم. خدایا شکرت! من عاشق دختر بودم؛ هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم بعد از علی‌رضا و همسرم پای هیچ دختری به زندگی‌ام باز شود؛ اما حال تارا و مرضیه را دارم.
مرضیه: چیه توی فکری؟
- به پارسال فکر می‌کنم. چه‌قدر اون زمان افسرده بودم و الان... .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- بهترین روزهای زندگیم رو می‌گذرونم.
- این خیلی خوبه!
سرم را به معنای تأیید تکان دادم و بچه‌ها را صدا زدم و همگی مشغول خوردن هندوانه شدیم.

گر سینه شود تنگ، خدا با ما هست؛
گر پای شود لنگ، خدا با ما هست.
دل را به حریم عشق بسپار و برو!
فرسنگ به فرسنگ خدا با ما هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #12
فصل دوم
«ورق تازه‌ای از زندگی»


- سمانه، سمانه.
سمانه چشم‌هایش را مالید و با صدای خواب‌آلوده‌ای پاسخ داد:
-بله مامان؟
- دم در کارت دارن.
- الان میام.
خمیازه‌ی عمیقی کشید و از جایش برخاست. رخت خوابش را مرتب و منظم در گوشه‌ی اتاق گذاشت و از خانه‌ایی که اتاق کوچکی بیش نبود، خارج شد. طیبه، مادرش همراهِ بقیه‌ی همسایه‌ها مشغول پاک کردن سبزی‌های سفارشی بودند. به رسم ادب سلام بلند و بالایی داد و از پله‌های ایوان پایین آمد. گلرخ و زهرا دوستانش مشغول توپ بازی بودند و امیر و مهرداد دور حوض آبی رنگ می‌دویدند و صدای کری خواندنشان تا هفت کوچه آن‌ورتر می‌رفت.
روی پنچه‌ی پا ایستاد و در حیاط را گشود. مهرناز و هلیا داخل کوچه زیرانداز پهن کرده بودند و با وسایلی که از مادرانشان گرفته بودند، خاله بازی می‌کردند. مهرناز تا چشمش به سمانه افتاد صدایش را بالا برد و گفت:
- پس کجایی سمانه؟ برو رزیتا رو بیار تا با هم خاله بازی کنیم.
- باشه الان برمی‌گردم.
سمانه با دو به اتاق برگشت و عروسک قدیمی؛ اما نو مادرش را که اکنون برای او بود، برداشت و از اتاق خارج شد. قبل از خارج شدن از حیاط رو به گلرخ و زهرا داد زد:
- بچه‌ها شما نمیاین خاله بازی؟
گلرخ با روی ترش جواب داد:
- خاله بازی برای بچه‌هاست؛ ما دیگه بزرگ شدیم. مگه نه زهرا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #13
اما زهرا دلش می‌خواست به جمع آنان بپیوندد و باز هم همانند قدیم روی عروسک با هم دعوا کنند؛ یا کیک‌هایی را که مش رجب به آنان می‌داد را خورد کند و داخل قابلمه‌ها برای خود و دوستانش مثلاً غذا بپزد. از روی ناچاری سرش را پایین انداخت و برخلاف میلش گفت:
- گلرخ راست میگه! ما امسال به مدرسه می‌ریم، دیگه این کار‌ها برای ما زشته!
سمانه شانه‌هایش را بالا انداخت و از حیاط خارج شد. زهرا دستی به روسری‌اش که به زور گلرخ پوشیده بود، کشید. کاش پدرش به صاحب خانه‌‌ که پدر گلرخ بود، بدهکار نبود و او مجبور به راه آمدن با گلرخ که از نظرش منفور‌ترین دختر این خانه بود، نبود!
- چیه؟! چرا عین ماست وایستادی من رو نگاه می‌کنی؟ بنداز دیگه!
- من خسته شدم، میرم یکم آب بخورم.
گلرخ پوفی کشید و گفت:
- برو؛ اما زود برگرد!
- باشه.
به اتاقشان که رسید روسری را از سرش کشید و روی زمین انداخت. کش موهایش را باز کرد و موهایش را دورش ریخت تا آزادانه هوا بخورند. همان‌طور که آب را داخل استکان می‌ریخت با خود فکر می‌کرد که چگونه از دست گلرخ رهایی یابد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #14
- خدایا چی می‌شد همین امروز از دست این گلرخ خلاص بشم؟
بعد از نوشیدن چند قلب آب، راه حیاط را در پیش گرفت و دوباره مشغول بازی با آن توپ پلاستیکی شد.
زهرا تنها هفت سال سن داشت. چرا باید از اکنون روسری سرش می‌کرد و همانند آدم بزرگ‌ها رفتار می‌کرد؟ چرا نمی‌توانست با عروسک‌هایش بازی کند؟ مادرش هم از آن طرف برای تک دخترش غصه می‌خورد. نمی‌خواست زهرا هم مانند خودش کودکی نکند و از هر طرف محدود باشد. او را آزاد گذاشته بود؛ اما او هم مجبور به ظاهر سازی بود. اگر یک بار کاری برخلاف میل کبری، زن صاحب خانه می‌کرد، کبری جلوی شوهرش آن‌قدر مسخره بازی در می‌آورد تا آنان را از خانه بیرون بیاندازد. به ظاهر لبخند میزد؛ اما در درون حرص می‌خورد و آتش خشمش هر لحظه شعله‌ور‌تر میشد.
‌در آن طرف سمانه، رزیتا را روی پاهایش خوابانده بود و با دوستانش از آرزوهایی که برآورده شدنش یک در میلیون بود بحث می‌کرد. مهرناز می‌خواست اتاقی بزرگ داشته باشد و آن اتاق را پر از عروسک‌های رنگ و وارنگ کند؛ اما نظر هلیا برعکس او بود! او دلش می‌خواست تا یک اتاق پر از ماشین داشته باشد و هر روز با یکی از آنان بازی کند.
مهرناز: سمانه نظر تو چیه؟
سمانه از فکر زهرا بیرون آمد و بی‌ربط گفت:
- بچه‌ها به نظرتون چرا زهرا دیگه با ما بازی نمی‌کنه؟
مهرناز با چشم‌های گرد شده شانه بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم، از وقتی که مدرسه میره دیگه با ما بازی نمی‌کنه!
هلیا با ذوق وسط حرف‌هایشان پرید گفت:
- اما من می‌دونم! چون باباش به صاحب خونه بدهی داره مجبوره باهاش بازی کنه.
- خب چرا پولشون رو نمیده؟
مهرناز: چون نداره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #15
هلیا به ماشین مشکی رنگی که از ظاهرش معلوم بود گران قیمت است، اشاره کرد و گفت:
- اوه، بچه‌ها اون‌جا رو.
سمانه و مهرناز سرشان را به ابتدای کوچه، یعنی جایی که ماشین پارک شده بود چرخاندند و از تعجب دهانشان باز ماند. در ماشین باز شد و خانم و آقای شیکدپوشی از آن خارج شدند. خانم با مهربانی به سمت سمانه آمد و از او پرسید:
- سلام دخترم، شما این‌جا کسی رو به اسم کیارش عارفی می‌شناسی؟
سمانه با تعجب او را نگاه کرد و گفت:
- عمو کیا رو می‌گین؟ آخه فقط اون این‌جا فامیلیش عارفیه!
زن خوش‌حال شد و پرسید:
- آره، آره خودشه. خونش کجاست؟
سمانه به درِ خانه‌ی خودشان اشاره کرد و گفت:
- این‌جاست.
- خیلی ممنون دختر خانم!
- خواهش می‌کنم.
خانم لبخندزنان رو به همسرش گفت:
- بلاخره پیداش کردیم!
همسرش سرش را تکان داد و گفت:
- خداروشکر!
چند تقه به در زدند و عقب ایستادند.کبری با غرغر به سمت در رفت و در را باز کرد؛ اما تا خواست فرد پشت در را مورد عنایت قرار دهد، با زن و مرد موجه‌ای مواجه شد؛ لبخند هل شده‌ای زد و گفت:
- س... سلام خوش اومدین... بفرمایید داخل.
ثریا لبخندی زد و وارد خانه شد و پشت بند‌ش حمید که با خود شیرینی آشنا بود و می‌دانست اگر به این جور آدم‌ها رو بدهی سوارت می‌شوند، با چهره‌ی جدی وارد خانه شد. ثریا با چشم دنبال عروسش که چهره‌اش را به خوبی به خاطر نداشت، گشت؛ کبری پا در میانی کرد و گفت:
- با اصغر آقا کار دارین؟
با غرور و خودشیرینی ادامه داد:
- والا شوهرم سر کار هست، هنوز نیومده؛ اگه می‌خواین آدرس... .
ثریا که از پر حرفی کبری خسته شده بود، میان حرفش پرید و گفت:
- نه خانم کی با شوهر شما کار داره؟
کبری با تعجب پرسید:
- پس با کی کار دارین؟ فکر کنم اشتباهی اومدین!
از این‌که ثریا به او نگاه نمی‌کرد عصبانی شد و گفت:
- خانم دنبال کی می‌گردی؟ این‌ها که کس و کاری ندارن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #16
اما از آن طرف نازنین سرش را پایین انداخته بود و نفس‌‌هایش را درون سینه‌اش حبس کرده بود. هنوز صدای ثریا را خوب به خاطر داشت. لحن مهربان؛ اما پر از طعنه‌اش را هنوز از یاد نبرده بود. خاطرات آن روزی را که سرش داد کشید و او که زهرا را حامله بود، از خانه‌اش بیرون انداخت در ذهنش تداعی شد. قطره اشکی از زیر دستش در رفت و روی گونه‌اش ایستاد. در ظاهر مشغول پاک کردن سبزی بود؛ اما در دلش دعا می‌کرد که ثریا او را نشناسد.
ثریا لبش را تر کرد و گفت:
- مگه این‌جا خونه‌ی کیارش عارفی نیست؟
کبری پوزخندی زد و گفت:
- کدوم خونه خانم؟ صاحب این خونه، شوهر منه! این آواره‌هایی رو هم که می‌بینی مستأجر‌های ما هستن!
اکنون نازنین حاضر بود تا آخر عمر طعنه‌های کبری را بشنود؛ اما ثریا و همسرش او را نشناسند!
ثریا که ناامید شده بود، ناراحت به سمت همسرش برگشت و گفت:
- خیله خب! پس ما رفع زحمت می‌کنیم؛ ببخشید که مزاحم شدیم.
کبری: مزاحم چیه خانم جون! قدم روی تخم چشم ما گذاشتین.
ثریا لبخند تلخی زد، تسلیم شد و به عقب برگشت. چند قدمی تا در حیاط نمانده بود که در باز شد و اصغر عصبانی و به دنبالش کیارش با اخم‌های درهم کشیده وارد خانه شدند. اصغر صدایش را در گلویش انداخت و داد زد:
- همین الان گورت رو از خونه من گم می‌کنی؛ هر چی تا الان صبر کردم بسه!
کیارش سر افکنده پاسخ داد:
- اصغر آقا شما برادری کن یک ماه دیگه به من مهلت بده. من قول میدم پولت رو جور کنم.
اصغر دستانش را روی هوا تکان داد و گفت:
- قول؟ تو از این قول‌ها زیاد دادی! یا همین الان تصویه می‌کنی؛ یا خودت رو با اسباب و اثاثیت می‌ذارم دم در!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #17
گویا طاقت اصغر تمام شده بود که با تمام وجود داد می‌کشید و همه‌ی اهل محل را در خانه‌اش ریخته بود. ثریا گوشه‌ای ایستاده بود؛ دیدن ناگهانی پسرش شوک عظیمی به او داده بود و نمی‌توانست اشک‌هایش را کنترل کند. پشیمانی در وجودش له له میزد و حال با دیدن پسرش چند برابر شده بود. حمید از شوک درآمد و با غرور و عصبانیت جلو رفت و بر شانه‌ی اصغر کوبید تا او را از تک پسرش جدا کند. با صدایی که بر اثر خشم دورگه شده بود فریاد کشید:
- دستت به پسر من بخوره خونت حلاله! بکش عقب.
اصغر کمی هل شد؛ اما طولی نکشید که با تمسخر گفت:
- تو چی میگی عمو؟ اصلاً مال این حرف‌ها نیستی!
حمید پوزخندی زد و گفت:
- طلبت چه‌قدره؟
- دو تومن!
دسته چکش را بیرون کشید و یک چک دو میلیونی نوشت؛ آن را جدا کرد و به سمت اصغر گرفت. اصغر با حیرت و خوشحالی نگاهی به حمید انداخت و گفت:
- خب زودتر می‌گفتی که کس و کارشی!
کیارش با خشم گفت:
- پولت رو که گرفتی، حالا گورت رو گم کن!
اصغر لبخند حریصی زد و کنار حوض نشست و مشغول شستن دستمال گردنش شد. حمید با چشمان لبریز از اشک نگاهی به کیارش انداخت و بدون معطلی او را در آغوش کشید.
کیارش: چرا برگشتین؟
- مادرت پشیمونه! دو روز بعد از ناپدید شدنت فهمید که همه‌ی اون اتفاقات نقشه‌ی کیمیا بوده تا رابطه‌ی نازنین و مادرت رو خراب کنه!
- به نظرتون الان دیر نیست؟
- هر وقت ماهی رو از آب بگیری تازست؛ تو ببخش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #18
کیارش بغض کرده لبخندی زد و از پدرش جدا شد. ثریا از شوک درآمد و خود را به پسرش که هنوز هم بزرگ شدنش را باور نداشت، رساند و او را در آغوش گرفت.
- پسرم...کیارشم... تو من رو می‌بخشی؟ می‌دونم مادر خوبی برات نبودم؛ اما پشیمونم! تاوان کاری رو که با شما کردم رو دارم میدم. قلبم ضعیفه و هر لحظه امکان داره بایسته! من از... .
نفس عمیقی کشید و ادامه‌ی حرفش را خورد. نفس کم آورده بود و هیجان برایش سم بود. حمید به سرعت از کیفش یک قرص زیر زبانی درآورد و داخل دهانش گذاشت. نازنین سریع یک صندلی آورد و او را روی صندلی نشاند. ثریا به نازنین که پخته‌تر شده بود، نگاهی انداخت و در دلش به انتخاب کیارش احسنت گفت. دهانش بسته بود و فعلاً نمی‌توانست لب به سخن بگشاید؛ اما با قطره اشکی که روی صورتش لغزید، چشم‌هایش را روی هم گذاشت. نازنین کدورت‌ها را کنار گذاشت و او را در آغوش کشید؛ ثریا سرش را بوسید و از او جدا شد.
حمید: خب پسرم وسایلت رو جمع کن که بریم خونه!
کیارش: اما بابا... .
حمید، جدی ما بین حرفش پرید و گفت:
- همین که گفتم! هیچ بحثی هم باقی نمی‌مونه. اگه چیزی هست توی خونه حل می‌کنیم.
کیارش به نازنین نگاه کرد و نازنین سرش را پایین انداخت. کیارش لبخندی زد و سرش را تکان داد. همه خوش حال بودند؛ اما کسی خبری از زهرا نمی‌گرفت؛ زهرایی که بی‌حوصله مشغول نوشتن تکالیف گلرخ بود و گلرخ هم مشغول تعریف کردن از لاک جدیدش بود. هنوز نمی‌دانست آرزویش به حقیقت پیوسته و از دست گلرخ رها شده! کبری غرغرکنان وارد خانه شد.
- مردم شانس دارن والا! از آسمون براشون ننه بابای مایه‌دار می‌باره! برای ما چی می‌باره؟ بدبختی.
نگاهش به زهرا و گلرخ افتاد.
- زهرا، این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
زهرا سرش را بالا آورد و گفت:
- گلرخ ازم خواست تا تکالیف... .
گلرخ دست‌پاچه میان حرفش پرید گفت:
- زهرا هنوز تکالیفش رو ننوشته بود، گفتم بیاد خونه‌ی ما بنویسه.
کبری یک ابرویش را بالا انداخت و با حسرت به زهرا چشم دوخت. این یعنی این‌که زهرا خبری از ماجراهای آن بیرون نمی‌دانست. کاش می‌شد یک جوری حرصش را روی سر این دخترک بی‌گناهِ گناهکار، خالی کند. زهرا از نگاه کبری ترسید. آب دهانش را قورت داد و گفت:
- من دیگه باید برم، مامانم کارم داره!
- عه کجا؟ بشین تکالیفت رو بنویس، منم الان برات یه چای و شیرینی خوشمزه میارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #19
این را گفت و راهی آشپزخانه شد. لحن کبری بیش از حد ترسناک بود، طوری که حتی گلرخ هم فهمید. این زن خود عزرائیل بود!
گلرخ با این حالت مادرش خوب آشنا بود. برای همین دلش برای زهرا سوخت و زیرلب زمزمه کرد:
- زهرا فرار کن، زود باش.
زهرا آب دهانش را قورت داد و با چشمان گرد شده سرش را تکان داد و پا تند کرد؛ اما در میان راه پایش به لاک گلرخ خورد و روی زمین ریخت. توجهی نکرد! در واقع در آن لحظه جانش مهم‌تر بود. خودش را به درِ خانه رساند؛ اما قبل از این‌که از در خارج شود موهایش از پشت کشیده شد و روی زمین افتاد. از درد اشک‌هایش جلوی دیدش را تار کردند و پشت سر هم روی گونه‌هایش فرو آمدند.
- کجا در میری؟ خونه‌ی من رو به گند می‌کشی؟ الان حالیت می‌کنم!
گلرخ ترسیده دست‌هایش را به هم گره زد و خشک شده خیره به مادرش که به جنون رسیده بود، شد. به خود جنبید و به سمت دستگیره در حمله‌ور شد و با یک حرکت در را باز کرد و خودش را به داخل ایوان انداخت؛ با تمام وجود فریاد کشید:
- خاله نازی، عمو کیا! توروخدا بیاین، مامانم داره زهرا رو می‌کشه!
کیارش زودتر از بقیه دوید و خود را به خانه رساند و موهای دخترش را از دستان کبری بیرون کشید. چند تار موی کنده شده‌ی زهرا ما بین دستانش باقی مانده بود. عصبانی دخترش را در آغوش گرفت و از اتاق خارج شد. کبری دندان سابید و برای گلرخِ ترسیده، خط و نشان کشید. همان روز تمام وسایل ضروری‌شان را بار زدند و برای همیشه از آن خانه منفور خارج شدند؛ اما داستان به همین جا ختم نشد! تلفن حمید زنگ خورد. ثریا با تعجب به شماره‌ی ناشناس خیره شد. پس از کمی مکث دکمه اتصال را لمس کرد.
- بله؟
- سلام خانم، من از بیمارستان شریعتی تماس می‌گیرم. می‌تونید خودتون رو برسونید؟
ثریا هول شد و گفت:
- چه اتفاقی افتاده؟
حمید با تعجب پرسید:
- کیه؟
ثریا دستش را به معنا‌ی صبر بالا آورد و گوش به سخنان پرستار سپرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

seon-ho

رفیق رمانیکی
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
154
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-14
آخرین بازدید
موضوعات
726
نوشته‌ها
1,404
راه‌حل‌ها
18
پسندها
4,364
امتیازها
407
سن
19
محل سکونت
دنیای موسیقی:)

  • #20
- چند ساعت پیش خانمی رو به اسم کیمیا عارفی به این‌جا آوردن. آخرین تماسشون هم با شما بوده.
- چه اتفاقی برای دخترم افتاده؟
- متأسفانه تصادف کردن و الان هم بی‌هوش هستند.
ثریا دهانش را همانند ماهی باز و بسته کرد؛ اما صدایی از گلویش خارج نشد! لعنتی! مگر خبر بد را این گونه می‌دهند؟ موبایل از دستش افتاد و چشمانش روی هم افتادند.
حمید با ترس ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و گفت:
- ثریا... ثریا! چی شد؟ کی بود؟
زمانی که جوابی دریافت نکرد، با دستان لرزان ماشین را روشن کرد و به نزدیک‌ترین بیمارستان راند. زمانی که به حیاط بیمارستان رسید داد زد:
- یکی کمک کنه همسرم بی‌هوش شده، کسی نیست؟
وقت را تلف نکرد و ثریا را در آغوش گرفت و به داخل بیمارستان دوید؛ راه دکتری را سد کرد و گفت:
- خانم دکتر توروخدا کمک کنید، همسرم بی‌هوش شده!
- آرامش خودتون رو حفظ کنید؛ لطفاً این‌جا، روی این تخت بذاریشون.
دکتر پس از معاینه رو به یکی از پرستاران گفت:
- سریع اتاق عمل رو آماده کنید.
و رو به حمید گفت:
- لطفاً برید پذیرش و فرم رو امضا کنید.
- خانم، حال همسرم بده؟

دکتر لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
- انشاءالله که به خیر می‌گذره!
همین جمله باعث شد تا حمید روی زمین سر بخورد. سرش را ما بین دستانش کشید و بغضش را فرو برد.
- آقا وقت رو تلف نکنید؛ تا فرم رو پر نکنید اجازه‌ی عمل نداریم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین